…قسمت قبل
رویای قشنگی بود.اونقدر که وقتی فهمیدم دارم خواب میبینم دلم نمیومد پلکام رو باز کنم.به امید اینکه یه روزی رویاهام به حقیقت پیوند بخوره چشمام رو آروم باز کردم.طبق روال چندماه گذشته صبح زود از خونه بیرون رفته بود.ولی از دیدن بالش دست نخورده و جای خواب مرتبش دلم هری پایین ریخت.سعید عادت نداشت قبل از اینکه از خونه بیرون بره کوچکترین ریخت و پاشی رو جمع و جور کنه.اما اونروز حتی کوچکترین اثری از آشفتگی هر روزه که ردپای حضورش بود،دیده نمیشد.
مثل همه وقتهایی که اوضاع مرتب به نظر میرسید دلشوره گرفتم.چون بدترین اتفاقها درست زمانی روی سرم آوار میشد که احساس میکردم همه چی آرومه!!!
چشمم به تکه کاغذی افتاد که از وسط تا شده بود و تلاقی قطعه ای از اون با پایه مجسمه روی میز نشونه این بود که سنگینی محتوای نامه چند خطی سعید زانوهام رو سست و وادار به نشستنم میکنه.
مثل آدمهای بیسواد چشمام فقط روی کلمات خیره مونده بود بدون اینکه مفهوم خطوط رو درک کنم.تنها حسی که داشتم تحسین دست خط قشنگش بود که لرزش دستهاش تو انحنای حروف به وضوح به چشمم اومد.لب تخت نشستم و قبل از اینکه به درک اجباری که پشت این رفتن بود برسم به این فکر کردم روزهای بدون سعید رو چطوری بگذرونم.
خاطره شب گذشته پیش چشمم زنده شد.غافلگیرم کرد.درست توی روزهایی که تو دغدغه های روزمره گم شده بودم.شب که شد اومدنش به خونه مثل شبهای گذشته معمول و آروم نبود.برخلاف همیشه با یک عالم شور و شادی به خونه پا گذاشت.
توی آشپزخونه مشغول چیدن میز شام بودم که وارد شد.وقتی کنارم می ایستاد زیر سایه قد بلندش که یک سر و گردن از خودم بلندتر بود احساس امنیت بهم دست میداد.همیشه عادت داشت وقتی توی آشپزخونه مشغول کار بودم پشت سرم می ایستاد و محکم بغلم میکرد.صورتش رو لای موهام پنهون میکرد و با نفس عمیقی بو میکشید و میگفت:
انتهای آخرین کاغذ کشی رو هم با چسب روی دیوار ثابت کردم و از روی چهارپایه جستی زدم و پایین پریدم.مامان پروین همینطور که مشغول پاک کردن سینی برنج بود از بالای عینک نگاه شماتت باری بهم کرد و گفت:
از اون شلوغ بازار به ستوه اومده بودم.مهناز به واسطه دخترش که تو کشور کانادا زندگی میکرد افتاده بود دنبال درست کردن ویزای سعید.لیلی دوباره زره پوش به میدون جنگ برگشته بود و پارمیدا که وقتی که یادش می افتاد که بابا هم داره فقط میپرسید کی میایی؟!!!در این میان من مثل غریقی بودم که توی جریان آب یه رودخانه وحشی و پرخروش دست و پا میزدم و هیچ تخته پاره ای واسه چنگ زدن بهش وجود نداشت.جریان آب با سر منو به جایی میبرد که هیچ تصوری ازش نداشتم.نمیدونستم شب و روزهای نبودن سعید رو چطوری باید خودمو آروم کنم.ولی هرچی بود از عذابی که توی دوماه اخیر کشیده بودم بدتر نبود.
ترجیح دادم به جای اینکه هرروز دلهره رفتنش به دلم چنگ بزنه به امید برگشتنش به انتظار بشینم.انتظاری که ممکن بود از یک هفته تا یک عمر طول بکشه. زیاد جلوی چشم مهناز سبز نمیشدم تا جاده ای رو که داره واسه رفتن سعید می زنه تا جایی که میتونست هموارتر کنه. ولی من شک نداشتم سعید از همون راه رفته برمیگرده.
