خانواده خاص (1)

1402/03/12

از بازارچه که گذشتیم ساعت را نگاه کردم ساعت ۴/۵ عصر بود. هوا گرم و کمی شرجی بود هزار پله را پیش رو داشتیم تا به قلعه رودخان برسیم نگاهی به خانمم کردم و گفتم خسته که نیستی؟ با هیجان خاصی گفت نه بریم راه افتادیم، طبیعت اطراف فوق‌العاده بود. مدتی بعد با اینکه خسته شدیم اما اشتیاق دیدن قلعه و طبیعت اطراف باعث شد به راهمان ادامه بدیم بالاخره بعد دو ساعت رسیدیم و حدود یک ساعتی هم برای تماشا و عکس برداری از داخل قلعه وقت گذاشتیم. دیگه نزدیک غروب آفتاب بود و مسئولین قلعه داشتند مردم را بیرون میکردند. خانمی جوان، خوشگل و خوش پوش کمی تپل مپل که کونش از عقب و سینه هاش از جلو حسابی تو چشم میزد و دل هر کسی را میبرد به طرفمون اومد و با نگرانی گفت ببخشید گوشی من آنتن نمیده از دوستم جدا شدم و پیداش نمیکنم اگر ممکنه گوشیتون را بدید میخوام به زنگ بزنم ببینم پیداش میشه. گوشیم را دادم دستش شماره را گرفت: لعنتی، لعنتی، لعنتی!! بعد در حالی که گوشیم را بر می گردوند: متاسفانه اینم آنتن نمیده.
همزمان خانمم به گوشیش نگاه کرد: گوشی منم انتن نداره. خانومه تشکر کرد و از ما جدا شد و با نگرانی به دنبال دوستش رفت. مژگان: جووون عجب لعبتی بود حسابی چشممو گرفت.
گفتم خوشگلیش به کنار عجب کونی داشت. در همین لحظه مسئولین قلعه چند بار پشت سر هم گفتن زمان بازدید تمامه زودتر برید بیرون باید درها بسته بشه. نگاه به دور و برم کردم قلعه خیلی خلوت شده و آن عده افراد هم که بودند آرام آرام داشتند قلعه را ترک می‌کردند ولی او همچنان مضطرب به دنبال دوستش می گشت. رو به همسرم: بریم کمک کنیم دوستانش را پیدا کنیم؟ مژگان چشمک زد: موافقم. به طرفش رفتیم و ازش پرسیدم مثل اینکه هنوز دوستتا پیدا نکردی؟
_نه متاسفانه.
+مطمئنی او بیرون نرفته؟
با کلافگی: آره بابا… طرف آب انبار بودیم گفت بیا بریم قسمت شاه نشین چند تا عکس بگیریم. گفتم حالشو ندارم خودت برو سلفی بگیر، پرسید کجا همدیگه رو پیدا کنیم من گفتم اینجا ولی خیلی طولش داد نمی‌دونم چرا پیداش نمیشه!؟
مژگان: مسئولین میخوان درو ببندند اگه دوست داری با هم دنبالش بگردیم شاید زودتر پیداش کنیم.
-ممنون میشم اگه کمکم کنید
به حوالی محلی که گفته بود رفتیم او که هنوز اسمشو نمی‌دونستم شروع کرد صدا زدن: شراره، شراره!
صدای کمک خواستن گنگی از دخمه ای شنیدم سریع خودمو به اونجا رسوندم همزمان دوتا پسر جوون از طرف دیگه پا به فرار گذاشتند. خانم فوق‌العاده خوشگل با قدی بلند در حالی که بد و بی راه می‌گفت، لباس های به هم ریختش را مرتب میکرد بدون اینکه به روی خودم بیارم به طرفش رفتم زیبایی اش وصف ناپذیر بود و بوی تنش که با عطر لباسش عجین شده بود مست کننده توی دلم به پسرها حق دادم که چنین حوری صفتی را خفت کنند پرسیدم: شما باید شراره خانوم باشی؟
_بله شما کی هستی اسم منا از کجا میدونی
+ناجی شما
با حیرت نگاه کرد
+جدی نگیرید شوخی کردم من یه غریبه ام که وقتی اضطراب دوستتا برا پیدا کردن تو دیدم همراه خانمم اومدیم تا کمکش کنیم حالا لطفاً دستتو بده من کمک کنم از اینجا بریم بیرون دست ظریف و خوشگلی را با اکراه به دستم داد و من اونا به بیرون هدایت کردم
بیرون خرابه کمی آنطرف تر دوستش و خانمم ایستاده بودند ما را دیدند و دوستش در حالیکه به شراره می گفت کجا بودی نمیگی من از نگرانی می‌میرم نزدیکتر آمد اما همینکه اوضاع به هم ریخته اش را دید: خدای من چه اتفاقی برات افتاده از جایی افتادی؟
شراره با بغض: یه ساعته کجایی دو تا نره غول خفتم کرده بودن؟
+آیدا برات بمیره و او را بغل کرد.
شراره گریه میکرد و دوستش که فهمیدم اسمش آیدایه نازش می‌کرد که خانمم گفت: اگه نجنبید در را می بندند.
آیدا: از کمکتون ممنونم
+اختیار دارید، اما اگه افتخار بدید تا بیرون همراهی تون کنیم.
_خواهش میکنم لطف می کنید
از قلعه که خارج شدیم دیگه از خورشید اثری نبود و آسمان گرگ و میش بود کسی هم دیگه اون اطراف به چشم نمی‌خورد و این بهترین بهانه‌ای بود که باز پیشنهاد همراهی بدم اما در همین لحظه بار دیگه آیدا از ما تشکر کرد و گفت بیشتر از این مزاحم نمی شیم.
حس اینکه شاید ما را مزاحم خود می‌دونن سراغم آمد و از پیشنهادم صرف نظر کردم و از آنها خداحافظی کردیم و به پایین سرازیر شدیم رو به خانمم: این یکی بود قد بلنده؟
_ شراره را میگی؟
+آره، از اولی خیلی خوشگلتر بود، عاشق اندام مانکنی اش شدم حیف که تحویل نگرفتن.
_هنوز تا پایین برسیم وقت بسیاره!
+چه ربطی داره اونا که با ما نیستند.
_نگران نباش یه خورده که رفتیم به بهانه استراحت می ایستیم تا برسند بعد من بشون نزدیک میشم و سر صحبت را باز میکنم و سعی میکنم مخشون را بزنم.
+به نظرت فکر نمیکنن داریم سریش بازی در میاریم؟
_راه دیگه ای به ذهنم نرسید
+پس دیگه بی‌خیال کمی بعد گفتم راستی فهمیدی شراره را خفت کرده بودن؟
یه چیزایی جسته گریخته شنیدم اما درست متوجه نشدم حالا جریان چی بود؟
+دو پسر جوون به زور داشتن دختره را می مالیدن اما همینکه منا دیدند در رفتند.
_چیزی ام از دختره دیدی؟
+نه فکر کنم متوجه نزدیک شدن ما شده بودند و ولش کرده بودند که اونم هول هولکی داشت لباساشو مرتب میکرد.
همینطور که از پله ها پایین می رفتیم اون دو جوون مزاحما از دور دیدم و گفتم خودشونند، احتمالا دیدند مسیر خلوته موندند تا دوباره مزاحمشون بشن.
_عالی شد! ببینم اگه درگیر شدی از پسشون که بر می آیی؟
+خندیدم از این دوتا بچه بخورم ؛ واقعا که!
_پس منتظر می‌مونیم تا اونا برسند و بفهمند که پسرا در کمینند بعد می‌بینی که از خداشونه تنها نمونند و همراه ما بیان.
چند لحظه بعد سر و کله دخترا پیدا شد، چند پله به طرف اونا برگشتیم و من رو به شراره.
+ببخشید خانم اون دو پسر مزاحم را کمی پایین‌تر دیدم اگه دوست داشته باشی می‌تونم گوش مالیشون بدم و اگر نه که دخالت نمیکنم. آیدا با ترس: نه تو را خدا، خواهش می‌کنم خودتونا با اونا درگیر نکنید اینطوری که شراره تعریف کرد اونا وحشی اند ممکنه به خاطر ما آسیب ببینید. شراره از ترس رنگش پریده بود: یا خدا، من فکر میکردم اون عوضیا گورشونو گم کردن رفتن حالا تو این مسیر خلوت و تاریک چه گلی به سرم بگیرم. مزگان خنده بلندی کرد: خانمی اینقدر نگران نباش ما تا پایین همراه شمائیم انشالله اتفاقی نمی افته اگر هم مزاحم شدند شوهرم حالشونا می‌گیره ناسلامتی آقام رزمی کاره و همزمان از پس چند نفر بر میاد.
اونا یه نگاه به قد و قواره و هیکلم انداختن و انگار خیالشون راحت شده باشه: ممنونیم آقا …
+بردیا صدام بزنید.
_ممنون آقا بردیا
مژگان رو به اونا لبخند زد و گفت حالا با خیال راحت حرکت کنید که هشتصد، نهصد تا پله پیش رو داریم. در حالی که دسته جمعی حرکت می کردیم آیدا رو به خانمم گفت خانمی اسم شما چیه؟ با لبخند جواب داد اسمم مژگانه.
_چه اسم زیبایی.
_ممنونم اسم شما هم قشنگه.
من برا اینکه سر صحبتا با دوستش باز کنم رو به جمع گفتم و البته از اسم شراره خانم غافل نشید که اونم اسم زیبایی داره. اما شراره هیچ عکس العملی نشون نداد. آیدا که بی‌تفاوتی شراره را دید گفت فکر کنم شراره بابت ترسی که به جونش افتاده شوکه شده.
_ نه دیگه الان با حضور آقا بردیا خیالم راحته.
_پس چرا اینقدر ساکتی؟ حرفی بزن.
مژگان گفت آره عزیزم با ما احساس راحتی کن و حرف بزن تا طولانی بودن مسیر رو احساس نکنی.
من گفتم اگه باز شراره خانم ضایعم نکنه من یه چی بگم.
شراره گفت ببخشید من کی شما را ضایع کردم؟
+از اسمت تعریف کردم اهمیت ندادی!
برای اولین بار لبخندی زد و گفت ببخشید منظوری نداشتم.
+حالا حرفامو بزنم؟
_با عشوه گفت بفرما
+خواستم بگم شما دوتا از اسمتون هم خوشگلترین خوش به حال شوهراتون.
شراره از حرفم تعجب کرد و با حیرت نگام کرد اما آیدا گفت شما لطف دارین آقا بردیا بعد به مژگان اشاره کرد و گفت ولی به پای زیبایی خانم شما نمی رسیم.
مژگان: اختیار دارید این چه حرفیه شما ماشاالله بزنم به تخته جوون ، خوشگل، سرحال ،سرزنده من کجا شما کجا.
اینبار شراره گفت اوا خانم نگید این حرفا خداییش شما هم خیلی جوون و خوشگلید خودتونو دست کم نگیرید. من خنده کنان گفتم ببینید هر سه شما حور و پری، زشت منم.
هر سه خندیدن و مژگان گفت: نخیر آقای من خیلی هم خوش تیپه.
آیدا: بر منکرش لعنت درست میگم شراره؟
شراره نگاهی کرد و بالاخره یخش باز شد و با لبخند گفت آره خوش تیپه.
_مژگان:خب خانوما نگفتید اهل کجایید؟
آیدا: اصالتا کردیم ولی بزرگ شده تهران.
_ با هم نسبت دارید یا دوستید؟
_دختر عمه دختر دایی هستیم و البته دوست و مثل دو خواهر.
_خوب حالا شما شوهراتون را پیچوندید اومدید بالا یا اونا شما را تنها گذاشتن رفتن جای دیگه؟
آیدا زد زیر خنده.: نه خانم دلت خوشه ها، رو به من: آقا بردیا به شما بر نخوره و جسارت نباشه دوباره رو به مژگان: شوهر به چه درد میخوره من که از هرچی مرده بیزارم.
من با خنده: آیدا خانم داشتیم؟
_ آقا بردیا من قصد بی ادبی به شما نداشتم فقط در جواب خانمت (که فکر کرد شوهر داریم) خواستم بگم هیچ نیازی به داشتن مرد در زندگیم ندارم، این از من، از شراره خانوم هم نگم که ازدواج نکرده جدا شد و برگشت بیخ ریش من و الان از شنیدن اسم شوهر کهیر میزنه پس هر دو یالقوزیم (تنها به زبان ترکی) و از هفت کشور آزاد. تو دلم از شنیدن مطلقه بودن شراره خوشحال شدم و با خود گفتم دیگه بهتر از این نمیشه باید هر رقم شده مخ اینا بزنم، شاید تو این مدت که اومده مسافرت ما را به یه نوایی رسوند یا لااقل یه شماره ازش گرفتم . رو به شراره گفتم خب خانم خانما حالا نظر خود شما در مورد مردها چیه واقعا از شنیدن اسم شوهر کهیر می‌زنید یا منتظر مرد رویایی هستید که از راه برسه و خاطره اون عشق نافرجام را از ذهنتون بشوره ببره؟ شراره در حالی که خندش گرفته بود: وای آقا بردیا شما چه با مزه حرف می‌زنی و بعد لحظه ای سکوت ادامه داد دو سال پیش یه مرد همین شکلی که شما گفتید(چی گفتید مرد رویاها؟ آره همون) عاشق من شد منم عاشق او بودم اما هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم که عشق و عاشقی یادش رفت و بهم خیانت کرد و باعث شد تنفر جای عشقو تو قلبم بگیره و ازش جدا بشم حالا به نظر شما مردها که به این راحتی عشق را زیر پا میزارن دیگه قابل اعتمادند؟ تو دلم گفتم عجب آدم احمقی بوده به عروسکی چون تو تونسته خیانت کنه. بعد بهش گفتم: منظوری نداشتم و اگه با سوالم ناراحتت کردم معذرت می‌خوام. مژگان دستی رو شونه های او کشید :عزیزم منم صادقانه از شنیدن این موضوع ناراحت و متاسف شدم.
_نه خواهش میکنم شما چرا؟ اصلا خودتونو بابت این موضوع ناراحت نکنید من فراموش کردم.
آیدا: واقعاً مجردی چه اشکال داره؟ شراره که فعلأ داره با مجردی و بدون سر خر زندگی میکنه خیلی هم راضیه می‌بینید که الانم با من اومده مسافرت هر موقع هم خواستیم بر می‌گردیم نه کسی منتظره، نه سوالی و نه جوابی دیگه چی از این بهتر؟ ها شراره خانم چی از این بهتر؟
