تجاوز به یلدا (قسمت ۳ و پایانی)

1395/01/14

…قسمت قبل

دستشو که از رو چشمام ورداشت و صورتش با یه لبخند چندش آور اومد جلوی چشمم تازه باورم شد که خواب نیستم و به مراتب توی واقعیتی بدتر از کابوس قرار گرفتم . از دیدنش اونقدر شوکه بودم که مثل عروسک کوکی با چشمای حیرون جلوش ماتم برده بود و زل زده بودم به پیروزمندانه ترین بخش صورتش ، به دهنش ؛ به اون لبخند کثیف که دندوناشو نمایش میداد. انگار کل صورتش خلاصه شده بود توی اون لبخند باز ، یه چیزی تو مایه های پیروزی بود و غلبه به وجود نحیف یه دختر بی پناه . انگار داشت میگفت : « از دست من در میری؟؟! کور خوندی دختر جون» . وقتی سکوتو با جمله ی کلیشه ایه « انتظار دیدن منو نداشتی!» شکست ، انگار تازه به خودم اومده باشم دو قدم رفتم عقب و درحالیکه سعی میکردم بخندم با صدای لرزونی گفتم : « خب مسلمه که نه عمو… شما مگه شمال نبودید؟ با مامانم اینا ؟ خاله فتانه…» حس میکردم موقع ادای این کلمات دهنم به طرز غیر طبیعی کج شده ، سعی داشتم بخندم اما بغضم گرفته بود و تلخندم فرمی داشت مابین گریه و خنده . به مسخره ترین شکل ممکن سعی داشتم خودمو عادی جلوه بدم و به بدترین شکل ممکن خراب کرده بودم . این اضطرابم از چشمای تیزبین رضا پنهون نموند . خیلی ریلکس عینک آفتابی رو که بالای سرش گذاشته بود ورداشت گذاشت رو میز سالن و همونطوری که داشت تعریف میکرد شروع کرد به درآوردن کتش . « فکر میکردم از دیدنم خوشحال میشی ، کوچیکتر که بودی همیشه تا میومدم پیشت با ذوق میدویدی طرفم و بالا پایین میپریدی تا بغلت کنم » چشمکی زد و ادامه داد « البته بین خودمون بمونه هااااا خانوم کوچولو ، یه وقتایی هم با ما سرد میشدی ، به اصطلاح قهر قهر تا روز قیامت ! اما بعدش آشتی میکردی… ؛ فکر نکن نفهمیدم ، الان یه مدته که با ما سرسنگین شدی ، از ما دوری میکنی… کلا سایتون سنگین شده!» - نه عمو اینجوری نیست ، چرا این فکرو کردین! «ـ رضا خندید ، نه نخندید ! قهقهه زد و رفت به سمت آشپزخونه « بیا برو بچه جون ! بیا برو عمتو بیچاره کن! ما خودمون ختم این حرفاییم… ، وقتی من میگم سرد شدی رد نکن ، دلیلشو بگو » با یه حرکت ضربتی و سریع و تا رضا پشتش بهم بود از گوشه ی میز سالن ، جاییکه موبایلم توی شارژ بود ، گوشیمو ورداشتم و تو جیب پیژامم قائم کردم . بدو رفتم سمت آشپزخونه و نذاشتم بره داخل . با لحن محکمتری گفتم – نه به خدا عمو رضا ، اینجوری که شما فکر میکنید نیست ، راستی خاله فتانه و بچه ها کجان؟ نگفتین چرا یهویی اومدین تهران؟ بعدشم شما مگه کلید اینجارو داشتید؟ رضا جلوم ایستاد بود ، یه نگاه به صورتم کرد که سریع چشمامو دزدیدم تا باهاش چشم تو چشم نشم ، میدونستم یه نگاه کافیشه تا انتها و اعماق قلبو ترسمو بخونه . با لحن بیتفاوتی جواب داد: « بعله که کلید دارم ، خیلی وقتا من و فتانه (زنش) میومدیم به خاله فرحنازش سر میزدیم . تهرانم کار برام پیش اومد مجبور شدم اورژانسی بیام ، گفتم یه سری هم به دخمرمون بزنم بد کردم؟ (لپمو کشید) - نه عمو رضا ، اتفاقا خیلی خوشحال شدم دیدمتون (چه دروغ تهوع آوری) ، راستی شما بفرمایید تو سالن تا من برم چایی بریزم و بیارم « چایی نمیخورم ، آب خنک اگه هست…» رضا رفت تو سالن و من با پاهای لرزون و استرس زیاد رفتم تو آشپزخونه ، کتری رو گاز بود یه لیوان گرفتم دستم و جلوی کتری ایستادم . آب ، جوش اومده و چایی هم دم کشیده بود و صدای نفیر کتری بهم میگفت باید زیرشو کم کنم اما توجهی نمیکردم . تمام حواسم به موبایل توی دستم بود و سعی داشتم رمزشو با دست لرزونم بزنم تا صفحه نمایش گوشیم بالا بیاد ، یبار و دو بار و سه بار رمز اشتباهی …-اه لعنتی !- دستم میلرزید و استرسم مانع میشد رمزو درست بزنم ، بار چهارم بود که یکی دست گذاشت رو شونم « داری چیکار میکنی؟!» با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و لیوان از دستم افتاد و شکست . رضا موبایلمو ازم گرفت و درحالیکه با کفشش خورده شیشه های کف زمینو جابه جا میکرد پوزخند زد« به کی میخواستی زنگ بزنی ؟ اونم اینجوری پنهانی؟ - با لبخند مسخره تری ادامه داد- نکنه خبریه وروجک؟ » - ن …نه … نه عم… عمو… این چه حرفیه . راست … راستش میخواستم به خاله فرحناز زنگ بزنم . آااخه چنبار زنگ زده بود تا…تا حالمو بپرسه ، نگران میشه « نگران نباش من قبل اومدن اینجا بهش زنگ زده بودم و باهاش هماهنگ کردم گفتم که میام بهت سر میزنم » با نوک انگشتاش پایین موهامو لمس کرد و با صدای آهسته تری ادامه داد « رفتارت خیلی عجیب غریب شده هااااا دختر ! » برای اینکه دستشو از موهام بکشه خم شدم رو زمین تا شیشه هارو جم کنم ، با صدای خفه ام عذرخواهی کردم : - ببخشید اینارو جم کنم الان براتون یه چایی تازه دم میریزم . رضا خم شد و مچ دستمو گرفت و درحالیکه منو به سمت سالن میکشید غرید « نه بابا!!!؟ انگار اصلا اینجا نیستی یلدا ، اولا من چایی نخواسته بودم دختر! آب خنک میخواستم که الان بیخیالش شدم . ثانیا نمیخواد اینارو جم کنی بیا بشین تو سالن دو دقیقه میخوام تنها و درست باهات حرف بزنم. وحشت زده و مسخ شده از تماس دستش که محکم مچ دستمو میکشید و به سمت مبل بزرگ توی سالن میبرد ، تقلا میکردم اما بی فایده بود . رضا جلوم رو مبل نشست و دستمو ول کرد . قیافش آروم بود ، حتی ته مایه ای از طنز و شوخی توی لبخند کنج لبش خودنمایی میکرد اما من!؟!