وسط اینهمه احساسات مختلف دلسوزی و ندامت و دلتنگی تنها کسی که به چشم نمیومد من بودم.دلتنگی پارمیدا واسه سعید دل همه رو آتیش میزد ولی هیچکس نبود بپرسه چرا بعد از دوسال یادش افتاده که پدری هست و باید دلتنگش باشه.
جلوی درب بسته ای که حاوی کادوی تولد سعید بود رو تحویل گرفتم و ترجیح دادم تا زمان باز کردنش موضوع رو مخفی نگهدارم.
به آشپزخونه پناه بردم و ساکت و آروم مشغول ادامه کارم شدم.مامان پروین یکی دوبار به قصد کمک بهم اومد تو آشپزخونه و هربار خیالش رو راحت کردم از پس همه کارها برمیام.
بالاخره همه کسانی که دعوت بودند دور هم جمع شدند تا اینکه مهسا اس ام اس فرستاد دیگه نمیتونم داداش سعید رو بیرون نگه دارم.بیاییم؟! فوری جواب دادم که میتونن بیان.
بقیه طرح غافلگیر کردن سعید رو که اینهمه اصرار بر درست به انجام دادنش داشتم دلیل بر شیدایی سال اول آشنایی میدونستن و هرکس یه تیکه بهم می انداخت.یکی میگفت اولشه حالا شاهنامه آخرشم خوشه.یکی دیگه میگفت سال دیگه با دمپایی بیرونش میکنی و این وسط بر خلاف انتظارم مهناز کمال همکاری رو باهام به عمل آورد.
خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود و وقتی صدای سعید از توی راه پله ها به گوش رسید همه ساکت شده بودند و من ضربان قلبم رو حتی از روی لباس حس میکردم…
وقتی سعید درب واحد رو باز کرد چندین بار صدام کرد و چند قدمی اومد داخل به یکباره همه جا روشن شد و بارون تبریک تولدش روی سرش بارید و به همراهش قهقهه خنده بقیه که چهره مبهوت سعید براشون جالب بود.
ولی سعید که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود با سیلی محکمی که به صورتم نواخت باعث شد خنده روی لب همه خشک شد. شروع به داد وبیدا سر من کرد و بدون اینکه بپرسه از ظهر کجا بودم جلوی بقیه سکه یک پولم کرد.
بدون اینکه حرفی بزنم به آشپزخونه رفتم و فقط شماتت بقیه رو از کار زشتش میشنیدم و توجیحات پشت سر هم سعید که نگران شده و دست خودش نبوده نمیتونست آرومم کنه.
بی صدا اشک میریختم و با خودم فکر میکردم شیرین ترین خاطره ای که قصد داشتم توی ذهنش موندگار بشه تبدیل شد به بدترین خاطره عمرخودم.توی دلم نفرتی از سعید حس میکردم که احساس رفتنش دیگه برام آزار دهنده نبود.
اگرچه چند دقیقه بعد از اون جلوی چشم همه با التماس ازم عذرخواهی کرد.ولی سعید غافل از این بود که روح آدما مثل چینی ترک خورده هیچوقت قابل ترمیم نیست.
تا آخر مهمونی همه چهره مغموم و ساکتم رو به پای رفتار سعید گذاشتن و هرکس منو تنها توی آشپزخونه گیر میاورد برام دلسوزی میکرد و ازم میخواست ازش به دل نگیرم.حتی روشنک هم حالت نگاهش از اون حالت همیشگی خارج شده بود و بادلسوزی نگاهم میکرد.دست آخر طاقت نیاوردم و رو بهش کردم و گفتم:
جلو اومد علیرغم حضور تک تک اعضای خانواده اش منو توی آغوش گرفت.به خودم قول داده بودم جلوی مهناز ضعف از خودم نشون ندم.ولی بغض پنجه تو گلوم انداخته بود.واسه همین فقط در جواب سفارشها و کلمات آخر سعید سرمو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.مسافران تورنتو به دربهای ورود به بازرسی فراخوانده شدند.سعید چمدونش رو برداشت و در حالیکه روی دو چرخش اون رو به دنبال خودش هدایت میکرد به سمت درب ورود به راه افتاد.لحظه آخر برگشت به سمتم و با نگاهی نافذ و طولانی همراه با یک لبخند محو روی لبش چند ثانیه ای بهم زل زد و یک آن صورتش رو برگردوند و با شتاب از نظرم دور شد.