شراره با حال گرفته: آره بهتر از این نمیشه.
مژگان: یعنی تنهایی اومدید مسافرت؟
آیدا: عزیزم وقتی شوهر نداریم انتظار داری با کی بیاییم؟
مژگان با لبخند: پدری، مادری، خواهری،برادری بالاخره اینا را که دارید؟
شراره: ببخشید که این دختر عمه ما آی کیوش پایینه.
آیدا:خفه شو!
شراره :باشه حالا بزار حرف بزنم راستش آره ما تنها اومدیم چون هیچکدام از اینا را که گفتی نداریم و این خودش یه داستان داره بعد مکثی کرد و ادامه داد بابای آیدا آدم حسابی بود منظورم اینه خدا بیامرز آدم پول و پله داری بود او ۱۷ سال پیش که من و آیدا هر دو ۷ سالمون بود برای سرمایه‌گذاری از محل تولدش به تهران مهاجرت کرد و یه شرکت به راه انداخت. چون با پدر من دوست قدیمی بود و از طرفی آن‌زمان دیگه پدرم فقط یه دوست نبود و برادر خانمش هم شده بود ما را هم به تهران برد و پدرمو دست راست خودش کرد مدتی همه چی خوب پیش رفت تا اینکه مادرم سرطان گرفت و مرد و مدتی بعد پدر آیدا هم تو یه تصادف فوت کرد. با فوت شوهر عمه ام زندگی تو یه شهر غریب برای عمه ام اونم با دو تا بچه(آیدا یه برادر بزرگتر از خودش داره) سخت شده بود و از طرفی خود ما (پدرم و من) حال و روز بهتری نداشتیم تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه ام و همه دور هم زندگی کنیم خیلی زمان گذشت تا روحیه ها بعد از دست دادن دو عزیز دوباره عوض بشه اما بالاخره این اتفاق افتاده بود و اوضاع خیلی بهتر از روزهای اول شده بود و مثل یه خانواده دور هم زندگی می‌کردیم. پدر شرکت را اداره می‌کرد و عمه هم خونه داری میکرد اما زمانی که ما کمی بزرگتر شدیم پدرم رفت و یه زن تهرانی گرفت و بعد اون همه چی دوباره ریخت به هم… آیدا حرف شراره را قطع کرد و گفت: این خانم فقط پرسیدند تنهایی مسافرت می‌کنید یا همراه دارید تو برا اینکه بگی کسی را نداری باش بری مسافرت داری زندگی نامه تا براشون میگی آخه چه نیازی به گفتن این داستانه.
_خب حالا انگار چی شده حرف نمی‌زنم میگی ساکتی حرف میزنم اینطوری میگی بالاخره باید از یه چی تعریف کنیم تا به پایین برسیم حالا اگه از حرف زدن من ناراحتی باشه من دیگه حرفی نمی‌زنم.
_مثل بچه ها قهر نکن منظورم اینه از چیزایی حرف بزن که با حال باشه و مسیرا راحت تر طی کنیم آخه گفتن اینا چه حالی میده؟ و در حالیکه مسخره وار می‌خندید: تو مونده بود سن، قد و وزنت را هم براشون بگی.
زدم زیر خنده : قد و وزنش را که تقریباً میشه حدس زد سنشا هم گفت.
شراره تو چشام نگاه کرد: وا من کی سنما گفتم؟
+گفتی حواست نبود تازه سن آیدا را هم گفتی.
_آره آیدا تو شنیدی من گفته باشم؟
_ سر به سرت می‌زاره بعد رو به من: اگه راست میگی بگو من چند سالمه؟ خودش چند سالشه؟
+اگه گفتم چی؟
_سر هر چی خواستی شرط می‌بندیم.
+نیاز به شرط بستن نیست هر دوی شما ۲۴سالتونه.
شراره از تعجب داشت شاخ در می آورد.
آیدا: لعنتی کی سنمون رو گفتی که منم متوجه نشدم.
شراره: ولی من مطمئنم نگفتم تو را خدا بگو از کجا فهمیدی وگرنه این من رو ول نمی‌کنه
+به این جمله دقت کن ۱۷ سال پیش زمانی که ما ۷ ساله بودیم به تهران رفتیم.
شراره و آیدا با حیرت به هم نگاه کردن و همصدا و با هیجان گفتن :بابا تو دیگه کی هستی!؟
مژگان: پس چی فکر کرده بودید بعد یه لایک برام فرستاد. سپس رو به اونا: همینطور که شراره بخشی از زندگی تون رو برای ما گفت من هم بخشی از زندگیمون رو برای شما میگم که بی حساب بشیم و با خنده ادامه داد البته به شرط اینکه آیدا خانم حوصلشون سر نره.
آیدا:خب اگه قسمت های باحالش را بگی که بیشتر حال کنیم بهتره.
شراره: دیوونه قسمت های باحالش که توی تخت خوابه آخه میان برا ما بگن.
آیدا: بی ادب تو دوباره حرف زدی فکر میکنی اگه چیزی نگی می گن لالی بعد ادامه داد مژگان خانم این دوست من یه مقدار کسخله شما ناراحت نشید، هرچی دوست داری بگی بگو مشکلی ندارم. اول بگم من ۲۵ سالمه بردیا هم ۲۸ سالشه هر دومون بچه یه روستا نزدیک اصفهان بودیم پدر بردیا از زمین دارای معروف روستا بود ۴ سال پیش ما به صورت سنتی با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم اما بعداً عاشق هم شدیم طوری که بخاطر هم هر کاری کردیم و می‌کنیم به خاطر یه مسئله مجبور شدیم مهاجرت کنیم با پولی که از فروش خونه روستایی و زمین کشاورزی دستمون گرفت اومدیم تو شهر رشت یه خونه خریدیم و یه مغازه مواد غذایی زدیم الان تقریبا سه سال و نیمه رشت ساکنیم و به لطف خدا و همکاری هم تونستیم پیشرفت کنیم و مغازه را به یه فروشگاه بزرگ تبدیل کنیم و چند نفر نیرو استخدام کنیم حالا دیگه می تونیم یه نفس راحت بکشیم و تفریح بریم ما تا عید امسال زیاد وقت تفریح نداشتیم و خیلی از رشت بیرون نرفته بودیم اما امسال هر هفته پنجشنبه از خونه می‌زنیم بیرون و جمعه بر می‌گردیم جاتون خالی هفته پیش دیلمان بودیم و امروز به سرمون زد بیاییم اینجا فردا هم قراره بریم ماسال ‌‌و غروب بر می‌گردیم رشت اگه دوست داشتید شما هم با ما بیایید دسته جمعی بیشتر خوش میگذره. ما بین صحبت مژگان من چند بار خندم گرفته بود که همین که حرفاش تموم شد گفت آقا بردیا کجای حرفای من خنده‌دار بود که تو همش داشتی می خندیدی؟
+دوباره خندیدم و گفتم خوشم میاد خانما کلا پر حرفند یعنی اینطور بگم این گزارشی که تو از زندگیمون داشتی می‌دادی گزارشگر بی بی سی هم نمی تونست بده.
شراره و آیدا از حرف من خندشون گرفت و زدند زیر خنده. مژگان که دید همه می‌خندن خودشم خندید. هنوز نیمی از راه باقی مونده بود و هوا کاملاً تاریک شده بود.
گفتم مثل اینکه مزاحما شرشونو کم کردن و دیگه پیداشون نیست
شراره: آره شکر خدا.
+خوشگل خانوما میتونم یه سوال بپرسم؟
_بفرما.
+میشه بگید کی به شمال تشریف آوردید و تا کی تشریف دارید؟
آیدا: ما دیروز صبح زود راه افتادیم و بعد از ظهر رسیدیم و از آنجایی که کسی منتظرمون نیست حالا حالا ها هستیم.
+پس میتونیم فردا با هم باشیم به قول خانمم دسته جمعی بیشتر خوش میگذره
_نه دیگه ممنون از دعوتتون مزاحم شما نمیشیم.
+این چه حرفیه مزاحم چیه اتفاقا خوشحال میشیم و کلی هم بمون خوش میگذره.
_راستش من برای دیدن یه نفر که برام خیلی مهمه تا شمال اومدم حالا که فهمیده شمالم گفته صبر کنم جمعه همدیگه رو ببینیم بنابراین ما نمیتونیم فردا در خدمت شما باشیم.
+به هر حال خوشحال می‌شدیم فردا با هم باشیم
شراره: راستش این ملاقات برای آیدا خیلی مهمه طوری که با یکی دیگه از دوستامون هماهنگ کرده بودیم سه نفره بیاییم اما ساعت آخر او با مخالفت خانوادش روبرو شد و نتونست بیاد من دیدم دو نفری حال نمیده خواستم آیدا را منصرف کنم تا در یه فرصت دیگه بیاییم اما همین که دهن باز کردم دیوونه شد و گفت تو هم نیایی خودم تنها میرم از اونجا فهمیدم این ملاقات خیلی براش مهمه و راه افتادیم
مژگان: حالا که اینطوره آدرس خونمون با شماره تماس بتون میدم این مدت که شمالید حتما پیش ما بیایید چون ما اینجا غریبیم و کسی را نداریم که رفت و آمد کنیم باور کنید اگه بیایید خیلی خوشحال میشیم .
شراره: باشه حالا که این‌قدر خوشحال میشد حتما می‌آییم
آیدا: خدایی شما بگید کار بدی کردم خانما آوردم شمال، دیروز از راه نرسیده بردم ماسوله را دیده امروز آوردم اینجا را گشته و کلی تفریح کرده حالا هم که وعده مهمونی می گذاره خلاصه همه جوره داره خوش میگذرونه بعد تازه کلاس میذاشت و می‌گفت دوتایی کجا بریم خوش نمی‌گذره.
شراره: آره میبینم چه خوش میگذره ندیدی یه ساعت پیش داشتم به گا میرفتم راستی تو مگر قرار نبود مواظب من باشی اینطوری مواظب بودی؟ گفتم حالا که خدا را شکر اتفاقی نیفتاده پس خودتو ناراحت نکن. در همین موقع پای آیدا روی یکی از پله ها سر خورد داشت به زمین میخورد که مژگان که از همه نزدیکتر بود او را از پشت گرفت و نزاشت زمین بخوره. مژگان در حالی که هنوز آیدا را تو بغلش نگه داشته بود پرسید چی شد عزیزم؟ آیدا از بغل مژگان بیرون اومد و نفس راحتی کشید و گفت خدا را شکر شما بودید چون اگه شما من رو نمی گرفتی خورده بودم زمین و الان حسابی باسن و کمرم داغون شده بود ازت ممنونم که هوامو داشتی. شراره زد زیر خنده و در حالی که قاه قاه می خندید: منو باش از کی انتظار دارم مواظبم باشه این یکی را میخواد مواظب خودش باشه. آیدا خندش گرفت: آره والا شراره راست میگه واقعا اگر شما نبودید ما می‌خواستیم این راها چطوری برگردیم. مژگان: از این حرفا گذشته هوا تاریک شده و پله ها دیده نمیشن بهتره تا دوباره برامون اتفاقی نیفتاده چراغ گوشی ها را روشن کنیم. من چراغ گوشیمو روشن کردم و نور را جلوی همه انداختم و به راهمون ادامه دادیم.
چند دقیقه بعد به کافه ای رسیدیم چندتا نیمکت چیده شده بود و یه خانم و آقا که جمع و جور می کردند برند. پرسیدم چیزی برای پذیرایی دارید؟
_کیک, بیسکوییت، آبمیوه، آب معدنی و چای.
به خانم‌ها گفتم بنشینید و از چیزهایی که ایشون گفتن هر چه دوست دارید سفارش بدید.
آیدا: همگی مهمون من.
+زشته داری ما را خجالت میدی.
_اصلا زشت نیست اگه غیر این باشه من سفارشی ندارم.
شراره: آقا بردیا این کوتاه بیا نیست لااقل شما کوتاه بیا دهنمون خشک شده یه آبی چیزی بخوریم زودتر بریم.
+باشه هر چی شما بگید بعد چند تا کیک و کلوچه فومن خوردیم یه آبمیوه هم روش زدیم و خواستیم راه بیفتیم که دوباره سر و کله اون دو مزاحم از پشت سر پیدا شد.
شراره رنگش پرید و نجوا کنان: اینا که جلوی ما بودن چی شد از پشت سرمون سر در آوردن.
+حتما لابلای جنگل مخفی شده بودن تا ما رد بشیم بعد افتادن دنبالمون اما این همه ترس برا چیه من که گفته بودم مراقبتونم پس نگران نباشید بعد حس فردین بازی گرفتم و گفتم شما برید من اینا را ادب میکنم و خودمو به شما میرسونم.
_ باهم باشیم بهتر نیست؟
میدونی چرا همونجا موندن و پایین نمیان؟ چون از من میترسن من یه نقشه دارم میخوام یه جا مخفی بشم و شما برید تا اونا بیان و خفتشون کنم و حالیشون کنم مزاحم یه خانم محترم شدن چه مزه ای داره. شراره که از حرفام حس امنیت و شجاعت گرفته بود نقشمو نادیده گرفت و داد زد کثافتهای آشغال زورتون به من رسیده بود اگر مردید حالا بیایید جلو. منم بخاطر اینکه رجز خونده باشم بلند گفتم خانم اینا اینقدر ترسیدن که جرأت ندارند حرف بزنند تو انتظار داری جلو بیان یکی از اونا داد زد خفه شو آشغال من با عصبانیت شروع به بالا رفتن از پله‌ها کردم و داد زدم اگه مردید بمونید تا حالیتون کنم آشغال کیه اونا که احتمالا نقشه ای داشتن یا شاید هم واقعاً ترسیده بودن بی سر و صدا لابلای درختها مخفی شدن منم کمی بالاتر رفتم و ایستادم بعد کمی به دور و بر نور انداختم و چون اثری از اونا نبود بلند گفتم پایین که برسم منتظرتون میمونم حالا اگر مردید پاتونو بزارید جلو بازارچه ببینید چکارتون میکنم ولی صدایی ازشون در نیومد. وقتی پیش بقیه برگشتم شراره و آیدا کلی کیف کرده بودن و به به و چه چه می کردند و به مژگان می گفتند چه مرد شجاعی داری و مژگان از من بیشتر ذوق میکرد.
