تهمینه (۳)

1401/09/12

...قسمت قبل

دریا بازم طوفانی بود. از اون وقتایی که لاکپشتی میری جلو. تقریبا بندر عباس بودیم و این رو می شد از شدت گرما بفهمی. این مسافت چندین ماهه گذشته بود و وقته برگشتن به وطن بود. تو دیدگاهه من تلخ ترین چیز دنیا جدا شدن از جایی که توش بزرگ شدی، توش رشد کردی و تبدیل به گاوی شدی که الان هستی. هر چند هیچ گوهی نباشی، اما بازم همه ی کوچه تورو می شناسن. فقط کافیه یکی دو دست هفت سنگ و گل کوچیک بازی کرده باشی و از سوپری های مختلف محله بستنی زیزیگولو خریده باشی. همین کافیه که گوساله های محله با تو قد بکشن و تو باهاشون حسابی رفیق شده باشی و اگه مغازه دار ها همون جایی بمونن که قبلا بودن، وقتی بری ازشون خرید بکنی بازم لپتو می کشن و با یه دیدگاهی که نسبت به یه پسر کوچولو موچولویی دارن، تورو نگا میکنن، هر چند که 20 و خورده ای سال سن داری و این یعنی حس خوب. مثلا علی، که بهترین دوستمه از تو کوچه با هم آشنا شدیم. یادمه دوستیمون از بزن بزن شروع شده بود. اون اولین باری بود که من با کسی گلاویز می شدم. علی، دقیقا برعکس من که بچه ی خیلی ساکت و مودبی بودم، بچه ی شر شیطونی بود که وقتی جفتمونم 9 سالمون بود وسط تابستون اساس کشی کردن اومدن ته کوچه. دقیقا تصویرش جلو چشامه که چه جوری داشتن وسایلشونو می بردن بذارن تو. تو اون لحظه با علی چش تو چش شدیم. با یه نگاهه براندازه کننده ای به من و تهمینه که بستنی دستمون بود نگا کرد و بعد بای بای کرد و رفت تو. تهمینه همینجوری که داشت بستنیشو لیس می زد ازم پرسید: سیاوش دوسته جدید پیدا کردی ؟
سیاوش: نه الان دیدمش
تهمینه: پسر خوبیه ؟
سیاوش: نمیدونم. بیا بریم الان بابا بر می گرده میبینه خونه نستیم بازم دعوامون می کنه.
شروع کردیم به راه رفتن. چند قدم مونده بودیم به آیفون،که دیدم علی از خونه در اومد و اومد سمت ما. بدون اینکه سلام بده گفت: اسمت چیه؟
سیاوش: سیاوش. اسمه تو چیه ؟
علی: به تو چه ؟
سیاوش: …
تهمینه از خجالت پشتم قایم شده بود و با اون دستش که توش بستنی نبود تی شرتمو گرفته بود. تو این حین علی متوجه اون شد و ازش پرسید: اسمه تو چیه ؟
تهمینه: …
علی: گفتم اسمت چیه ؟!
تهمینه که از خجالت صداش مخملی و آروم شده بود با ترس و لرز گفت: تهمینه.
علی: تهمینه ؟! چه اسمه زاقارتی!
سیاوش: زاقارت ؟ یعنی چی زاقارت؟
علی: زاقارته دیگه. نشنیدی ؟
سیاوش: نه.
علی: یعنی ضایه اس.
تا به اون لحظه کلمه ی زاقارت که تو مدرسه مد شده بود به گوشم نخورده بود. تهمینه ام که 2 سال ازم کوچیک تر بود تازه یه سال بود داشت می رفت پیش دبستانی نه معنی زاقارتو می دونست نه ضایه رو. بری تو بحرش خودشم معنی شو بلد نبود. علی بدون اینکه چیزی بگه دستشو دراز کرد موهای خیلی خیلی بلند تهمینه رو که رنگ طلایی مانند داشت رو گرفت. تهمینه ی توله سگ از بچه گیش خوشگل بود و این باعث می شد زبان زد عالم و آدم باشه. یه دختر بور سفید با چشای آبی! جوری خوشگل بود که وقتی نگاش می کردی نمیتونستی تشخیص بدی که این آدمه یا چیه. همیشه وقتی فک فامیل کنار هم جمع می شدن صحبت از این می شد که تهمینه به کی کشیده که این شکلی شده. چون پدر مادرم رنگ زغال بودن و من هم با اینکه پوستم برعکس اونا سفید بود اما موهام پر کلاغیه. زیبایی تهمینه انقد زبون زد بود که مامان از دستش کلافه می شد. اخه مامان بیش از هر چیزی به چشم زخم معتقده! در حدی که هر سری تهمینه مریض می شد، یا نیمدونم امتحانی رو خراب می کرد یا کلا دسته گلی به آب می داد همش می گفت که بچه رو چشم زدن، رسما گاییده بود دهنمون رو. یه عکس از دوران بچه گی مون رو همیشه تو کیف دارم و با دیدنش خیلی از خاطرات تو ذهنم زنده می شن. تو عکس مامان، هم تن من و هم تن تهمینه، سرهم لی پوشونده و اگه اشتابه نکنم روز اول عیده. با هم کنار درخت یاسمن تو باغچه حیاطمون وایستادیم و بابا ازمون عکس گرفته. تو این عکس تهمینه مثل همیشه موهاش بلنده و قبل از اینکه به طور معجزه آسایی، خرمایی رنگ بشه اونجا روشنه. یادمه مامان تهمینه رو آرایشگاه نمی برد و معتقد بود که موهای دخترو نباید تا قبل از 10 سالگی کوتاه کرد. و در حدی بلند و لخت بود که خیلی وقتا جلوی چشاش می اومد و بنده خدارو اذیت می کرد. بعد از اونم تهیمنه می دونست که جونم درگیر موهاشه و به خاطر همین هیچ وقت اونارو خیلی کوتاه نکرد.