من انگار دنیا روی سرم آوار شده باشه از استرس و ترس و وحشته جای تماس دستش رو دستم و حرفایی که میخواست بزنه، مثل یه بچه گربه ی خیس وسط زمستون و سرما ، به خودم میلرزیدم.
تو دلم زمزمه کردم : (خاک تو سرت یلدا ، یکم آروم باش ، یکم ریلکس باش، اتفاقی نیفتاده که! یادت رفته؟ قرار شد طبیعی رفتار کنی؟ به روت نیاری که میدونی؟ الانم فقط عموت اومده بهت سربزنه و حالتو بپرسه و بعدشم میره ، همون عموی مهربونی که کوچیک بودی برات کلی عروسک و دفتر نقاشی و پازل های قشنگ قشنگ میورد . پس برای چی میترسی؟؟ ، یکم آروم باش ، یکم نفس عمیق بکش ، یکم آروم باش ، قیافت تابلوئه که غالب تهی کردی احمق ! خاااک تو سرت با این نقش بازی کردنت! لااقل دستاتو بکن تو جیبت تا لرزششونو نبینه ) داشتم دستای لرزونمو تو جیبم با ناشی گری پنهون میکردم که مانعم شد . دستمامو با دو تا دستاش گرفت و خودشو کشید جلو : « چقدر دستات یخ کرده دختر!!! ، منو نگاه کن» کاملا متوجه شده بود که به شدت هول کردم و دیگه نمیپرسید که چرا ، با اینکه ابدا سعی کرده بودم صورتشو نگاه نکنم اما بازم انگاری همه چیزو از چشمای گریزونم خونده باشه با صدای آروم تری از تن قبلیش بی مقدمه گفت « میدونی یلدا ، تو باید با کسی باشی که دوستت داشته باشه ، در کنار کسی باشی که از ته دلش دوستت داشته باشه ،که بتونه حمایتت کنه ، حتی نمیگم عاشق! هیش کودوم از پسرای جامعه ی الان اینجوری نیستن، ظرفیتشو ندارن ، تو دختر خوبی هستی… یه فرشته کوچولوی پاک و معصوم » صورتشو آورده بود جلو و با انگشتای شصت و زبر دو تا دستاش ، دستای ناتوان و یخمو نوازش میکرد . صورتمو تا اونجایی که گردنم اجازه میداد کج کرده بودم خلاف رد نگاهش و دستامو میکشیدم عقب تا ولشون کنه اما سفت نگرم داشته بود . داشت با نگاهش روحمو سوراخ میکرد . بی مقدمه تر از قبل بعد گفتن دوباره ی اسمم حرفی رو زد که مثل آب یخ بود رو بند بند وجودم . « تو همه چیزو میدونی…» انگار برق کل وجودمو گرفت ، تکرار کرد : «محاله اشتباه کنم ، تو همه چیزو میدونی یلدا ، مطمئنم » . احساس کردم با یه جریان داغی که از مغز سرم شروع شد و تا نوک پام جریان پیدا کرد فلج شدم . یکی از دستامو ول کرد و از جیب شلوارش یه دسته کلید درآورد ، شاید سوییچ ماشینش ، شروع کرد به ور رفتن با کلیدهاش « بچه نیستم که متوجه تغییر اخلاقت نشم . تمام مدت حواسم بهت بود ، نمیخواد نمایش بازی کنی، هیشکسی بیشتر از من حرکات و رفتارتو نمیشناسه » بغض گلومو گرفته بود . حتی رضا هم متوجه تغییر حالم و رفتارم شده بود اما پدر و مادرم نه … با اینکه حتی سعی کرده بودم بهشون بفهمونم چمه… . وقتی رضا خودشو کشید جلوتر و چونمو با دستی که دسته کلیدو گرفته بود به سمت خودش چرخوند و برای اولین بار بعد این مدت چشمم از نزدیک به صورتش افتاد ، انگار که از یه خواب زمستونی بیدار بشم از رویا اومدم بیرون ، تو نگاهش التماس بود و یه ترحم خاص که هرگز فکر نمیکردم تو چشماش ببینم. «نمیخوام در مورد چیزایی که میدونی حرف بزنم به غیر از یه چیز ، به غیر از علاقه ای که داره روز به روز تو وجودم بیشتر میشه ، حتما بعد این همه سال فهمیدی که دوستت دارم یلدا ، اما میدونی چقدر؟» جواب ندادم ، هنوز چونمو نگه داشته بود ، صورتشو از پشت یه پرده ی کدر از اشک میدیدم . چونمو تکون داد و اونیکی دستمو محکم با دست بزرگش فشار داد ، منتظر جواب بود ، اینبار صداش بم تر و جدی تر شد وقتی با تاکید پرسید « میدونی چقدر؟؟؟» تارهای صوتیم انگار پاره شده باشن نمیتونستم صدایی از حنجرم خارج کنم . اشکام بیصدا میریختن روی گونه هام ، خودشو کشید جلوتر ، میخواستم سرمو برگردونم اما چونمو سفت گرفته بود ، صورتشو که آورد دم گوشم چشمامو بستم . « باشه ، جواب نده . اما جواب منو بشنو ، خییییلی دوست دارم یلدا … اونقدر زیاد که حاضرم از همه چیم بزنم تا خوشحالت کنم . اونقدر که هروقت میخندی من خوشحالم و هروقت اشکتو ببینم داغون . اونقدری که حاضرم به خاطرت خیلی حریمارو بشکنم و زیر پا بزارم دختر… بی اندازه دوستت دارم لعنتی ، خیلی میخوامت ، به اندازه ی همین هوایی که توش نفس میکشیم» نفساش میخورد به گونه هام و بوی گند سیگارش میپیچید تو وجودم . صورتشو اونقدرآورده بود جلو که هرم نفسهای داغ و بدبوش پره های بینیمو میلرزوند، وقتی در کمال ناباوری حس کردم لباش رو گذاشت روی لبام و بی محابا شروع کرد به مکیدن و گاز گرفتن ، نفسمو حبس کردم و لبامو به نشونه ی انزجار محکم به هم فشاردادم ، خودشو اونقدر بهم نزدیک کرده بود که ضربان تند قلبشو میتونستم حس کنم . به محض اینکه اون یکی دستشو از مچ دستم ورداشت تا بزاره روی کمرم و منو بیشتر تو آغوشش فشار بده ؛ تمام نیرو و تنفرمو جمع کردم و با هر دو دستم هلش دادم عقب و دویدم به سمت اتاق خوابم و درو بستم . با دستام رو قفل در دنبال کلید میگشتم – لعنتی پس کلید در کو؟ ، این در چرا کلید نداره؟! . چسبیدم به در و شروع کردم زیر لب دعا خوندن . اومد زد به در « درو باز کن یلدا ، کاریت ندارم . اگه به حرفم گوش کنی قسم میخورم اذیتت نکنم .به جون بچه هام قسم خوردم . نترس» - برو گمشو کثافت آشغال ، حالم ازت بهم میخوره . « اگه درو باز نکنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ، برام کاری نداره در این اتاقو باز کردن» - منو تهدید نکن لجن برو به درک ، بمیرم بهتر از اینه که به حرفات گوش کنم . (اشک میریختم و خودمو به در فشار میدادم .) «باشه سگ خور ، خودت خواستی» دستگیره ی در رو فشار داد پایین و اولین ضربه که به در خورد و لای در کمی باز شد فهمیدم که تلاشم به اندازه ی دعاهام بی فایدست . ضربه ی دوم و ضربه ی سوم بود که با فریادی روی زمین پرت شدم و در باز شد . تنها یه نگاه به چشماش کافی بود که بفهمم دیگه از اون التماس و محبت خبری نیست ، اومد و از روی زمین بلندم کرد . اینبار فقط گریه نمیکردم بلکه داشتم جیغ میزدم و به طرفش مشت و لگد میپروندم . دستشو که گذاشت رو دهنم و چسوندم به دیوار ، با لگد زدم تو ساق پاش ، بهم فحش داد و پاهامو قفل کرد لای پاهاش . سرش کنار گردنم بود و داشت زیر گوشمو زبون میزد با یه فشار دستمو از تو دستش آزاد کردم و سعی کردم هولش بدم عقب ، اونجا بود که انگار تازه فهمیدم تفاوت 10 سانت قد یعنی چی ، تقلا میکردم و بی مهابا هلش میدادم عقب ، من زور میزدم و نفس نفس اما اون مثل دیوار چین از مقابلم تکون نمیخورد . پاهام که کمی آزاد شد دوباره شروع کردم لگد انداختن و جیغ زدن . با کلی تلاش و پیچ و تاب موفق شدم از زیر دستش در برم . نمیدونم لگدم کجاش خورد که چند ثانیه مکث کرد و خم شد رو زمین . (اگه فقط میتونستم خودمو به در خونه برسونم…) جرقه ی امید! تو این فاصله دویدم که برم سمت در اتاق خواب که از پشت منو گرفت و برد سمت تخت . دستاش رو شکمم فشار میاورد. از پشت محکم بغلم کرده بود . اشک میریختم و با حرص هر فحشی که بلد بودم میدادم . مثل وحشیا به هر طرفی لگد میپروندم . پرتم کرد رو تخت و هیکل نسبتا بزرگشو انداخت روم و پاهامو با پاهاش مهار کرد سرمو وحشیانه به هر طرف تکون میدادم . درعین ناباوری فریاد میزدم و رکیک ترین حرفایی که میشناختمو با صدای بلند گریه نثارش میکردم . دو تا دستمو با یه دستش گرفت و با اون دستش سرمو صاف نگه داشت تا بتونه صورت پر از تیغشو با اون دهن متعفن به صورتم بماله و لبامو بخوره و زبون بزنه . حالت تهوع داشتم دلم میخواست بمیرم . صورتشو که نزدیکم کرد تف کردم تو روش ، برای اولین بار با دستش خوابوند تو گوشم . صدای زنگی که تو کل سرم پیچید و و سوزشی که تو صورتم حس کردم صدای گریمو چندین برابر تشدید کرد . دستشو گذاشت رو دهنم و فشار داد « خفه شو… خفه شو پدرسگ . صداتو نشنوم وگرنه خفت میکنم .حالا دیگه واسه من لاشی بازی در میاری؟؟. کاری باهات میکنم که تو بغلم بیهوش شی و دیگه به هوش نیای » از خوردن لبام منصرف شد . دستشو بیشتر رو دهنم فشار داد تا صدای جیغامو خفه کنه . داشتم از کمبود هوا سرفه میکردم که سرشو برد سمت گردنم . مثل دیوانه ها صورتشو میمالید به گردنم ، میخورد و زبون میزد و خودشو روم فشار میداد . دو تا مچ دستامو با یه دستش گرفت و کامل افتاد روم ، سنگینی بدنش مثل این بود که زیر یه باتلاق سیاه و پر از لجن دارم غرق میشم . انگار که هرچی بیشتر دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم . وقتی دستش رفت رو دکمه های پیژامم یه نیروی تازه افتاد تو وجودم تا اجازه ندم . امکان نداشت بزارم لخت منو ببینه ، خدایا کمکم کن . دوباره شروع کردم جیغ زدن و وحشیانه تکون خوردن . ، یه چک دیگه و سوزش شدیدتر و دستی که بیشتر دهنمو فشار میداد تا صدامو خفه کنه . دستش که به سینه های لختم رسید ، حس کردم دیگه تقلا و تلاش بیفایدست . اشکم که ریخت روی دستش میخواستم با تمام وجود فریاد بزنم که اینجوری دوستم داشتی؟اینجوری نمیتونستی گریمو ببینی؟ اینجوری میگفتی مثل دخترم میمونی؟؟ صورتشو برده بود سمت سینه هام و محکم میمالید بهشون ، نوکشونو زبون میزد و گاز میگرفت همراه با کارای عجیب و تهوع آوری که حتی دوباره نمیخوام تصورشون کنم . من فقط اشک میریختم و میلرزیدم . کوچکترین لذتی نبود . هیچی . فقط ترس بود و سوزش جای تماس ریشاش با پوستم به واسطه مالیدن بیش از حد و محکم صورتش به سینه هام و وسطشون ؛ که دردش آتیشم میزد . دستش که رفت سمت شلوارم تا بکشتش پایین چشمام از وحشت گرد شد « نه شلوارم نه ، حق نداری بهم دست بزنی نهههه ، نمیزارم شلوارمو دربیاری کثافت . توروخدا نه» دوباره شروع کردم ناله و زاری کردن ، تو چشمام پر از التماس بود اما به من توجهی نداشت . یسری حرفای زشت و رکیک رو پشت هم تکرار میکرد و قربون صدقه ی بدنم و حتی گریه هام میرفت . شبیه بیمارای روانی و مریضی شده بود که از التماس طعمه ی دم مرگش غرق لذت میشه… اومد شلوارمو بکشه پایین نزاشتم . تمام بدنم درد میکرد اما همه ی قوت و انتهای نیرومو جمع کردم تا مقاومت کنم . دوباره لگد بود و مقاومت و مویه و زاری ، پاچه ی شلوارمو گرفت و کشید .با کل قوا و دستای ظزیفم هلش دادم عقب و خودمو سر دادم سمت پایین تخت . وقتی شلوار خالیم تو دستش موند با یه شرت دویدم سمت در خونه . برام مهم نبود چه شکلیم فقط میخواستم از اون جهنم برم بیرون . هیچ وقت یاد نداشتم با همچین سرعتی دویده باشم . وقتی دستم رو دستگیره ی در خونه قرار گرفت ، فقط به این فکر میکردم که خودمو از اونجا بندازم بیرون و با صدای بلند کمک بخوام . – دستگیره ی در چرخید اما باز نشد – برگشتم ، رضا تو چارچوب در سالن ایستاده بود و با پوزخند منو نگاه میکرد، هنوز لباساش تنش بود ، زیر بغل و روی سینه ی پیراهنش از عرق یا شایدم اشکای من خیس بود. یه دستش روی همون دسته کلیدی قفل شد که از جیبش درآورده بود و اونیکی دستش رو با وقاحت روی جلوی برجسته ی شلوارش میمالید … نالیدم – ازت متنفرم لجن . تف به ذات کثیفت، چجوری میتونی؟ تو عموی منی . زن داری ، سه تا بچه داری … چجوری میتونی همچین کثافتی باشی… – بدون اینکه جوابمو بده اومد سمتم و بازومو گرفت ، شروع کردم به زدنش اما فقط با لبخند میکشیدم سمت اتاق ، بازم مقاومت بود و اشک ، نمیخواستم به تخت برسم ، دستشو برد سمت شرتم و گذاشت وسط پام ، وحشیتر از هر وقت دیگه ای دستشو پس زدم و سعی کردم با لگد و مشت از خودم دورش کنم .با دست آزادش محکم خوابوند پشت سرم ، گیج شدم ، افتادم زمین . خم شد رومو و بالای سرم نشست ، دسته کلید رو گرفت جلوی چشمام ، یه چاقوی ضامن دار کوچیک نقره ای بود با آرم شیر ، جاسوییچی!! ، رفتم به دو سال پیش ، بابام براش گرفته بود ، هم جاسوییچی بود هم چاقو و هم درباز کن و یه سری ابزار آلات ضروری ، بابامم یکیشو داشت. غرید: « سعی کن زیاد مث اسب لگد نندازی پتیاره خانوم وگرنه خلاف میلم رفتار کنم دوبرابر پشیمون تر از الان میشی» خدایا؟؟! باورم نمیشه… مردی که مثل پدرم میدونستمش اینجوری داشت تهدیدم میکرد . فکر کردم داره شوخی میکنه . خم شد رومو دوباره دستشو گرفت به شورتم تا بکشتش پایین بازم با تمام قوام نزاشتم ، اون تلاش میکرد و تهدید و من با تمام توانم مقاوت ، با سوزشی تو ساعد دستم ، مغلوب شدم و وقتی لباس زیرمو درآورد من ناباورانه به خونی که از دستم میچکید زل زده بودم . زخم سطحی بود اما … اما باور اتفاقی که به هر قیمتی داشت برام میفتاد مثل سایه ی مرگ هر لحظه منو بیشتر تو شوک خودش فرو میبرد. حتی فرصت اینو نداشتم به خاطر اینکه با چشمای هیز و وقیحش داره لای پامو نگاه میکنه خجالت بکشم . من که نه تا اونروز دوست پسر داشتم و نه شوهر ، هرگز نه موهای شرمگاهیمو اصلاح میکردم و نه دست به لای پام میزدم . هیچ وقت فکر نمیکردم یروزی همچین صحنه ی شنیعی برام خلق بشه . دستشو رسونده بود لای پامو و داشت میمالید و جوووون میگفت و من فقط اشک میریختم و پاهامو به هم فشار میدادم .شروع کرد پیرهنشو درآوردن ، وقتی داشت کمربند شلوارشو باز میکرد آروم و با کوفتگی خودمو کشیدم سمت مبل تو سالن ، تلفن جلوی چشمام بود اما انگار فرسنگ ها کیلومتر باهام فاصله داره توان رسیدن بهشو نداشتم . لبام میلرزید و اشکام قطع نمیشد .