به هر ترتیبی بود با کلی خنده و شوخی به جلوی بازارچه رسیدیم و دیگه از مزاحما خبری نشد.
آیدا: بالاخره رسیدیم مژگان گفت چه لحظه های خوبی بود کاش این پله ها تموم نمی‌شد و باز با هم بودیم. با پررویی گفتم خانم نگران چی هستی هر جا رفتیم با هم می‌ریم به هر حال ما میزبانیم و اینا میهمان و ادب حکم می کنه شام در خدمتشان باشیم بخصوص که یه بار هم ایشان ما را میهمان کردند و ما به ایشان بدهکاریم.
آیدا: دیگه قرار نشد بخاطر یه کیک و آبمیوه خجالت بدی ما همینطوری هم خیلی به شما مدیونیم. شراره: شما حاضر شدی به خاطر ما خطر کنی و با اون عوضیا دهن به دهن بشی پس بیشتر ما را شرمنده خودت نکن. خواستم جواب بدم مژگان گفت من میگم این فرصت را غنیمت بشماریم و بجای این تعارف های بیهوده یه جایی پیدا کنیم شب را دور هم باشیم.
شراره: من قول دادم تا شمالیم یه روز مزاحمتون بشیم اما امشب نه چون هر چی باشه شما اومدید بیرون که راحت باشید و تفریح کنید درست نیست ما بیشتر از این مزاحم شما باشیم
آیدا: شراره درست میگه گرچه تو پله ها مجبور بودیم آویزون شما باشیم اما دیگه قرار نیست همش مزاحم بشیم.
گفتم: آیدا خانم اصلأ ازت انتظار نداشتم، این حرف چیه «مجبور بودید آویزون باشید» یعنی ما اینقدر بد بودیم که اگه مجبور نبودید با ما همراهی نمی‌کردید آیدا از خجالت سرخ شد و گفت وای خدای من گند زدم شراره همش میگه تو حرف زدن بلد نیستی اما من قبول نمی‌کنم اما به جان خودم من اصلاً همچین منظوری نداشتم فقط منظورمو بد رسوندم میخواستم بگم خجالت می‌کشیم بیشتر از این مزاحم شما باشیم بعد خودشو مظلوم تر کرد و گفت خواهش میکنم حرفامو به دل نگیر، باور کن منظوری نداشتم خندیدم و گفتم باشه خودتو ناراحت نکن منم سر به سرت گذاشتم اما اگه ممکنه بیایید امشب دور هم باشیم چون شما برای ما هیچ مزاحمتی ندارید و تازه خوشحال میشیم امشب را در کنار شما سپری کنیم اما اگه شما پیش من معذبید و روتون نمی‌شه که اون دیگه امریست جدا و من بتون حق میدم پس دیگه اصرار نمیکنم تصمیم با شما. آیدا گفت من دیگه واقعا نمی‌دونم چی بگم بعد از شراره پرسید تو نظری نداری
_نه من حرفی ندارم
آیدا که از شراره ناامید شد باز گفت اما من می‌گم ما همش چند ساعته با هم آشنا شدیم درست نیست بیشتر از این مزاحم شما بشیم
مژگان: هر چند که دلم نمی‌خواست از هم جدا بشیم اما با این حساب باید بگیم از آشناییتون خوشبخت شدیم بعد دستش رو برای خداحافظی جلو برد و گفت مواظب خودتون باشید
صمیمانه از هم خداحافظی کردیم و خواستیم راه بیفتیم که مژگان گفت خوب شد یادم افتاد بعد رو به شراره گفت لطف میکنی شمارتو بدی؟
_البته چرا که نه؟
شراره شمارش را برای مژگان خوند و وقتی مژگان اونا ذخیره کرد گفت حالا آدرسو برات پیامک میکنم تا هم شمارمو داشته باشی هم آدرسما بعد همین کارا کرد و گفت فقط امیدوارم رو قولتون بمونید و حتماً به ما سر بزنید.
شراره: مطمئن باشید حتماً بتون سر می‌زنیم
بار دیگه از هم خداحافظی کردیم و به راه افتادیم همین که چند قدم از اونا فاصله گرفتیم مژگان ژست انتقادی گرفت و گفت بردیا خراب کردی تو نباید اینقدر به این خانما اصرار می‌کردی من فکر میکنم اصرار تو باعث شد احساس امنیت نکنند و با ما نیان به هر حال اونا دو تا دختر جوونند که نمی‌تونند به این راحتی اعتماد کنند باید میزاشتی من تعارف کنم هر چی باشه من خانمم و از جنس خودشون و بهتر می‌تونستم رامشون کنم. گفتم شاید حق با تو باشه اما کاملا برام واضح بود شراره حرفی نداشت با ما باشه هر چی بود زیر سر آیدا خانم بود که دلش نمی‌خواست با ما باشه حالا دلیلش چی بود خدا میداند شاید به قول تو اصرار من باعث حساسیت شد بعد پرسیدم به نظرت واقعا خونمون میان؟من که بعید میدونم.
_اگه باز زنگ بزنم و دعوت کنم احتمال داره که بیان.
+پس همین که به خونه برگشتیم حتما زنگ بزن دعوت کن
_باشه
از بازارچه خارج شده بودیم اما تا جایی که ماشینم پارک بود حدود دو کیلومتر فاصله داشتیم که باید پیاده می‌رفتیم داشتیم شونه به شونه هم قدم می‌زدیم و به این می اندیشیدم که آیا باز شراره خانم را می‌بینم یا نه که یه ۲۰۶ سفید از کنارمان رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد و در شاگرد باز شد و شراره سرشا بیرون آورد و گفت مژگان خانم خودتونید؟ از شنیدن صدای شراره قند تو دلم آب شد و مژگان گفت چه جالب دوباره به هم رسیدیم دو سه قدم فاصله طی شد و کنار ماشین رسیدیم.
آیدا از پشت فرمون سرشو به سمت ما چرخوند و گفت پس چرا پیاده اید؟
گفتم: خب ما ماشین نداریم
_پس چطوری به اینجا اومده بودید؟
+با آژانس!
اونا با تعجب: واقعاً؟
مژگان: بردیا شوخی میکنه ما که رسیدیم نزدیک ظهر بود و اینجا ها جای پارک پیدا نمیشد مجبور شدیم ماشینا خیلی پایین تر پارک کنیم.
پس چرا قبلاً چیزی نگفتید خندیدم و چیزی نگفتم آیدا پرسید چرا می‌خندی؟
شراره به جا من گفت آیدا تو را خدا یه ذره فکر کن و حرف بزن انتظار داشتی بگن ما را تا ماشین مون برسون بعد برو تو بودی این کارا میکردی؟
_باشه باشه حق با توئه خواهش میکنم اینقدر امشب به حرفای من گیر ندید من ذهنم درگیره ملاقات فردای نمی‌تونم درست حرفامو تجزیه تحلیل کنم بعد رو به ما کرد و گفت حالا افتخار می دید شما را تا ماشین تون برسونیم. مژگان گفت: باعث افتخاره و در را باز کرد و سوار شدیم.
گفتم: دیدید حالا یه جا هم شما به درد ما خوردید.
آیدا با خنده: اووو، یه چی میگید دو قدم راه این حرفا رو داره؟
به شوخی: تو که میخواستی همین کارم نکنی و ما را پیاده بزاری و بری!
دید دارم شوخی میکنم او هم به شوخی: دلم خواست من که گفتم با مردا میونه خوبی ندارم.
تو دلم گفتم اگه قسمت شد و یه روز زیر دستم افتادی چنان بکنمت که یا عاشق مردا بشی یا همین که اسم مرد شنیدی دنبال سوراخ موش بگردی که قایم بشی.
رشته افکارمو پاره کرد و گفت: بابا بیخیال شوخی کردم چرا ناراحت شدی؟
لبخند زدم و گفتم فهمیدم داری شوخی می‌کنی ناراحت نشدم
_اگه ناراحت نشدی پس چرا سکوت کردی؟
+خودت گفتی امشب ذهنت درگیره فردای گفتم خیلی سر به سرت نزارم.
بالاخره این مسیرم طی شد و به خودروی من (که یه پاترول اسپرت که همین تازگیا جهت گشت و گذار خریده بودم و کلی بش رسیده بودم و نو نوا و خوشگلش کرده بودم) رسیدیم گفتم آیدا خانم رسیدیم لطف کنید نگه دارید بعد ازش تشکر کردم و بار دیگه خداحافظی کردم و پیاده شدم اما مژگان همچنان تو ماشین نشسته بود که من رفتم و در ماشینا باز کردم نشستم و روشنش کردم منتظر مژگان بودم دیدم هر سه خانم پیاده شدند و به طرف ماشین من آمدند به احترام پیاده شدم و قدمی جلو رفتم که مژگان گفت بردیا جان این خانمهای محترم نظرشون عوض شده و دوست دارند امشب همراه ما باشند نظر تو چیه. با اینکه از خوشحالی تو کونم عروسی به پا شد اما با تفاوتی گفتم میشه بدونم چی نظر خانمهای محترم را عوض کرد
مژگان: حالا بماند.
آیدا: بعد از جدایی شما شراره نظرمو عوض کرد
تو صورت شراره نگاه کردم احساس کردم او هم تلاش میکنه خودش رو خیلی عادی نشان بده اما همین که نگاه مرا دید با لبخند گفت آره پیشنهاد من بود البته اگه واقعا مزاحم نیستیم؟
دیگه نتونستم جلوی خوشحالیما بگیرم و با لبخند گفتم خیلی خوشحالم که قراره امشب در خدمت شما باشیم
_سپاسگزارم سپس به ماشینم نگاهی کرد و باز گفت آقا بردیا چه ماشین خوشگل و توپی داری.
+قابل شما را نداره
_ شما لطف دارید مبارکتون باشه ولی خداییش خیلی قشنگه من که عاشقش شدم و دلم میخواد همین الان یه دور باش بزنم.
+خب به خواسته دلتون احترام بزارید و او را به پشت فرمون تعارف کردم.
_جدی میگی واقعا میتونم پشتش بشینم، روندنش سخت نیست؟
مژگان: چرا که نه اتفاقا روندنش از این ماشینا هم راحت تره. شراره خواست پشت فرمون بشینه که آیدا گفت: ای بی جنبه ماشین ندیده.
_خودتی.
_تو بخاطر یه ماشین رفیق نیمه راه شدی.
شراره تو ذوقش خورد: ببخشید حواسم نبود این بار حق با توئه.
_شوخی کردم بابا منم تنها نمی‌مونم مژگان خانم با من میان تا تنها نباشم البته اگه آقاشون اجازه بده.
+با خنده و شوخی: اجازه میدم برداری ببری اون سر دنیا تازه از شر…
شراره حرفمو قطع کرد: مژگان خانم تحویل بگیر اینم از مرد تو میخواد از شرت راحت بشه حالا دیدی مردا همه مثل همند
+نذاشتی حرفم تموم بشه خواستم بگم تازه از شرم راحت میشه اما چون کسی غیر او تحملم نمیکنه هنوز بش احتیاج دارم.
شراره جون حالا دیدی قضاوت کردی مرد من حرف نداره ساعت ده شب بود جاده نسبتاً شلوغ و هرچه جلوتر می رفتیم شلوغ تر میشد شراره دست فرمون خوبی داشت و کاملاً مسلط رانندگی میکرد و اصلأ جای نگرانی نبود دقایقی با گوش دادن به آهنگ سپری شد قرار بود به اولین روستا که رسیدیم بایستیم و دنبال جا بگردیم. هنوز ۲ کیلومتر از دژبانی قلعه فاصله نگرفته بودیم که یه موتور با دو سوار به ما نزدیک شدن و تا بغل شیشه راننده اومدن بعد یکیشون به شراره گفت آهای خانم خوشگله می‌خواستیم ازتون بابت دستمالی که کردیم معذرت خواهی کنیم آخه اون موقع نمی دونستیم بکن دارید.
من گفتم اگه مردید بایستید تا حسابتون برسم ولی اونا گاز دادن و در رفتن.
شراره با حرص گفت اگه ماشین شما نبود!!
+می‌خواستی چکار کنی؟
_می‌پیچیدم جلوش و حالشونا می‌گرفتم.
+پس همون بهتر که نبود باد این ماشین اگر به موتور اونا میخورد کارشون تموم بود، حالا که چیزی نشده بزار برن گورشونو گم کنن.
مثل آدمایی که انگار حرفی تو گلوش گیر کرده داشت برو بر نگام میکرد لبخند زدم و گفتم چته اینطوری نگام می‌کنی حواست به جلو باشه! تازه یادش افتاد پشت فرمونه سریع برگشت و چشم به جاده دوخت صدای آهنگا باز کردم و گوش به آهنگ سپردم. بالاخره بعد از مدتی به اولین روستا رسیدیم سراغ منزل و ویلای اجاره ای رفتیم اما جای خالی پیدا نشد خواستیم به روستای بعدی بریم که شراره گفت خسته ام جاده هم شلوغ بیا خودت برون. پشت رول نشستم و حرکت کردیم شراره شالش را برداشت و موهای صاف و بلندش را از شیشه بیرون برد و دم باد داد و هیجان زده فریاد کشید سپس سرش را داخل آورد و مشغول مرتب کردن موهاش شد
+چه موهای بلند و زیبایی داری.
_ممنونم از تعریفت.حالا جریان چیه؟
+جریان چی چیه؟
_جریان اینکه از وقتی منو دیدی مرتب از من تعریف میکنی؟از اسمم از قدم از تیپ و ظاهرم حالا از موهام ؟
+خب تعریفی هستی که تعریف میکنم مگر تعریف کردن از کسی بده.
_همیشه این‌قدر پررویی؟
+من پررو نیستم خودمو راحت میگیرم که طرف مقابلم احساس راحتی کنه، حالا تو ازم ناراحت شدی؟
بهم خیره شد و کمی بعد گفت نه ولی جلو خانمت داشتی تعریف می‌کردی نمیگی ناراحت میشه؟
+ما با هم این حرفا را نداریم دیدی که ناراحت نمیشد.
_ولی من جای او بودم شوهرم این کارا می‌کرد ناراحت میشدم.