موهای تهمینه همینجوری تو دستای علی بود و ما داشتیم هاج و واج هم دیگه رو نگا می کردیم که این داره چی کار میکنه ؟! پررو بودن علی واقعا پشم از تن هر بنی بشری می ربود. مخصوصا وقتی اگه مثل امثال ما تیتیش مامانی باشی. علی یکمی موهای تهمینه رو با تعجب نگا کرد و گفت: موهات چرا این رنگیه ؟
تهمینه جواب نداد و از پشتم تی شرتمو بیشتر کشید و خودشو قایم تر کرد. دیدم تهمینه داره اذیت میشه دسته علی رو از رو موهاش پس زدم و تصمیم گرفتم تنها حرف بدی رو که بلدم بودم رو به کار ببرم.
سیاوش: به تو چه که این رنیگه ؟ مگه فضولی ؟
علی: چی ؟!
سیاوش: میگم به تو چه ؟
علی: تربچه، بخور از کونه بچه، سیر نشدی به من چه ( هه هه هه)
دیدم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و به قول آرش که ضرب المثل ترکی ای رو به کار می بره، مسجد گوزیدنی نیست (یعنی اوضاع خیلی خیته و فضا سنگین). تو این حین که من با پاسخ کوبنده ی علی در حد مرگ کیر شده بودم، بستنی تهمینه که حسابی آب شده بود از رو چوب لیز خورد و به زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن. علی با صدای بلند به تهمینه می خندید و این باعث شد خونم به جوش بیاد و نتونم خودمو کنترل کنم. با قیافه ی خشمگین رومو کردم سمت تهمینه و همینجوری که گریه می کرد بقیه ی بستنیمو دادم بهش و برگشتم و با تمام وجود علی رو هل دادم. همون موقع بود که با هم گلاویز شدیم. با اینکه جثه ام از علی بزرگ تر بود، خیلی نتونستم بزنمش و حتی کتکم خوردم. با صدای جیغ تهمینه مامان من و مامانه علی اومدن بیرون و با فریاد جدامون کردن.
مامان علی: زلیل مرده بیا تو ببینم! میدونی از کی دنبالتم. داری دعوا میکنی ؟
علی که صدای مامانشو نشید نفس نفس زنان از دعوا رفت به سمت خونشون. منم که مامان داشت دم در ساختمون بهمون چش غره میرفت مثل موش آبکشیده باید می رفتم خونه. اما اولش متوجه تهمینه شدم که از شدت گریه نفسش بند اومده. نزدیکش شدم و سرشو، همونجوری که دوست داشت ناز کردم و ازش خواهش کردم که بیاد بریم. تهمینه هق هق می کرد و توان نداشت راه بره. دستشو گرفتم و آروم داخل خونه شده و به طبق خواسته ی مامان لباسامون رو در آوردیم و کنار حوض مشغول شستن خودمون شدیم تو راه مامان با یه لحن تند به جفتمونم گفت: تا یه هفته از خونه برید بیرون پاتونو قلم میکنم! خیلی به این موضوع اهمیت نمیدادم چون اکثر موقع ها یادش می رفت ولی گاها هم شده بود که کاملا یادش باشه و دهنمون رو سرویس کنه. مونده بود به مودش که چی قراره برامون رقم بزنه. مامان این رو گفته و به صورت کاملا بی عاطفه، دعوای پسرش و گریه ی دخترش رو نادیده گرفت و رفت تو که به آشپزی برای شوهرش برسه. تهمینه همچنان تو شوک بود و منی که با ارامش داشتم صورتمو رو با شیلنگ آب سرد میشستم رو نگا میکرد. دیدم حرف زدن فایده ای نداره و به شوخی آب رو گرفتم رو تهمینه که شروع آب بازی بود. تونسته بودم تهمینه رو یکمی بخندونم و فضا رو براش عوض کنم. اما تا عصر تو خودش بود تا اینکه عصر اومد اتاق و شروع کرد به حرف زدن و متوجه شدم که خیلی ترسیده. قبلا بارها بابا منو کتک زده بود و گاها تهمینه هم دیده بود. اما نمیدونم چرا این سری ترس از وجودش تو دوران بچگیش بالا می رفت. الان که فک می کنم میبینم من همه ی دعوا هایی که تو عمرم کردم سر تهمینه بوده. خلاصه، شد عصر و بچه ها یکی یکی از خونه شون بیرون اومدن. اون موقع ها یه بازی سیکیم خیاری مخصوصا بین پسرا مد شده بود که من تقریبا سلطان بی رقیبش بودم. بازی با یک سری عکس، تقریبا اندازه 3 در4 ، چاپ شده روی کارتی از مقوا، که بین بچه ها خیلی شهرت داشت. عکس فوتبالیست ها، بدن ساز ها، عکس ماشین های اسپرت، و … روی این کارت ها چاپ می شد. بعد هرکسی با عکس هایی که داشت موقع بازی شرط بندی می کرد. اینجوری که یه تعداد عکس رو تو، و یه تعداد رو هم رغیب مقابلت میذاشتین رو هم. و بعد از اینکه خوب اون هارو با هم قاطی کردی برعکس می کردی و بعد از چیدنشون رو هم، میذاشتی وسط. بعد نوبتی با دست رو عکس