حباب (2)

1391/12/17

…قسمت قبل

به شدت با خودم درگیر بودم و داشتم سعی میکردم غذای توی بشقاب رو به هر مشقتی هست تموم کنم.کمربند شلوار جینم بدجور داشت شکمم رو فشار میداد.واسه همین تصمیم گرفت با یک دست طوری که بقیه مهمونها متوجه نشن یه کم قلابش رو شل کنم چون میدونستم فردا دلم واسه از دست دادن همین دوتا قاشق بیف استراگانف دست پخت نادیا که مزه اش به طرز فجیعی خوشمزه بود،میسوزه.مینا دوستم که همیشه خدا وقتی باهم غذا میخوردیم بابت رژیم های لاغریش،اشتهای آدمو کور میکرد نمیدونست قاشق رو تو چشمش بکنه یا تو دهنش و اصلا حواسش به من نبود.بقیه مهمونها هم یا در حال رفت آمد سر میز سلف سرویس بودن و یا هر کدوم یه طرف سالن محو غذا خوردن و سرشون به کار خودشون بود.درست تو لحظاتی که احساس کردم وقتش هست دستمو از زیر سارافن جینم داخل بردم و با قلاب کمربندم درگیر بودم که واسه چندمین بار توی اون شب سنگینی دوتا چشم رنگی رو روی خودم حس کردم و ناخودآگاه سرمو به سمتش چرخوندم.لبخند محوی که گوشه لبش نقش بسته بود باعث شد منصرف بشم و منم با لبخندی که اگه می فهمید از صدتا فحش “هیز و پررو” براش بدتر بود دستمو آروم درآوردم و با جابجا شدن سرجام خواستم تنگی فضای معده ام رو اینجوری جبران کنم.داشتم زیر لب غرولند میکردم که مینا با آرنج کوبید تو پهلوم و آروم در گوشم گفت:

  • چته؟مگه کرم توی کونت وول میخوره نمیتونی آروم بشینی؟
    از خوردن منصرف شدم و بشقاب غذا رو روی عسلی جلوی روم گذاشتم.بالاخره مینا متوجه وضعیت نا بهنجارم شد و در حالیکه هنوز دلش نمیومد رضایت بده و دست از خوردن بکشه گفت:
  • ببینم چیه ؟چرا امشب همش با خودت درگیری سارا؟
    با دلخوری گفتم:
  • دلم میخواد حنجره منصور شوهر نادیا رو بجوم بخاطر دعوت این مهمون تازه واردی که امشب باعث شده از مهمونی هیچی نفهمم.
    مینا که انگار تازه دوزاری کج و معوجش افتاده بود گفت:
  • آهااااان،این پیرمرد به تو گیر داده؟!
    بعدش هم چنان بلند خندید که توجه چند نفر که دوروبرمون بودن جلب شد.نمیدونم احساس کردم داره خودمو مسخره میکنه ،دلخور شدم یا از لحن حرف زدنش راجع به اون غریبه.هرچی بود که اصلا برام خوشایند نبود و ظرف غذای خودم رو برداشتم و به بهونه کمک به نادیا به آشپزخونه رفتم که مجبور نشم جواب مینا رو بدم.
    ظرفهای شام که از گوشه کنار سالن جمع شد.باز گروه ارکست شروع به نواختن کرد. با این تفاوت که کم کم چراغهای سالن پذیرایی خاموش شد و به جاش تو تاریکی اشعه های رقص نور که با ریتم آهنگ روی در و دیوار ورجه وورجه میکرد فضا رو روشن کرده بود.با آهنگ شادی که توی فضا پخش شد دوباره مهمونی گرم شد و بساط رقص بپا شد.از همه بیشتر هیجان و شادی تو چهره تینا دختر کوچولوی نادیا که مهمونی به افتخار تولد 7 سالگیش بود،به چشم میخورد.با اون پیراهن سفید دکلته اش شکل عروسک شده بود که دلم میخواست اون لپای صورتی و نرمش رو گاز بگیرم.دامنش رو مثل پرنسس ها بالا گرفته و به گوشه و کنار سرک میکشه،با لبخند قشنگ و معصومی که روی لبش نقش بسته بود شبیه فرشته ها شده بود.طفلی اونقدر شاهد دعواهای وقت و بی وقت منصور و نادیا بوده که از خوشحالی اینکه پدرومادرش یک شب رو آتش بس اعلام کردند و هدف مشترکشون برگذار شدن هر چی بهتر تولد جگرگوشه شون بود توی پوست خودش نمیگنجید.
    یاد مهمونی های جشن تولد خودم افتادم که هر سال مامان به مناسبت تولدم میگرفت.احساس تینا رو درک میکردم شب جشن تولد خودت، ستاره مجلس هستی.وقتی دختر کوچولو هستی انگار داری واسه عروس شدن تمرین میکنی.مامان محال بود تولد بچه هاش رو فراموش کنه و تو بدترین شرایط هم یه جوری شب تولدمون، دلمون رو شاد میکرد.توی عالم خودم بودم و دوباره توی اون محیط شاد هم غصه دست از سر دل لعنتی ام برنمیداشت که تینا رو جلوی خودم دیدم که با التماس ازم میخواست باهاش برقصم.دستهای منو تو دستهای سفید و تپلش گرفته بود و با التماس میگفت:
  • خاله سارا همه باهام رقصیدن جز شما.مگه نگفتی بعد از شام جون بگیرم میام وسط میرقصم؟
    از عالم خودم دوباره پرت شدم وسط مهمونی و یادم افتاد از سر شب دائم تینا رو دست به سر کرده بودم تا بلکه توی اون شلوغ بازار یادش بره و از رقصیدن معافم کنه. چون همینطوری هم زیر بار نگاههای سعید معذب بودم چه برسه به رقصیدن وسط مجلس.
    بغض کرد و جلوم پاشو کوبید زمین و گفت:
  • خاله توروخدا.هیچکس باهام اونجوری که دوست دارم نمیرقصه.
    از وقتی دست چپ و راستش رو شناخته بود کلاس رقص میرفت و حرکتهای رقص دونفره سالسا رو تازه یادگرفته بود و میدونست بلدم و میتونم جواب حرکتهاش رو بدم.تینا رو اندازه خواهرزاده ام دوست داشتم و وقتی دیدم معصومانه ازم خواهش میکنه دلم نیومد روش رو زمین بندازم.از روی صندلی آشپزخونه بلند شدم پا به پای تینا رفتم وسط میدون رقص و اونقدر محو شادی تینا بودم که یادم رفت تصمیم داشتم چند تا قر نامحسوس بدم و سر و تهش رو بهم بیارم ولی طبق معمول جوگیر شدم و هرچی هنر از دستم برمیومد توی رقص به کار بردم و با تینا از انواع رقصی که بلد بودم و بلد بود، رقصیدم.داشتم میبوسیدمش که سر جام برگردم که دیدم آهنگ جدید شروع شد و مینا از جاش بلند شد و به سمتم اومد و باز دستمو کشوند وسط تا باهم دونفره برقصیم.زیر لب گفتم:
  • وای سارا همینو دیگه کم داشتی که بخوایی با مینا برقصی.الان کلی این پسره تو دلش مسخره میکنه.
    با مینا از دوران بچگی دوست بودم و میدونستم باز هرچی سروکله باهاش زده بودم و کلاس رقص براش گذاشتم به فراموشی سپرده و الان مثل شتر مرغ شروع میکنه به پاکوبیدن.سعی کردم بهش نگاه نکنم چون از خنگیش حرصم میگرفت. تو این مواقع حواسم رو پرت میکرد و خودم هم ریتم آهنگ از دستم درمیرفت.
    مینا دختر خونگرم و مهربونی بود که تا این سن هنوز شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهاش رو پیدا نکرده بود.سال به دوازده ماه رژیم داشت و پاشنه هرچی باشگاه ورزشی و مرکز ماساژ رو از جا کنده بود ولی هیچوقت اندامش فرم دلخواهش رو به خودش نگرفته بود.چند روز بود که به سرش زده بود عمل ساکشن کنه که با عجز و التماس تونسته بودم منصرفش کنم.خلاصه که فقط من میدونستم اگه مینا بدونه قراره فقط دوتا آرزوش تو دنیا برآورده بشه،آرزو میکنه اندامش رو فرم بیاد و بعد بتونه با من اسپانیایی برقصه.
    به خودم اومدم و دیدم شریک رقصم سعید هست و برخلاف تصورم اونقدر ریتمیک و قشنگ حرکات رو انجام میداد که تحریک شدم واسه اینکه جلوش کم نیارم جواب حرکاتش رو بدم و جالب اینکه حس خوبی از این شراکت بهم دست میداد.وقتی توی یکی از حرکتها رخ به رخ هم شدیم جزئیات چهره اش رو تونستم در یک چشم بهم زدن به صورت دقیق آنالیز کنم و دقیق تصویرش رو به ذهنم بسپارم.چیزی که از همه بیشتر توی صورتش به چشم میومد چشمهای روشن و خمارش بود که انگار سک داشت و با یه نیروی مغناطیسی آدمو جذب میکرد.بعد هم فرم لبهای قلوه ای برجسته اش که علاوه بر اینکه به جذابیت و نمک چهره اش اضافه میکرد یک لحظه آدمو وسوسه میکرد توی دهن بگیری و گاز محکمی ازشون بگیری تا دیگه هوس نکنه اینجوری آدمو نگاه کنه که حس کنی حتی رنگ شورتت رو تشخیص داده.
    همین دو گزینه کافی بود که یک کم جو گندمی شدن موهای شقیقه اش هم به جای نکته منفی میانسال بودن تبدیل به نقطه مثبت پختگی و شخصیت داشتن براش بشه.قدش یه سر و گردن از خودم بلندتر بود و توی مردها تقریبا قد بلند به حساب میومد.رقصیدنش به حرفه ای ها میخورد ولی یه نموره شکمش آدم رو مردد میکرد با ورزش میونه ای داره یا نه .نمیدونم چرا همین هم از جذابیتش کم نمیکرد.تیپ لباس پوشیدنش درست همونی بود که همیشه واسه یک مرد میپسندیدم.
    وقتی اول مهمونی شنیدم مجرد هست و زنش اون بلا رو سرش آورده دلم براش سوخت . ولی در اون لحظه توی دلم احساس شادی میکردم از اینکه نیازی نیست زیر چشمی هوای گوشه و کنار سالن رو داشته باشم مبادا یکی بریزه سرم و گیس و گیس کشون راه بندازه.
    از وقتی از مهدی جدا شده بودم هیچوقت به رابطه با مرد دومی جدی فکر نکرده بودم.چند ماه اول بعد از طلاقم رو تو بهت بودم.خوشحال بودم که پیشنهادش رو بابت اینکه توی همون خونه مشترکمون نپذیرفتم.چون اونروزها احساس میکردم هر گوشه و کنار رو که نگاه کنم خاطراتش یادم میاد و آزارم میده.شاید سختیهایی که توی اون یکسال از ریحانه کشیدم کمک کرد به این که زودتر مهدی رو فراموش کنم.چون هر رفتار توهین آمیزی از ریحانه میدیم باعث و بانی اون رو مهدی تلقی میکردم.این باعث میشد کم کم از حس علاقه ام نسبت بهش کم بشه و نفرت جاش رو پرکنه.ولی از وقتی سر و سامونی به زندگی خودم داده بودم و توی خونه خودم مستقل زندگی میکردم گرچه تنهایی بعضی وقتها آزارم میداد ولی آرامشی که داشتم باعث شد نسبت بهش بی تفاوت بشم.هرچی زمان میگذشت فاصله زمانی بین یادآوری خاطراتم و گریه های شبانه ام کم میشد.مدتها دوری از زندگی مشترک باعث شده بود به زندگی مجردی خودم عادت کنم.اگرچه علاقه ای به ازدواج مجدد نداشتم ولی دلم میخواست حس مادرشدن رو تجربه کنم. در ظاهر این خیلی خوب بود که ازدواج اولم اگه با شکست مواجه شد بچه ای حاصلش نداشت که کارم سخت تر بشه.ولی در اونصورت میتونستم امید به بزرگ کردن بچه ام ببندم و قید ازدواج رو واسه همیشه بزنم.شاید اگر مادر بودم آرزوهام رنگی بود و تصویر آینده جلوی چشمم سیاه و سفید نبود.مدتی بود بی انگیزه شده بودم. حتی مسافرت مجردی با مینا و چند تا دیگه از دوستام هم نتونسته بود شور زندگی رو تو وجودم زنده کنه.غصه دار نبودم ولی هیچ عاملی هم باعث خوشحالیم نمیشد.کاملا خنثی و نسبت به اتفاقات اطرافم بی تفاوت بودم.مدتها بود قلبم از هیجان به طپش درنیومده بود.ولی اون شب وقتی تو لحظه اول که از نزدیک با سعید چشم تو چشم شدیم،بالارفتن ضربان قلبم رو حس میکردم.اولش از نگاههاش که آدم در مقابلش خودش رو برهنه حس میکرد معذب بودم ولی کم کم رد پای مهربونی رو تو چشماش میدیدم.بوی ادکلن مردونه اش حس زنونگی آدم رو قلقلک میداد و وقتی بین بازوهاش وول میخوردم دلم میخواست اونجا جز من و اون کسی نبود و بغلم میکرد.هیچوقت این حس رو نسبت کسی پیدا نکرده بودم.
