توهم (1)

1391/09/27

سلام من حسين هستم نويسنده داستان شکست عشقي.از دوستاي گلم ممنونم که با کامنتاي خوبشون کمکم کردن که شرايط بدمو فراموش کنم.فراموش که چه عرض کنم.اين داستاني که مينويسم زاييده ذهنمه اميدوارم که خوشتون بياد فقط عاجزانه خواهش ميکنم که به خانوادم فحاشي نکنيد لطفا.من مادرم سيده خواهرمم برام عزيزه پس لطفا به جاي فحاشي انتقاد کنيد ممنون.امام علي ميگه همون جوري با مردم رفتار کنيد که دوس دارين مردم با شما رفتار کنن.مطمعنا کسي دوست نداره خانوادش فحش بخوره اونم واسه يه چيزه مسخره پس لطفا حرمت خانواده همو داشته باشيم.در ضمن اين داستان از ذهن من داره پرداخته ميشه پس سرنوشته شخصيته قصه من تا اخرين قسمت داستان مشخص نيست دوستايه گلم.

دختري هستم به اسمه زينب36 سالمه و زندگيه…بگذريم.داستان ماله 23 ساله پيشه يعني زماني که من13 سالم بود.من تو يه خانواده کاملا فقير به دنيا اومدم.پدرم کارگره ساختمون بود و درامده بالاي نداشت.وقتي هم که از ساختمون افتادو قطع نخاع شد زندگيمون بدتر شود.ما 7 تا بچه بوديم.يه سه قلو برادرام بودنو يه دوقلو خواهرام.داداشمو منم بچه هاي اخر بوديم.داداشم هيچ کدوم اهل کار نبودنو همش دنباله خوشگذروني بودن.مامانم طفلک مجبور بود با ظرف شستنو لباس شستن مخارجه زندگيه نکبت بارمونو تامين کنه.من از بچگيم عاشقه دوچرخه بودم ولي هيچوقت نتونستم داشته باشم اخه وضع ماليه خوبي نداشتيم که بتونم يدونه دوچرخه داشته باشم.واسه همين هميشه با دوچرخه غلام رضا بازي ميکردم.غلامرضا برادره سکينه بود و دو سال ازمن بزرگ تر بود.هم بازيه من اين خواهرو برادر بودن.تمامه ساعاته روزو ما سه تا با هم ميگذرونديم.قصه از روزي شروع شد که تو حياط غلام رضا اينا داشتيم دوتاي دوچرخه سواري ميکرديم اخه اون روز سکينه با مادرش رفته بودن تهران دکتر.کلي بازي کردم با دوچرخه.تمامه بدنم خيسه عرق بود و خستگي ديگه از پا درم اورد.ميخواستم برم خونه که غلامرضا گفت:زينب اينجوري بري خونه حاله همرو بهم ميزني از بوي عرق. برو يه دوش بگير بعدا برو خونه.منم ديدم بوي گنده عرق ميدم و از يه طرفي اينقدر خسته بودم گفتم برم يه دوش بگيرم که هم خستگيم در بره و هم بوي عرقم از بين بره.اينو بگم که ما چون موزايکه کفه حمومون خراب شده بود و اب ميداد و به گفته چند بنا امکان اين بود که کفش نشست بکنه حموم نميرفتيم و چند وقتي بود خونه غلامرضا اينا حموم ميرفتيم.زير دوشه حموم وقتي اب گرم به بدنم ميخورد احساس ميکردم خستگي داره از تمامه نقاطه بدنم ذره ذره ميومد بيرون واين خيلي لذت بخش بود.قطرات اب داغ که رو سينه هاي کوچولوم ميلغزديدو به قسمت هاي ديگه بدنم ميخورد تنمو مور مور ميکرد و يه احساسه قشنگيرو بهم دست ميداد که اون زمان خيلي دوسش داشتم.زيره دوشه اب داشتم به اين فکر ميکردم که چقدر دلم واسه ابجي رقيه ام تنگ شده بود.يه سالي بود که شوهر کرده بودو رفته بود تهران.تو افکاره خودم غوطه ور بودم که صداي در منو به خودم اورد
ز:بله کيه؟
غ:زينب منم ميشه درو باز کني کارت دارم؟
ز:اخه من لباس تنم نيست نميتونم درو باز کنم بگو از پشته در.
غ:اه نميشه يه دقيقه باز کنم کارمو بگمو برم.
من هميشه غلام رضارو مثله داداشم ميدونستمو دوسش داشتم واسه همين نگرانيي نداشتم.درو اروم باز کردمو سرمو اوردم جلو درو و گفتم:چيکار داري بگو.
غ:زينب يکي پيدا شده ميخواد دوچرخمو بخره چيکار کنم من؟