ها میزدی، هر چند تا عکس که بر میگشت، مال تو بود. خیلی وقتا من با اولین ضربه همه رو بر میگردوندم و این باعث شده بود که کلی عکس داشته باشم. از پنجره دوستامو دیدم که همشون کارت به دست داشتن میرفتن بیرون. پاشدم منم یکمی از اونارو که واقعا زیاد شده بود رو برداشت و به بیرون رفتم. یواشکی از پله ها پایین اومدم که اگه یه موقع مامان رو دور گیر دادن باشه منو نبینه منتهی دید. نمیدونم بابا چی کارش کرده بود که حالش خیلی خوش بود و اومد با روی خوش راهیم کرد و ازم خواست که دیگه دعوا نکنم. رفتم بیرون و یه سلامی با بچه هایی که تو پیاده رو پلاس شده بودن و داشتن روی سنگ مرمر ورودی یه خونه بازی میکردن، دادم. کارتامو گذاشتم وسط و یکی دو دست بازی کردم و بدون رد خور همه رو بردم. تو این لحظه دیدم که علی کارت به دست داره میاد. انگار اساس کشیشون تموم شده بود. خلاصه اومد سلام داد و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیوفتاده، رو به من گفت بازی میکنی ؟
سیاوش: نه
علی: نکن! بچه ننه
علی رو به بقیه کرد و یکی دو دست با بقیه بازی کرد. دیدم خوب نیست فضا ی رشد بهش بدم و این بار من ازش خواستم که بازی کنیم. این بار اون قر و خمیش اومد اما قبول کرد. بین کارت های علی یه دسته کارت بود که روش عکس دیجی مون ها، کاراکتر های یه کارتونی رو ماهواره پخش میکرد رو داشت. چشم حسابی اونارو گرفت و در عوض یه سری عکس رونی کلمن رو وسط گذاشتم. باید اعتراف کنم که بازی سختی بود اما بعد از یکی دو دست، بلاخره تونستم حالشو بگیرم. بچه ها به افتخارم دس زدن که باعث شد علی حسابی کنف شه و شروع کنه به جر زنی که کارت های تو کج بود که برگشت و فلان و از این جور حرفا. بچه ها گفتن که بیاین قایم موشک بازی کنیم و من و علی هم قبول کردیم. یکیشون رفت به 2 تا از دخترا که اون ور لی لی بازی میکردن پیشنهاد قایم موشک داد. منم از خونه تهمینه رو صدا کردم و اونم اومد. قبلنا با تهمینه قایم موشک بازی کردن برام مکافات بود چون وقتی نوبته اون می شد که چشم بذاره، من باید جاش چشم می ذاشتم. اما از اون سالی که مدرسه رفت بزرگ تر شد و خودش چشم می ذاشت. وقتی جمعمون جمع شد تصمیم گرفتیم که بریم سمت مجتمعی که اون ور تر بود و فاطمه رو هم صدا کنیم. فاطمه دختر بچه ی زبون باز حرفه ای بود که همه عاشقش بودن. یه چیزایی می گفت که از دهنه یه بچه ی 12 ساله در نمیومد انگار. این وسط با منم خیلی دوست بود و بهم علاقه ی خاصی داشت. جالبش اینجاس که یه چیزایی از سکس می دونست. قبلا خیلی شده بود تنها بشیم و از این حرفا بزنیم. راجب دودول و کس و اینا که چه شکلی ان و فلان. به هر حال، برای من خیلی لات بود و نتونسته بودم ارتباط خیلی قوی ای باهاش برقرار کنم. منتهی قرار داشتیم که یه روز دم و دستگاهمونو به هم نشون بدیم ببینیم چه شکلیه. تا اون زمان تنها زن های لختیو که دیده بودم شامل تهمینه و مامان میشد. مال تهمینه رو خوب یادم بود ولی با مامان خیلی وقت بود حموم نرفته بودم. رفتیم و مشغول بازی کردن شدیم. بعد از یکی دو بار یکی از بچه ها چشم گذاشت و من و فاطمه به زیر زمین یکی از خونه ها دوییدم و قایم شدیم. از پنجره ی کوچیک بالای دیوار زیرزمین نور آفتاب خودشو تو جا می داد. من با استرس منتظر بودم که کسی که چشم گذاشته بره که بدوییم بریم بالا سک سک کنیم. یه لحظه چشم به فاطمه افتاد که دیدم رفتار عجیبی داره. کلا یادم رفته بود اون حرف هایی که قبلا زدیم. زیرزمین خلوت بود و همه یه طرف قایم شده بودن و لحظه ی مناسبی بود برای اون کارا. یه لحظه چیزایی رو که حرفش رو زده بودیم تو ذهنم جرقه زد. مطمن بودم دلیل رفتار نا متعارف فاطمه چیه اما مسئله اینجا بود که نمی دونست چه جوری سر صحبت رو باز کنه. خودمو به زور زدم به اون راه و ازش پرسیدم : چی شده ؟
فاطمه: هیچی
سیاوش: مطمنی ؟
فاطمه: اره
سیاوش: باشه.
سرمو برگردوندم به سمت پنجره های کوچیک که مثلا واقعا نمی دونم چی میخوای ولی فک کنم اونم ذهنمو خوند که می دونم ولی خودمو زدم به اون راه. چند لجظه گذشت تا اینکه یه دفعه ای ازم پرسید سیاوش قرارمون یادته ؟
سیاوش: کودم قرار ؟
فاطمه: خودت میدونی کودوم قرارو میگم
سیاوش: نه