    میدونستم باید به زودی پروبال این حس رو بشکنم چون بعد از این مهمونی معلوم نبود دیگه ببینمش.از اون گذشته دوست منصور بود و اصلا دلم نمیخواست با رفیقش سر و سری داشته باشم چون در اونصورت دیدش نسبت بهم عوض میشد و رابطه من و نادیا تحت تاثیر قرار میگرفت.
    وقتی باهم میرقصیدیم جز لبخند هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد این نشون میداد اونجور که نشون میده جسور نیست.از حس خودم خنده ام گرفته بود 5 سال با مهدی زندگی کرده بودم و نفهمیدم چقدر دوستش دارم و حالا یک شبه نسبت به سعید احساس پیدا کرده بودم.طوریکه وقتی مهمونی تموم شد و داشتم به خونه برمیگشتم،دلم گرفته بود و آرزو میکردم دوباره ببینمش.واسه اولین بار بود مردی رو میدیدم و آرزو میکردم دیدار باهاش تکرار بشه.
    همیشه میگفتم مرد مناسب واسه من سیمرغه و فقط باید تو افسانه ها دنبالش بگردم.دیگه دلم نمیخواست مثل ازدواج اولم چشم بسته انتخاب کنم.دلم میخواست اول عاشقانه طرف مقابلم رو دوست داشته باشم تا انگیزه زندگی کردن زیر یک سقف رو باهاش داشته باشم.به رابطه دوستی فکر نمیکردم چون هنوز مردی توی زندگیم ندیده بودم که ارزش داشته باشه سرش روی آبروم ریسک کنم.از اون گذشته همه مردهایی که سر راهم قرار گرفته بودند یا پسر مجرد بودند که نسبت به رابطه با پسر مجرد هیچوقت خوشبین نبودم.دیدگاهم این بود که مدتی زنگ تفریح میشم و جز سرخوردگی و پشیمونی چیزی به بار نمیاره.یا باید تا آخر عمر مخفیانه ادامه بدی و به دست خودت دامادش کنی.یا یک عمر با خانواده اش بجنگی و برچسب اغفال پسر مردم رو بخوری.تازه اینها بهترین حالت ممکن براش بود و اگر طرف خلف از کار درمیومد و خیلی عاشق پیشه بود و از راه مردونگی وارد میشد و واسه خودش یه لیست بلند بلند بالا شرایط لازم داشت.رابطه خصوصی با یک مرد متاهل هم از دید من رابطه کثیفی محسوب میشد و هیچ سرانجامی نداشت.از اون گذشته خودم از این ناحیه زخم خورده بودم و حاضر نبودم سقف خوشبختی کسی رو روی سرش خراب کنم.ولی سعید جز هیچکدوم از این دو دسته نبود و از شانس بد من،لعنتی خیلی جذاب بود.
    اونشب برخورد منو سعید فراتر نرفت ولی تا پاسی از شب ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.تصمیم داشتم به خاطر اینکه دوست منصور بود،این یک مورد رو هم واسه همیشه فراموشش کنم ولی یکی از قهر و آشتیهای همیشگی نادیا و منصور باعث شد اتفاقی که نباید می افتاد، رخ بده و دست سرنوشت پای سعید رو به زندگی ام باز کنه.
    دوروز بعد از مهمونی بود و واسه خرید رفته بودم بیرون که موبایلم زنگ خورد و از صدای گرفته نادیا جا خوردم.
  • سلام سارا
    • سلام نادی جان خوبی؟ چرا صدات گرفته؟گریه کردی؟
      به جای جواب دادن به سئوالم گفت:
  • اول بگو ببینم کجایی؟ خونه نیستی؟
  • من اومدم بیرون خرید کنم ولی اگه بدونم میایی اون سمت سریع برمیگردم خونه.
  • نه بکارت برس چون تا من هم برسم یکساعت طول میکشه.
  • باشه عزیزم قدمت روی چشم.فعلا خداحافظ
  • ممنون.خداحافظ عزیزم
    یکساعت و نیم بعد نادیا روی مبل راحتی جلوی روم نشسته بود و با دستمال کاغذی که دادم دستش بارون اشکهاش رو از صورتش داشت پاک میکرد.
    بازهم دعواهای معمول بینشون اتفاق افتاده بود با این تفاوت که نادی قصد داشت گوشمالی مفصلی به منصور بده و اون هم به تلافی اجازه نداده بود تینا رو همراه خودش بیاره.
    چمدون لباسی که هنوز گوشه هال بود، هم منو دچار دلهره میکرد که دیگه از آرامش تنهایی خبری نیست و هم خوشحال بودم که از تنهایی دراومدم و علاوه بر اون چون شدید توی آشپزی تنبل بودم دیگه دغدغه آماده کردن شام و نهار رو ندشتم.دستپخت نادی بی نظیر بود و میتونستم شکمم رو واسه خوردن چند تا غذای خوشمزه صابون بزنم.
    یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نادی خونه نیست.با خودم گفتم حتما رفته واسه خرید نون ولی وقتی برگشت به محض اینکه درب رو به روش باز کردم و چشمش بهم افتاد باز خودشو انداخت توی بغلم و شروع به گریه کرد و گفت:
  • رفتم مدرسه تینا بچه ام رو ببینم.بهم گفتند چند روزی هست غایبه.سارا دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.نکنه بچه ام مریض شده.
    با دلشوره که از نادی به منم سرایت کرده بود گفتم:
  • خب زنگ بزن به منصور سراغ بچه ات رو بگیر.بابا دعوا کردید پدرکشتگی که ندارید.
    نادیا با حرص نگاهم کرد و گفت:
  • یه چیزی میگی هاااا،این یعنی هرچی ریسیدم دوباره پنبه کنم.امروز روز سوم هست و میدونم از امروز دیگه منصور از دلشوره به تکاپو می افته.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
  • هرطور صلاح میدونی عزیزم
    در حالیکه توی آشپزخونه داشتم دوتا لیوان چایی واسه خودم و نادی میریختم غرق افکارم شدم یاد چهره معصوم تینا افتادم و از داشتن این پدر و مادر بی فکر دلم به حالش سوخت.
    وقتی برگشتم توی هال و سینی چایی رو روی میز جلوی مبل گذاشتم دیدم نادیا داره با یکی تلفنی حرف میزنه که وقتی خواست خداحافظی کنه و گفت:
  • باشه سعید جان،پس منتظرت هستیم.
    فهمیدم مخاطب نادی کی هست ولی نفهمیدم واسه چی این جمله رو گفت.فکر نمیکردم به خونه من دعوتش کرده باشه.آخه حتی بهم اشاره هم نکرد که اجازه دارم دعوتش کنم یا نه.وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشید و گفت:
  • خداروشکر تینا مریض نیست و ظاهرا اونقدر بهونه گرفته که منصور مجبور شده با خودش ببردش مسافرت.
    خیال منم راحت شد و خوشحال بودم از اینکه خلق نادی از هم باز شده ولی باز موج دلشوره به دل من هجوم آورد و گفتم:
  • نادی جان!با سعید قراره جایی بریم؟!
    نادی در حالیکه چایی داغ رو هورت کشید، گفت:
  • سارا بخدا شرمنده.از بس بابت تینا خوشحال شدم یادم رفت ازت اجازه بگیرم.من دعوتش کردم بیاد اینجا ولی اگه احساس میکنی دردسر میشه برات الان کنسل میکنم.
    خودم هم نفهمیدم چرا با وحشت گفتم:
  • نه نه ،نادی خیلی زشته.کسی اینجا کاری با من نداره و اومدنش اشکالی نداره ولی دلیل اومدنش رو نفهمیدم.
  • گفتم که من ازش خواهش کردم بیاد.هم خواستم از زیر زبونش راجع به منصور حرف بکشم و هم دلمون گرفته،شاید بگو بخند کنیم یه کم دلمون باز بشه.تازه بهش گفتم ناهارم بگیره و بیاد چون اصلا حوصله آشپزی کردن ندارم.شما هم که ناسلامتی قربونت برم آشپز استخدام کردی و دورو بر گاز پیدات نمیشه.
  • فکر میکنی قابل اعتماد باشه و اگر به منصور بگه واسه هر دومون بد نمیشه که با یه مرد توی خونه تنها بویم؟
  • اولا سعید مرد قابل اعتمادیه و اصلا اهل دهن لقی نیست.دوما مگه جنایت کردیم؟میخواییم سه نفری بشینیم گپ بزنیم.از اون گذشته منصور روی سعید حساسیتی نداره و میدونه چشمش ناپاک نیست.
  • عجب پس حتما یادش رفته بود اونشب چشمش رو بشوره که تا رنگ شورت آدمو تشخیص میداد؟
    نادیا قهقه ای زد و گفت:
  • شوخی میکنی سارا؟!من تا حالا همچین برخوردی از سعید ندیدم حتما طفلک گلوش پیشت گیر کرده وگرنه توی برخوردش با خانومها اولین بار هست که همچین چیزی میشنوم.آخه اونشب اونقدر سرم گرم بود که متوجه نشدم.
  • حتما قبلا هم سرت گرم بوده نفهمیدی.
  • نه سارا این چه حرفیه؟ما زمانی که لیلی ، زنش هنوز ایران بود ده بار مسافرت رفته بودیم.حتی خانواده های دیگه هم باهامون بودن.ولی کاری ندیدم که بخواد رفتار ناشایستی ازش سربزنه.
  • پس حتما از سگش حساب میبرده!
  • نه به جون سارا،از وقتی لیلی هم رفته چندین بار منصور خونه نبوده و من کنارش نشستم و باهاش درد دل کردم.حتی یکبار گریه کردم انتظار داشتم بغلم کنه و آرومم کنه ولی حتی دست منو نگرفت.
  • نمیدونم چی بگم.پس حتما حرمت نون و نمک منصور رو نگه میداره و تو از این قائده مستثنی شدی.
  • ای بابا سارا چرا همش میخوایی به این بدبخت تهمت بزنی و بدبینانه قضاوت میکنی.میگم سعید اهل چشم چرونی نیست و حتما از تو خوشش اومده و خیلی نگاهت میکرده.در ثانی خب چه اشکالی داره اگه باهاش صمیمی بشی.اونم طفلک تنهاست .دار و ندارش رو فروخت و زن و دخترش رو راهی کانادا کرد تا وقتی سروسامون بگیرن و دعوتنامه براش بفرستن و اون زن بی معرفت به جای دعوتنامه همونجا با یه پسر فینگیلی ریخت روی هم به جاش واسه این تقاضای طلاق فرستاد از اون وقت سعید انگار ده سال پیر شد.چندین بار به منصور گفته داره از تنهایی اذیت میشه ولی از اینکه دوباره ازدواج کنه وحشت داره.
    بعد از اینکه حسابی به طور نامحسوس از نادی،راجع به سعید تحقیق کردم،رفتم توی افکار خودم و به تشابه سرنوشت خودم و سعید فکر میکردم.چقدر هردو بازیچه شده بودیم.شاید این تشابه و همدردی میتونست بهمون کمک کنه همصحبت های خوبی واسه هم باشیم.ولی بعید میدونستم رابطه مون فراتر بره چون حس بدینی که توی هر دو ما ریشه کرده بود باعث میشد سخت بتونیم به نفر دومی اعتماد کنیم.