+آره اکثر خانوما اینطورین ولی اون فرق داره اون خاصه.
_اوممم من که نفهمیدم چه جوری خاصه؟ ولش کن بیخیال.
+موضوع را عوض کردم و گفتم امروز کلا قلعه رودخان بودید؟
_آره.
+خوش گذشت؟
_آره خیلی خوب بود اما این آخری ضد حال شد؟
+یعنی با ما بودی ضد حال بود؟
_نه دیوونه قبلش را میگم که اون بیشعورا خفتم کردن.
+از موقعی که با ما آشنا شدی چطور بود؟
_این قسمتش خوب بود.
+حالا اگه بخواهی با یه جمع بندی کلی بگی، میگی امروز خوب بود یا بد؟
_میگم هنوز تا موقع خوابیدنم نظری ندارم.
+ولی برای من تا همین لحظه کافیه که بگم یه روز عالی بود اونقدر عالی که شاید در زندگی خیلی کم اتفاق می‌افته و باید قدرشو دونست.
_میشه بگی چرا؟
احساس راحتی کردم و گفتم اگر فکر نکنی بی جنبه ام میگم.
خندید و تو صورتم چشم دوخت و گفت آدم شناس خوبی نیستم با این حال بعید میدونم آدم بی جنبه ای باشی فقط چای نخورده زود پسر خاله شدی حالا حرفتو بزن.
+کلاس گذاشتم و گفتم نه دیگه پشیمون شدم
_چرا؟
+گفتم چای بخوریم بعد بگم
_پس بت برخورد؟
چیزی نگفتم
_معذرت می‌خوام منظوری نداشتم حالا میگی چرا امروز برات یه روز بی‌نظیر بود؟
اشتیاق شنیدنش را که دیدم گفتم بخاطر اینکه با دو تا خانم خیلی خوشگل، مهربون و دوست داشتنی آشنا شدیم، میگم شدیم چون میدونم مژگان هم نظرش قطعاً همینه.
با تعجب نگام میکرد حرفم که تموم شد گفت برام خیلی جالب شد ! می‌خوام بدونم چه چیزی آشنا شدن و هم‌صحبتی یک شبه با ما را اینقدر برای شما مهم کرده.
+این اتفاق اگر از نظر شما یه آشنایی یک شبه فراموش شدنی باشه، برای من یک شب فراموش نشدنی و رویایی که می‌تونه منجر به یه دوستی عمیق و ماندگار بشه، مکثی کردم داشت به روبرو نگاه میکرد ادامه دادم شاید برات عجیب باشه اما من اعتقاد دارم اثرات به دوستی خوب و ماندگار از همان ابتدا در قلب احساس میشه و من الان در قلبم اثرات این دوستی را احساس میکنم.
بازعجیب نگام کرد: داری میگی اتفاق امشب سر آغاز یه دوستی ماندگاره و شما از الان اینا احساس می‌کنی؟
+دقیقا منظورم همین بود
زد زیر خنده بابا شما خیلی آدم جالب و رمانتیکی هستی.
+باشه حالا تو مسخره کن.
دیگه نخندید و گفت معذرت می‌خوام بعد ادامه داد اتفاقا شاید گفتن این حرف درست نباشه اما چون احساس میکنم روراست حرف زدی منم حرف دلمو بهت میگم اما باید قول بدی وقتی اینا شنیدی بی جنبه بازی در نیاری
+قول میدم طوری باشم که تو انتظار داری
_راستش من از زمانی که بخاطرم خطر کردی و سمت اون پسرا حمله بردی با اینکه نسبت به مردا حساسیت داشتم اما از مرامت خوشم اومد حتی یه جورایی به مژگان حسادت کردم که شوهری چون تو داره
تو دلم گفتم پس اینطور سپس در جوابش گفتم ممنونم از تعریفت و امیدوارم همیشه با همین شخصیتی که ازم ساختی تو ذهنت باقی بمونم.
_ خواهش میکنم ولی هنوز حرفم تموم نشده
+خب گوش میدم
_حالا مطمئن نیستم وقتی برگردیم تهران این دوستی ادامه دار میشه یا نه اما واقعا دلم میخواست امشب را با شما باشم برای همین بعد جدایی از شما به آیدا غر زدم چرا پیشنهاد اونا را رد کردی گفت خجالت کشیدم بیشتر آویزون باشیم آخه ما همش دو ساعت با هم آشنا شده بودیم گفتم ولی من دلم می خواست با هم می‌بودیم گفت دیگه دیر شد حالا یه روز میریم خونشون که در همین موقع شما را دیدیم و سوار کردیم اونجا که تو زودتر از ماشین پیاده شدی خانمت گفت یه سوال بپرسم راستشو میگید ما گفتیم بپرس، پرسید پیش بردیا معذب بودید که دعوت ما را رد کردید یا دلیل دیگه ای داشت آیدا گفت نه باور کن اصلا این حرفها نیست خجالت کشیدیم بیشتر از این مزاحم بشیم خانمت گفت آخه این موقع شب دو تا خانم جوون تو شهر غریب کجا میخواهید برید که امنیت داشته باشید بهتر نیست با ما باشید باور کنید نه تنها مزاحم نیستید ما را خوشحال میکنید من گفتم مژگان خانم اگه بردیا هنوز رو پیشنهادش باشه با افتخار میگم که دوست دارم با شما باشیم آیدا هم دیگه مخالفت نکرد و پیاده شدیم و پیش تو اومدیم…
+حالا اگه باز ازت تعریف کنم و بگم تو دختر عاقلی هستی ازت خوشم اومده دوباره نمی پرسی چرا تعریفتا می‌کنم؟
خندید و گفت نه دیگه چون جواب سوالمو قبلاً دادی حالا اگه من بگم که نه تنها امشب بلکه دوست دارم فردا هم با شما باشیم و تفریح کنیم تو نمیگی ما چه آدمای آویزونی هستیم
با شنیدن این حرفش انگار دنیا را بهم داده باشند جواب دادم به نظرت من این‌طور آدمیم.
تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی‌دونم خودت بگو اینا که گفتم چه حسی پیدا کردی
+یه حس خوشحالی بیش از حد توام با غرور!
_چرا؟
+چون حرف دل منو زدی من از خدامه نه تنها فردا بلکه تا شمالید همش پیش ما باشید تا همان دوستی ماندگار که صحبتشو کردم شکل بگیره بعد پرسیدم اصلاً کجا میخواهید برید؟ من پیشنهاد میدم مدتی که شمالید بیایید پیش ما منم تلاشمو می کنم خیلی بد نگذره.
_مسلما که بد نمی‌گذره چون مشخصه آدم مهمون نوازی هستید اما شنیدی از قدیم میگن در دیزی بازه حیا گربه کجا رفته؟
با اخم گفتم نمی خواهید بیایید نیایید ولی لطفاً دیگه به خودتون بی احترامی نکنید و خودتونو به گربه تشبیه نکنید
_ این یه مثال بود جدی نگیر بعد ادامه داد تو دعا کن بتونم مخ آیدا را برا فردا بزنم اومدن و موندن خونه شما پیشکش سپس یواشتر طوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت امان از دست آیدا با این کاراش.
+موضوع چیه او چکار کرده
نگام کرد و وقتی دید حرفشو شنیدم گفت میگم اما به شرط اینکه پیش خودمون بمونه.
+خیالت راحت.
_ آیدا تو سایت دوست یابی با یه شخصی آشنا شده که اهل گیلانه و حالا اومده شمال که اونا ببینه، قرار ملاقات که می‌گفت هم مربوط به همین جریانه، قبل از اینکه بیاییم شمال من خیلی بش گفتم بی خیال این موضوع بشه ولی فایده نداشت فکر میکرد ترسیدم و دارم برا خودم میگم می‌خواست تنها بیاد اما من که نمی‌تونستم او را تنها بزارم باهاش اومدم و حالا نگرانم برامون اتفاقی بیفته.
+بایدهم نگران باشی، منم باشم می‌ترسم،اصلا ببینم یعنی توی تهران به اون بزرگی یه دوست نتونست پیدا کنه که مجبور شد بیاد اینجا پیدا کنه اونم دوست سایتی و مجازی؟
_نه نتونست، اتفاقا تلاش کرد اونی که به دلش بشینه را پیدا کنه اما نتونست.
+ببینم اصلا مگر او از مرد جماعت متنفر نبود پس چی شد.
_هنوزم متنفره، او دنبال دوست پسر نیست.
+پس دنبال چیه؟
_دنبال لزبین، می‌دونی یعنی چی یعنی زن همجنسگرا.
+این کلمه خیلی برام آشنا بود دیگه بهتر از این نمی‌شد همه چیز داشت بهتر از تصور من جلو می‌رفت ذوقمو پنهون کردم و با خنده گفتم نیاز به توضیح نبود میدونم یعنی چی.
_نخند دست خودشون نیست اونا هم مثل بقیه آدما نیاز جنسی دارن و مجبور به این کارن.
+باور کن به او نخندیدم ، موضوع دیگه ای باعث خندم شد
_چی؟
چون خواستم از گفتنش تفره برم گفتم به یاد حرفای آیدا افتادم که گفته بود از همه مردا بدش میاد حالا فهمیدم چرا بدش میاد.
_حالا به نظر تو باید چکار کنیم.
+آیدا نباید سر این قرار بره خطرناکه.
_مطمئنم قبول نمی کنه او تا اینجا اومده حالا که در یک قدمی طرف قرار دارد، امکان نداره که نره! می‌شناسمش که میگم.
فکری کردم و گفتم حالا شاید امشب اتفاقی افتاد که نظرش عوض شد
با تعجب پرسید مثلاً چه اتفاقی؟
+چه می دونم شاید مژگان باش حرف زد و نظرش عوض شد.
_آیدا دختر با اراده ایه به این راحتی نظرش عوض نمیشه.
+پس منم فردا تعقیبش میکنم و از دور مراقبش می‌شم
_مگر شما فردا ماسال نیستید؟
+دیگه نمی‌ریم می‌مونیم تا از دوستامون محافظت کنیم
_نه خواهش میکنم به خاطر ما برنامه خودتونو خراب نکنید.
+ماسال همیشه هست، ولی شما چی؟… اما اگه بتونی راضیش کنی که کلاً بی خیال قرار بشه خیلی بهتره یا لااقل راضیش کنی برا روز دیگه قرار بزاره بازم بد نیست.
_در حالی که خمیازه می کشید گفت سعیمو میکنم
احساس کردم شلوغی و ترافیک جاده کلافه اش کرده گفتم فکر کنم خیلی خسته ای اگه دوست داری کمی استراحت کن
گفت نه دیگه چیزی نمونده .
+جاده خلوت نیست که سریع بریم با این وجب وجب رفتن بعید میدونم به این زودی به روستای قلعه رودخان برسیم دوست داری یه چرتی بزن.
_اگه من بخوابم حوصلت سر نمیره
+نه من مشکلی ندارم بارها خانمم کنارم بوده خوابش گرفته خیلی راحت گرفته خوابیده بعد خندیدم و گفتم تازه گاهی اوقات از زانوی منم به عنوان بالش استفاده می‌کنه.
لبخندی زد و یه نگاه عمیق به صورتم کرد که احساس کردم هزار حرف توش نهفته است بعد گفت اما من ترجیح می دم بیدار بمونم سپس صدای آهنگو بیشتر کرد و دیگه حرفی نزد منم دیگه حرفی نزدم اما درونم غوغایی بر پا شده بود و برای بدست آوردنش نقشه می‌کشیدم بالاخره به روستای قلعه رودخان رسیدیم و به دنبال سوئیت گشتیم اما متاسفانه جای خالی پیدا نمی شد
شراره گفت اگه جایی پیدا نکردیم چکار کنیم .
با خنده گفتم نگران نباش نهایتاً تو محیط باز می‌خوابیم.
_وای نههه.
باز حرکت کردیم تا به اقامتگاهی رسیدیم که اتاق کرایه می داد با همدیگر مشورت کردیم و قرار شد یه اتاق کرایه کنیم اما جالب اینجا بود که یارو گفت هیچ اتاقی خالی نمونده و حتی چادرهای مسافرتی هم تمام شده. مژگان گفت حرف این آقا نشون میده که گشتن ما بیهوده است و دیگه جایی برای کرایه پیدا نمی شه من پیشنهاد میدم بریم رشت خونه خودمون اینبار نخواستم به قول مژگان اصرار کنم برا همین منتظر بودم ببینم چه عکس العملی نشون میدن که دیدم آیدا نه تنها هیچ مخالفتی نکرد خیلی‌ ریلکس ایستاده و منتظره من و شراره نظر بدیم و این برام خیلی جالب بود. در همین موقع پیرمرد دربان پرسید چادر نداری؟ اگه داری میتونی بری تو یه جا پیدا کنی چادر بزنی من گفتم:چادر دارم ولی…
شراره نذاشت حرفم تموم بشه یه چشمک پنهانی به من انداخت و گفت وای چه عالی من دلم میخواد امشب اینجا بمونیم خیلی با صفای پس بریم چادر بزنیم. آیدا: شراره خانم توی یه چادر چطوری همه بخوابیم. من که علت چشمک شراره را فهمیده بودم پشتش در اومدم و گفتم موقع خواب من تو ماشین می‌خوابم تا شما راحت باشید.
شراره : بفرما حالا دیگه خیالت راحت شد.
_ ولی اینطوری داریم همه جوره به آقا بردیا زور میگیم.
_ولی اون طوری هم زوره بخواد تا رشت برونه نمی‌بینی جاده چقدر شلوغ و خسته کننده شده ضمناً قراره ایشون فردا از اینجا برن ماسال لزومی نداره این همه راه بیان و برگردن.
آیدا که تو این گفتگو کم آورده بود گفت باشه هر چی تو بگی اما فردا صبح ما میریم رشت.
_اوووو حالا تا صبح.
گفتم: باور کنید برای ما رفتن یا موندن فرقی نمیکنه و دلمون میخواد یه جوری هر دوی شما خوشحال باشید و نمی‌دونم چکار کنم که رضایت هر دو تون باشه.
آیدا: آقا بردیا این چه حرفیه تو و خانمت که معرفت و رفاقت را در حق ما تمام کردید این ماییم که داریم شما را اذیت میکنیم باید خیلی ببخشید که اسباب دردسر شدیم.
+این حرفا نزنید هر چی باشه شما مهمون ما هستید و رو چشم ما جا دارید.