فاطمه: چرا. یادته جمعه چی گفتم بهت ؟
سیاوش: …
فاطمه: می خوای بکنیم ؟
قیافه ی گندمی فاطمه با موهای فر و نگاه شیطنت آمیزش واقعا دیدنی بود. از کنجکاوی داشتم سوراخ می شدم. کنجکاویه اینکه ببینی چه شکلیه و با مال تهمینه چه فرقی داره. یه حس غیر قابل وصفی داشتم اون موقع. قلبم مثل رگبار کلاشینکف داشت می زد. حس اینکه یه کار ممنوعه ای رو داری میکنی تمایلم به این کار رو خیلی افزایش می داد. یه نگاهی دوباره به بچه ها انداختیم که ببینیم کسی هست یا نیست. پله ها رو، در ورودی زیر زمین رو کلا همه جارو که چک کردیم رفتیم یه گوشه ی زیر زمین و دستامونو گذاشتیم رو بند شلوارمون و چشم دوختیم به شلوار هم دیگه. یکمی گذشت، اما ترس و خجالت اجازه نمیداد که دس به عمل بزنیم. تا اینکه فاطمه گفت بیا بشماریم و تو شماره 3 بکشیم پایین و منم قبول کردم.
فاطمه: یک
فاطمه: دو
فاطمه: سه !!
همون موقع بود که بالاخره کشیدیم پایین. تو سوسویی روشنایی زیر زمین برای اولین بار داشتم کس یه شخص دیگه ای رو می دیدیم. خیلی چیزی معلوم نبود و از دور تقریبا شبیه کس تهمینه بود. منتهی یه خال گوشتی مشکی کوچیک بالای کسش داشت که کاملا جلب توجه می کرد. بعد از چند ثانیه دوباره شلوارامونو کشیدیم بالا و یه خنده ی هیستریک از روی هیجان کردیم. یه دور دیگه همه جارو گشتیم دیدیم اونی که دنباله مردمه، هنوز داره می گرده. هیجانی که اون لحظه داشتم باعث می شد که صدای قلبم تو سرم اکو بشه. این بار با جرعت بیشتر با شماره سه کشیدیم پایین. تو حالتی که شلوارمون تقریبا تا زانو هامون پایین بود مثل پنگوئن به سمت هم حرکت کردیم و رسیدیم. زل زده بودم به کس فاطمه. دقت کردم دیدم از مال تهمینه لاغر تره و بالاش اون برامده گی و قلمبه گی مال تهمینه رو نداره. لپ های کسش کوچیک تره که باعث میشه حجمش کمتر دیده بشه. روی هم رفته مال تهمینه به نظرم تو عالمه بچه گی خیلی خوشگل تر و متفاوت تر میومد. فک کنم بدون حرف، یک دقیقه ی کامل خیره مونده بودیم. تا اینکه فاطمه دستشو دراز کرد و یه دستی به کیرم زد. یکمی خجالت کشیدم اما متوجه شدم که موقعیت خوبیه منم بدنه اونو لمس کنم. دستمو با ترس و لرز نزدیکش کردم و از رو چسبوندم بهش. یه داغی خاصی داشت و با حرارت کل بدنش فرق می کرد. دستمو یکمی بالا پایین کشیدم آروم از روی کنجکاوی انگشت سبابه ام رو داخل چاکش کردم. یه هو دودول بچه گونه ام مثل فنر خودکار از غلافش در اومد و سیخ شد. فاطمه با تعجب یکمی بیشتر نگا کرد و پرسید: چرا اینجوری شد ؟!
سیاوش: نمی دونم ! (واقعا هم نمیدونستم دلیل سیخ شدن رو)
فاطمه: چقد سفت شد.
سیاوش: …
فاطمه: اینجوری بکنم ؟
فاطمه شروع کرد به ماساژ دادن دودولم مثل به سیخ کشیدن کباب کوبیده. خیلی حال میداد و احساس میکردم یکی داره قلقلکم میده. فاطمه که دید من خوشم اومده حرکاته دستشو تند تر کرد. منم یکمی دستمو جلو عقب کردم و چوچولشو پیدا کردم. البته اون موقع نمی دونستم اسمش چیه. یکمی تکونش دادم و دیدم اونم حس قلقلک طور داره. با تعجب ازش پرسیدم این چیه ؟
فاطمه: نمیدونم.
سیاوش: شبیه دودول کوچیکه
یکمی فشارو بیشتر کردم که قیافه ی حاوی لذت فاطمه به درد کشیده شد و داد زد: آی! دردم اومد. ازش معذرت خواهی کردم و دستمو داخل تر بردم که بقیه ی جاهاشو کشف کنم. کلا مغزمون به چیز دیگه نمی تونست متمرکز بشه. من انقد زیاد غرق در کشفیات جدیدم شدم که کلا یادم رفت داریم بازی می کنیم و مردم دنباله ما هستن. انگار بازی تموم شده بود و همه منتظر ما مونده بودن که برگردیم. حتی کار از منتظر موندن گذشته بود و داشتن به صورت دسته جمعی دنبال ما می گشتن. غرق در کس فاطمه بودم که صدای تهمینه منو به خودم برگردوند!
تهیمنه: سیاوش !؟
سیاوش: …
تهمینه: دارین چی کار می کنین ؟!
سیاوش:…
من که واقعا ذهنم قفل شده بود. رسما خایه فنگ شده بودم. منتهی حاضر جوابی فاطمه به کمکمون اومد اون لحظه.
فاطمه: مگه نمی بینی قایم شدیم ؟ تو اینجا چی کار میکنی ؟! اصلا مگه تو چش گذاشته بودی که اومدی دنباله ما ؟
تهمینه : چرا لباستونو در آوردید ؟!
فاطمه: هیچی! می خواستیم جیش کنیم!
علامت سوالای خشمگین تهیمنه که تو ذهنه کودکانه اش نقش بسته بود تبدیل به علامت سوالای معمولی شد.