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
39981 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

366138
2013-03-07 02:36:04 +0330 +0330
NA

ذوووووق کردم داستانو دیدم که به این زودی آپ شده :)
مررررررسی. عاااااالی بود نایریکا. فک کنم با این قسمت همه رو از دل نگرانی تشابه زندگی سارا با ندا در آوردی.
کلا کارت درسته. همین و بس :)
5 قلب ناقابل هدیه به تو

0 ❤️

366139
2013-03-07 03:05:43 +0330 +0330

نایریکای عزيزم
خسته نباشي
راستش این قسمت اتفاق خاصي نیفتاد که بخوام راجع بهش تجزیه تحلیلی داشته باشم یه آشنایی که ميشه حدس زد ممکنه به كدوم طرف بره تنها چيزي که هست نگارش زيباته که مثه هميشه آدمو به خودش جذب ميكنه و.در کنارش بازم شخصيت دوست داشتنی و مقاوم زن داستانت که خودمو بيادم میاره و واسه همين کنجکاوم ميكنه که اگر من توی این شرایط قراربگیرم چيكار ميكنم,
امتیاز کامل تقدیم شد منتظر ادامه داستان هستم

0 ❤️

366140
2013-03-07 03:09:19 +0330 +0330
NA

سلام نائیریکای عزیز
امیدوارم حال نویسنده توانای شهوانی خوب باشه.
مثل داستانهای قبلی و البته قسمت اول حباب داستان باتوصیفات طولانی و جامع از ظاهروباطن افراد و اماکن همراه شده که میتونه درک درستی ازموقعیت سارا به خواننده بده.
این قسمت سعی در معرفی سعیدداشت و انصافأ هم معرفی کاملی بود.
بهتربود به سعید حتی باوجود شخصیت خوبش انقد زود روی خوش نشون نمیدادی.
تنها ایراد این قسمت کوتاه بودنش بود من که تازه داشتم گرم میشدم که داستان تموم شد!
از اینکه قسمت 2وم رو بموقع آپ کردی سپاسگزارم.
موفق و سربلند باشید

0 ❤️

366141
2013-03-07 04:07:48 +0330 +0330

نائيريكاى عزيز ممنون
بازم مثل هميشه داستانت زيبا بود اما بازم چند تا اشكال ويرايشى داشت!(به دل نگير من زيادى ملا لغتى ميخونم)
با توجه به سابقه فكر كنم امروز نوبت عشق پنهان بود، ولى انگار اين عدد ٨ خاك دامنگير داره! آريزونا هم رو ٨ موند و رفت سراغ يه داستان ديگه!! شايدم ميخواى اينجا هم مساوى بشين!!!
٥ تا قلب بهت دادم ولى بازم على الحساب، چون اين قسمت هم مثل قسمت اول، هنوز يه جورايى درگير معرفى شخصيت ها و موقعيت مكانى اونها تو داستان بود.
با شناختى كه از نوشتنت دارم مطمئنم داستان خوبى ميشه.
موفق باشى

0 ❤️

366142
2013-03-07 05:58:24 +0330 +0330
NA

بسیار زیبا بود دوست عزیز .

موفق باشید.5 قلب تقدیم شد.

0 ❤️

366143
2013-03-07 07:34:17 +0330 +0330

ریدم تو این داستانت

من ک چیزی از داستان نفهمیدم،هرکس فهمیده برا منم توضیح بده

مرررسی;-)

0 ❤️

366144
2013-03-07 07:52:34 +0330 +0330

ایول!!!زیبا مثل همیشه!!! ایشاالله همین جوری چپ و راست داستان بدی !!! منتظر قسمت های بعدی باحالت هستم!!! راستی بشین این نادی رو نصیحت کن که با لج و لجبازی زندگی خودشون و اون بچه معصوم رو نابود نکنه!!! پنج تا قلب هم تقدیم شد!!!موفق و سربلند باشید.

0 ❤️

366145
2013-03-07 08:00:41 +0330 +0330
NA

عزیزم مرسی
داستانتو که دیدم کلی ذوق کردم
مثل همیشه زیبا بود
5تا قلب تقدیم شد

0 ❤️

366147
2013-03-07 10:21:07 +0330 +0330
NA

پروازی عزیز سلام
خسته نباشی
ازتذکر بجا و خوبت به دوستان خواننده بعنوان یکی ازطرفداران داستانهای زیبای نائیریکای عزیز کمال تشکرو دارم.
دوستانی که میان و مثل من دلتنگیهاشون رو بانویسنده شریک میشن توجه داشته باشن که کسانی مثل نائیریکا و… فقط برای دلشون اینجا مینویسن و جز دردچشم و وقت گذاشتن چیزی عایدشون نمیشه.
ماایرانی هستیم و ادعای تمدن باستانی و فرهنگ و ادب داریم اگر دوستی نقدی به داستان داره با ادب و منطق نقدشو مطرح کنه و مطمئنم نائیریکای عزیزهم به حرفش توجه خواهدکرد و خوشحالم خواهدشد.
این دور از شأن ماست که زبان به فحش بیالاییم.
بازهم ازبانو پروازی بخاطر تذکرش و ازبانو نائیریکا بخاطر زحماتش تشکر میکنم