شلوارشو هنوز کامل درنیاورده بود که اومد روم . دستامو با یه دستش نگه داشت ، صورتمو گرفته بودم اونور که نبینم . اصرار داشت که آلتشو نگاه کنم و بهش دست بزنم و بخورمش اما چشمامو سفت بسته بودم و لبامو به هم فشار میدادم. فقط هق هق میکردم .امتناعمو که دید اصرار نکرد . دوباره سرشو گذاشت رو سینه هامو بوسید و زبون زد و با الفاظ نامفهومی قربون صدقه رفت . با اون دستش سعی داشت پاهامو از هم باز کنه ، احساس ضعف داشتم و هر دوسه دقیقه یبار چشمام سیاهی میرفت و برمیگشت ، خودشو که انداخت روم و آلتش با وسط پام تماس پیدا کرد وا رفتم . با آخرین توانم شروع کردم التماس کردن ، دیگه از فحش و مقاومت خبری نبود ، فقط التماس بود و قسم به جون هر کسی که براش ارزش داره ، به جون زنش ،3 تا پسراش ، آبروش، رفاقتش با پدرم ، حق نون و نمک و اشک و اشک و اشک ، جواب همه ی اینا خم کردن سرش کنار گردنم بود و دهنی که لاله ی گوشمو میمکید و نفسای سنگینش و فشاری که به آلتش میآورد . اون حس فشار و سفتی رو کاملا میفهمیدم . « تورو خدا رضا ، التماست میکنم ، تورو ارواح خاک مادرت ، تورو جون هرکی دوست داری ، این کارو باهام نکن ، هرکاری بخوای برات میکنم ، نوکریتو میکنم . هرچی بگی میگم چشم . التماست میکنم ، به آبروی حضرت زهرا ،برای اعتقاداتت . به خاطر خدا … رضا …رضا… رضا به جون مامانم به هیشکی نمیگم اگه ولم نکنی به والله نفرینت میکنم… باهام اینکارو نکن » داشت آلتشو میکشید وسط پام و هر از چند گاه یبار سرشو محکم فشار میداد اما داخل نمیرفت . – نفساش سنگین بود و بوی تلخ زهر میداد ، در گوشم زمزمه کرد : خدا کیه؟ هه !! راجعبه چیزی حرف بزن که وجود داشته باشه و صداتو بشنوه . خدای من الان تویی ، عروسک من تویی، فقط مال من ، اصلا میدونی چیه؟ به خاطر تو میخوام برم قعر موتور خونه ی جهنم… – محکم خودشو روم فشار داد ، با گریه خواستم بگم ازت نمیگذرم اما صدای نالم تو گلو خفه شد ، اینبار محکم تر خودشو روم فشار داد ، فقط یه آن بود ، درد و تیزی وحشتناک چیزی که از وسط پام شروع شد و تو کل بدنم و سرم پیچید . فکر میکردم شدیدترین درد دنیاس اما با فشار دوم شدیدتر شد ، شبیه خنجری بود که وسط پامو شکاف میده و به سختی و تیزی وارد بدنم میشه ، یه درد فوق العاده وحشتناک همراه با یه سوزش نفس گیر. تمام حس و اعصاب بدنم جمع شد وسط پام . دوباره که فشار داد از درد شکنجه آوری که تو تنم پیچید کامل فلج شدم و جلوی چشمام سیاه شد . گفت : جوووووون چه کوسی . – بیحرکت بود ، وقتی دوباره تونستم نفس بکشم فقط یه کلمه گفتم : درش بیار ، تورو قرآن درش بیار (گریه میکردم ، زاااار میزدم و التماسش میکردم) رضا درش بیار از درد دارم میمیرم . نمیتونم تحمل کنم. غلط کردم ، میخورمش ، بهش دست میزنم اما درش بیار دارم میمیرم به خدا هر کار دیگه ای که بخوای میکنم – دستشو رو دهنم فشار داد و دم گوشم گفت : هنوز که نکردم داخل جیگرم ، بیخودی گریه نکن فقط سرش یکم رفته تو… طاقت داشته باش بالاخره باید این روزارو تجربه کنی .
دوباره که فشار داد تازه فهمیدم اون دردا پیش لرزه ی یه فوران درد بزرگتره ، هرچی بیشتر فشار میداد بیشتر نفسم بند میومد و هق هق و زاری میکردم . خودمو سفت گرفته بودم و زار میزدم. از توصیف اون درد وحشتناک واقعا عاجزم اما هولناک ترین شکنجه ای بود که تا اون روز احساس کردم . نمیتونست تلمبه بزنه ، فقط فشار میداد و اون درد میپیچید تو وجودمو وچند ثانیه بیحرکت میشد و دوباره از نو ، بعد پنج شیشبار تکرار این کار . کمی نوازشم کرد و اشکامو با زبونش لیس زد و دوباره فشارداد : دیگه هیچی نمیفهمیدم فقط از خدا میخواستم یا مرگمو برسونه یا این درد وحشتناک تموم شه ، احساس میکردم با تمام وجودم دارم جر میخورم، همه چی از حد توانم فراتر بود ، زار میزدم و ناله میکردم . رضا خودشو میمالید بهم و سنگین و تند نفس میکشید . دستاش همه جای بدنمو لمس میکرد و بی محابا قربون صدقم میرفت و اظهار عشقش تو سرم مثل پتک میکوبید کمی خودشو روم تکون داد و یه آه بلند کشید وبیحرکت شد . وسط پام به غیر از حس سوزش و زق زق درد هیچ حس دیگه ای نداشت .نمیدونم چند دقیقه بیحرکت کنارم افتاده بود . نگاش نمیکردم ، اما صداشو میشنیدم که بلند شد تا بره دسشویی . خودمو رو فرش سالن گوله کردم . حتی جرعت نداشتم به وسط پام دست بزنم . فقط پاهامو جم کردم تو شیکمم و مچاله شدم به بغل و شروع کردم با صدای بلند و خفه ای هق هق کردن . نمیدونم چقدر گذشت … گذر زمان از دستم در رفته بود اما وقتی دست یخ و خیسش خورد به بازوم مثل برق گرفته ها رفتم عقب . با لحن فوق العاده آرومی گفت « نترس یلدا، نترس عزیزم ، همه چی تموم شد . دیگه نمیخوام اذیتت کنم » دست کشید رو ساعد دست چپم . « خدا منو بکشه که اینکارو کردم ،اما … اما تقصیر خودت بود. هوم؟ نگفتم آروم باش و به حرفم گوش بده … نگفتم اذیتم نکن؟ » خواست بغلم کنه اما با ناله ی نامفهومی که از دهن بستم خارج شد مکث کرد ، نمیدونست چی باید بگه ، لباساشو تنش کرده بود و با درماندگی زل زده بود به من . دستشو گذاشت رو زانوم و سعی کرد پاهامو از هم باز کنه :« بزار ببینم چی شدی … » نمیتونستم حرف بزنم اما با ناله ی خشمگینی ما بین هق هق گریم بهش فهموندم که دیگه حتی نمیخوام انگشتش به پوستم بخوره . رفت عقب « گفتم که کاریت ندارم، فقط میخوام مطمئن شم صدمه ی جدی ندیده باشی » دوباره دستشو گذاشت رو پام ، خودمو کشیدم عقبتر چسبیدم به پایه ی مبل ، حرفایی که میخواستم بگم و به زبونم نمیومد رو از تو قلبم میشنیدم ( زدی روح منو تیکه پاره کردی مرتیکه ی روانی اونوخت میگی صدمه ی جدی ندیده باشم؟؟!!) خلاف تصورم اصرار نکرد . نشست رو صندلیه مقابلم و یه سیگار روشن کرد ، زل زده بود به دودش و حرفی نمیزد . من هنوزم کف سالن داشتم گریه میکردم ، جوری به خودم پیچیده بودم که نیازی به لباس نداشتم ، دیگه برام مهم نبود که جلوش لختم . وقتی روح لختم رو کشت پس جسم بی ارزشم پیشش چه اهمیتی میتونست داشته باشه؟! با صدای زنگ موبایلش انگاری که به خودش اومده باشه یه نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد . موقع رفتن مکث کرد، حس پشیمونی و رفتار شقو رقشو توی کاراش حس میکردم . میخواست یه چیزی بگه یا حتی کاری برام انجام بده اما نمیدونست که چی و چکاری…
اما من؟ از ته دلم خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم ولی منم ساکت بودم . لبهام به طرز غریبی به هم دوخته شده بود ، انتظار داشتم هر نوع بلایی سرم بیاره اما وقتی بدون هیچ کلمه ای از در خونه رفت بیرون تازه باورم شد که کجام و چه اتفاقی برام افتاده . بعد رفتنش ، مات بودم . 40 دقیقه ؟ یک ساعت ؟ بیشتر؟ نمیدونم چقدر. دستم رو گذاشته بودم وسط پام و بازم زاااار میزدم . یه چیزی تو وجودم میگفت ( برای چی داری گریه میکنی؟ با گریه کردن چیزی درست میشه؟ نکنه بازم میخوای ساکت بمونی؟ پر بودم از حس تنفر ، تهوع و انزجار . باید یه کاری میکردم اما چه کاری؟ چرا مغزم کار نمیکنه؟ به خودم نهیب زدم هیچ متوجهی که چه اتفاقی برات افتاده؟ یا هنوز به عمق فاجعه پی نبردی؟) از جام که بلند شدم و ایستادم احساس فوق العاده بدی داشتم . انگار یه چیزی از وجود رنجورم کنده شده باشه . خون دستم بند اومده بود ، همون شرتی رو که از تنم به زور درآورده بود پوشیدم با تماسش با سطح واژنم یه درد و التهاب بدی که مثل نبض میزد پیچید تو کل وجودم . نمیخواستم وسط پامو ببینم . انگار دیگه برام برام مهم نبود یا شایدم میترسیدم و این ترس مانعم میشد… وقتی رفتم از تو ساکم دامن بلندمو تنم کنم متوجه شدم که سینه هام و گردنم و بازوهام و حتی رون پاهام قرمزه . همه ی اونجاهایی که با شدت وحشیانه ای با دستش وصورتش لمس کرده بود . داغ دلم تازه شد . نفهمیدم چه لباسی تنم کردم . وقتی به خودم اومدم تو تاکسی دربستی نارنجی رنگی نشسته بودم که رانندش هر پنج دقیقه یبار از تو آینه با حیرت براندازم میکرد . میدونستم قیافم وحشتناکه . چشمای پف کرده از اشک و موهای ژولیده و یه شال کج و کوله که تمام طول راه از سرم میفتاد . دختری که درخواست کرده بود بره به نزدیک ترین پاسگاه پلیس اون منطقه… خب همچین کیسی تعجبو حیرتم داره… گریه نمیکردم . تو فکر بودم … تو فکر چی؟ به طرز غریبی به ـ هیچ ـ فکر میکردم . به خلا ، به رسیدن به آخر دنیا … / از ماشین که پیاده شدم یادم اومد نه کیفم همراهمه و نه پول ، هیچی با خودم نیاورده بودم ، بی اختیار اشکام اومد . راننده که حال نزارم رو دید گفت برو به امون خدا . حتی ازش تشکر هم نکردم. دو تا سرباز که یکیشون کنار کیوسک نگهبانی ایستاده بود زل زده بودن بهم ، به پاهام تو دمپایی پلاستیکی دسشویی بدون جوراب . / خدایا ، اومده بودم کجا برم ؟ چرا انقدر گیجم ؟ چرا انقدر میترسم . پیش کی باید برم… ، با زق زق دوباره ی درد وسط پام تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده . رفتم داخل صدای یکی از اون سربازا رو میشنیدم که میگفت خانوم کجا میری با این وضع؟ حجابت… ،