ز:خوب نفروشش واسه چي ميخواي بفروشي؟
غ:من ميخوام بفروشم ولي نه به اون.
ز:پس به کي ميخواي بفروشيش؟
غ:به تو
ز:ولي من پولي ندارم که بهت بدما؟
غ:منم پول ازت نميخوام
ز:پس چي ميخواي؟
غ:زينب من از روزه اولي که ديدمت عاشقت شودمو دوست داشتم نميخوام از دستت بدم ميخوام ماله من باشي هميشه.به خدا بدونه تو من ميميرم
من که از خجالت سرخ شده بودم سرمو انداختم پايينو چيزي نگفتم
و اون به حرفاش ادامه داد.به خدا زينب وقتي يه روز نميبينمت تمامه بدنم درد ميگيره انگار که معتاد شودم وتو برام مواد شودي .زينب خواهش ميکنم ردم نکن.
شنيدن اين حرفا واسه يه دختر 13 ساله اونم با شرايطه من خيلي تحريک کننده بود.قسمت احساساته مغزم شروع به فعاليت کردو يواش يواش احساس کردم که منم دوسش دارم و دارم از شنیدنه حرفاش گر میگیرمو سرخ میشم.اونم با زرنگی به حرف زدنش ادامه داد.به خودم که اومدم دیدم جلوم وایساد ه و بهم زل زده.واقعا نميدونم که خام حرفاش شدم يا نگرانه فروختنه دوچرخه شدم هر چي بود که…
وقتي اومد تو حموم سرموانداختم پایین و با دستام بدنمو پوشندم.يه چند دقيقه اي نگام کردو اروم گفت:تو بي نظيري دختر ويواش لباشو گذاشت رو لبام.از گرماي لباش بدنم مور مور شدو گرماشو تو وجودم حس کردم.همينطور که لبامو ميخورد اروم شروع کرد به ماليدنه سينه هاي کوچولوم.حس ميکردم دارن ميکنمم تو يه ظرف پر از اب سرد.اين متغاير بودنه حالاته بدنم به من داشت استرس و ترس وارد ميکرد با لب گرفتنش گرمم ميشود و وقتي سينمو ميخورد يخ ميکردم.منو نشون رو زمينو شروع کرد به خوردنه بدنم.لاله گوشمو ميخورد گردنمو ليس ميزد ديگه از يخ کردن خبري نبود بدنم داشت گر ميگرفت. خودش شروع کرد به در اوردنه لباساش .وقتي لباساشو در مياورد از ديدنه بدنه بي نهايت لاغرش حالم به هم خورد اما در شرايطي نبودم که بخوام بلند شم از زيرش.وقتي براي اولين بار کير ديدم ترس برم داشت .اخه من تا حالا کير نديده بودم و هيچ تصوري ازش نداشتم.کوچولو بودو زشت و سياه.لباساشو که در اورد دوباره افتاد رومو شروع کرد به خوردن اما اين بار وقتي کيرش ميخورد به کسم يه حالتي ميشودم که نميدونستم چيه وفقط داشتم لذت ميبوردم.با زبونش تمامه بدنمو ميخورد.زبونشو تو نافم ميکرد،گلومو ليس ميزد،لاله هاي گوشمو ميخورد ولبامو ميخوردو گاز ميزد و من همين طور افتاده بودم رو زمين.وقتي زبونشو کشيد رو کسم تمامه بدنم ارزيدو شروع کرد به نبض زدن.تپشه قلبم به تنديه نوک زدن يه دارکوب به درخت ميکوبيد و هر لحظه منتظر بودم قلبم از سينم بزنه بيرون.به 3 ليس نرسيده بود که بدنم لرزيدو مثله مار به خودم پيچيدمو بعدشم شل شودمواحساس کردم لايه پام خيس شد. دست که کشيدم مايعه اي لزج مانند خورد به دستم.فکر کردم کارش تموم شده و ميخواد بره اما انگار تازه شروع شده بود.کيرشو اورد جلو صورتم و ازم خواست بخورم.منم که بلد نبود با هزار تا اما و اگر کردم تو دهنم .هنوز نرفته شروع کردم به عق زدنم.اما اون بي خيال نميشود منم هر بار که ميکردم تو دهنم در مياوردم يه عق ميزدم بعد دوباره ميکردم تو دهنم.نميدونم دلش به حاله من سوخت يا کيره خودش از بس کشيده شد به دندونم درد گرفت که منصرف شدو کشيد بيرون.رفت نشست وسط پام یه تف به دستش زدواروم کيرشو اورد جلويه کسم يه چند بار کلشو کردو در اورد که يهو زور زدو همشو کرد تو و من با جيغي که کشيدم از حال رفتم