سوار شدیم تا وارد اقامتگاه بشیم گفتم :خوشم اومد خوب کارتو بلدی اگه رفته بودیم رشت دیگه زورشا نمی‌کردی حالا اینجا باز امیدی هست که از رفتن سر قرار منصرفش کنی.
_ددد دختره فکر کرده فقط خودش بلده ما را سیاه کنه.
چادر را بر پا می‌کردیم که گوشی شراره زنگ خورد: آیدا، مریم زنگ زده نمیخوای باهاش حرف بزنی؟
_نه ول کن اون نارفیق نامردا او اگه برا ما ارزش قائل بود که الان اینجا بود.
شراره بی اعتنا گوشی را جواب داد و مشغول خوش و بش کردن با اون طرف خط شد و رفت داخل ۲۰۶ نشست آیدا اول کمی بی اعتنایی کرد ولی بعد حوصله نکرد و اونم رفت داخل ماشین، مژگان از این فرصت استفاده کرد و به من نزدیکتر شد و در حالیکه وسایل مورد نیازا پایین می چیدیم پرسید
_ چه خبر تونستی مخ شراره را بزنی یا نه؟
+احساس میکنم شراره خیلی ساده‌ ست طوری که آدم شک می‌کنه تو تهران بین هزاران گرگ بزرگ شده باشه و از طرف دیگه دختر خیلی پاکیه من یقین دارم غیر از شوهر سابقش مردی به او دست نزده و برخلاف خیلی از دخترای امروزی دنبال برنامه نبوده و همین کار منو سخت کرده اما حس می‌کنم تلاطمی در درونش ایجاد کرده ام طوری که دقیقا نمی‌دونه خودش از خودش چه انتظاری داره بنابراین باید صبر کرد شاید خودش تسلیم شد.
_حدست در مورد شراره درسته او بر خلاف آیدا دختر ساده ای بوده که همیشه سرش تو درس و کتاب بوده و دنیاش با دنیای خیلی از دخترای امروزی فرق داشته اما به خاطر یه سری مشکلات نمی‌تونه به درسش ادامه بده و در تمام عمرش فقط یه دوست پسر داشته و جالبتر اینکه با همون عقد می‌کنه که اونم بهش خیانت می‌کنه و از هم جدا میشن بعد طلاق از همه مردا بدش اومده و با هیچ مردی میونه خوبی نداشته اما امشب از سر ترسی که به جونش افتاده بود و نیازی که به حمایت تو داشت به تو نزدیک شد و تو هم الحق که چه خوب با چرب زبونی خودتو تو دلش جا کردی.
مژگان طوری در مورد شراره حرف میزد که انگار مدتهاست او را می‌شناسد با تعجب پرسیدم تو زندگی نامه دختره را از کجا می‌دونی؟
_ گفت علم غیب که ندارم آیدا گفته.
+آیدا گفته؟!
هول شد و جواب داد منظورم اینه امشب گفت
+آیدا دیگه چی گفت؟
_چیز مهم دیگه ای در مورد شراره نگفت فقط در مورد تو گفت حدس میزنم که شوهرت از شراره خوشش اومده و حالا داره تلاش میکنه مخ اونا بزنه ولی اگه موفق نشد من کمکش میکنم به او برسه
+گیرم آیدا آدم شناس تیزی بوده و فهمیده من تو نخ شراره ام چطور تونست اینقدر راحت این موضوع را پیش تو عنوان کنه نگفت ممکنه به تو بر بخوره؟
_نه!! زمانی این حرفا زد که خیلی چیزا را در مورد ما میدونست
+پس تو هم در این مدت زندگینامه مون را براش گفتی؟
_خب دیگه اون گفت منم گفتم
+یعنی هم او زندگی نامه شراره و خودش رو گفت هم تو زندگی نام تو تو این مدت تعریف کردی؟
خندید و گفت آره مگه چیه؟
+خیلی سرعت عمل بالایی دارید و باز مژگان خندید ادامه دادم پس حتما فهمیدی که آیدا هم یکیه مثل خودت
_پس شراره هم خیلی چیزا در مورد آیدا گفته
+آره ولی نه زندگی نامشو فقط در مورد قرار فرداش حرف زدیم.
_حالا دوست داری بدونی آیدا وقتی فهمید منم مثل خودش لزبینم چی گفت؟
+بگی خوشحال میشم
_گفت همون قدر که من به تو احتیاج دارم بردیا هم به شراره احتیاج داره بنابراین اگر خودشون با هم به نتیجه نرسیدن من وتو باید اونا را به هم برسونیم.
+منظورش این بود که من شراره را تصاحب بشم و رضایت بدم شما مال هم باشید؟
_آفرین دقیقا منظورش همین بود
+برام سواله آیدا چطور به خودش اجازه داد بلافاصله تا فهمید تو همجنس گرایی با این که دید شوهر داری اینقدر صریح بهت بگه من به تو احتیاج دارم.
مژگان دوباره هل شد و گفت بلافاصله که نگفت بعد گفت بزار فکر کنم چی شد الان برات میگم
بعد مکثی گفت یادم اومد اول من گفتم بعد او قبول کرد
پرسیدم تو از کجا فهمیدی آیدا لزبینه؟ حتی اگه زندگی نامشو برات گفته باشه مستقیم که نمیاد بگه من لزم.
_نه اتفاقاً اون نمی‌گفت من خودم فهمیدم.
+از کجا؟
_زمانی که فهمیدم یه لزبینم مطالعه زیادی در مورد این موضوع کردم تا مشکلم حل بشه بعد فهمیدم این مشکل حل شدنی نیست و خیلی ها مثل من وجود دارن. بین تحقیقاتم فهمیده بودم اونا نشانه هایی برای خودشون دارن اما من بخاطر داشتن شوهر هیچوقت از این نشانه‌ها استفاده نکردم ولی آیدا چرا ! غروب که تو قلعه او را دیدم فهمیدم این کاره است و همین نظرمو جلب کرد تو ماشینش که نشستم سر صحبتو باز کردم و در مورد نشانه هاش حرف زدم اول طفره رفت ولی بعد که فهمید اطلاعات دقیقی دارم با شرمندگی اعتراف کرد گفتم این که خجالت و شرمندگی نداره مگه دست خودته منم یکی ام مثل خودت تعجب کرده بود و باور نمی‌کرد، گفت پس چرا شوهر کردی گفتم قبل ازدواج نمی‌دونستم او پس از شنیدن حرفام خیلی خوشحال شد و در مورد زندگی اش حرف زد بعد من در مورد مشکلاتم گفتم و از آخر ازش پرسیدم نظرت چیه یه مدت همبازی هم باشیم گفت من مشکلی ندارم اما بردیا چی؟ گفتم او مشکلی نداره که در همان موقع گفت اگه بردیا با این موضوع مشکل نداشته باشه ما هم باید تلاش کنیم دست شراره را تو دست بردیا بزاریم که سر گرم هم بشن.
+حالا فعلا ما به کنار میشه بگی برا خودتون چه برنامه ای دارید؟
_ببینم تو اون وقت داری منو بازجویی می‌کنی؟
+بازجویی چیه خانم من فقط نگران شدم مبادا از طرف دو نفر که شناختی نداریم مبادا ضربه ای بخوریم.
_نه نگران نباش من خودم حواسم هست
باشه من بهت اطمینان دارم حالا نمی خوای از برنامه تون بگی؟
_اگه رفته بودیم خونه که خیلی عالی بود و از همین امشب عشق و حالا شروع می‌کردیم ولی الان باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد.
خندیدم و گفتم یعنی شما تا این حد جلو رفتید که قرار سکس هم گذاشتید؟
_کجای کاری همین که گفتم بیا همبازی هم باشیم داشت پس می‌افتاد و الانم داره برا اون لحظه با شکوه لحظه شماری می‌کنه چون وقتی پیشنهاد دادم بریم رشت خونه ما تو پوستش نمی‌گنجید.
+پس بگو من دیدم دیگه نمیگه«نه مزاحم نمیشیم» و خیلی ریلکس قبول کرد
_اما حیف که شراره زد تو حالمون
+منم با شراره هماهنگ بودم
با تعجب پرسید تو دیگه چرا؟ تو که باید از خدات باشه
+شراره خیلی نگران ملاقات فردای آیدای و از من راهنمایی خواست من گفتم امشب بمونیم این‌جا و تو و شراره تلاش کنید به کمک هم نظر آیدا را عوض کنید که بی‌خیال این ملاقات بشه یا لااقل راضی بشه زمانش را عوض کنه فردا با هم بریم ماسال اگه میدونستم تو تا این حد پیش رفتی و دختر بیچاره را تخلیه اطلاعاتی کردی و از طرفی برا اولین قرار سکستون برنامه ریزی کردید غلط می‌کردم مخالفت کنم.
تو این مدت چادر را بر پا کرده بودیم و همه وسیله های مورد نیاز را پایین آورده بودم جلوی چادر فرشی انداخته و نشسته بودیم مژگان مشغول پختن کتلت شد و من داشتم میوه پوست می کندم. آیدا و شراره هنوز تو ماشین مشغول صحبت با تلفن بودند.
از مژگان پرسیدم: به نظرت شراره خودش به من پا میده یا مجبور میشم دست به دامن شما بشم
_شک نکن خودت مخشو میزنی چون تونستی دلشو ببری اما عجله نکن تا اون ذهنیت بدی که نسبت به مردا داره کامل از بین بره. البته شاید خیلی زودتر از تصور ما این اتفاق بیفته.
+هر چقدر لازم باشه صبر می کنم.
_مثل اینکه خیلی ازش خوشت اومده.
+اگه ناراحت نمیشی باید بگم بعد از تو هیچ دختری تا این حد به دلم ننشسته بود.
_خوب میدونی که نه تنها ناراحت نمیشم خوشحالم می‌شم.
+تا الان نگران بودم نکنه نتونم کاری از پیش ببرم اما با روحیه ای که تو بهم دادی خیالم راحت شد حالا نظرت در مورد آیدا چیه؟
_از همه لزبین هایی که تا الان باهاشون در ارتباط بودم با کلاس تر خوشگل تر جوون تر و مودب تره اگه اونم ازم خوشش بیاد برای همیشه نگهش میدارم.
+شما قرار سکس گذاشتین بعد میگی هنوز معلوم نیست خوشش بیاد یا نه؟
_تا اون ملاقات که خودت میدونی انجام نگیره قطعا نمیشه تصمیم گرفت شاید او را دید و به من ترجیح داد.
+تو نمیتونی کاری کنی اصلا طرف او نره وبی خیالش بشه؟
_می‌تونم ولی نمیکنم چون میدونم بهتر از من نمیتونه پیدا کنه و بر میگرده و این به نفع منه.
+از کجا این‌قدر مطمئنی طرف بهتر از تو نیست؟
_از تو توقع نداشتم یه نگاه به من بنداز ببین زیباتر از من کسی را سراغ داری؟
حواسم رفت به چهار سال پیش زمانی که مادرم تو خواستگاری جواب بله را گرفته بود و وقتی اومد به من گفت زیباترین دختر روستا را به چنگ آوردی…
_ حواست کجاست پرسیدم سراغ داری؟
+نه واقعا.
_پس برمیگرده
+پس تا برگرده سکس نمیکنی؟
_این موضوع چه ربطی به سکس داره؟ تو پرسیدی ازش خوشت اومده گفتم آره به حدی که اگه اونم بخواد برای همیشه نگهش میدارم دیگه نگفتم اگه نخواد به همین راحتی رهاش میکنم؛ من تا کامم را از این حوری نگیرم رهاش نمی کنم اصلاً باش کاری میکنم که فردا خودش دل رفتن نداشته باشه.
تو حرفای مژگان ضد و نقیض بود. پر مسلم بود که آیدا حسابی تو دلش جا گرفته و دلش نمی‌خواست اونا از دست بده اما نمی‌شد فهمید که نگران از دست دادنش هست یا نه؟ اما هنوز برام سوال بود چطور تو این مدت کم تونستن تا این حد جلو برن به ادامه حرفاش گوش دادم: تو نمیدونی تو ماشین چطوری مست و حشری اش کرده بودم طوری که پشت فرمون نمی‌دونست چکار کنه.
+تعریف کن بدونم.
_همینطور که داشتم از خودم براش می‌گفتم دستم را به آرامی روی رون پاش گذاشتم نرمی پای تپلش را از زیر شلوار حس کردم مدتی رون پاش دست کشیدم بعد دستمو بالاتر بردم و به لای پاهاش رسوندم چشاش خمار شده بود گرمی کصش را از روی شلوار حس کردم مدتی کصشو مالیدم و آخر سر فشار کوچکی دادم جون کشداری کشید و تو صورتم نگاه کرد مستی و شهوت تو چشاش موج می‌زد امان ندادم و زیپ شلوارش را پایین کشیدم. دستم را به کس ناز و تپلش در زیر شورت رسوندم حسابی خیس شده بود آرام انگشتم را بین شیارش کشیدم، آه شهوتناکی کشید و گفت مژگان تو را خدا ادامه نده دارم از حال میرم و دیگه نمیتونم رانندگی کنم.
دستمو بیرون آوردم و انگشت خیسم رو لیس زدم و گفتم این آب خوردن داره آیدا گفت تو منو دیوانه کردی کاش میشد امشب مال هم باشیم.
+خوشم اومد تو یه ساعت همه راها رفته ای به قول معروف یه شبه ره صد ساله را طی کردی اصلا به نظرم به گوشه رینگ بردی و ضربه فنیش کردی حالا برا جایزت کاری میکنم امشب تا صبح باهاش باشی و حال کنی، نظرت چیه؟
با تعجب: امشب؟کجا، اینجا؟ نکنه تواین چادر؟
+آره چه اشکال داره؟ خودمم از تو ماشین هواتونو دارم
_شراره را چکار کنیم؟
+اوه به این فکر نکرده بودم به آیدا بگو از نظر من امشب مشکلی برا سکس با تو نداره شاید خودش برا شراره هم راه حلی داشته باشه.
_باشه من میگم ببینم نظرش در مورد سکس تو چادر چیه؟ و چه راهکاری برا شراره داره.
همینطور که دستای مژگان به پهن کردن کتلت بند بود یه قاچ سیب تو دهنش گذاشتم: انشالله یه روز بیاد که به کمک این خوشگل خانم ها به آرزوی دیرینه ام برسم.