0 ❤️

366148
2013-03-07 11:33:24 +0330 +0330

" اونقدر سرگرم شادی تینا بودم که یادم رفت قرار بود چندتا قر نامحسوس!! بدم و سر و ته قضیه رو هم بیارم"
یک بار دیگه بخون. قرنامحسوس!!! ببخشید اونوقت این قر نامحسوس یه چیزی توی پلیس نامحسوسه؟!!
از شوخی گذشته این قسمت زیاد خوب نبود. به نظر میرسید که خواستی خیلی زود سر و ته قضیه رو مثل همون قر نامحسوست بهم بیاری. بازهم مثل قسمتهای اول عشق پنهان اسیر حاشیه و پرحرفی های زنانه شدی!! همیشه مشکل اکثر نویسنده ها این بود که با خواننده حرف میزنن و داستان رو تبدیل به خاطره میکنن اما شما بیشتر با خودت حرف میزنی. خیلی جاها خواننده رو از اصل قصه رها میکنی و به حاشیه هایی که شاید زیاد مهم نباشه میپردازی. یه جاهایی هم اینقدر در و دیوار و خونه و زمین و زمان رو توصیف میکنی که همه صداشون در میاد و برعکس اونجایی که باید توصیف کنی میپری. بعد از کلی طول و تفسیر درمورد مینا و لیپوساکشنش و باشگاه و لاغر کردن یهو به خودت اومدی دیدی پارتنر رقصت شده سعید!! بهتر نبود به جای اون حرفهای خاله زنکی که هیچ کمکی در پیشبرد داستانت نمیکنه، یه مقدار به اینکه چطور شد سعید با اون موی سفیدش اومد و شروع کرد حرکات ریتمیک از خودش در کردن بپردازی؟؟!!
از اون خطابه!! شعارگونه ی وسط داستان هم اصلا خوشم نیومد که در باب روابط زن و مرد متاهل، مطلقه و مجرد بود. انگار یه جورایی میخواستی گوشی رو دست پسرها و مردهای متاهل اینچنینی بدی که حواسشون رو جمع کنن که البته بازهم جاش اینجا نبود. در مورد غلطهای املاییت هم چیزی نمیگم. در آخر هم توصیه میکنم که داستانهای خوب سایت مثل محرم سکس و رویای تنهایی رو بخونی تا نوشتن یک داستان خوب رو تمرین کنی دوست من…!!

0 ❤️

366149
2013-03-07 13:26:22 +0330 +0330

نايريكا خسته نباشى، داستانت خوب بود نيازى هم نيست از كسى تقليد كنى، راه خودتو ادامه بده، بعضى از ضعف ها با گذر زمان و تجربه رفع ميشه…
راستش الان اعصاب درستى ندارم فقط كامنت دادم تا از داستان خوبت تشكر كنم. موفق باشى

0 ❤️

366150
2013-03-07 13:31:26 +0330 +0330
NA

یه کامنت داده بودم که نمیدونم چی شد! :|
فکر کنم گربه خوردش :-D
ببین عزیزم لازم نیست یه قسمت داستان رو فقط به توصیف اختصاص بدی.این قسمت همش شده بود توصیف تنهاییت و سعید.
میتونستی اینا رو در غالب اتفاقات به ما بفهمونی.گرچه من نویسنده نیستم اما این قسمت داستانت کاملا به نظرم خسته کننده میومد.
داستانت به نسبت قسمت قبل خیلی افت کرد.اصلا همچین چیزی ازت انتظار نداشتم.

0 ❤️

366151
2013-03-07 15:00:23 +0330 +0330
NA

با سلام :
زنبیل گذاشتم تا دوباره برگردم…

ﻧﺎﺋﻴﺮﻳﻜﺎﻯ ﻋﺰﻳﺰم بعد از خواندن ولذت بسیار از داستان زیبای شما خدمت رسیدم که با سپاس از زحمات شما عرض نمایم دست شما درد نکنه.
ودر عجبم که شاهین عزیز همانند خانم گوگوش در عکادمی چرا میل شدید به چزاندن شاگردان خوب خود پیدا کرده اند … ( شکلک چشمک یواشکی )

0 ❤️

366152
2013-03-07 16:30:16 +0330 +0330

سلام…داستانت رو خوب تعریف میکنی…ولی فقط تعریف میکنی و بازم تعریف میکنی…خسته نباشید…ظاهرا باید به این سبک شما عادت کنیم…و اینکه هر نویسنده ای خلق وخوی خودشو تو نوشتن داره یک واقعیته…گاهی حس میکنم حاشیه از متن قویتر میشه و توضیحات داده میشن برای ادای توضیحات…این چیره دستی رو در شما میبینم که میتونید یک داستان کوتاه رو به یک رمان بلند تبدیل کنید ولی وقتی تو عمق داستان بریم ،متوجه میشیم که بیشتر مطالب گفته شه میتونست حذف بشه…جالب اینه وقتی متوجه این حقیقت میشیم که داستان به پایان رسیده واین نشانه یه نویسنده توانا ست…

0 ❤️

366153
2013-03-07 19:18:43 +0330 +0330
NA

ژنرال عزیز سلام
هرکس سلیقه خاص خودشو داره!
سبک نائیریکا ساده و روانه و قابل فهم.
فضاسازی ها فوق العاده گیرا و زیبا.
میتونی چشاتوببندی و تو فضای داستان پروازکنی!

0 ❤️

366154
2013-03-08 03:58:46 +0330 +0330

بحث چزوندن در کار نیست. وقتی یه کار خوب باشه باید ازش تقدیر و تعریف بشه. ولی وقتی ضعیف باشه باید مورد نقد قرار بگیره. من دو قسمت اول عشق پنهان رو به همین دلیل نخوندم و اگه اون انتقادهای تند و تیزم نبود شاید قسمتهای بعدیش به اون خوبی از آب در نمیومد. ولی این قسمت متاسفانه بازهم درگیر همون مشکلات شده. به نظر میرسه نویسنده گرفتار این فکر شده که باید همش از داستانش تعریف بشه و شاید انتظار نداشته که اینقدر ازش انتقاد بشه. درحالیکه تعداد بازدیدها و امتیازی که این قسمت کسب کرده مؤید اینه که زیاد مورد پسند مخاطبین بیشمارشون واقع نشده. شاید اگه به انتقادات دلسوزانه دوستان به دیده اغماض نگاه نمیکرد الان اوضاع داستانش خیلی بهتر بود…

0 ❤️

366155
2013-03-08 05:25:30 +0330 +0330
NA

درود بر نائیریکای عزیز
هنگامی که شروع به خواندن حباب کردم گمانم بر این بود که چند سطر پائین تر حبابی خواهد ترکید و مادری برای جلوگیری از مشغولیات ذهنی پسرش ایثار کرده و با او هم آغوش میگردد یا خواهری برای دلبری از برادرش تاپ و شلوارک چسبان خواهد پوشید و درنهایت و در شکل بهتر قضیه زن و شوهری جوان که اتفاقآ هر دو از اندامی زیبا ، خوش سایز و ورزشکار برخوردارند با ذوج دیگری که همکار یا دوست یا فامیل هستند و صد البته آنها هم زیبا و خوش اندامند(ولی به پای این دوتا نمیرسند)مقدمات سکسی ضربدری را پایه ریزی میکنند “شرمنده بخاطر این مقدمه سخیف”
هرچه جلوتر میرفتم پی به خیال باطل خودم میبردم ، با قلمی شیوا و نثری روان مواجه شدم که زندگی طبیعی سارا را حکایت میکند و به زیبائی و هنرمندانه با فضا سازی بجا نسبت به معرفی شخصیت های قصه و ارتباطشان با یکدیگر میپردازد
ایمان دارم با توجه به ماهیت سایت اگر سکس هم در داستان گنجانده شود که این امر اجتناب ناپذیر خواهد بود قطعآ سکسی زیبا و رمانتیک خواهد بود فارغ از چرندیاتی که در آنگونه داستانها به خورد خواننده مبدهند.
ناریکای عزیز از کامنت هائی که دوستان نوشتند متوجه شدم نوشته های دیگری هم داشتی که متاسفانه سعادت خواندنشان را نداشتم بینهایت سپاسگزار خواهم شد اگر شانس مطالعه آنهارا داشته باشم
در خاتمه روز جهانی زن را به تو و همه بانوان دربند وطنم تبریک گفته و آرزوی رهائی و شادکامی برای همه دارم

با آرزوی آرزو
داریوش
medium_61781_463013937087623_1683886013_n.jpg

0 ❤️

366156
2013-03-08 05:49:55 +0330 +0330

اين كه نائيريكا هنوز نيومده فكر كنم زير سر آريز ياكوزاست!!!
اتفاقا اعتراف هم كرده كه اعصاب نداره، البته موقع خط و نشون كشيدنشم من خودم شاهد بودم اصلا رو به من گفت يا ميميرم يا ميكشمش!!!
آريزونا جون يه وقت فكر نكنى من آدم فروشم ها!!