ادامه…

نوشته: حسین


👍 0
👎 0
16599 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

348691
2012-12-17 03:59:20 +0330 +0330

Bad nist ta bebinim tu ghesmate badi chi az aab dar miyad!!

0 ❤️

348692
2012-12-17 04:07:46 +0330 +0330
NA

حسین جان داستانت سوژه قشنگی داره ولی جذابیت نداره . تو این سایت قصه بدبختی انقد

زیاد شده که ادم حوصله خوندنشونو نداره. احساس کردم داستان بیش از حد توهمی هستش.

ضمن اینکه شما پسری و نتونستی احساسات یک دخترو به من منتقل کنی .گنگ و نامفهوم بود

همه چیز.یعنی انقد پول نداشتن سرامیک کف حمام درست کنن.حتی سیمان هم نبود؟ می شد یک

بهانه بهتر پیدا کرد.

در ضمن اون سوگ نامه اول داستانت که متاسفانه حتی نویسندگان خوب اینجا هم انجام می دن

اضافی هستش.بردار.

مرسی .موفق باشی.

0 ❤️

348693
2012-12-17 11:02:55 +0330 +0330

غمباد ميگيره آدم…

بعد عمرى اومديم يه داستان بخونيم اونم از شانس ما خورديم به پست تو

من نميدونم چرا نويسنده ها فكر ميكنن هرچى داستان غم انگيزتر باشه بهتره!
منظورم به اين داستان يا كلن به داستان هاى اين سايت نيست وخامت موضوع فراتر از اين حرفاست!
ازنودو نه تا رمان چاپ شده تو ايران همش غمناكه اگه يكى پيدا كردين كه باهاش لبخند زدين ميشه صدتا!

ولى چيزى كه هست شاد كردن سخت تر از ناراحت كردنه احتمالا همين دليلش باشه…

0 ❤️

348694
2012-12-17 15:05:06 +0330 +0330
NA

پس از سالها چشممون به دوست خوبمون اریزونا هم خورد
خسته نباشی برادر
سامی شهوتی!!!

0 ❤️

348695
2012-12-17 15:40:03 +0330 +0330
NA

مرسى آريزونا
انگار حرف دل منو زدى
من قبلا زياد رمان ميخوندم ولى بعد از يه مدت از هرچى داستانه زده شدم
خدا ميدونه چقدر موقع خوندن رمانها گريه كردم :-(

0 ❤️