مژگان آهی کشید: انشاالله می‌رسی.
بی خیال فعلاً تو از لذت اولین سکس با اون خانم خوشگله غافل نشو به اونم می‌رسیم
مژگان کمی جابجا شد: ببین با آدم چکار می کنی.
+مگه چی شده؟
خندید: دستمالی کردن آیدا را برات گفتم آب کسم راه افتاد.
+ای جان، این حالتو خریدارم.
_اینا چرا از اون ماشین کوفتی پیاده نمیشن بیان پیش ما؟
+نگران نباش الان میگم بیان.
با صدای نسبتاً بلندی آیدا و شراره را صدا زدم و اونا کمتر از دو دقیقه تماس را تمام کرده پیش ما اومدن.
+بفرمایید میوه.
شراره یه قاچ سیب برداشت و تشکر کرد.
آیدا: ممنون من بعداً می‌خورم بعد رو به مژگان: وای خدای من چه دستپختی داری چه کتلتایی درست کردی؟
+دیدی می‌خواستی پیش ما نمونی خوب شد نرفتید وگرنه از خوردن بهترین کتلتایی دنیا محروم می‌شدی تعریف نباشه واقعاً آشپزی خانمم بی نظیره.
_حتماً همینطوره، بعد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: حتماً الان پیش خودتون میگید ما چه آدمای بی مبالاتی هستیم که هیچ کمکی تو برپا کردن چادر و کارای دیگه نکردیم راستش حق با شماست اونقدر که وقتی صدامون زدید و ما به خودمون اومدیم رومون نمیشد از ماشین پیاده بشیم راستش این مریم دوست ما این‌قدر آدم شلوغ و پر حرفیه که به آدم فرصت نمیده متوجه اتفاقات اطرافش و گذر زمان بشه.
یه نگاه چپ چپ بش کردم گفتم من چقدر بدم میاد یکی مرتب از این حرفا بزنه، تو هم که همش تعارف می‌کنی، بابا اینا که تو تفریح مهم نیست حالا اگه ناراحتید دفعه دیگه ما میشینیم شما کارا را انجام بدید.
شراره با خوشحالی: واقعا؟
+خب اگه این موضوع خوشحال تون می‌کنه چرا که نه؟ اومدیم بیرون که خوش باشیم و با لودگی ادامه دادم ما حالا حالا ها با هم کار داریم مگه نه؟
_شراره لبخندش را خورد و سکوت کرد.
احساس کردم با گفتن جمله آخرم بی جنبه بازی در آوردم چیزی که شراره ازم انتظار نداشت. داشتم فکر میکردم چطوری جمعش کنم که آیدا گفت: راستی یه خبر براتون دارم ما فردا با شما می‌آییم.
خوشحالی مو بروز ندادم فقط گفتم مرسی که این افتخار را به ما میدید
مژگان گفت هیچ خبر نمی‌تونست ما را تا این حد خوشحال کنه چه سعادتی بالاتر از این که فردا را در معیت شما باشیم.
آیدا: قرارم با طرف یه روز عقب افتاد به هر حال ما را ببخشید و از اینکه مجبورید یه ۲۴ ساعت دیگه ما را تحمل کنید شرمنده ایم.
+تو چشاش نگاه کردم و با لبخند: تو دوباره از این حرفا زدی حیف که خانمی وگرنه
خندید: وگرنه چی؟
گفتم مژگان این خیلی رو مخه یه نیشگون از این بگیر بدونه با کی طرفه.
_من دستم بنده خودت بگیر
+شراره تو بگیر
_من ازش میترسم ضمناً خانمت گفت خودت میتونی بگیری.
آیدا خندید: آخی کسی حرفتو گوش نکرد دلم برات سوخت! دوست داری خودم بگیرم ضایع نشی؟
+اگه دستم بت برسه!
_خودت میگیری؟ دلت میاد منو اذیت کنی؟
مژگان گفت غذا آماده شد وقت برا شوخی بسیاره فعلأ شام مهمتره؟
شام که خوردیم سفره را جمع کردیم و بساط قلیون را به راه انداختم که با استقبال زیادی روبرو شد.
نیم ساعتی به قلیون کشیدن همراه شوخی و خنده و مسخره بازی گذشت و من دیگه خیلی شراره را تحویل نگرفتم و بیشتر با آیدا شوخی کردم و به حرفای او توجه می‌کردم تا اینکه آیدا و مژگان بلند شدن و به دست‌شویی رفتند خواستم تو این فرصت ازش معذرت بخوام اما با خود گفتم کم محلی کنم شاید نتیجه بهتری داشته باشه با کمترین حرفی همچنان داشتیم قلیون می‌کشیدیم که آیدا و مژگان برگشتند مژگان به بهانه لباس برداشتن منو به کنار ماشین صدا زد و گفت:
_ وقتی به آیدا گفتم بردیا با برنامه امشب ما مشکل نداره نمی‌دونی از خوشحالی چه حالی داشت در مورد شراره هم گفت حرف زدن با شراره تو این موقعیت فایده نداره باید تو عمل انجام شده قرار بگیره. پرسیدم چطوری؟جواب داد: خیلی رک جریانا بش میگم و ازش میخوام مزاحم نشه و بره تو ماشین بخوابه گفتم ولی ممکنه بهش بر بخوره گفت: میدونم ناراحت میشه اما راه دیگه ای به ذهنم نمی‌رسه ولی نگران نباش فردا از دلش در میارم.
+چی بگم والا من تو این مسئله دخالت نمیکنم.
خواستم برگردم مژگان گفت بردیا جان!
+جانم
_یه چیز دیگه!
+چی؟
_آیدا هنوز باور نکرده تو رضایت داری و خودت خواستی ما…
+حرفشو قطع کردم: منظورتو فهمیدم خودم باش صحبت میکنم.
_تو بهترینی بردیا.
شراره سرش تو گوشی بود و همچنان داشت قلیون میکشید مژگان رفت کنارش نشست و به آیدا اشاره کرد که بیاد پیش من آیدا به بهانه برداشتن وسیله اومد کنار ۲۰۶ من بش نزدیک شدم و گفتم مژگان برام خیلی عزیزه و خوشحالی او برام از هر چیزی مهمتره من از اینکه او تو را پارتنر (همبازی جنسی) خود انتخاب کرده خوشحالم و به خودش و انتخابش افتخار می‌کنم حال این بستگی به تو داره دوست داشته باشی تو خوشحالی ما سهمی داشته باشی یا نه؟ آیدا داشت فکر می‌کرد چی بگه ادامه دادم: مژگان تن و بدن فوق العاده سکسی داره من اگر جای تو باشم این فرصت را از دست نمی‌دم.
آیدا مقابلم ایستاد هیجان وصف ناپذیری تو چشماش دیده میشد: یادتونه گفتم از مردها متنفرم شما نظرم را عوض کردید چون شما یک جنتلمن به تمام معنایید و مرا شیفته اخلاق خود کردی اگر کسی ما را نمی‌دید دست دور گردنت می‌انداختم و صورتت را غرق بوسه میکردم.
+قربونت برم، برو خوش باش بوسه ها هم طلبم بعد یه لبخند تحویلش دادم و رفتم پیش شراره.
مژگان رفت تو چادر آیدا کیف به دست اومد و گفت آقا بردیا اگه ما بریم تو چادر شما اذیت نمی‌شید؟ تو ماشین راحتید؟
+نگران نباشید صندلیهای ماشین من مثل یه تخت بزرگ و پهنه پس شما با خیال راحت برید داخل و در چادر را ببندید من مواظب هستم اتفاقی نیفته.
شراره از همه جا بی خبر بلند شد که به همراه اونا داخل بشه.
آیدا با لبخند: شما کجا؟
_معلومه تو چادر.
آیدا با لحن جدی:ولی تو چادر جا برا شما نیست چطوری بگم تو مزاحمی قراره فقط من و مژگان جون تو چادر بخوابیم.
_باشه برو کنار حوصله شوخی ندارم
_ولی من شوخی نکردم
_پس چه مرگت شده؟
آیدا این بار با مهربانی: شراره جون من برا خودم همبازی پیدا کردم و قراره امشب را تو بغل هم صبح کنیم لطفاً تو هم ضد حال نزن و برو تو ماشین بردیا بخواب شنیدی که گفت صندلی ها مثل تخته.
_چی داری میگی؟ شوخی میکنی یا دیوونه شدی؟
دستش را به آرامی گرفتم و گفتم بیا من برات توضیح میدم.
تو چشام زل زد: توضیح بده.
+اینکه آیدا میگه میخواد با مژگان بخوابه شوخی نبود پس بهتره مزاحم نباشیم اما چیزی که در مورد شما گفت شوخی کرد شما آزادی هر جا دوست داری بخوابی تو ماشین من یا تو ماشین خودتون.
شراره دستشو کشید و مات و مبهوت به من نگاه کرد: باورم نمیشه بعد با دلخوری رو به آیدا: باشه برو ولی…
آیدا حرف شراره را قطع کرد: ببخش عزیزم شب بخیر رفت تو و در چادرا بست.
شراره طوری که آیدا بشنوه گفت آیدا خانم فکر نمی کردم این‌قدر آشغال باشی باز به هم می‌رسیم
من مشغول جمع کردن وسایل از دور و بر شدم شراره گیج و منگ به طرف ۲۰۶ رفت وسایلا که جمع کردم خواستم برم سوار پاترول بشم دیدم شراره ناراحت به ۲۰۶ تکیه داده رفتم نزدیکش.
+نبینم ناراحت باشی.
_برو بابا تو ام.
+از دست من ناراحتی
_آره ناراحتم از همتون ناراحتم چون می‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته تو هم می‌دونی! حالا نباید ناراحت باشم؟ از آیدا ناراحتم چرا این کارا کرد اما بیشتر از تو و مژگان بدم اومد که چرا مخالفت نکردید و تن به این کار کثیف دادید این دیگه خیلی بیشرمیه؟
+شراره قبل از اینکه همه را قضاوت کنی گوش بده تا همه چیز را برات بگم.
_دیگه چی میخوای بگی؛ دوست ندارم چیزی بشنوم حالم داره ازتون به هم میخوره صبح زودم از پیشتون میرم راستی یادته گفته بودم موقع خواب میگم امروز چه روزیه حالا وقتشه که بگم امروز از نظر من یه روز مزخرف بود.
+با لبخند و نرمی گفتم من بهت حق میدم چون از دست همه ناراحتی. اما تو از خیلی چیزا خبر نداری که اگر خبر داشتی نظرت عوض میشد حالا که دوست نداری از من بشنوی بهتره بیشتر از این خودتو درگیر نکنی و صبر کنی تا فردا در مورد این مسئله خودشون توضیح بدن.
ازش فاصله گرفتم و رو صندلی ماشینم نشستم و درا باز گذاشتم صدای هق هق شراره بلند شد پیاده شدم و با کمی تردید به او نزدیک شدم. دستمو دراز کردم و اشکاشا از رو گونه اش پاک کردم: تورو خدا گریه نکن من نمیتونم گریه کسی را ببینم.
_می‌تونی نگام نکنی من اینطوری راحتم.
+باشه اگه اینطوری راحتی اشکال نداره این‌قدر تحمل میکنم تا اشکات تموم بشه
_ مدتی بعد کمی آرام شد: اون موقع چی می‌خواستی بگی؟
+می‌خواستم داستان زندگیمو که تاکنون برای هیچکس نگفتم اولین بار برا تو بگم.
نگاهی به صورتم کرد پرسیدم میایی تو پاترول بشینی؟ ساکت بود دستش را تو دستم گرفتم و به طرف پاترول رفتیم و روی صندلی عقب نشستیم.در را بستم و گفتم من ۴سال پیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم پدر و مادرم مژگان را که زیباترین دختر روستا و از خانواده با اصل و نسبی بود برام در نظر گرفتن منم که دیدم خوشگل و نازه پسندش کردم و ازدواج کردیم یک ماه بعد از ازدواج مژگان گفت هیچ حسی به من نداره و براش تحریک کننده نیستم. تعجب کردم و پرسیدم یعنی چی؟ گفت: هر بار که سکس می‌کنیم من لذتی نمی‌برم اما تظاهر می‌کنم لذت میبرم که حال تو خراب نشه و امیدوار بودم این مشکل بر طرف بشه اما نمیشه. نگران شدیم و کارمون کشید به پزشک و روانپزشک و بعد از کلی معاینه و آزمایش و مشاوره به ما گفتند که خانمم همجنس گرای این خبر داغونم کرد بش گفتم تو که میدونستی این مشکل رو داری چرا با من ازدواج کردی؟ قسم خورد که نمی‌دونستم منم باور کردم چون میدونم اکثر دخترای روستا چشم و گوش بسته اند و به ندرت پیش میاد که قبل از ازدواج بخوان در مورد اینجور مسائل تحقیق کنند. به هر حال زندگی برا ما شده بود عین جهنم حالا دیگه نه تنها او از هم خوابی با من لذت نمی برد منم هر موقع سراغش میرفتم با اینکه تمام تلاشش را میکرد من لذت ببرم بازم فایده‌ای نداشت چون دیگه فهمیده بودم رفتاراش ساختگیه و برای خوشحال کردن منه.