نوشته: نائیریکا
عالی بود دست گلت درد نکنه خیلی وقته ازاین داستانای قشنگ توسایت پیدانمیشد؛خوشحال شدم
عزیز جان توجیح غلط است. توجیه درستشه. توجیه ، موجه. توجیهات …
بیش از حد طولانی بود ماهم که نفهمییدیم تو اون نامه کوفتی چی نوشته بود
خیلی جالبه خیلی فقط اینوبدون دنیاتموم شدنیه اگه امروزنشدفرداتموم میشه.حرص وغصه خوردن فقط به خودت ضربه میزنه.ازقدیم گفتن کوه به کوه نمیرسداماادم به ادم میرسد.عشق براهمه یکی هستش.هیچوقت فکرچیزی که قراره اتفاق بیفترونکن.چون بافکرت بهشون امروزپیش میدی وحضورشون روواقعه ایی میکنی.حس انتقام نگیر.اگه میخای کسی روتنبیه کنی بذار دلت اوناروتنبیه کنه.هیچوقت فکرجدایی رونکن چون خودت بهشون واقعیت میدی.ودراخراینوبدون.دل ادم قدرت همه چیزوداره.بعضی ازشمادخترااینقدردلتون صافه اینقدرمظلومین که ظالمافقط به طرف شمامیان.امیدوارم داستان بعدیت فقط شادباشه.دعای دلم برات اینه همیشه موفق باشی هیشه.لبات خنده.
بعد از مدتها خوندن یه داستان درست و حسابی امیدوارمون کرد.
داستان زیبایی بود.بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم.
ایول نایریکا جان. عالی بود. انقدر قشنگ نوشته بودی که آدم خودش رو اونجا توی اون خونه احساس میکنه.
بعد یه مدت طولانی یه داستان قشنگ خوندیم توی این سایت. آفرین.
خب بقیه اش چی میشه ؟ کی آپ میشه ؟ خیلی دلم میخواد ببینم آخرش چی میشه.
منتظرم.
ممنون
سلام ناییریکا جان
عالی بود واقعا
دستت طلا
الحق که نویسنده تویی
دوستان خبر دادن بهم که داستانت آپ شده
منم که وظیفه داشتم خدمت برسم و عرض ادبی کنم و ازت بابت این داستانهای نابی که مینویسی تشکر کنم
این تنها کاریه که میتونم بکنم عزیز
مرسی و منتظر بقیه داستان نابت هستم
ضمنا با نظر داداش گلم شیر جوان کاملا موافقم
و از همینجا سلام عرض میکنم خدمت تمامی دوستان از جمله شیر جوان عزیز
سپاس فراوان بابت داستان نابت ناییریکا جان
دوست عزیزم علیرضا جان
منم خدمتت عرض سلام و ارادت دارم.
کم پیدایی داداش.
سلام بانو،خسته نباشی.
هر روز به امید آپ شدن داستان شما،داستانهارو نگاه میکردم،کم کم داشتم نا امید میشدم ولی امروز خیلی خوشحال شدم.عالی بود،مثل همیشه.