حجابم!؟؟ دستم رفت رو سرم و دوباره شالمو انداختم رو موهای گره خوردم . تو این مملکت هیچی دیگه مهم نیست الا این یه تیکه پارچه ی رو سر من؟ مگه حجاب درستم و شرم و حیام تونست جلوی تجاوز بهمو بگیره… حال زار منو ول کردن و چسبیدن به حجابم . حتی وقتی هم که داری میمیری باید با پوشش درست باشی… ، چه تفکرات گل و بلبلی.
داخل مرکز ، یه راهروی بلند بود و اتاقای مختلف . عقلم کار نمیکرد که باید برم توی کودوم . در یکی از اتاقا چارطاق باز بود . صدای داد و بیداد و بحث چنتا مرد از داخلش میومد . چند ثانیه نشده بود که اومدن بیرون با دو تا سرباز ، داشتن دعوا میکردن و سربازا از هم جداشون کرده بودن ، رفتم تو اتاق ، یکی از سربازا دنیالم دوید تا جلومو بگیره اما قبل از رسیدم اون مقابل میزی بودم که پشتش یه مرد ریشو نشسته بود . اولین بار بود دهنمو باز میکردم . فقط یه کلمه گفتم : کمکم کنید… ( دلم آتیش گرفت ، چقدر زیر دست و بال رضا التماس کردم خدایا کمکم کن ) مرد پشت میز ماتش برد ، وقتی پرسید چی شده فقط گریه کردم . نشستم کف زمینو زار زدم ضجه زدم . یه خانومو صدا کردن ، پلیس زن ، بردتم یه اتاق . نمیتونستم درست حرف بزنم اما وقتی ورق جلوم گذاشتن وقایع رو بنویسم ، نوشتم ! 3 صفحه ی کامل نوشتم . از روز اول نوشتم . با اشک با هق هق ، با دست لرزون … آدرس و مشخصات رضا رو گرفتن . با عجز خواهش کردم به پدر و مادرم نگین . شرم داشتم تو روشون نگاه کنم بهم گفتن ما خودمون همه چیزو درست میکنیم . با مجوز پلیس ، اورژانسی فرستادنم پزشکی قانونی ، خیلی سریع تجاوز تشخیص داده شد ، التهاب ران پا ومحدوده ی واژن ، تورم و التهاب و خراشیدگی پرینه (حد فاصل واژن و مدخل باسن) + پارگی پرده از ناحیه ی 3 و 8 که فقط یه قسمت 3 دچار پارگی شده و قسمت 8 فقط خراشیدگی (پرده رو مانند یک ساعت گرد در نظر بگیرید) بقیه ی پرده هنوز سالم مونده بود . نشانه ی خراشیدگی و زخم روی ساعد دستم ؤ قرمزی و التهاب بدنم اللخصوص دستا و سینم . همش توی برگه ثبت شد و در نهایت با یه برگه ی سفید با مهر پزشکی قانونی حکم تجاوز تایید شد . البته از نگاههای ترحم آمیز بعضیا و بعضا نگاه متوقع عده ای دیگه که خومو گناهکار میدونستن!!؟ بگذریم… چیزی که برام جای سوال بود ؛ عدم خونریزی موقع دخول آلتش بود ؛ شایدم خونریزی کرده بودم و نفهمیدم اما چند ساعت بعد توی پاسگاه وقتی رفتم دسشویی تو لباس زیرم به اندازه ی شاید چند قطره خون دیدم (به اندازه ی یه قاشق غذاخوری) ؛ خونی تیره تر از رنگ خون عادت ماهیانه . دلیلشو نفهمیدم ولی از کسی هم نخواستم بپرسم.
شب نمیدونم چه ساعتی بود که منو بردن اتاق همون مردی که بدو ورودم رفتم پیشش . بهم گفته بودن پدر و مادرم اومدن و اصلا جای نگرانی نیست و لازم نیست حرفی بزنم . دلگرمی دادن که بیگناهی من تایید شده و اگه همکاری کنم اون رضا ی عوضی رو به سزای عملش میرسونن . هیچ وقت اون صحنه از یادم نمیره .باز شدن دره اتاق ، پدر و مادرم ، قیافه هاشون… ، یه راست از جاده اومده بودن پاسگاه پلیس ، بابام باورش نمیشد . مثل مسخ شده ها منو نگاه میکرد که تو آغوش غرق اشکه مادرم بودم . مامان فقط گریه میکرد ، با صدای بلند . بدتر از من ضجه میزد و میکوبید تو سر و صورتش . بابام فقط جلوم ایستاد و شونه هامو گرفت و تکونم داد : «یلدا ، تو مطمئنی اون بود ؟ مطمئنی خودش بود؟ اشتباه نمیکنی؟ رضا ؟؟ رضا رفیق 26 ساله ی من؟ » جواب ندادم . فقط سرمو انداختم پایین . تا حالا گریه ی بابامو ندیده بودم . گفت باورم نمیشه و زد تو پیشونیش و با قدم هایی لرزون از در رفت بیرون . تو ماشین موقع برگشت بدترین سکوت دنیا رو تجربه کردم ، مامانم آهسته اشک میریخت و بابام ساکت بود ، من تو افکار خودم غرق… لحظه های تلخ زندگیمون تازه شروع شد ، حکم قضایی ، شکایت ، درگیری ، وکیل ، رضایی که آب شده بود و رفته بود اعماق زمین . کابوس های شبانه ی من ، اشکای بی انتهای مادرم و سیگاری که بعد از 32 سال ترک دوباره شد رفیق شبهای پدرم . جو خونمون افتضاح بود . از وقتی داداشام برگشتن خونه ، بدتر شد . مامانم فرداش منو برد دکتر زنان ، تجویز قرص + ال دی و یسری ویتامین و توضیح در ارتباط با پرده ی بکارت و اینکه ترمیم خیلی هم واجب نیست ، چون پردم هنوز کامل از بین نرفته ، گفت بستگی به خودمون داره که من علی رغم مادرم قبول نکردم برم زیر تیغ ، بعد از اون جلسات درمانی با یه روانپزشک خانوم شروع شد ، مادرم فقط یبار اومد تو اتاقم و ازم خواست براش تعریف کنم . اصرار داشت بدونه . براش گفتم ، چیزایی رو که به زبونم میومد و میتونستم بگم ، گفتم . حتی اجازه نداد تموم شه ، اشکاش به سرفه انداختش و دیگه هرگز نخواست چیزی بشنوه .