بعد مدتی سکس من به حداقل ممکن رسید مژگان همش می‌پرسید تو که میتونی از من لذت ببری چرا سکس نمیکنی اما واقعیت این بود که لذت یه طرفه هیچ لطفی برام نداشت وقتی اینا فهمید تصمیم گرفت ازم جدا بشه. به نظر این منطقی و عاقلانه ترین کار بود که باید انجام میدادم اما من راضی نشدم طلاقش بدم چون دیوانه‌وار دوستش داشتم و نمی خواستم او بخاطر لذت من یه بیوه تنها و بی پناه بشه و هر چی تلاش کرد و اصرار نمود قبول نکردم جدا بشم. یه روز پرسید: پس میخواهی این مشکل را چطوری حل کنی؟ نمیدونم اما راهی پیدا میکنم. گفت: حالا که راضی نشدی طلاقم بدی لااقل از جوانیت استفاده کن و با هر کس که برات جذابیت داره سکس کن و مطمئن باش من ناراحت نمیشم. تعجب کردم و گفتم می‌دونم حسی به من نداری اما چرا اینا از من خواستی مگر دیگه تعصبی هم رو من نداری؟ اشکش جاری شد و گفت وقتی روزگار با من نساخته و تقدیر من اینه تو چه گناهی داری تو که قرار نیست تا آخر عمر بسوزی و بسازی گفتم شاید تو مشکل نداشته باشی و ناراحت نشی ولی من این کارا نمیکنم مگر اینکه راهی پیدا کنم که مشکل هر دوی ما حل بشه به هر حال تو هم نیاز داری و میدونی که من آدم خودخواهی نیستم! مدتی بعد به این نتیجه رسیدیم از روستا مهاجرت کنیم و بریم جایی که ما را نشناسند و نفر سومی پیدا کنیم و وارد زندگیمون کنیم که موافقت کنه هم با من و هم با خانمم سکس کنه و یه جورایی نیازهای هر دومان را برآورده کنه. یک سال بعد از مهاجرت به رشت متوجه شدیم چه ایده مسخره ای داشته ایم که فکر می‌کردیم کسی پیدا میشه که همزمان مشکل هر دو را حل کنه. برنامه را عوض کردیم و تصمیم گرفتیم در عین حال که با هم زندگی میکنیم دست هم را برای پیدا کردن پارتنر (همبازی جنسی) باز بزاریم این آخرین گزینه ای بود که ما بدون جدایی از هم می‌تونستیم از زندگی لذت ببریم. حالا دیگه من روابط خودمو دارم اونم روابط خودشو.
حرفام که تموم شد شراره مدتی سکوت کرد. _شما خانواده خاصی هستید من تا حالا همه جور آدم با ویژگی های مختلف دیده بودم ولی فکر نمی‌کردم خانواده این مدلی هم وجود داشته باشه.
+حالا که شنیدی به نظرت این راهی که ما در پیش گرفتیم بهتره یا اینکه جدا می‌شدیم؟
_جواب دادن به این سوال خیلی‌ سخته.
درسته که جدایی بهترین گزینه برای من بود و تمام مشکلات من را حل می‌کرد اما اگه به این فکر کنی که در عوض مشکلات همسرم چند برابر میشد و معلوم نبود چه بر سرش می آمد در حالیکه می‌شد پیش بینی کرد تنها و بی پناه شدن، ناتوانی در برطرف کردن نیاز جنسی تو محیط بسته روستا و نهایتاً افسردگی چیزهایی بود که گریبانگیر اون دختر بیچاره میشد به من حق می‌دادی.
دستش را روی شونم گذاشت: پس هنوز تو این دوره زمونه مردهایی پیدا میشه که برای همسرشان اینگونه فداکاری کنند منا ببخش اگه عجولانه شما را قضاوت کردم.
+فکرشو نکن من ناراحت نشدم و همون لحظه بخشیدمت.
_بردیا برات عجیب نیست این دو نفر چطور اینقدر زود همدیگر را پیدا کردن و کارشون به سکس رسید.
+چرا برا منم خیلی عجیب بود ولی مژگان برا من تعریف کرد که آیدا نشانه‌های همجنس گرایی داشته و مژگان متوجه اون نشانه‌ها شده و وقتی سوار ۲۰۶ شده خودش را لو داده و یه جورایی احساس همدردی کرده و گویا این‌قدر تو کف بودن که برا امشب قرار سکس گذاشتن.
_هر چی تو کف باشند آیدا نباید با من این کارا میکرد او می تونست امشبا تحمل کنه و دندون رو جیگر بزاره من از دستش خیلی ناراحت شدم چون انتظار نداشتم جلو منا به داخل چادر بگیره و اینطوری تحقیرم کنه من تا لحظه آخر فکر میکردم داره سر به سرم میزاره او در مورد من چی فکر کرده؟ مگه من بازیچه اونم.
+منم با شما موافقم اما من حس میکنم اونقدر همه چی یهویی شده فرصت نشده به کارش فکر کنه آخه شهوت لامصب وقتی تو دست و پای آدم می پیچه هوش و حواس آدما میگیره.
_آره راست میگی آیدا زیادی حشریه طوری که وقتی حشری میشد دیگه به منم رحم نمی‌کرد خودش لخت می شد منم لخت می کرد بعد به جونم می‌افتاد و ازم می‌خواست ارضاش کنم وقتی ارضا می‌شد یادش به من می‌افتاد و منا ارضا میکرد اوایل بدم نمی‌اومد ولی این اواخر همش خدا خدا میکردم یکی پیدا بشه من از دستش راحت بشم. بعد یه لحظه به خود اومد و خجالت کشید و گفت ای وای!! خاک تو سرم من برا چی اینا را به تو گفتم.
گفتم اووووو حالا انگار چی شده اینقدر خود آزاری می‌کنی فرض کن نه تو گفتی و نه من شنیدم
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه یه دفعه گفت اما من حال آیدا را میگیرم بدم می‌گیرم او منو امشب پیش شما تحقیر کرد.
+میخواهی چکار کنی؟
_لجبازی، حالا که فهمیدم چی باعث شده نظرش عوض بشه و پیش شما بمونه من وادارش میکنم فردا صبح نشده از پیش شما بریم قرار نیست همش حرف، حرف او باشه و هر جا او خوشه منم خوش باشم.
+اینطوری که حال خودت هم گرفته میشه مگر نگفتی دوست داری با ما باشی؟
_ برا ادب کردن او لازمه از خودم بگذرم.
+ببین شراره خانم آیدا کار بدی کرد و تو فکر می‌کنی پیش ما تحقیر شدی اما باور کن از ارزش تو پیش ما ذره‌ای کم نشده حالا نمی‌شه بخاطر من تو هم کوتاه بیایی یا حداقل یه جور دیگه حالشو بگیری؟
_نه راه دیگه ای به ذهنم نمی‌رسه تو راه دیگه ای سراغ داری؟
تو دلم گفتم بیا مقابله به مثل کن و توهم بده من بکنم که انگار فکر ما خونده باشه اخماش تو هم رفت و گفت نکنه فکر کردی من… وقتی لحن تندش را دیدم با خود گفتم نباید بهش رو بدم حرفشو قطع کردم و گفتم نه من فکری نکردم جز اینکه بگم همون کاری کن که می‌دونی درسته.
دیدم در ماشین را باز کرد و پیاده شد: من دیگه برم بخوابم.
منم بی تفاوت گفتم شب بخیر.
_ شب بخیر.
تو عالم خود غرق بودم و داشتم به اتفاق هایی که امروز افتاده بود فکر میکردم و گذر زمانا متوجه نبودم که دیدم شراره از ۲۰۶ پیاده شد و مردد و آرام آرام به طرف ماشینم اومد در را باز کردم دیدم صورتش خیسه. پیاده شدم و با مهربانی:
+تو بازم گریه کردی؟
_ آقا بردیا من اصلا حالم خوب نیست، غوغایی تو چشاش بود و بغض سنگینی تو صداش.
+ناخودآگاه دستش را توی دستام گرفتم: برات بمیرم عزیزم بهم بگو چی شده؟
گریه امانش نمی داد بعد چند لحظه کمی آرام شد: دلم بد رقم گرفته از خودم و از این زمانه خسته شدم وقتی میبینم هیچ کس و هیچ چیز برای دلخوشی ندارم دلم می‌شکنه و از زندگی نا امید میشم.
+عزیزم تو نباید اینقدر نا امید باشی تو هنوز جوانی و اول راهی.
_نه بردیا اینا همه حرفه من آدم تنها و بدبختم اینه تقدیر من زمانی که اون شوهر عوضی بهم خیانت کرد و عشق را در وجودم کشت از هر چی مرد بود بدم اومد و دل به آیدا بستم چون خیال میکردم اون بخاطر شرایط خاصی که داره ازدواج نمیکنه و پیش من می مونه اما امشب فهمیدم که اشتباه میکردم و این توقع بی جای منه که انتظار دارم او همیشه مال من باشه.
+به نظرم تو بجای اینکه تلاش کنی خودت آیندت را بسازی زیادی به آیدا وابسته شده بودی و همین باعث شد که امشب تا این حد از دست آیدا ناراحت بشی.
سکوت کرد و به فکر فرو رفت کمی بعد آرامش به چهره اش برگشت و گفت آره حق با توئه من باید خودم را عوض کنم دیگه از این مدل زندگی خسته شدم تا کی اینقدر نا امیدی و افسردگی چرا من نباید مثل بقیه به فکر خودم باشم و زندگی و آیندم را سر و سامان بدم
دستش را فشردم: به نتیجه خوبی رسیدی من این فکر تو را ستایش می‌کنم و هر کاری بخواهی برات انجام میدم حالا به من بگو من چه کاری برا این بانوی دوست داشتنی می‌تونم انجام بدم؟
_در حالی که لبخند زیبایی رو لباش نقش بسته بود گفت الان فقط یه آغوش مردانه می‌تونه حالمو خوب خوب کنه.
بی درنگ دستامو دور کمرش حلقه کردم و او را محکم به خودم فشردم و گفتم این آرزوم بود که تو را در آغوشم بگیرم فقط میخواستم با رضایت خودت باشه. باز صدای هق هقش فضا را پر کرد دستم را روی شونه های ظریفش گذاشتم و در حالی که اونا را می مالیدم کمی از تو بغلش جدا شدم تا بتونم صورتش را ببینم دوباره اشک از چشمای قشنگش سرازیر شده بود و پوست ظریف صورتش را نوازش می داد صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و چند تا بوسه ریز از صورتش گرفتم و گفتم باز که داری گریه می کنی کمی آرام تر شد و گفت نگران نباش این اشک شوقه ازش خواستم تو ماشین بشینه روی صندلی عقب نشست منم کنارش نشستم و درا بستم بعد ازش خواستم رو پاهام دراز بکشه، پاهاش رو صندلی گذاشت و پشتش رو پاهام یه دستمو از زیر سرش عبور دادم و دست دیگم رو به آرامی روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم لبخند رضایت مندی روی لبهاش نقش بست و آرامش تو صورتش هویدا شد همینطور که تو صورتش نگاه میکردم حرف های زیادی را تو چشماش میخوندم نگاهی که پر از نیاز بود و دوست داشتن نازش میکردم که دستش دور گردنم انداخت و سرم را به صورتش نزدیک کرد و گونمو بوسید. منم صورتشو بوسیدم اما قبل از اینکه سرما بالا بیارم لبهامان توی هم گره خورد آنقدر داغ و پر حرارت لبهای هما می‌خوردیم که نمیدانم چقدر زمان گذشت. وقتی به خودم اومدم فهمیدم تاپش را بالا دادم و سینه های گرد و سفتی را توی دستام گرفتم و به نوبت می مالم لبم را که از لباش جدا کردم و سرم را بالا آوردم برای اولین بار تونستم اونا را ببینم دو تا سینه سفت اناری ، خوشگل و رو به بالا دیگه نتونستم تحمل کنم و نوک قشنگ یکیش را تو دهنم کردم و اون یکی را با انگشتام به بازی گرفتم صدای ناله های شراره بلند شد و من دستم را از روی سینه برداشتم و لحظه ای اطراف کمر و زیر نافش را مالیدم و تو چشماش نگاه کردم و تمنای ارضا شدن دیدم به آرامی دستما زیر شلوار و شورتش فرستادم و به کس داغ و خیسش رساندم شراره به شدت داغ شده بود و ناله میکرد با نوک انگشتام چوچولش را پیدا کردم و به صورت چرخشی اونا مالیدم و از بالا هم با لب و دهان سینه هاش را خوردم شراره یه دستش توی موهام بود و با دست دیگه سینه های خودش را می مالید نمیدونم چند دقیقه شد اما طولانی نبود که به اون لحظه با شکوه رسید و کمرش را بلند کرد و با تمام توان کصش را به دستم فشار داد و با جیغی خفیف ارضا شد و بدنش را رها کرد دستم را از تو شورتش در آوردم و انگشتاما که از آب کصش خیس بود بو کشیدم و گفتم آخ خدای من چه بوی خوبی بعد نوک انگشتمو مک زدم و ادامه دادم این دست عطر و طعم بهشت میده. شراره که طوفان شهوتش آرام گرفته بود به خودش اومد و دستاشو رو صورتش گذاشت و گفت نکن بردیا خجالت میکشم.
+از چی خجالت می کشی؟
_از کارم از اینکه اینقدر زود وا دادم.
+دستاتو از جلو صورتت بردار بعد در حالی که دستاشو از جلو صورتش رد میکردم تو چشاش نگاه کردم و گفتم تو کار بدی نکردی تو به خودت احترام گذاشتی تو به این لذت نیاز داشتی تا به آرامش برسی پس لطفاً خودتو سرزنش نکن.
_آره حق با تویه چون احساس سبکی میکنم هیچوقت اینقدر احساس آرامش نداشتم هرگز تصور نمی‌کردم یه مرد غریبه تو چند ساعت رو من تا این حد اثر بزاره که اینگونه دیوانه وار خودمو تو آغوشش رها کنم و به آرامش برسم به نظرم تو فراتر از یه آدم معمولی هستی فقط نگرانیم اینه که تو الان در مورد من چی فکر می‌کنی .
+بزار خیالتو راحت کنم من در مورد تو فکر بد نکردم چون در همین چند ساعت آشنایی این‌قدر به تو علاقه پیدا کردم که به خودم اجازه نمیدم فکر بد بکنم. شاید باور نکنی اما احساس من مثل کسیه که یه عمر تو را میشناسه و باهات دوست بوده و بهت علاقه داشته دیگه اصلا فکر نمی‌کنم تو را تازه دیدم و آشنا شدم.
اندکی در سکوت گذشت خواب چشمای شراره را فرا گرفته بود در حالت خواب و بیداری گفت الان با اطمینان میگم امروز بهترین روز زندگیم بود و اینا مدیون تو ام بعد به آرامی چشماشو بست.
آرام پلکاشو بوسیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.
ادامه دارد