دلم برای داستانتون تنگ شده بود،ممنونم <3
مثل همیشه زیبا و جذاب بود داستان. ولی خیلی استرسش داره زیاد میشه، من میدونم این سعیده اخرش یه حرکتی میزنه :-(
سلام نائریکا
بعد از مدتها دوری از شهوانی دوباره اومدم و اومدن من مصادف با آپ شدن حباب بود(چقدر خوب)–گل بود به سبزه نیز آراسته شد
بازم مثل همیشه زیبا و دلنشین بود
شاد باشی گلم
دوستان سلام بی پایان و عرض ارادت بنده رو هم بپذیرید.شرمنده از اینکه وقفه نسبتا طولانی بین انتشار دو قسمت اخیر افتاد.شاید دلیلش این باشه که خود من هم این روزها به ندرت سایت میام و یه مقدار از حال و هوای اینجا دور بودم.دلیل دیگه اون هم این بود که به اجبار ذهنم معطوف به ابعاد جدی تر زندگی از جمله مسئولیتهای کاریم شده بود،زمان آزاد کمتری در اختیار داشتم.
بهرحال این نکته رو یادآوری میکنم که شاید فعالیت من توی سایت بسیار کم شده باشه و به سرعت قبل نتونم سوگند و حباب رو ادامه بدم اما مطمئن باشید اگر عمری باشه هر دو داستان رو به پایان خواهم برد حتی اگر شرایط پیش نیاد که داستانی غیر از اینها با امضای این حقیر به رویت شما عزیزان برسه.چون ساختار هر دو داستان توی ذهنم بوجود اومده و حتی پایان قصه و سرنوشت قهرمانانش هدف گیری شده است.و اما پاسخ به کامنت یکایک شما عزیزان.دوستان بذارید قبلش یه درد دل بکنم و یادی از ایام گذشته بکنم.یادش بخیر پیش از اینها حال و هوای کامنتهای پای داستانهام رو خیلی دوست داشتم.واقعا نمیدونم چرا این همه تفرقه بین بچه ها بوجود اومد که دیگه اسم قشنگ خیلی از دوستان رو اینجا نمیبینم.گرچه هنوز هم ادعایی بر نوشتن ندارم،ولی روزهایی که تجربه خیلی کمی داشتم خیلی از دوستان با نظرات سازنده منو یاری میکردند و پای ثابت نظرات بودند اما به ندرت پای داستانی کامنت میذارن.از همینجا خواستم به همه شون بگم به یادشون هستم و هروقت داستان میفرستم دلتنگشون میشم.امیدوارم هرجا هستند موفق و شاد باشند.
علت کم رغبتی دوستان وعدم اظهار نظر و به نقد نکشیدن داستان فوق بر من پوشیدست.
داستانی که حداقل قابل قیاس با توهمات پوسیده ی نویسنده نماهای متوهم نیست.
خواهشا هم برای دلگرمی نویسنده ی داستان و هم برای از دست ندادن همین اندک داستانهای به قولی “خوش قلم” ، داستان و نویسنده ی مربوطه رو با کامنتامون حمایت کنیم.داستانی که علاوه بر نظرات دوستان فرهیخته ای که نظراتشونو ابراز کردن،جای نقد کاربرای فهیم و خوش ذوق بیشتری رو بر خودش خالی میبینه.
كيرم خارش گرفته!
كونمم سوزش گرفته!
ميدونى چرا چون كلا من از هرچى رمان تو دنياست متنفرم كونم ميسوزه كه وقت گرانبهاى يك قرونى كيرى تر از خودم رو صرف خوندن اين كسشر جات كردم. البته اين نظر شخصيمه كه رمان ها كسشرن. البته عاشق داستان هاى سكسى هم نيستم كه برم بخونمشونو شق كنم و …
“انتظار…” عزیز سلام دوست من.خوشحالم که تو اولین کامنت نمره 20 رو از دست پرمهرت گرفتم.پاینده باشی.
“لزناک” عزیز خوش اومدی عزیزم.ظاهرا بار اول هست پای داستان نظر میذاری.از بچگی عاشق نمره 19 بودم.دستت بی بلا…
“Sahar j " دوست خوبم سپاس.بابت ابراز لطف و محبتت.قابل شمارو نداشت.
“MS.TEACHERS” دوست فرهیخته و گرامی.ممنون که اشتباهم رو گوشزد کردی.شرمنده و امیدوارم حمل بر بیسوادی نذارین.گاهی بعضی کلمات رو هزاران بار شنیدیم در صورتیکه چشم با عبارت نوشتاری کلمه آشنا نیست.دلم میخواست بیشتر از نظر خودتون میگفتین که به یادآوری همین یک نکته قناعت کردید.