تهمینه : اینجا میخواستین جیش کنین ؟؟
فاطمه: اره!
تهمینه: مگه میشه ؟
فاطمه: اره. ببین
ذهنه فاطمه در حد یک جنایت کار حرفه ای فعال بود و انقد دل و جرعت داشت که حرف هاشو عملی کنه. در آن واحد، همونجا، چماتمه نشست و شروع کرد به شاشیدن! فاطمه برای اینکه نقشه اش طبیعی تر بشه رو به تهمینه کرد و گفت تو ام داری بیا بکن زود برگردیم. این رفتارش واقعا برای ما عجیب بود! چون انقدر مودب بودیم که حتی از گوشه ی ذهنمونم رد نمی شد جلوی کسه دیگه ای لخت بشیم، چه برسه به اینکه بشاشیم. من که عمرا این کارو می کردم. اما تهمینه از اون اول شاشو بود و همین الانشم خیلی بیشتر از من نیاز به دسشویی پیدا میکنه. هم حجمش جیشش خیلی زیاده و هم تکرر ادرار داره. لامصب یه لیتر میشاشه!! شاید مثانه اش بزرگ باشه و کلیه هاش پر کار، نمیدونم. حتی یه بارم قبلا بردنش دکتر ولی گفت که هیچ مشکلی نداره. خلاصه که موقع مسافرت رفتن همیشه زرت زرت باید نگه می داشتیم که خانوم کارشو بکنه. با این حال بعید میدونستم اون لحظه، با این که 7 سالش بود، به هیچ وجه حاضر باشه جلو کسه دیگه ای اونم تو زیرزمین این کارو بکنه و موضوع براش کاملا غیر قابل هضم بود. این وسط من داشتم مثل کیر پلاستیکی کوچیک زیر تخت یه زنه سیاه پوست، با دهنه نیمه باز کارای فاطمه رو نگا میکردم. بی شرف یه جوری جدی بود تو نقشش که خودمم داشت باورم می شد که هدفمون از اول این بوده. همش تو دلم دعا میکردم که تهمینه کارمونو نفهمیده باشه. ترس از رختن آبرویی که با زور به دستش آوردم و مثل تخم چشمم ازش مراقب بودم؛ ترس از اینکه دوستام از دستم برن؛ و اما بیشتر از همه، ترسم از این بود که تهمینه فهمیده باشه و ناراحت شده باشه. تنها قدرت خارق العاده ای که تو زندگیم دارم اینکه می تونم عواطف، احساسات و چیزایی که تو طرف مقابلم میگذره رو درک کنم. این قدرت شاید همیشه کار نکنه، ولی در مورد تهمینه همیشه 100% صحیح بوده. و فقط با نگاه کردن میتونم همه ی دهنشو بخونم. اون لحظه می تونستم شاخ هایی رو که از تعجب رو سر تهمینه داشت رشد می کرد رو ببینم! ناخن انگشت اشاره اش رو داشت از روی حرس و عصبانیت گاز می زد. فهمیده بودم که اصلا متوجه نشده که ما داشتیم دودول بازی می کردیم. نقشه ی فاطمه بدون نقص بود، و نگاه خشونت آمیز تهمینه از حس تملکی که به من داشت، نشأت می گرفت. شدیدا به صورت بچه گونه از اینکه من رو دختر دیگه لخت دیده یا من کسه دیگه ای رو لخت دیدم غیرتی شده بود. شایدم به خاطر این بود که باور داشت که این کار، کار بدیه و به خاطر اینکه من مرتکبش شده بودم ناراحت بود. جوییدن ناخن تهمینه تموم شد و به سمت من، و فاطمه که هنوز چمباتمه نشسته بود اومد. دلیل این کار تهمینه رو اون موقع نمی دونستم. بر خلاف تصوراتم آروم آروم اومد و شلوارشو با دو دل بودن شدید، کشید پایین و شروع کرد به جیش کردن. به جدیت میتونم بگم که اون سه چهار دقیقه ای که این اتفاقات افتاد یکی از تعجب بر انگیز ترین، بهترین، یا افتضاح ترین خاطرات دوران بچه گیم بودن! از یه طرف خوشحال بودم که فاطمه تونسته بود گولش بزنه از به طرف دیگه عذاب وجدان داشتم و اون لحظه میخواستم ازش بخوام که این کارو نکنه. فاطمه بلند شد و شلوارش و شرتش رو با حوصله راست و رسیت کرد و به من گفت: تو نمی کنی ؟! تازه من اون لحظه به خودم اومدم که هنوز دودولم بیرونه! فورا شلوارمو کشیدم بالا و گفتم نه! من ندارم و منتظر موندیم که تهمینه تموم شه. تهمینه داشت با یه نگاه زهر آلود من و فاطمه رو نگا می کرد. شاید زهر توی نگاهش رو فقط من میتونستم ببینم و برای بقیه کاملا عادی بود. بعدش پاشد و با طمانینه ،جوری که اندامه ش کاملا نمایان شده بود لباسشو درست کرد. با اینکه اونم دختر بود اما دلم میخواست جلوی چشای فاطمه رو بگیرم و نذارم نگاهش کنه. فاطمه داد زد که بیایید بریم و دویید سمت راهپله که بره بالا. ما هم بدون اینکه چیزی بگیم پشت سرش دوییدیم. خیلی خوشحال می شدم که ماجرا به همین جا ختم شده باشه اما امکان نداشت. تهمینه خیلی پیچیده تر از اون چیزی بود که قضیه رو اینجا ختم کنه، و مهم نبود که چند سال داره. بالا که رسیدیم، بچه ها سرمون غر زدن کلی که چرا