از اون روز به بعد اصرار اونا به بیتفاوتی و فراموشی ، جو خونرو صدبرابر برام سنگین تر کرد . همه میدونستن چه اتفاقی افتاده اما به طرزی احمقانه جوری وانمود میکردن انگار هیچی نشده ، وقتی داداش کوچیکم سوالی در مورد رضا میپرسید از بابام پس گردنی میخورد . میگفتن همه ی این کارا برای خاطر منه ، اما نمیدونستن که من تو باتلاقی از یاس و سیاهی غرق شدم .شب اوله برگشتم به خونه تب کردم ، بدنم خیس عرق میشد و میلرزیدم و دوباره خیس میشدم از عرق ، تو عالم خواب و بیداری همش رضارو میدیدم و ازش فرار میکردم . هرچی میدویدم جاده ی پیش روم طولانی تر میشد و هیبت رضا بزرگتر ، وقتی رضا تبدیل میشد به یه ابرغول بزرگ که با یه قدم خودشو فرسنگها میکشید جلوی روم و درحالیکه به من که با پاهای کوچیکم بی نتیجه سعی در فرار داشتم میخندید ، کابوسم تموم میشد و دوباره با دویدن و عرق ریختنی دوباره تو همون جاده ی بی انتها از اول شروع میشد . برای خودم انتهایی نمیدیدم. بابام هر روز صبح زود میرفت بیرون و آخر شب برمیگشت ، نمیدونم چیکار میکرد اما از تف و لعنت هایی که تو خونه ورد زبونش بود میفهمیدم که دنبال رضاست. داداش بزرگم وقتی همه چیزو فهمید از خونه زد بیرون و وقتی شب برنگشت متوجه شدیم دستگیرش کردن ، به جرم فحاشی و ایجاد رعب و وحشت تو محله ی رضا و آسیب زدن به ساختمون ( شکستن شیشه و …) . بابام رفت و با سند درش آورد ، وقتی دیدمش باورم نمیشد این همون داداش کوچولوی منه که تازه 18 سالش شده . همه ی اینا به خاطر من بود . داداش کوچیکترم باهام حرف نمیزد ، انگاری همه چیزو از چشم من ببینه . من از صبح تا شب تو اتاقم زیر پتو میغلتیدم و اشک میریختم . فقط به یه چیز فکر میکردم : گناه من تو این ماجرا چی بود که سرنوشت خودم و خانوادم به این حال و روز رسید… ؟ هیچ وقت دوباره خانواده ی رضارو ندیدم . یعنی بابا و مامانم نزاشتن ، منو تو خونه نگه میداشتن و تا جاییکه ممکن بود ارتباطمو با دنیای بیرون قطع کرده بودن ، مامانم میگفت سعی کن فراموش کنی ، اگه احضاریه میرسید خودشون میرفتن ، فقط دوبار رفتم برای تکمیل پرونده ، تایید یسری ادعا و امضا و اثر انگشت . شبا که میخوابیدم حرفای مثلا در گوشی و آرومشون تو اتاق خواب رو میشنیدم . هفته های اول بحثشون فقط سر من بود . مامان گریه میکرد ، بابا داد میزد به مامان میگفت ، تو مادر نیستی ؤ یه زن بی لیاقتی که فقط به فکر مدرسه و شاگرداتی ، میپرسید چیشد که آخر عاقبت دخترت شد این؟! به مادرم میتوپید که تو انقدر غرق کارتی که یلدارو به حال خودش ول کردی و اصلا نفهمیدی این همه مدت بچه چش بوده و چه دردی داشته … مامانم داد میزد و تقصیرارو مینداخت گردن بابام : بهش برچسب خوشگذرونی و رفیق بازی میزد ، میگفت تقصیر توئه که این همه سال پای رفیقتو به خونه و زندگی باز کردی و انقدر حرف از اعتماد و رفاقت زدی که همه خامش شدن ، اگه تو پای مرتیکرو به خونمون باز نمیکردی الان وضعمون این نبود . یکی مامان میگفت و یکی بابا ، صداشون میرفت بالاتر و درست وقتی مامانم بابارو بی غیرت خوند صدای تند و تیز سیلی تو خونه پیچید و بعدش اشکا و گریه ها و نفرینای مادرم .
هیچ وقت سابقه نداشته بود مامان بابا اینجوری باهم دعوا کنن و بیفتن به جون هم دیگه … همه ی اینا هم به خاطر من بود. داداش کوچیکم به مامان شکایت میکرد که اگه یلدا نبود الان زندگی ما عادی بود و انقدر نفرت و بی آبرویی نداشتیم . آب شدم رفتن تو زمین وقتی مامان خوابوند تو گوشش. داداش کوچیکم راست میگفت : شاید جرم من این بود که یه دخترم ، دختر به دنیا اومده بودم و زن هم از دنیا میرفتم . یه موجود ضعیف النفس که سرچشمه ی همه ی شهوت بازیای مرداس… اونا که گناهی ندارن … رضا که گناهی نداشت… گناهش این بود که کاری کردم تا منو یکم بیش از اندازه دوست داشته باشه و اختیارشو از دست بده ، همش تقصیر خودم بود اگه دنیا نمیومدم این همه بدبختی هم از وجود نحس من شامل حال همه نمیشد. دلم آشوب بود ، روحم آشوب بود . از خودم بدم میومد مامان حرفی نمیزد اما خیلی وقتا نگاهشو روم میدیدم که بدجوری سنگینی میکرد ، وقتی برق نگرانی و دلسوزی و بدبختی خودمو تو چشماش میدیدم آرزو میکردم صدسال نوری باهاش فاصله داشته باشم. بابام از مامانم بدتر بود . تو چشمام نگاه نمیکرد ، هیچی نمیگفت . اما به طرز رقت باری کم اورده بود وقتی خودشو مواخذه میکرد و نصفه شبا اشک میریخت و سیگار میکشید میخواستم آب شم برم تو زمین . هیشکیو خونه راه نمیداد. از صبح خروس خون میرفت دنبال باعث و بانی این روزای سیاه . موهاش روز به روز بیشتر سفید میشد و من بیشتر تو غم و غصه هام فرو میرفتم . انقدر جو خونه برام ناجور بود که بعد گذشت چند ماه و دیدن نزاع پدر و مادرم و پریدنشون به هم دیگه و فروپاشی خانوادم پشیمون شدم از گفتنم . شاید اگه دردمو تو دلم نگه میداشتم خانوادم الان مثل روزای گذشته سر پا و خوشحال و عادی به زندگیش ادامه میداد. چنبار فکر خودکشی و فرار به سرم زد اما از عواقب بدترش ترسیدم و پشیمون شدم .
فقط یه نفر بود توی این دوران که بهم آرامش میداد . روانپزشکی که پیشش میرفتم برای درمان . روشی که استفاده میکرد برام جالب و تا ابد تو ذهنم موندگاره. یه زن میانسال بود با هیکل لاغر و بلند که از زیر عینک مستطیلیش زل میزد بهمو و همیشه انگار خونسرد خونسرد بود . انگاری هیچ وقت از هیچ حادثه ای نه ناراحت میشد نه نگران. . جلسات اول چون به زور مادرم میرفتم دهنمو بسته بودم و لام تا کام حرف نمیزدم . اصراری نداشت چیزی بگم . تا جلسه ی چهارم فقط اون بود که حرف میزد و من گوش میدادم . حرفایی که میزد روح آدمارو آتیش میزد اما روح منو نه ، انگار تسکینی بود برای روح سوراخ سوراخم . وقتی تعریف میکرد که چه مراجعینی داشته و چه چیزایی دیده ، وقتی تعریف میکرد که به مدت 2 سال خدمتش به عنوان مشاور تو مدارس پایین شهر چه صحنه هایی دیده من از خودم و ماجرام خجالت میکشیدم . اوایل فکر میکردم داره برای آروم کردن من داستان تعریف میکنه ، داستانای ترسناک و وحشتناکی که هرکی میشنید تو واقعی بودنشون تردید میکرد اما من حرفاشو باور کردم . وقتی ماجرای دختریو برام تعریف کرد که از پدرش و برادرش حامله شده وا رفتم ، دختر 17 ساله ای که مادرش اونو در اختیار پدر و برادراش میزاشت تا از فساد شوهر و داداشاش با دخترای خیابونی و هرزه جلوگیری کنه ! توجیهشم این بود که میگفت حداقل تو محیط خانواده همو میشناسیم و مطمئنیم که بیماری تهدیدمون نمیکنه؟! برام تعریف میکرد که رفته بود خونشون تا با پدر مادر دختره صحبت کنه و مادره اینارو با گریه براش تعریف کرده … از هوس بازی شوهرش و 2 تا پسراش گفته ، خیلی راحت زل زد تو چشمام و برگشت بهم گفت وقتی دیدم نمیتونم جلوی عمق فاجعرو بگیرم استفاده از کاندومو بهشون یاد دادم… وقتی خیلی خشک ازم پرسید چشماتو ببند و فرض کن جای اون دختری و بگو حسی که الان داری بدتره یا حسی که اون موقع داشتی کاملا از رخوت و شوک خفه خون گرفتم . نمیخوام حرفایی که اون زن بهم گفت رو کش بدم اما حرفاش هرچی که بود آرومم کرد . بهم یاد داد که افرادی هم بودن که به مراتب شرایطی بدتر از من داشتن و بهم یاد داد چجوری قوی باشم و ایستادگی کنم . الان دقیقا 1 سال از اون زمان میگذره درست سیزده به بدر پارسال من تو عمق این کابوس بودم اما گذشت… 1 سالی که میگن مثل برق و باد گذشت اما برای من تک تک روزاش با کابوس و درد سپری شد . سال 94 بدترین سال زندگیم بود . رضارو هنوز نگرفتن . خیلی جاها دنبالش گشتن ، محل کارش رو پلمپ کردن و خونشو تفتیش، اما هنوز پیداش نکردن ، هنوزم هرکجا که میرم یه ترسی پشت کمرمو چنگ میندازه ، هر مرد میانسالی رو میبینم که حول و هوش سن اونو داره با موهای جوگندمی ، با کم ترین شباهتها به اون هیولا ، بی اختیار قلبم وایمیسته ، هنوزم هر ماشینی رو که میبینم ، حتی اگه فقط همرنگ ماشینش باشه جزییترین اون خاطرات وحشتناک میاد جلوی چشمم و بی اختیار قلبم آکنده از درد میشه …

خیلی تصورا داشتم از روزی که بگیرنش و فقط یه سوال ازش بپرسم . خیلی دوست دارم ازش بپرسم : چرا اینکارو باهام کرد ؟ به خاطر چه کمبودی چه دلیلی چه حسی؟ رضا همه چیز داشت… خانواده ی خوب ، زن فوق العاده زیبا و مهربون و خانواده دار، زنی که به ادعای خودش با عشق تمام باهاش پیمان زناشویی بست ، زنی که زیبایی من پیشش واقعا هیچه ، 3 تا پسر داشت، پسرهای نخبه و نابغه و موفق ، همه چیز داشت ، سلامتی ، شغل پردرآمد و پول و ماشین خوب… هرچی فکر میکنم چرا این آتیشو به زندگی خودش و من زد ازش سر در نمیارم . میگفت دوستم داره اما هیچ وقت نتونستم قبول کنم؟ مگه یه عاشق با معشوقش چنین میکنه؟ میگفت مثل دخترشم … باور نکردم ، مگه یه پدر با بچش چنین میکنه؟؟ اگه هوس باز بود ؟ این همه زن ، که خودشونم تمایل داشتن باهاش باشن ، نه زشت بود نه بدقواره و نه ازکار افتاده … اما چرا من؟ چرا با من؟
خیلی حرفا دوست داشتم بهش بزنم اما نشد ، نتونستم ، نگفتم . حرفام تو گلوم باد کرده بود ، شده بود غمباد . تنها جاییکه راحت میتونستم بگمشون اینجا بود ، مطمئنم که یروزی حرفام بگوشش میرسه ، خواستم بگم نمیبخشمش ، نمیتونم ببخشمش ، به خاطر خودم نه ، به خاطر اینکه اگه میخواستم رابطرو تجربه کنم همه ی شرایطشو داشتم ، اما بازم نخواستم نه ، به خاطر پسرایی که میتونستم راحت باهاشون دوست شم و یه سکس رمانتیک و با عشق تجربه کنم ، اما نکردمم نه ، شاید به خاطر اون قاب عکس رو دیوار… عکس منه نوزاد تازه به دنیا اومده تو بغل اون ، یه مرد جوون 28 ساله کنار زن و پسر 1 ساله ی خودش ، بابام زد قاب عکسرو هزار تیکش کرد…به خاطر خانوادم ، خانواده ای که الان هست اما سردتر از مرگه و تلخ تر از زهر ، دلم خیلی شکسته… اگه خدایی هم وجود داشته باشه به عدالتش قسمش میدم که ازت نگذره رضا ، اگه حرفامو میخونی… اگه هرکجای این کره ی خاکی هستی بدون هرگز نمیبخشمت . هرگز . همه چیزمو از دست دادم الا یه چیز ، هنوز نیمچه امیدمو نگه داشتم ، برای روزی که ببینم حق به حق دارش رسیده ،
تمام امید و ارزوهای بربادرفتم رو تقدیم وجودت میکنم بی وجود