“سپهبود” عزیزممنون که همراهمون هستی.امیدوارم تا آخرین منزلگاه در جوارتون باشیم.
" Mr.Fucker.man” دوست عزیز شرمنده از اینکه خسته شدید از خوندن داستان.اما در مورد محتویات نامه به ذهن خودم هم خطور کرد اما سعی کردم مخاطب رو با خودم تا حداقل اواسط داستان همراه کنم.در مورد طولانی بودن هم دوستان یه توضیح کوتاه عرض کنم که باید داستان به نقطه عطفی میرسید.سنگین ترین قسمت وزن داستان بر دوش این قسمت بود.
" mahsa_yaghi1" دوست عزیز به دیده منت همونطور که گفتم مطمئن باشید وسط قصه ام گم نمیشم.
“reza.joon19” دوست گرامی.ممنون از ابراز لطف و محبت.جواب فرمایشات شما رو هم که به صورت مبسوط به نظر رسوندم.
“starno100” سلام.خوش اومدی دوست عزیز…خوشحالم که امیدوارتون کردم.
“EIS” عزیز خوش اومدی دوست من.چه عجب؟! کم پیدایی عزیزم!
" samanehhh" جان دوست عزیزم سپاس بیکران از لطف و بزرگواریت آبجی.
“DODOL DARAZ” دوست خوبم.خوش اومدی صفا آوردی.ممنون از ابراز محبتت.
"شیرجوان… " به مولا سرسپردتم.خوشحالم حمایت برادر عزیز چون شما همواره راهگشای من بوده.
"alireza_gol pesar " خوش اومدی نازنین.آقا ما تسلیم معرفتت هستیم.خوشحال نظر مساعد داشتی.
"yar yas " عزیز شرمنده شدم که چشم به راهتون گذاشتم.گرچه علتش رو به همه توضیح دادم به دیده منت جبران میکنم.
“تینا بجنوردی " سلام بر آبجی گلم.امیدوارم هر جا هستی تو سایه عنایات خداوند متعال همواره شاد و سرافراز باشی.
“هانیکو” دختر گل خوش اومدی.دیشب که کلی تو خصوصی خوش و بش کردیم.ولی زیاد نگران نباش دقیقا یکی از جملات حاوی پیام"هرچه کنی به خود کنی” بود.
"WEDDING " عزیز خوش اومدی.ممنون از حمایتت.امیدوارم روز به روز با افزودن بر کیفیت نوشته هام از شرمندگی لطف شما دربیام.
“danial dm” دوست عزیز.هول نشو عزیزم.شماره آتش نشانی رو بگیر.در پاسخ به اینکه گفتی از رمان بیزاری باید عرض کنم زمانی به یک داستان میگن رمان که از 400 صفحه وزیری بیشتر باشه.که اصلا حباب این شرایط رو ندره.درسته که داستان بنده زیر عنوان داستان سکسی ظهور کرده ولی قبول کن عزیز تا کی سکسی بنویسیم؟!چطور از سکس بنویسیم که در نهایت با چند تا پس و پیش کردن عبارات به خالی شدن غریزه قهرمانان قصه ختم نشه و همین پیا قصه بشه؟!گرچه از نوشتن صحنه سکسی دریغ نمیکنم و هیچ تعصبی رو این مسئله ندارم ولی نمیشه به زور داخل داستان چپوند که الزاما داستان سکسی نوشته باشیم.سبک من اروتیک هست و همه قسمتهاش به درد دست به تنبون شدن نمیخوره.