0 ❤️

366157
2013-03-08 06:17:44 +0330 +0330

پرنده خارزار عزیز؛
کاری به دوستان دیگه ای که اسمشون رو بردی ندارم، ولی حداقل من هیچوقت هیچ اصراری برای اینکه نقدم مورد قبول بگیره نه داشتم و نه دارم. اصولا وقتم رو هم پای هیچ داستانی که ارزش نقد و بررسی رو نداشته باشه نمیذارم و اسم منو پای داستانهای بیخودی نمی بینین. اگر هم جایی چیزی گفتم برای خود نویسنده و پیشرفت داستانش بوده. بارها هم پیش اومده وقتی دیدم حرفام برای نویسنده محلی از اعراب نداره عطاشو به لقائش بخشیدم. اگه کامنتی رو که پای قسمت قبلی همین داستان گذاشتم رو خونده باشید متوجه میشید که همچین بی انصاف هم نیستم. اینکه هر نویسنده ای برای خودش سبکی داره هم خیلی خوبه ولی این موضوع نباید باعث بشه که از مخاطبینش غافل بشه. اگه یه نگاهی به بازدید کننده های این قسمت بیندازید میبینین که بعد از یک روز کامل به زور به هزار نفر میرسه واین نشون میده که حتی قسمت اول هم زیاد مورد توجه قرار نگرفته بود. پس اگه نقدی اینچنینی میکنم در وهله اول به خاطر احترامیه و علاقه ایه که به نویسنده ها دارم و بعدش به خاطر پیشرفت سطح داستانهای این سایته. ولی متاسفانه مثل اینکه از حرفهای من سوء برداشت شده و نویسنده محترم که گویا عادت به تعریف و تمجید از داستانهاش کرده از اولین ساعات انتشار داستانش تا الان خبری ازشون نشده و حتی جواب دوستان خودش رو هم نداده. به نظر میرسه پس از این باید مثل باقی داستانهایی که نویسنده های بی نام و نشون داره باهاشون برخورد کنم. بنابراین شاید بشه این کامنت رو آخرین نظر من برای سری داستانهای ایشون قلمداد کرد…!

0 ❤️

366158
2013-03-08 06:19:33 +0330 +0330
NA

Naeerika دستت درد نکنه با این داستانت اینقدر محو داستانت شدم که 10 تا مس کال داشتم وخودم نفهمیدم عالی و بی نقص منتظر ادامش هستم

0 ❤️

366159
2013-03-08 07:34:35 +0330 +0330
NA

دقت کردید یک بچه وقتی می خواد بزرگ شه. پدر و مادرش دستشو می گیرن تا راه بره .تاتی تاتی کنه.حالا وقتی

همین بچه بزرگ شد اگه پاشو کج بزاره .همون پدر و مادر می گن : این بچه است ما تربیت کردیم؟

حمله و هجوم به کسی که تاتی تاتی کردن یاد می ده دور از جوانمردی است . برای چی کسی رو که نمی شناسید

به رگبار می بندید و نویسنده می شه عروسک دست شما .بین نویسنده و منتقدش کدورت ایجاد می کنید به خاطر

اینکه فقط حرف زده باشید و بگید ما هم هستیم . X(

کی به شما می گه قضاوت کنید . X(

6 روز عضو می شن 60 خط گلایه نامه می نویسند.خجالت اوره .ایرانی جماعت که می خواد یاد بگیره به شعور دیگران

احترام بزاره و در کار بقیه دخالت نکنه.

0 ❤️

366162
2013-03-08 08:22:47 +0330 +0330
NA

خانم/آقاى
پرنده خارزار
از شما سوالى دارم، هنگامى كه من براى اين قسمت كامنت نذاشتم و حتى در قسمت قبل هم به يك تشكر اكتفا كردم و شما نيز تنها شش روز است عضو سايت هستيد، پس چگونه به اين نتيجه رسيدين كه من بروى انتقادهايم پافشارى ميكنم؟ عجيبه! حتى اگر نقدهايم را در داستان قبلى اين نويسنده ديده باشيد هم نمى توانيد چنين ادعايى بكنيد و حتما دوباره به آن داستانها سرى بزنيد و آن زمان خواهيد ديد كه بنده براى هر قسمت فقط يك كامنت گذاشتم و حتى بعد از جواب دادن نويسنده كه هميشه هم مخالفت بودند، كامنت دومى براى پافشارى و يا اثبات نقدم ندادم پس لطف كنيد از گله گذارى بى مورد دست برداريد. بنده هيچگاه با نظر ديگران موافقت يا مخالفت نكردم شما هم اينگونه رفتار كنيد و يا حداقل منصف باشيد.

نويسنده ى عزيز
اگر براى اين قسمت حرفى نزدم دليلش اين بود كه حرفى نداشتم و در حال حاضر منتظر هستم تا داستانتان سروسامانى بگيرد و به جاى مشخصى برسد.
برايتان آرزوى توفيق روزافزون دارم.

0 ❤️

366163
2013-03-08 08:30:18 +0330 +0330
NA

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺍﻟﺨﺼﻮﺹ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰ :
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻧﺖ
ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﻏﯿﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﺁﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ
ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ
ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ
ﻣﺤﺘﺮﻡ …
در ضمن بقیه داستانهای دیروز را بررسی کردم که همگی دارای تعداد پایین مراجعه کننده هستند .
با سپاس

0 ❤️

366164
2013-03-08 09:35:16 +0330 +0330

قلب مسين
منو به يك كيلو خيار فروختى حالا ميگى آدم فروش نيستى!!! :-D

لطفا
پرونده ى داستان رو بخاطر يه قسمت نبندين، چيزى كه الان هست و بايد همه قبول كنن اينه كه اينجا نويسنده حرفه اى هيچوقت نداشته و نخواهد داشت و هيچ داستانى هم تا به حال بدون اشكال نبوده. مسلما نقدهاى خوب خيلى ميتونه در كار نويسنده موثر باشه و حتى ميتونم با قاطعيت بگم برخى از نوشته هاى دوستان بسيار قوى تر از بعضى رمان هاى رسمى و چاپ شده است كه دليل اين امر هم چيزى نيست جز نقدهاى سازنده، اما،، تا جايى كه نويسنده رو متهم نكنن، سازنده هستن و اگه نويسنده اى كه داره تلاش خودشو ميكنه تا مخاطبش راضى باشه زير سيل انتقادها احساس خفگى كنه، مسلما براى ادامه مسير دلسرد ميشه. و بايد اينو هم درنظر داشته باشيد كه گاهى اوقات تشويق بهتر از تنبيه جواب ميده. و اتفاقا نويسنده هاى اين سايت به تشويق بيشتر نياز دارن ولى اكثر دوستان در زير داستانها بشكل معلمى بد اخلاق، به فلك كردن نويسنده مشغول ميشن، البته اينم خوبه اما حد و اندازه اى داره،، خود من اگه زير داستانى ده نفر انتقاد كرده باشن من نفر يازدهم نميشم بلكه سعى ميكنم به نكات مثبت داستان اشاره كنم چون همونطور كه نويسنده از انتقاد درس ميگيره از اينكه ببينه به نكات مثبتش هم مورد توجه قرار گرفته، ضمن اينكه باعث دلگرميش ميشه، راحت تر هم انتقادهارو ميپذيره.