((از تمام دوستانی هم که لطف کردن و وقت گذاشتن و سرگذشتمو خوندن یک دنیا ممنونم ))

نوشته: یلدا


👍 38
👎 2
56821 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

535781
2016-04-02 20:28:35 +0430 +0430

چ داستان طولانیه وقت نکردم همشو بخونم. خسته کننده بود

1 ❤️

535782
2016-04-02 20:28:47 +0430 +0430

این قستمت باید خودش میشد 3 قسمت! ‎:-|‎

1 ❤️

535785
2016-04-02 20:38:44 +0430 +0430

چي ميشه گفت واقعن؟

2 ❤️

535786
2016-04-02 20:42:46 +0430 +0430

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و مطمئن باش خدا مو رو از ماست میکشه بیرون

2 ❤️

535803
2016-04-02 21:20:56 +0430 +0430
NA

واقعا متاثر شدم نمیدونم معنیش چیه ولی.فک.میکنم توجیح حرفم راجع به داستانه خلاصه دلم واسه دختره داستان سوخت اونم خیلی حتی اگه میشد از این منجلاب درش میاوردم

2 ❤️

535826
2016-04-02 22:11:58 +0430 +0430

چیزی برای گفتن ندارم بگم حقیقتش…تلخه …تلخ… فقط امیدوارم هرکسی به اونچه که حقش هست برسه و به امید روزای شاد تر برای شما.

0 ❤️

535828
2016-04-02 22:22:06 +0430 +0430

واقعا زبونم بند اومده و نمیدونم چی میتونم بگم… برای سرگذشتت بینایت متاسف شدم ولی مطمئنم که کار درستی کردی ؛ اگه ساکت میموندی تا ابد تو عذاب بودی جرات تو هم به بقیه جرات میده و هم درس عبرت میده ،
وقتی خیلی کوچیک بودم مامانم منو داداشمو میبرد یه موسسه ی موسیقی؛یه مرد جوون معلممون بود یبار موقع رفتن وقتی مامانم و داداشم پیش ریس آموزشگاه بودن دستمو گرفت گفت میخوای اتاق سازارو ببینی منو برد یه اتاق نشوندم پشت پیانو و همونجور که میگفت رو کلیدا بزنم دستشو برده بود زیر بلوزم و دسمالیم میکرد منه ۶-۷ ساله هم فکر میکردم لاید این شیوه ی پیانو زدنه …
ای کاش پدر مادرا بیشتر هواسشون به بچه هاشون باشه
برات آرزوی آینده روشن دارم و امیدوارم فراموش کنی گرچه آسون نیست

5 ❤️

535830
2016-04-02 22:29:22 +0430 +0430

سلام
یلدا خانم من الآن موندم داستانو لایک کنم یا دیسلایک!..اینهمه تلخی و حس و حال بد رو جوری تعریف کردی که آدم با تمام وجود حسش میکنه…اما دختر جان این دوره هم میگذره،درسته خیلی سخته اما جبر زمانه این چیزا حالیش نمیشه و زمان میگذره و اگر تمام ۶-۷ میلیارد آدم روی زمین هم بشینن اشک بریزن،سر سوزنی تاثیر نداره…اما،یه چیزی هست که تاثیر داره،خیلیم قویه،میدونی چیه؟اون ارادهٔ توئه،اراده برای اینکه همهٔ دور و بریاتو فراموش کنی و دوباره،اما اینبار،فقط برای خودت زندگی کنی…اینم بدون،اگر کسی پیدا بشه که دوستت داشته باشه،عشق واقعی منظورمه،گذشته ات براش مهم نیست،مخصوصا که شما مقصر نبودی،پس بخاطر خودت باش،بخاطر از الآن به بعدت سرپا باش و زندگی کن و … مرسی

3 ❤️

535841
2016-04-03 00:45:56 +0430 +0430

خیلی متاثر شدم
ایکاش که قبل از اینکه این اتفاقات میافتاد با روانشناس صحبت میکردی چرا بیشتر ما ها از روانشناس گریزونیم
حداقل یلدا بانو شمایی که پدر و مادرتون به حرفات توجه نداشتن با مشاور مدرسه اتون یا مشاور دانشگاه تون یا روانشناسی که بتونید خودتون رو بهش برسونید صحبت می‌کردید
صمیمانه تاثر و تاسف منو بخاطر جامعه تعصبات و زندگی در قفس آزادی بپذیر

خدا تو جوونه انجیره
خدا تو چشم پروانه است
وقتی از روزنه پیله اولین نگاهشو به جهان میندازه
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی حیاط خانه خداست
خدا به من نزدیک همون قدر که تو از من دوری

3 ❤️

535847
2016-04-03 06:31:34 +0430 +0430

کاشکی داستانت واقعی نباشه

1 ❤️

535854
2016-04-03 07:32:18 +0430 +0430

یلدا خانم، درود به شما، من یک مشاور هستم ولی حیطه کاری بنده کاملاً متفاوت با جریان شماست، بنابراین نمیخام از اینجا برات نسخه بپیچم، ولی یه مطلب جالب بهت میگم که امیدوار بشی، همینکه با وجود این ماجرا تو اینترنت سرچ کردی و وارد این سایت شدی و خانوادت هم با وجود این مسئله، بهت آزادی لازم را دادند، پس امیدوار باش که از لحاظ جنسی، هنوز توانایی و قدرت لازم را داری و آمادگی یک زندگی سالم و زناشویی موفق را. مطمئن باش اگر وارد این سایت نمیشدی و اوضاع فرق میکرد، زندگی سیاهتری را پشت سر میگذاشتی. موفق و پیروز باشید.

2 ❤️

535855
2016-04-03 07:46:57 +0430 +0430
NA

واقعا متاسفم… درکش ناممکنه واسم.فقط میدونم خیلی زجر کشیدی

1 ❤️

535856
2016-04-03 07:57:59 +0430 +0430

واقعا نمیدونم چی بگم. مخم هنگه.
همچین مردایی ابروی مردای دیگه رو هم میبرن. باعث از بین رفتن عشق و اعتماد میشوند.
برات ارزو میکنم حالت رو به بهبود باشه . و از این به بعد زندگیت زیبا تر باشه :(

1 ❤️

535859
2016-04-03 08:26:40 +0430 +0430

وای خدا واقعا تلخ بود … امیدوارم برای هیچ دختری رخ نده

1 ❤️

535861
2016-04-03 08:59:49 +0430 +0430

یلدای عزیزم نمیخوام هیچی از تلخیا بگم …فقط خیلی خوشحالم ک هنوز امید داری و امیدوارم روز به روز امیدت بیشتر و بیشتر بشه و یه روز به جایی برسی که دیگه ذهنت از رضا تهی بشه و پر از هدفای خوب و بزرگ بشه …
گذشته ی تلخت دستپخت تو نبوده و اطرافیانت واست رقم زدن اما اینده ی روشنت فقط و فقط با دستای خودت ساخته میشه …
برات یه عشق زیبا رو ارزومندم تا کنارش ارامش و حس خوب زندگی رو تجربه کنی عزیزم …
مانا باشی :) ツ♥

1 ❤️

535885
2016-04-03 15:39:19 +0430 +0430

ببین آیندت خاکستریه…
میتونی بخاطر سیاهی سال 1394 ( که اومده و رفته و دیگه بر نمیگرده) توی ناراحتی بمونی و 95 و 96… و حتی 1400 رو هم سیاه بگذرونی و وقتی یه خانم میانسال شدی دیدی جوانیت بخاطر وحشی گری یه نفر جوونیت به فنا رفت در حالی که میشد خیلی بهتر ساختش…
اما از الان روزای روشنتو بساز…
آدم یه نمره کم که بچگیاش گرفته بودو از معلم گرفته تا خانواده بهشت سرکوفت زدنو سخت فراموش میکنه اما فراموش میکنه!!
این خاطره شما هم بد تری خاطره زندگیتان است خواهد بود اما فراموش خواهد شد… شما فقط میتونی بهش سرعت بدی

تجویز من(اگه قابل بدانی) برای شما اینه که هر وقت فکرای چرتو پرت توی ذهنت اومد یه گوشه بشینی دراز بکشی و ده دقیقه همراه با شنیدن موسیقی مورد علاقت به رویاهات و مسیر زندگیت فکر کنی… رویاهاتو بساز دنبالشون برو و پشیزی برای دنیای منفی نگر اطرافت اهمیت نده

4 ❤️

535895
2016-04-03 17:31:57 +0430 +0430
NA

الان جاداره چندتا فحش خوب و جوندار بشنوی اینجا یه سایت سکسیه
اولا اینجا چه غلطی میکنی
دوما اینجا یه سایت سکسیه
سوما داستانت سکسی نبود
چهارما اینجا یه سایت سکسیه
من فحش بزبون نمیارم
اما تودلم شستمت و پهن کردم رو دیوار شهوانی

0 ❤️

535902
2016-04-03 18:31:34 +0430 +0430
NA

نظر شما چیه؟یلدا خانم خواهر عزیزم.واقعا ناراحت شدم از قسمت زندگیت. مطمئنم اگر خدایی وجود داشته باشه که حقتو میگره که اگه نگیره دیگه واقعا به وجودش شک میکنم

0 ❤️

535907
2016-04-03 20:02:23 +0430 +0430

واقعا خیلی ناراحت شدم.
امیدوارم همه چی درست بشه.