سلام بانو…خسته نباشید…نثر ساده و شیوای شما رو دوست دارم…ولی نمیتونم علت سیلی سعید به صورت سارا رو درک کنم…شاید علتش اینه که متاسفانه هنوز نتونستم قسمتهای قبلی داستان رو بطور کامل بخونم و چندان شخصیت سعید رو نمیشناسم ولی بازم بهش حق نمیدم که به پاس چنین زحمتی از طرف سارا چنین پاسخی داداه بشه…
بسی جالب بود نائیریکای گرامی؛ مطابق روال ماضیه و به تأسّی از صا ایران, "هر روز ، بهتر از دیروز "!!!
و دیگر هیچ…!
بازم مثل دفعات گذشته داستانت زیبا و بی عیب و نقص بود.از خوندنش لذت بردم.منتظر قسمت بعدیش هستم.مچکرم
مثل همیشه عاااااااااالی.
20. ولی کو بقیه اش! :-( :-( :-(
خیلی عالی
خوندم و لذت بردم مثل بقیه داستانات
هیجان تو داستانت موج میزنه
خودمونی و راحت و در عین حال کامل و بی نقص
دوسش دارم و دوست دارم
ببخش دیر کامنت گذاشتم
اینجا نبودم
سفر دو روزه رفتم
البته لحظات آخر قبل رفتن خوندمش اما فرصت نشد پست ببذارم
راستی اونجا که سعید میاد و میبینه تولدشه و سیلی میزنه : شاید در واقعیت اینطور نشه
یعنی حتی خشنهام وقتی میبینن مسئله چیه و متوجه میشن نگرانیشون بی مورده زود سرد میشن و عکس العملی حد اقل به این شدت نشون نمیدن
بازم میگم دست گلت درد نکنه
منتظرم
ای کاش زود
و خوشحالم دوستای گلمو اینجا دیدم
علیرضا گل پسر
MS.TEACHER
سمانه
آقای دراز
شیر جوان
سون هفت
شیر جوان
تینا بجنوردی
نائیریکا ، اینکه خودتی
پیر فرزانه
پرستوی مهاجر
سویل
و بقیه که قبلا افتخار آشنایی باهاشونو نداشتم متاسفانه
بعضیارو که خیلی وقت بود ندیده بودم دلم براتون تنگ شده بود
شما نه ؟ :’’(
خوشحالم کامنتم زیر کامنت شما قرار گرفتن
اما امیدوارم دفعه بعد بالای همه پستا باشه:D
“پیرفرزانه” عزیز بسیار ممنون.خیلی خوشحالم که موجب رضایت شما فراهم شده.حضور دوستان خوبی چون شما که از ابتدا با نظرات سازنده همراهم بودید باعث دلگرمی زیادی است.امیدوارم همیشه سعادت همراهی شما رو داشته باشم.
“سون” عزیز سپاس.خوشحالم که موجب رضایت و خرسندی شما فراهم شده.اگرچه این پیشرفت رو تا حد زیادی مدیون تشویق و حمایت شما دوست عزیز هستم.در پناه حق سرافراز و پیروز باشید.
“پرستوی مهاجر” سپاس و ارادت بنده رو بپذیرید.به دیده منت تمام تلاشم بر این هست که زیاد منتظرتون نذارم.
“cevil n” مهربون بسیار سپاسگذارم.قابل شما رو نداشت.این بار تمام سعی و همت خودم رو به کار میبندم که زیاد چشمهای قشنگت رو منتظر نذارم.
“مامانی” مهربون خودم نمیدونی چقدر دلم واسه کامنتهای بلند بالات تنگ شده بود عزیزم.جای شما همیشه روی چشم بنده است حتی اگر کامنتت آخر کامنتهای بقیه دوستان باشه.یکی از کاربرانی که همیشه نظرات و کامنتهاش حتی خارج از پیج داستان هم مورد توجهم هست شما هستی دوست عزیزم.
بسیار ممنون نائیریکای عزیز…
داستانت مثل همیشه خوب بود. ادامه شو بنویس…
"هیوا"جان خیلی خوش اومدی.ممنون از حسن نظرت.
چه عجب!چقدر کم پیدایی؟!
بهرحال حضور دوست مهربونی مثل تو پای داستان باعث خرسندی و دلگرمی زیادی برام هست.
خستگی رو از تن آدم دور میکنه.
20 بود