دیر کردین و کجا بودین. تهیمنه گفت می خواد بره خونه و دیگه بازی نمیکنه و گذاشت رفت. خیلی دلم میخواست برم پیشش و نذارم بره! اما تصمیم گرفتم بازی کنم که هم از ترس و وحشت درونیم تو رویارویی با تهمینه به دور باشم، و هم اینکه اگه یه هویی دوتایی با هم میرفتن باعث به شک افتادن خیلی ها می شد. دسته بعد شروع شد. خودم تو زیر زمین قایم بودمو و دلم جای دیگه بود. اون دست علی چشم گذاشته بود و فاطمه کنارم بود. یکمی تو تاریکی فاطمه از اینکه تهمینه رو پیچونده بود حرف زد و بهم تاکید کرد که بهش سوتی ندم و نذارم موی دماغ بشه. سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و ازش جدا شدم، دیدن فاطمه سوهان روح کس مغزم بود. یه دور دوره بولک زدم که علی افتاد پشت سرم و شروع کردم به دوییدن برای سک سک. وسط راه دیدم علی برای چند ثانیه وایستاد اما دوباره ادامه داد. خلاصه سک سک کردم و بدون اینکه خدافظی کنم را افتادم برگردم. همش پشیمون بودم که چرا اون کارو کردم. اصلا دلم نمیخواست تهمینه رو به هیچ قیمتی ناراحت کنم. تو این فکر ها بودم که یهو یادم افتاد بابا کلی پول داده بود که خرید کنم برای خونه. دستمو انداختم تو جیبم دیدم یه قرون از پولا نیست! اون روز بد بختی ولم نمی کرد. دوباره جیب هامو نگا کردم، اونهارو برعکس کردم و در آوردم، لابه لای کارتامو گشتم، نبود که نبود. یه لحظه دوباره دنیا رو سرم خراب. تو اون حالت تحمل غرغر های بابا و دعوا هاشو حتی برای یک ثانیه ام نداشتم. هراسان برگشتم که ببینم بی صاحابارو کجا گذاشتم که دیدم علی نفس نفس زنان داره میاد سمتم.
علی: کجا…کجا گذاشتی … رفتی ؟
سیاوش: چی میخوای ؟ کار دارم ( اینو گفتم و شروع کردم به حرکت به سمت مجتمع)
علی: صب کن… صب کن… پولاتو انداختی
سیاوش: عه ؟ پیداش کردی ؟
علی: اره. وقتی پشت سرت بودم از جیبت افتاد، منم دولا شدم وردارم دیدم سک سک کردی رفتی خونه تون.
یاده اون موقعی که علی وسط دنبال کردم وایستاد افتادم. پولارو از علی گرفتم. اینکه خطر از بیخه گوشم رفته بود مثل آبی روی آتیش بود. از علی تشکر کردم و بعد از خرید به سمت خونه راهی شدم. این آغاز یه دوستی عالی بود که با علی داشتیم. بعدا همکلاسی، و کلا با هم بزرگ شدیم. علی سال ها بعد با صمیمی ترین یا بهتره بگم تنها دوسته تهمینه، حنانه دوست شد و الان تقریبا نامزد بودن. علی و حنانه تبدیل شده بودن به دو جزء جدایی ناپذیر خانواده ی ما. به اندازه کافی به علی اعتماد داشتم که با ارزش ترین دارایی زندگیمو، تهمینه رو، بهش بسپارم. از اون روز به مدت یک هفته تهیمنه باهام خوب حرف نزد. هر کاری کردم از اون مود در نیومد و اصلا راجب همون اتفاق هم حرف نزد. تا اینکه یه روز به صورت کاملا اتفاقی و غیر عمدی تهمینه به مامان اینا جریان جیش کردن رو سوتی داد. اون روز از بابا یه کشیده محکم خوردم. بابا هیچیزی از اون بازی کثیف نمیدونست. جمله ی معروف ((اون که نمی دونست برای چی زده ولی من می دونستم برای چی خوردم)) رو دقیقا به عین دیدم. بعد از اون روز ورق برگشت و اینبار تهمینه بود از قهر و سوتیش واقعا پشیمون شد. اما من اصلا نمی تونستم با کسی قهر بمونم، مخصوصا با تهمینه. با اولین معذرت خواهیش سریع آشتی کردم و برگشتیم به رابطه صمیمی عاشقونه ی بچه گونمون. وقتی که بزرگ تر شدیم، به صورت کامل، راجب چوب کاری اون روز با تهمینه حرف زدم. نه تنها اون، بلکه راجب همچین کاری که یه بار با دختر خالمونم بعد ها کرده بودم رو هم گفتم. مثل همیشه حدسم از حس تهمینه اون روز درست بود و تهمینه واقعا غیرتی شده بود و دلیلش این بود که می خواست برای فاطمه شو آف کنه که چیزی از اون کمتر نداره. فک کنم نقطه ی عطف رابطه ی ما این بود که هیچ رازی بین منو تهمینه وجود نداشت. البته اگه تا به امروز جریان کاترین رو به حساب نیاریم.