نايريكا هم طبق آخرين خبرى كه ازش دارم كمى گرفتارى داشته بخاطر همين تا الان نتونسته جواب كامنتهارو بده و دليل ديگه اى نداره.
اميدوارم هرچه زودتر مشكلاتش برطرف بشه.

من اگه آخوند شده بودم نونم تو روغن بود با اين منبر رفتنم!! :-D

0 ❤️

366165
2013-03-08 10:27:51 +0330 +0330

آريزونا جان من آريز ياكوزا رو رسوا كردم، اونجا هم تأكيد كردم كه شما رو نفروختم كه سوء تفاهم نشه!!!
من نويسنده نيستم ولى اكثر دوستان ميدونن كه خواننده خوبيم، چيزى كه از نويسندگى نائيريكا فهميدم اينه كه ايشون داستان بلند مينويسه و نميشه با يك يا دوقسمت راجع به داستانش نظرى داد، فكر نميكنم دوستان قسمت سوم عشق پنهان رو فراموش كرده باشن كه بعد از آپ شدن چه گرد و خاكى بپا كرد، به هر حال به عنوان يك عضو كوچك از اين خانواده مجازى همه رو به صبر دعوت ميكنم تا بتونيم نتيجه بهترى ببينيم.

0 ❤️

366166
2013-03-08 10:51:53 +0330 +0330

دوستان فکر ميكنم اگر صبر كنيم تا خود نائیریکای عزیز بياد و.جواب دوستان رو بده خیلی بهتر باشه شايد اون حرف و جوابیه ی بهتر و.قانع کننده تری داشته باشه,پس لطفا هرکسی حرف و.نظر خودش رو بگه و از پاسخ دادن بجای نويسنده و بحث پرهیز کنه مرسی

0 ❤️

366167
2013-03-10 14:51:04 +0330 +0330

دوستان سلام
راستش هیچ وقت به شانس و اقبال اعتقادی نداشتم و ندارم ولی بعضی وقتها اتفاقاتی توی زندگیم افتاده که بعدها فهمیدم خیری توی اون قضیه برام بوده که اون لحظه به ذهنم هم خطور نمیکرده.در مورد این داستان هم اتفاقاتی افتاد که خوشایند نبود برای خودم و امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشه.روزی که داستان اومد روی سایت تا شب خیلی گرفتار بودم.وقتی اومدم آخرین کامنتی که دیدم از شاهین بود که حسابی سیستم اعصابم رو به هم ریخت.شاید اگر بالای کامنت اسم دوست دیگه ای رو میدیدم اینقدر برام هضمش سنگین نبود.ولی با توجه به کامنتهای ایشون پای داستانهای قبلی و اینکه خیلی راحت امکانش رو داشت اعتراضش رو به شکل دیگه ای بهم اعلام کنه یه کم لجاجت و قرض ورزی پشت این قضیه حس میکردم.چون وقتی دوست عزیز رضا قائم از من به همون شدت انتقاد میکنه توقعی ندارم چون خارج از فضای عمومی سایت حتی یک پیام هم بین ما ردو بدل نشده و ایشون تا بحال ادعایی در مورد دوست داشتن قلم من یا تعریفی نکردن و من هم با آمادگی کامل شروع به خوندن کامنتهاش میکنم.ولی وقتی به قول پروازی دست منو مثل یه بچه خودش گرفته و تاتی تاتی یاد من داده به نظر خود من درست نبود با اون شدت توی کامنتها از من انتقاد کنه.اومدم از حیثیت قلمم و داستان دفاع کنم که سیستم خطا گرفت.با هزار مشقت و بدبختی دوباره وارد شدم نظر دوستمون ژنرال رو دیدم که اولین کامنتی بود پای داستان میگذاشتند و حسابی هم مارو مورد لطف قرار داده بودن.فقط تو خصوصی واسه دوتا از دوستان پیام گذاشتم و تصمیمی که توی اون لحظه گرفته بودم باهاشون درمیون گذاشتم و دیگه تا دیروز تو سایت نتونستم بیام.چون به کل ارتباطم با نت قطع شده بود.تا دیروز صبح که وصل شد و با هزار شوق اومدم دیدم با موج سنگین موافق و مخالف روبرو شدم.به احترام دوستانی که منتظر جواب از من بودن هم دیروز و هم امروز صبح کامنت گذاشتم ولی ظاهرا روزگار سر لج داشت.تا الان که امیدوارم این یکی دیگه ارسال بشه.شاید اگر امروز که اومدم و دیدم شاهین البته به زعم خودش داستان رو منفجر کرده نه این حرفها رو میزدم و نه دیگه داستانی از من روی سایت شهوانی میومد.ولی وقتی یاد لحظاتی افتادم که پای نوشتن حباب صرف کردم و از جون و دل براش مایه گذاشتم حیفم اومد به این روز بیفته تصمیم گرفتم وایسم و همینجا داستان رو به سر منزل مقصود برسونم.دوستانی که منصفانه به داستان رای دادن و احساس میکنن خوشایند نبوده یا ایرادهایی داشته جای هیچ اعتراض و گلایه ای نیست ولی کسانی که به عمد امتیاز منفی دادن تا حال منو بگیرن سخت در اشتباهن و من تا زمانی که به تعداد انگشتهای یک دست توی این سایت خواننده داشته باشه براشون مینویسم و شرمنده باید دندون سر جیگر بذارن و بنده رو تحمل کنن.اگر اشکال و ایرادی توی کار هست مرد و مردونه میتونن خیلی شفاف بگن با وجود اینکه کار داستان نویسی یه کار هنریه و بالطبع کاملا سلیقه ای هست ولی انتقاد سازنده بهم بشه به دیده منت نگاه میکنم و حتی گاهی شده اعتراضی به کارم شده با وجود اینکه قسمت بعدی آماده بوده یا از نو نوشتم یا به همه اون اشکالات توجه کردم ولی واقعا هضمش واسه من یکی سخته که چه هیزم تری به خیلی ها فروختم که خودم ازش بیخبرم.همیشه هم گفتم اینجا این فضای دوستانه هست که جای رقابت و دشمنی و کینه نیست ولی نمیدونم چرا هرچی عقده از دنیای بیرون داریم چون اینجا میشه پشت نقاب نام کاربری پنهان بود میخواییم سر هم خالی کنیم.در صورتی که اگر یه مقدار واقع بین باشیم همه ما میاییم توی سایت که خستگی و مشکلات بیرون رو فراموش کنیم.البته دوستان سوءتفاهم نشه و روی سخن من به هیچ کدوم از دوستانی که تابحال علنی از من انتقاد کردن نیست و من یکی مخلصشون هم هستم چون به غیر از کامنت آخر شاهین که استثناء بود و داخل پرانتز باید گذاشت بقیه دلسوزانه بود.
هیوای عزیز از همین جا ازت تشکر میکنم بابت پیام آخری که برام گذاشتی.چون شاید اون شب نتونست منو آروم کنه ولی امروز بهم انگیزه داد بمونم و فعلا دربرابر این تهاجم مقاومت کنم.