0 ❤️

535935
2016-04-03 21:17:06 +0430 +0430
NA

کس نه نه رضا حالم بد شد

0 ❤️

535941
2016-04-03 21:47:39 +0430 +0430
NA

داستان زندگیت اونقدر دردناک هست که نمیشه در موردش چیزی گفت
فقط کاش اولین جرقه رو به مادرت میگفتی
اینو گفتم که شاید کسی مثل تو تو این قضیه گیر کرد بدونه چیکار کنه
اما عزیزم گزران,روزگار تنها دوای درد توست

0 ❤️

535964
2016-04-03 23:46:09 +0430 +0430

چون یه جورایی باهات همدردم درکت میکنم و خدایی اشکم درومد.میدونی منم یه همچین بدبختیو دارم و داشتم اما جالبیش اینه که به مامانم گفتم و مامانم به روی اون طرف نیاورد و هیچی بهش نگفت,فقط این وسط من آدم بده شدم.خانومی نگران نباش,اون خدا که من و تو و بعضی از آدما بهش اعتقاد داریم,جای حقه و انتقام مارو میگیره

0 ❤️

536013
2016-04-04 11:52:31 +0430 +0430

ممنون یلادا جان که داستانو نوشتی ولی یه نویسنده عالی هستی ولی او همو رضا جاکشت ایدت رو سیاه کرد هی 😢

0 ❤️

536019
2016-04-04 12:13:00 +0430 +0430
NA

یلدا جان عزیزم من داستانتو خوندنی گریه کردم.واقعا تمام اتفاقات رو حس کردم انقدر خوب نوشته بودی.
میگن بدترین انتقام از زندگی لبخند زدنه و بی تفاوت بودن.میدونم بعد اون اتفاق سخت و فضای سرد خونتون این کار سخته ولی ما دخترا باید خیلی قوی باشیم و خودمون رو پای خودمون وایسیم چون ظاهرا تو این دنیا مخصوصا کشور ما هیچکس هوای مارو نداره،تو تو این جریان واقعا بیگناه بودی ولی با این حال رفتار سرد همه رو دیدی.این خودمونیم که باید کاری برای خودمون بکنیم چون زندگی خیلی بیرحمه و رفته رفته هم که بزرگتر میشیم بیرحم تر هم میشه.امیدوارم این اتفاق باعث تباح شدن زندگیت نشه،مثل بعضیا نمیگم فراموشش کن چون نمیشه اتفاق به این مهمیو فراموش کرد ولی باهاش کنار بیا و اینو جزوی از زندگیت بدون و سعی کن رو زندگیت تاثیر منفی نذاره.
برات آرزوی موفقیت میکنم :)

0 ❤️

536021
2016-04-04 12:18:07 +0430 +0430
NA

بعضیا میگن آیندت سیاهه و فلان ولی نه عزیزم اونا ذهنشون سیاهه و همه جارو سیاه میبینن.قوی باش سعی کن با کمک مشاورت یه برنامه فوق العاده برای زندگیت و آیندت داشته باشی.گذشته ها گذشته،آیندتو بساز.

0 ❤️

536024
2016-04-04 12:33:02 +0430 +0430
NA

یلدا خانوم داستانتو بدقت خوندم البته اگه واقعیت داشته باشه باید بگم ماجراتو خوندم واقعا ارزو داشتم داستان باشه نه واقعیت اما از این واقعیات متاسفانه تو جامعه ما زیاده که برمیگرده به یه فرهنگ کثیف منحط خودپرستی یا نهایت خود پرستی جوری که افراد کثیف خودپرست که فقط و فقط فکر ارضای تمنیات شخصی خودشونن و به دیگرون اصلا فکر نمیکنن زاییده چنین فرهنگ کثیفیه
خدا همه رو نجات بده از این خصلت کثیف
اما یلدا جان یه چیز بهت بگم هرچیزی توی این دنیا حساب و کتاب داره و خدا همینجوری رها نگرده هرکس هر غلطی دلش خواست بکنه بدون اینکه تاوانشو نده حتی اگه با حرفت دل کسی رو بشکونی بقانون خدا باید تاوانشو بدی سوخت و سوزم نداره مطمین باش که اون بیشرف تاوان میده خیلی شدید
و در پایان تو هم چون دختر خوب و پاکی بودی در عوض این ناراحتیها خدا بهت پاداش میده ضمنا قلمت عالی بود
موفق باشی

0 ❤️

536025
2016-04-04 12:40:06 +0430 +0430

تا شقایق هست زندگی باید کرد…
این اتفاق تلخ قسمتی از زندگی شما بوده،هرچقدر هم تلخ و باور ناپذیر باشه،اتفاق افتاده و تموم شده و حالا شما باید تصمیم بگیری که بعداز این چه جوری میخوای سر کنی،با آه و حسرت گذشته،یا به امید آینده روشن و شاد…
پیشنهاد من به شما:: تا موقعی که روال زندگیت عادی نشده و… از این سایت خارج شو
با آرزوی موفقیت برای شما

0 ❤️

536167
2016-04-05 11:47:23 +0430 +0430

سلام.
خیلی تاثیر گذار بود.
یلدا خانوم به جرات میتونم بگم ذره ای شک نکن که اون به سزای اعمالش میرسه چون زمین گرده و چرخون.
زندگی مثل نوار قلب میمونه.
بالا و پایین داره.
سختی و آسونی داره.
راهکارهای خوبی برات دارم که کمکت کنم تا بتونی ی شروع دوباره داشته باشی.

0 ❤️

536233
2016-04-05 21:16:31 +0430 +0430

من رو به عنوان یک دوست کنار خودت حس کن منم در غمت شریک کن عزیز

0 ❤️

536286
2016-04-06 12:53:59 +0430 +0430
NA

من نمیدونم چرا هی دوستان میگن دختر توی داستان

یعنی عمق این فاجعه رو نمی بینن…دختره کیه

این بنده خدا براش اتفاق افتاده…تمام جزئیات رو اومده کامل اینجا گفته

میدونی فقط خوشحال شدم اونجا که خوندم رفتی به پلیس گفتی و لااقل صدات رو رسوندی

خیلی نگران بودم نکنه بازم نتونسته باشی به کسی بگی

خیلی ها نتونستن بگن و ترسیدن اصلا حرفی بزنن و سالهاست که این غده چرکی رو در ذهن و دل شون با خودشون حمل میکنن

1 ❤️

536287
2016-04-06 13:05:02 +0430 +0430

یلدا جون بهت خسته نباشید میگم, اما…
اسم داستانتو که چند روز پیش خوندم اصلا دلم نمیخاست بخونمش ولی امروز از کمبود داستان خوندمش.
من احساس میکنم این داستان واقعیت نداره و صرفا یه داستانه که شما نوشتی و احساس میکنم شما کلا نویسنده ای! و خاستی یه داستانی هم اینجا بنویسی… اگر هم واقعیت داشته باشه , واقعیت خیلی محو بین داستانت گنجونده شده و شما بصورت دیگه ای تعریفش کردی…{فقط من برام جالبه که با همه اون دردی که موقع سکسش کشیدی چجوری هایمنت کامل بازنشده!!!}, حالا بماند…
جدای ازینا خیلی قشنگ نوشتی طوری که همشو همراه با بغض خوندم و یه سری خاطرات محو و کمرنگ برام پررنگ شد و کلا رید به اعصابم.
تمامی اونایی که میگن باید این کار و میکردی و اون کارو میکردی بهتر بود !باید بهتون بگم که شما اصلا نمیتونید درک کنید که یه دختری که تو این موقعیت قرار میگیره چی میکشه… و نمیتونه هرکاری رو انجام بده. واقعا همه پدر و مادرایی که یه همچین رابطه ای با فرزنداشون دارن باید برای خودشون افسوس بخورن…
لعنت به جامعه ایرانی و همه روانیاش…

2 ❤️

536288
2016-04-06 13:06:18 +0430 +0430

خيلي ناراحت شدم مرسي كه نوشتي

0 ❤️

536436
2016-04-07 12:00:26 +0430 +0430
NA

نویسنده ی خوبی هستی

0 ❤️

536463
2016-04-07 16:02:14 +0430 +0430

یلدا خیلی زیبا نوشتی داستان خود تو خیلی طولانی بود ولی نصف روز ام گرفتی تا خوندم من ایرانی نیستم ولی متولد ایران هستم به ایران زندگی نمیکنم ولی نمیدنم چرا همیشه که کار از کار میگزره داستان مینویسید اگه وقتی که هنوز نرفته بودی تعطیلات داستان مینوشتی خیلی برات خوب تموم میشد واقعا یک داستان نویس نویس خوبی هستی راست اش دلم بیشتر از خود ات به پدر ات سوخت کسی نیست که اون درک کرده بتونه اخه بهترین دوست اش بدترین زربه به زندگی اش زده ولی یک نصحیت کچولو دارم برات اگه قبول کنی زندگی میگزره هر جور که باشه تا چشم به هم زنی عمر به سرحت گذشت زیاد به روزگار اهمیت نده چون جاویدان نیست ما انسان ها در حال تغیر هستیم ولی خیلی کار دارم نتونستم حرف دلم برات بگم داستان ات خیلی اعصاب خورد کرده اصلا فکر کار نمیکنه …

0 ❤️

536640
2016-04-08 20:41:27 +0430 +0430
NA

من تا عنوان این داستان را دیدم فکر کردم که یک داستان اروتیک در خصوص تجاوز است و اومدم اعتراض کنم که این نوع داستانها به هیچ صورت نباید اجازه انتشار یابند زیرا ممکن است وارد فانتزی و علاقمندی بعضیها به تجاوز شود.

اما بعد این داستان بسیار ناراحتکننده را دیدم. یلدا جان، خیلی خوبه که روانپزشک میری و آن کار را ادامه بده. تجاوز اثرات روانی مخربی میگذارد که مقابله با آنها کار بسیار تخصصی میبرد و حتی همه روانپزشکها توانایی آن را ندارند. من حدس میزنم که انتشار این داستان هم جزیی از درمانت باشد و شاید توسط روانپزشک توصیه شده است.

امیدوارم این خاطره بد پاک بشه، روابط خانوادگیت خوب بشه و کسی رو پیدا کنی که عاشقانه همدیگر رو دوست داشته باشید و از رمانس و سکس لذت ببرید و بچه های قشنگ داشته باشی و خوشبخت شوی.

امیدوارم در آینده چنان احساس خوشبختی کنی که از این خاطره بد، فقط به عنوان یک درسی که تو وظیفه داری در خصوص آگاهیرسانی بقیه تلاش کنی یاد کنی و نفرت و کینه ات از متجاوز کم شود زیرا خود او هم به احتمال زیاد قربانی مشکلات مشابه یا متفاوتی بوده است.

1 ❤️

536644
2016-04-08 20:46:07 +0430 +0430
NA

ضمنا اون دوستانی که به این داستان اعتراض کرده اند که چرا سکسی نیست و برای شهوانی مناسب نیست و …

من میخواهم بگم اتفاقاً جای این داستان واقعی فقط این سایته. برای این که درس بگیریم که سکس فقط وقتی خوبه که طرفین آن هر چند مرد و زن و هر نوعی باشند لذت ببرند.