دو سه روز آخر به کندی گذشت و بالاخره رسیدیم و با اولین خط انتنی که رو گوشیم اومد با تهمینه حرف زدم. بهش گفتم که بندرم و به محض اینکه تخلیه تموم شه بر میگردم تهران. شوقی که تو وجود تهمینه از خبر خوشم جاری شده بود، بی صبریم رو چند برابر کرد. با بی حوصله گی چند روز باقی مونده رو تو بندر کار کردم و به محض اینکه آخرین کانتیر حاوی زباله های چینی روانه بازار شد، همه خرت و پرتایی که جمع کرده بودم رو ورداشتم و زدم به مسیر فرودگاه. لابه لای وسایلام سواغاتی های تهمینه ام بود. برای تهیمنه همیشه هر وری میرفتم یه چیزایی میگرفتم. این سری هم مستثنی نبود و براش شکلات، چیپس گوشت، و اسمارتیز خارجی گرفته بودم و قرار بود با یه پیرهن بافت قرمز زنونه که از یه برند معروف خریده بودم بهش بدم. آرش هم برای عصر همون روز به تبریز پرواز داشت و تصمیم گرفت با من به فرودگاه بیاد و تا وقت پرواز همونجا منتظر بمونه. تو سالن فرودگاه ارش رو بغل کردم و از هم خدافظی کردیم و بعد از گرفتن کارت پرواز وارد تونل سالن ترازیت شدم. دورو برم پر بود از مرد های کتشلوار پوش ادکلن زده با کیف های سامسونت و دخترای نیمه پلنگی که معلوم بود از ساعت ها پیش برای این واقعه ی مهم که پرواز از بندر عباس به تهران بود، داشتن آرایش می کردن. توی عمرم فاز این آدم هایی که وقته رفتن به فرودگاه، تیپ میزنن رو هیچ وقت نفهمیدم و قرار هم نیست که بفهمم. چرا باید انقد به خودت برسی ؟! مگه قراره چه اتفاقی بیوفته ؟! چه کسی برات تو این پرواز ریده ؟! اصلا ارزشش رو داره که انقد به خودت زجر بدی که بیای برسی اینجا ؟! خلاصه، داخل گیت سپاه مثل همیشه مجبورم کردن که پوتین هام رو در بیارم. کفشامو که در آوردم بوی جوراب پاهام با بوی دریا که خودم میدادم ترکیب شد و فضا رو کلا گرفت. با اینکه خیلی اهمیت نمیدادم، یکمی معذب شدم. حالا این وسط این یارو مامور سپاه ول کن معامله نبود. فک کنم شاید به خاطر این بود که بین جماعت خوش پوش تنها شخصی بودم که حوصله نداشت کاور شب رنگشو دربیاره و با یه لباس عادی به این سفر بیاد. خلاصه مامور تا جایی که گاز میخورد منو گشت و اذییتم کرد. همه ی سختی های انتظار یک طرف، این انتظاری که از فرودگاه به تهران داشتم یه طرف دیگه! این 2، 3 ساعت به هیچ وجه نمی گذشت. از هیجان و دلتنگی اسید معده ام بالا رفته بود و داشت مثل سماور می جوشید. به محض اینکه کون هواپیما تو مهراباد به زمین خورد تو سریع ترین شکل ممکن وسایلم رو تحویل، و تاکسی گرفتم که برم سمت خونه. چقد دلم واسه تهران تنگ شده بود. ولی طبق روال عادی برنامه، همه جا قفل ترافیک بود و تا دو ساعت مارو علاف نکنه، قصد نداشت که ول کنه بریم برسیم. تو مسیر، همش داشتم غذایی رو که تهمینه برام پخته رو حدس میزدم و با خودم سر اون شرط بندی می کردم. بلاخره انتظار به پایان رسید و من جلوی در خونه بودم. به نظرم هر کسی باید حداقل یه بار تو عمرش غربت رو تجربه کنه. تا این اتفاق نیوفته بعید بدونم کسی بتونه حس قشنگ برگشتن رو به معنی واقعی درک کنه. ساعتمو نگاه کردم، تقریبا 4 بعد از ظهر بود. من به تهمینه قول ناهار رو داده بدوم. قربونش بشم حتما گشنش بود و منتظر من بود که برم برسم خونه. آیفونو که زدم، بدون اینکه کسی به اون جواب بده در رو برام باز کردن. تهمینه منتظر نشده، که از در ساختمون برم تو و به پیشوازم اومده بود. تو حیاط به سمت هم دوییدم و هم دیگه رو در حد پرس زیره کفش کار بغل کردیم. صدای تهیمنه که آروم میگفت قربونت بشم خیلی دلم برات تنگ شده، نشون از اون داشت که چشماش خیس اشک شوق شده. جدا شدیم و بعد از چند ثانیه نگا کردن به هم دوباره هم دیگه رو محکم بغل کردیم. قربونه تهمینه ی خودم بشم. بعد از جدا شدن اشک هاشو با پشته دستش پاک کرد و ازم خواست که بریم تو. اگه بگم من گریه نکردم دروغ گفتم، چون واقعا این سری نصف سال رو یه کله از تهمینه جدا مونده بودم. یکی از چمدونای کوچیک رو تهمینه از دستم گرفت و جلو تر از من وارد خونه شد. درست حدس زده بودم! من شرطی رو که با خودم بسته بودم رو بردم! تهیمنه غذای مورد علاقه ام که خورشت بادمجون بود رو پخته بود. بوی بادمجون سرخ شده تو کره، ماهیچه ی گوسفندی، و رب و فلفل و سیر و پیاز داغ که همراه پلوی زعفرونی تو راهرو پیچیده شده بود به تنه نیمه جونه من یاد آوری می کرد که من الان ایرانم!
(( خیلی ممنون از لایک هاتون. اگه بازم استقبال شد، تا آخر هفته ی دیگه سعی میکنم قسمت بعد رو هم بذارم. در ضمن اگه دوست داشتید وسط ها بازم از خاطرات دوران بچه گی مون بگم بهم اطلاع بدین ))