0 ❤️

366168
2013-03-10 15:07:22 +0330 +0330

نایریکای گل و گرامی سلام و عرض ادب

بسیار هم زیبا و خوندنی بود و من یکی بسیار هم لذت بردم عزیز

مثل همیشه گل کاشتی عزیز

نایریکای عزیز فقط چند نکته

وقتی که سایت بناش کلا از ریشه خراب باشه دیگه چیزی نمیشه گفت

در اینکه باندبازی و رفیق بازی تو این سایت هم بیداد میکنه درش هیچ شکی نیست

بعضی اوقات به داستانهایی امتیاز و کامنت میذارن که متاسفانه پشیزی ارزش نداره و ارزش خوندن نداره

این قضایا باعث میشه حق نویسنده های نابی همچون شما ضایع بشه ،غریب و تنها بشی نایریکای عزیز

متاسفانه ما ایرانیها فقط شعار میدیم و حتی دوستیهامون هم با قرز و مرض هستش

من نمیدونم مگه این داستان چشه که بعضیها جبهه میگیرن و نویسنده رو اینجوری خوردش میکنن و تخریبش میکنن؟

اگه داستان بد بود پس اون همه به به چه چه تو قسمت اول برای چی بود؟

چرا عوض اینکه به اینچنین نویسنده های نابی که نه از گی مینویسن و نهبیناموسی رو ترویج میدن و نه سکس با محارم مینویسن

عوض اینکه زیر بال و پرمون بگیریم در عوض بال و پرش رو قیچی میکنیم؟

چرا عوض اینکه به دلش خط بدیم ،دلش رو خط خطی میکنیم ؟

نویسنده های بزرگواری که ادعای استادی دارن و نقاد های نابی هستن

چرا صلیقه ای برخورد میکنن با نویسندها؟

چرا حسادت میکنن در خیلی از مواقع؟

بابا دنیا دو روزه به خدا

چرا داشته هامون رو در اختیار کسانی که ندارن قرار ندیم؟

چرا فقط منم منم میکنیم؟

تو این سایت من از همه برتر باشم ،چی بهم میدن؟

مدال افتخار میدن یا کلور کلور دلار میدن

کاری نکنیم که داشته هامون رو از دست بدیم

دل نویسنده هایی چون نایریکا رو نشکنیم که زده بشن و دیگه داستان ننویسن

اگر همینجوری پیش بره ،سایت نویسنده های نابش رو از دست میده مطمئن باشید

اون وقت باید هر روز به لطف چندتا نویسنده جلقی داستان گی و محارم و ترویج بیناموسی بخونید

نایریکا جانم :

مطمئن هستم و جدیت و درایت و پشتکاری که ازت سراغ دارم مثل داستان قبلیت عشق پنهان اینجا هم کولاک میکنی و دهن همه رو می بندی

هرچند بارها گفتم که هم مخالف داری و هم موافق

البته حسود همیشه حسوده و کاریش نمیشه کرد

تو داستانت رو بنویس خواننده و صاحب نظران خودشون میدونن چی خوبه و چی بد

حسود هم که هرگز نیاسود

منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم گلم

تو نویسنده قابلی هستی نایریکا جان

اصلا مهم نیست داستانت از لیست خارج بشه

این کار کار یکی دو نفر آدم از خود راضی و عقده ای و کثافته
که کاری جز امتیاز پایین دادن به داستانها ،حسادت و نقدهای الکی دادن نیستن

تا بوده همین بوده نایریکا جان

اینجا باید مبارزه کرد ،هم از خودی میخوری و هم از دشمن

کار خودت رو ادامه بده و از نظرات صاحبنظرانی همچون آریزونا که بهترین نویسنده هست استفاده کن

ارادتمندت علیرضا

0 ❤️

366169
2013-03-10 16:06:42 +0330 +0330

هیچ کس به سگ مرده لگد نمیزند!
همیشه کسی که «چیزی» برای گفتن داشته مخالفان و موافقایی داشته که هرکدوم برای اثبات حرفشون دلایل منطقی و گاها غیر منطقی(حداقل برای بقیه)داشتن. روی صحبتم با شخص خاصی نیست. معمولا نقد های اریزونا و شاهین همیشه نقدهای جالبیه! یه بار تو یه جا خوندم که موفقیت با تقلید کردن از دیگران بدست میاید! البته منظور از تقلید مقداری نیاز به تشریح داره. بنده همیشه رمانهای زیادی خوندم و به بهتر نوشتنم کمک کرده. وقتی لقمان از بی ادبان ادب یاد گرفت ما هم میتونیم از کوچیکترین و ساده ترین کامنتها چیزی یاد بگیریم.
همیشه تو داستانهای نائیریکا قهرمان زن داستان رو ستودم. دوست دارم اون قهرمان جزئی از وجود نویسنده باشه٬ که البته با بازگشت دومشون نشون دادن که هست!
جزء موید ماندن حرف دیگه ای ندارم!

0 ❤️

366170
2013-03-11 05:06:59 +0330 +0330
NA

ناییریکای عزیز
فقط خوشحالم که تصمیم به ماندن گرفتی…
تا کور شود چشم حسودانی که با امتیاز شما بازی کردند .
موفق وموید باشی

0 ❤️

366171
2013-03-11 11:43:03 +0330 +0330
NA

با یکدیگر مهربان باشید تا یکدیگر با شما مهربان باشند :D
من بلد نیستم امتیاز بدم کیست آن یاری دهنده که مرا یاری کند؟

0 ❤️

366172
2013-03-11 12:08:24 +0330 +0330
NA

خودم یاد گرفتم :P

0 ❤️

366173
2013-03-13 03:36:35 +0330 +0330
NA

امتياز كامل دادم قشنگ بود

0 ❤️

366174
2013-03-16 05:31:21 +0330 +0330
NA

اول یه خسته نباشید بهت بگم ناریکای گل بعدم خواستم از بهترین نویسنده سایت دفاع کنم ، به هر حال ناریکا سبک خاص خودشو داره همینکه دوستان تو تمام داستاناش از توصیف زیبا ی او از مکان ها و اجسام و اشخاص داستان می کنن یعنی نویسنده حوصله کرده و با صبر و قلم زیباش داستانو در ذهن مخاطب به تصویر کشیده و در این صورت داستان طو لانی میشه و در یک قسمت به انتها نمیرسه پس با تقسیم بندی داستان و هر قسمت در مورد شخصی از داستان ادامه پیدا میکنه ،پس از منتقدین محترم خواهش میکنم داستان های ناریکا رو با داستان هایی 100% سکسی بی سر و ته یک قسمتی مقایسه نکنن .
و در اخر حمایت کامل خودمو از نویسنده داستان اعلام میکنم و بنده دوس دارم همین سبکو تا اخر ادامه بده مثل همیشه 5 قلب تقدیم
راستی ناریکای عزیز جواب سوال منو تو قسمت اول داستان ندادید ؟

0 ❤️

366175
2013-03-28 17:55:57 +0430 +0430
NA

ماجرا به جای حساسش رسیده منتظر قسمت بعدی هستیم

0 ❤️

546191
2016-06-25 14:54:36 +0430 +0430
NA

شاهکار داستان نویسی . ناییریکا من بعد از 3 سال دوباره داستانتو خوندم . خیلی به داستان نویسی علاقه دارم . شدید . این متن رو هیچوقت نمیبینی :-( خیلی دلم واس قسمت 8 حباب تنگ شده O:)
لطفا بیا

0 ❤️