این درس خوبی است که یاد بگیریم فانتزهایمان نباید سبب بیماری، زجر دیگران، بوجود آمدن بچه و بهم خوردن خانواده ها شود.

باید این فجایع را ببینیم که دقت کنیم که هر فانتزی درست نیست.

1 ❤️

536854
2016-04-10 18:11:12 +0430 +0430

اولین باری بود که با خوندن یک نوشته گریم گرفت …

0 ❤️

536929
2016-04-11 07:35:52 +0430 +0430
NA

هووووف… اشکم درومد، نه بخاطر تلخی داستان (که البته سخت تلخه) بخاطر یادآوری جیغایی که خودم میزدم…تو خیلی شجاعی…خیلی زیاد…اگر منم شجاعت تورو داشتمو میرفتم پیش پلیس شاید ماجرا فرق میکرد ولی من ساکت موندم. الان یکساله که قرصای افسردگی میخورم، و خانوادم حتی نمیدونن چرا حالم به این روز افتاده…به تنها کسی که تونستم بگم دوس پسرم بود، بدبخت پسر جوون یه شبه پیر شد، خیلی اصرار کرد به خانوادم بگه، خیلی خواست با بابام حرف بزنه به مامانم بگه، اما نذاشتم…نمیتونستم…چی باید میگفتم؟ ایکاش مثل تو یکم شجاع بود…دلم میخواد بگم همه چیز درست میشه اما خب…ایکاش به مشاور بگی که باخانوادت حرف بزنه، شاید خیلی ازین جو سنگین تو خونه برطرف بشه…که قطعا میشه.

0 ❤️

537281
2016-04-14 12:54:24 +0430 +0430

درود یلدا گلی چه زیباست قلمت
به غیر از ابراز همدردی و تاسفم کاری از من ناچیز ساخته نیست اما سر گذشت تو یه چیزیو ب شخص من حالی کرداینکه شاید اینجا سایت شهوانی باشه اما انسانیتو شرافتو میشه از تک تکه نظرات حس کرد
با ارزوی موفقیتت در همه عرصه ها و مراحل زندگیت بانوی سرزمینم ?

1 ❤️

537331
2016-04-15 01:03:06 +0430 +0430
NA

سلام یلدا امیدوارم زندگی قشنگو خوبی داشته باشی
من یه پسرم و این داستان اینقدر حالمو گرفت که داره مخم میترکه اخه یه ادم چطوری میتونه بخدا منی که 25 سالمه یه گربه رو هم نمیتونم اذیت کنم نمیدونم چطوری بعضی ها اینقدر بی معرفتن ولی کاش راهی بود باهات در ارتباط میبودیم اگه میشد باهات در ارتباط بود دوست داشتم کمکت کنمو همراهت باشم خوشحال میشم که در کنارت باشم تا به روزای خوبت برگردی

1 ❤️

537835
2016-04-19 08:48:37 +0430 +0430

اگه اون روزی که امده بود تو اتاقت داد زده بودی الان این جوری نمیشدی نمیدونم چی بگم ولی با خونوادت حرف بزن وگرنه روز به روز شکسته تر میشین :(

0 ❤️

537854
2016-04-19 12:53:21 +0430 +0430

هرچند تلخ ولی اتفاقیه که افتاده،غمگین باش،گریه کن،هرکاری میخای بکن ولی خودتو مقصر ندون،تو گناهی نداشتی،من دو هفته پیش داستانو خوندم و به حدی ناراحت شدم که گریه کردم.به والله اگه دستم بهش میرسید بلایی سرش میوردم که ثانیه ای هزار بار آرزوی مرگ کنه،اینم بدون جای دوری نمیره،گیر میفته،موقع عذاب کشیدنش میرسه،هم تو این دنیا هم تو اون دنیا.
تا زمانی هم که خودت با خودت کنار نیای غم و غصه زندگیتو نابود میکنه.بشین با خودت منطقی فکر کن،گناه تو چی بوده؟؟؟تو چه کار اشتباهی کردی؟؟؟هان؟؟؟نمیخام دلداریه،بله قبول دارم خیلی شرایط سختیه،فقط حرف من اینه تو گناهی نداشتی.
امیدوارم حالت خوب شه،بدرود

0 ❤️

537992
2016-04-20 17:09:05 +0430 +0430
NA

من اگه جای شما بودم در همون بار اول یه چکی به صورت این آشغال میزدم که تا آخر عمرش بس کنه الوته با این تفاصیل که من دختر نیستم اما حتی اگر دخترم بودم اگه از قبل میدونستم که ممکنه اتفاقی بیوفته یا فلانی قصد منو داره حتما یه وصیله ای برای دفاع همرام داشتم

0 ❤️

538035
2016-04-20 23:37:20 +0430 +0430
NA

یلدا جان نمیدونم الان این نظر میخونی یا نه چون یکم گذشته از زمان نوشتن این داستان که نمیشه گفت این واقعیت ام میخواستم بدون اگه فقط یه بار تو زندگیت به خدا ایمان داشته باشی از ته قلبت و ازش بخوان که بهت آرامش بده شک نکن پشیمون نمیشی
ممکنه الان بگی اون موقع که داشت این اتفاق میفتاد خدا کجا بود اما اینو بدون که خدا همیشه کنارته و اینکه خواهش میکنم هیچوقت خدارو فراموش نکن و بدون زمانی که داری از این دنیا میری میدونی که حکمت افتادن این اتفاق برات چی بوده
به خدا تکیه کن و مطمئن باش اگه اون سگ تا الان پیدا
نشده قطعا پیدا میشه وتوی همین دنیا حساب کارشو پس میده
و در نهایت اینکه خودتو جمع وجور کن و نزار که اون حیوون تو زندگیت تاثیر بزرگی داشته باشه میدونم خیلی سخته اما برای انتقام از اونم که شده زندگیتو به حالت اولیه برگردون حتی خیلی بهتر از قبل
خدا رو هیچ وقت فراموش نکن یا علی

0 ❤️

538113
2016-04-21 19:04:51 +0430 +0430

بعضی مواقع نوشتن این داستانای خوبه بایددرس بگیریم نبایدبه کسی اعتمادکنیم اگه اتفاقی افتادسریع به پدرومادرخبرداد واقعا نبایدجلوی نامحرم طوری راه بریم که فکربدکنه زمونه خرابه مردهم مردای قدیم غیرتم خوب چیزیه بابا ماایرانی هستیم چه مسلمون لاییک یهودی مسیحی زرتشتی ماازاول غیرت داشتیم تومطمءن باش خداحالشوگرفته ومیگیره شک نکن ازهمه مهمترپدرومادرابایدحواسشون به بچه هاشون باشه هیچ وقت تنهاشون نذارن خیلی وضع جامعه خرابه همه دنبال ک ر د ن ه هستن

0 ❤️

539023
2016-04-29 09:21:39 +0430 +0430

یلدا خانم! دنبال همدردی نیستم ، داستانتو چن روز پیش خوندم و به خاطر اینکه نظرمو بگم عضو شدم ، اول از همه ک س ننه ی رضا اگه دستم بهش میرسید فقط مث نمیکردمش بلکه سرشو میبریدم میزاشتم گِلِ سینش.
توی نظرات و متن داستانت چیز جالبی دیدم ، همه میگن **توکلت به خدا باشه ** هنوز نفهمیدن که اگه خدا بود این کثافات وجود نداشت…
برای ان تقام از اون سگ پدر از نیروهای تاریکی میتونی کمک بگیری وگرنه با توسل به خرافات و نیروهای مزخرف حک ومت اس لامی چیزی درست نمیشه

0 ❤️

550796
2016-07-30 12:45:22 +0430 +0430
NA

یلدا جون فقط واسه اینکه نظر بذارم عضو شدم
منم یه دخترم با سن زیر 20 سال همدرد تو دردی که توی 9 سالگی تجربش کردمو سالهاس شبا بی خوابیش رو میکشم فقط یه فرق بزرگ هس بینمون اونم اینکه ترس بچگی من هرگز نذاشت به کسی حتی پزشک معالجم چیزی بگم تا اون عوضی به سزای کارش برسه و الان با لبخند جلوم راه نره و خونوادم بهش محبت نکنن و من باهر بار دیدنش تنم بلرزه و تا الان فقط خودم میدونمو خودم که چی به سرم اومده با اینکه از سکوتم پشیمونم ولی دیگه اینده و ارزوهای از دست رفته امو نمیشه کاریش کرد اینده ای که به خوب بودنش هیچ امیدی ندارم خیلی سخته بدونی جز سیاهی چیزی در انتظارت نیس… :( 😢

2 ❤️

560707
2016-10-15 19:28:42 +0330 +0330

یلدا جان من هر سه قسمت داستان اندوهبارت رو خوندمو کاملا درد و رنجی که کشیدی رو با پوست و گوشت و استخوان درک میکنم. آدمهایی مثل رضااااا را باید دسته بیل تو کونشون کرد بعد از وسط دو شقشون کرد بعد قطعه قطعه شون کرد و بر سر دروازه های شهر بزنن تا عبرت سایرین شود.

برای این افراد اعدااااااااام چیزی نیست … باید زجر کششون کرد باید همون رنج و دردی که به یه دختر وارد کرده رو بهش وارد کرد . این چنین ادمهایی که باعث مرگ روح و جسم یه دختر و خانوادش میشن رو هزار باید باید کشت و باز کم است!!!

آدمی را آدمیت لازم است…

1 ❤️

648317
2017-08-29 07:40:39 +0430 +0430

مثلا نوزده سالت بوده نمیتونستی همون دفعه اول بزنی تو دهنش وجودشو نداشتی شهامتشو نداشتی که انقد مرتیکه ی بی ناموس پاشو از گلیمش درازترکرد

0 ❤️

675760
2018-03-02 08:39:38 +0330 +0330

یه سری اشتباهات و سادگی های ناباورانه این سرنوشت رو رقم زد که اگه واقعی نباشه ولی بدتر از اینا هم هست
داستانت آموزنده بود نمیدونم هنوز توی سایت هستین یا خیر ولی من یکی ازش خیلی آموختم و این بهترین رسالت یه داستانه
این شجاعت لو دادنش باید خیلی زودتر سراغت میومد و اعتماد بی حد و حصر پدر و مادرت که هیچ توجیهی نداشت
امیدوارم به زندگی برگردی لایک 30

0 ❤️

816195
2021-06-20 20:41:36 +0430 +0430

سرگذشتت مثل خیلی از دخترای سرزمینم تلخه و من با خوندنش دردتو حس کردم و اشک ریختم
متاسفم که تو هم مثل من یک دختر بدنیا اومدی!

0 ❤️

939878
2023-07-29 21:35:22 +0330 +0330

ای کاش هیچ دختری ارزو نداشت پسر بودای کاش یاد بگیرم انسان باشم

0 ❤️