ادامه...

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 52
👎 3
62501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905125
2022-12-03 02:21:35 +0330 +0330

خیلی داری ب جزئیات میپردازی چیزایی ک اصلا برای خواننده این سایت جذاب نیست

5 ❤️

905172
2022-12-03 09:42:19 +0330 +0330

سلام
ممکنه بهم خصوصی پیام بدید لطفا
ممنون

0 ❤️

905181
2022-12-03 10:44:37 +0330 +0330

ممنون که پیام دادید ولی خصوصی نمتونم پیام براتون ارسال کنم

0 ❤️

905183
2022-12-03 10:52:19 +0330 +0330

ممنون از نظراتتون. باشه، قبوله، از قسمت بعد از سکس می نویسم. یه جورایی راست میگین، اینجا شهوانیه و مردم اومدن راجب سکس بخونن.

راجب جزئیات بگم که فقط خواستم برای مخاطب فضا سازی خوبی بشه.

0 ❤️

905187
2022-12-03 11:43:38 +0330 +0330

سلام
زوج در هر سنی از قزوین که نفر سوم مطمان و رازدار
سالم و غیر سیگاری قد بلند میخوان به آیدی تلگرامم پیام بدین.
سنم 25 ساله هستم
قد: 190
وزن: 107
سایز: 16
ساکن: قزوین
آیدی تلگرامم : @ddd745j

فقط حضوری لطفا مکان داشته باشید.

0 ❤️

905190
2022-12-03 12:01:07 +0330 +0330

داستانت عالیه خیلی دوس دارمش به ویژه که همه ی جزئیاتو مینوسی

1 ❤️

905195
2022-12-03 12:27:49 +0330 +0330

به نظر من با همین فرمون ادامه بده! سکس آخرین گزینه‌ست. داستان سکسی یعنی داستانی که بدون پرده و سانسور نوشته میشه؛ و سکس هم بخشی از اون داستانه.
پس صرفا این نوشته یه داستانه! نه اینکه یه نفر بیاد فقط تعریف کنه که چجوری کص گاییده!
داستانت جذابه با همین فرمون برو جلو👌🏻

1 ❤️

905201
2022-12-03 12:59:56 +0330 +0330

سکس مهم نیس ولی بچگی بیشتر مهم نیس
بازم عالی

1 ❤️

905259
2022-12-03 23:18:07 +0330 +0330

داداشم خیلی رفتی تو حاشیه .از همینجا ادامه بده و بیش از حد وارد جزییات نشو لطفا

1 ❤️

905282
2022-12-04 02:43:58 +0330 +0330

بابا داستان چی بود اصلا فراموش کردیم.چه خبره اخه تااین حدلازم بود خاطرات بچگی شرح بدی وشیرین زبونی کنی؟اخرشم درمورد داستان وروند اصلی موضوع دوخط تحویلمون بدی؟ماروگرفتی اسکل کردی یانه به قول خودت مودت همینه؟

0 ❤️

905285
2022-12-04 02:54:39 +0330 +0330

دوستی گفته فضاسازی بشه خوبه بی پرده و …قربونت برم اخه فضاسازی درسته اما یک بند دوبند سه …چهار …پنج… اما نه درحدی که کل یک قسمت از یک داستان دنباله دار بچسبه به حاشیه و به قول شما شفاف سازی وبی پرده تابرسه به سکس.
تاحدی که اصلا روند اصلی داستان خواننده که هیچ حتی از دست خودنویسنده در بره ودرحین اینکه غرق درخاطرات گذشته هست یادش بره داره داستان مینویسه واین فکرهایی که داره بلند بلند میکنه همه شون باب میل خواننده ها نیست وخسته کننده میشه.
البته بازم کلی دلیل وتوضیح دارم وانتقاد بجا که خب بیخیال میشم چون اینجا برنامه نقدوبررسی داستان نیست وفقط خواستم بگم که همون اندازه که شمابلدی بقیه شایدبیشترشم دارن.سکوت دلیل برنادانی نیست.

0 ❤️

905371
2022-12-04 16:22:55 +0330 +0330

چقدر کسشعر نوشتی نخونده دیس لایک

0 ❤️

908306
2022-12-26 21:07:40 +0330 +0330

خب دوستان به اندازه‌ی کافی توضیح دادن ، من فقط یه نکته میگم که اگه یادت بمونه تا ابد به کارت میاد :
تو هر موقعیتی ، هر موضوعی ، هر مبحثی به این نکته توجه کن که اصل موضوع چیه و بیان هر مورد حاشیه‌ای و جانبی چقدر در پیشبرد اون موضوع می‌تونه تأثیر داشته باشه.

1 ❤️

908650
2022-12-29 12:10:50 +0330 +0330

سلام.قسمت جدید کی منتشر میشه

1 ❤️

909780
2023-01-07 14:22:42 +0330 +0330

پس قسمت بعدی کی میاد ؟

1 ❤️

911531
2023-01-20 12:04:00 +0330 +0330

سلام کاشکی زودتر بیاد بعدیش

1 ❤️