نوشته: B55Z

ادامه...


👍 48
👎 7
72901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931199
2023-06-03 00:21:36 +0330 +0330

وقتی کردها تو قلعشون کونت میزارن!! 😁

پی نوشت: بی پدرمادر یا کمتر زر بزن یا اگر میخوای هزار کیلومتر کس بگی به زبان فارسی آدمیزاد بنویس نه با اون لهجه کیریت!!

2 ❤️

931212
2023-06-03 00:59:34 +0330 +0330

بسیار عالی

0 ❤️

931213
2023-06-03 01:05:05 +0330 +0330

خدایی همش رو خوندین؟؟!!
اگه خوندین که دمتون گرم و به خودتون امیدوار باشین چون با این صبر و پشتکار که شما دارین میتونین با یه بیل و کلنگ خالی تو حیاط واسه خودتون چاه نفت بزنین😂😂😂😂

1 ❤️

931222
2023-06-03 01:56:41 +0330 +0330

مد شده داستان‌ها همه ۱ و ۲ و ۳ و … جمع کنید این شر و ورارو بابا

1 ❤️

931235
2023-06-03 03:23:28 +0330 +0330

چشام کور شد بعد میگی ادامه داره مرد حسابی من یادم نمیاد شام چب خوردم تو زندگینامتو ثانیه به ثانیه نوشتی؟

0 ❤️

931247
2023-06-03 03:42:22 +0330 +0330

سفرنامه نوشتی ؟ این خودش ده تا فصله نصفشو خوندم باحال بود تا اینجاش یکمی دلم برا مرد داستان سوخت ‌‌. بعضی ام که منتظرن یه داستان بیاد فقط گوهشو بخورن کار هر شبشونه

1 ❤️

931249
2023-06-03 03:44:21 +0330 +0330

عزیزم اینا که همشون جک جنده بودن! تو لهجه شما به جنده میگن خاص؟

0 ❤️

931250
2023-06-03 03:44:26 +0330 +0330

یه خواننده باتجربه اول تگ داستان نگا میکنه بعد میاد ببینه داستان چقدر طولانیه. بعد میبینه نویسنده داستان کیه. بعد کامنت هارو نگا میکنه‌. بعد میخونه. داستان فعلا نخوندم میمونم تا بقیه هم نظر بدن . اگر ارزش داشت بعد میخونم.

3 ❤️

931251
2023-06-03 03:51:20 +0330 +0330

صرف نظر از اینکه این داستان خوب بود یا ن. متاسفم برای کسایی ک اومدن و لهجه و گویش طرف مسخره کردن یا بهش توهین کردن . اونم کسایی ک اگه خوب دقت کنیم خودشون اهل شهرستان یا ی روستا هستن .
ی ضرب المثل هست میگه از اسب افتادیم از اصل ک نیوفتاده. اینو گفتم ک یادتون باشه اصالت خیلی مهمه. هیچ لهجه ای و گویشی بد نیست‌ و اشکالی نداره تو متن ها و داستان ها استفاده بشه ب شرطی ک معنی کلمه رو برسونه
کسایی ک میگن لهجه کیری اینو بدونن ک لهجه اش کیری نیست این طرز فکر و قیافه شما ک کیریه . میخواین ادای تنگارو دربیارین و بگین تهرانی هستین در صورتی ک ۸۰ ۹۰ درصد تهرانی ها اصالتا تهرانی نیستن و اکثر مال شهرستان هستن

2 ❤️

931267
2023-06-03 08:13:50 +0330 +0330

دونکته :اول مکالمه تو و شراره خیلی زیاد بود ،دوم زمان آشنایی تا سکس خیلی زود سپری شد ک ب نظرم کمی غیر منطقی بود ؛در کل خوب بود.

1 ❤️

931287
2023-06-03 10:35:17 +0330 +0330

عالیه دمت گرم رون و مخ زنی زیبا

0 ❤️

931300
2023-06-03 12:20:15 +0330 +0330

یاالللههههههه این همه کصشر خوندم دریغ از یه بکن بکن درست حسابی
باز تهشم نوشته ادامه داره
بیا کیرمو بخور

0 ❤️

931307
2023-06-03 12:59:25 +0330 +0330

قلم زیبا و روان و جذاب
مشتاقانه منتظر ادامه داستانم

0 ❤️

931308
2023-06-03 13:05:42 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

931309
2023-06-03 13:06:20 +0330 +0330

❤️ ❤️ ❤️

0 ❤️

931317
2023-06-03 14:30:37 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود ادامشم بزار لطفا

0 ❤️

931328
2023-06-03 15:21:37 +0330 +0330

نه خوب بود نه بد
ولی یه ۱ساعت یه کمی هم بیشتر وقت گذاشتم خوندم
که از خودم ناامید شدم واقعا …😑😂

0 ❤️

931330
2023-06-03 15:44:24 +0330 +0330

اه من نمیفهمم چرا جوری که حرف‌میزنین مینویسی؟؟؟ دستشا…منا…. این الف چه کوفتیه اخه

0 ❤️

931344
2023-06-03 20:10:35 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده لطفا لز لز مزکان و ایدا هم بنویس تا ببینم اونا جه جوری سکس کردن ممنون

0 ❤️

931345
2023-06-03 20:11:59 +0330 +0330

زیاد بود نخوندم

0 ❤️

931372
2023-06-04 01:14:21 +0330 +0330

لطفا ادامه رو زود بزار

0 ❤️

933027
2023-06-14 14:48:33 +0330 +0330

واقعا زیبا بود

0 ❤️

933168
2023-06-15 07:24:13 +0330 +0330

نصف داستان تعارفات کسشر گونه بود و نصف دیگه اش کسشر با لهجه و لحن محاوره ای و ادبی!! زدی ریدی توی موضوع!

0 ❤️