بوی شرافت (1)

1393/10/11
  • ببخشید حاج اقا اگه دیر شد…دستم تنگ بود. گوشه یِه چادرش را با دندانش گرفت و دسته ی اسکناس را مقابل حاجی گذاشت. حاجی انگشت شصتش را به زبانش زد و شروع به شمردن اسکناس ها کرد 1,2,3,4,5,6
  • حالا کجا میخوای بری؟
  • برمیگردم روستامون پیشِ پدر ومادر پیرم!
  • پس شوهرتو چرا اینجا خاک کردی؟میبردیش همونجا دیگه!
  • ننه باباش نزاشتن!گفتن حق نداری پسرمون رو ببری به طویله ای که بهش میگی خونه!
  • چطور تا وقتی زنده بود پسرشون نبود!از ثروت چند ملیاردی محرومش کردند!حالا پسرم پسرم میکنن؟!مگه پدر و مادر بدبختت میتونن خرج تورو بدن؟؟
  • شما میگی من چکار کنم؟؟ 98.99.100 حاجی چشمانش را از اسکناس ها برداشت و به زهره خیره شد…
  • تو اگه بمونی من برات کار جور میکنم. زهره به فکر فرو رفت.تا زمانی که کامران زنده بود حتی اجازه نمیداد که او با حاجی حرف بزند.همیشه میگفت :"این مردک چشمای هیزی داره!به خدا اگه یک خورده پول بیشتری میتونستم در بیارم یک ثانیه هم تو این خراب شده نمیموندم"چه برسد به این که زیر منتِ حاجی هم برود.
  • تو فکری؟؟!
  • هیچی!حرفی ندارم
  • میمونی؟؟باورکن حاج خانم از وقتی فهمیده میخوای بری, هی بهونه میاره.
  • منم فاطمه خانم رو خیلی دوست دارم.
  • حاج فاطمه هم مثل خواهر بزرگترت میمونه.ظهرها میری سرِکار و بعدِشم میای همینجا پیشِ خودمون.لازمم نیست که اجاره بدی.یکی از همین اتاق هارو هم بردار واسه خودت… پیشنهاد حاجی برای زهره یک فرصت عالی بود.زهره سعی میکرد حرف های کامران را در مورد حاجی فراموش کند و به فکر زندگی اینده خود باشد.
  • حالا چه شغلی هست؟
  • یه رفیق دارم که داروخونه داره دنبال یه نسخه پیچ میگرده.گفتی زبانت خوبه دیگه؟
  • بد نیست!ولی…
  • ولی چی؟
  • من از این کارها بلد نیستم… بلد بودن نمیخواد.میری به چندتا بدبخت بیچاره قرص و شربت میفروشی!باشه؟
  • هرچی شما بگین… *** زهره سوار بر ماشین حاجی به سمتِ داروخانه میرفت.
  • میدونی زهره خانم الان تقریبا دو ماه از فوتِ کامران میگذره!وقتشِ سیات رو دراری
  • شما فرض کن من این مانتوی سیاه رو هم دراوردم با دل و بختِ سیاهم چه کنم؟
  • ای بابا!راستی ببین این دوستِ من فرنگ رفتست!ادم با دین و ایمونیم نیست. راستش من ازش زیاد خوشم نمیاد!نماز نمیخونه روزه هم نمیگیره مردک!ولی بازم ببین خدا همه چی بهش داده!از بحث دور نشیم!اگه یه وقتی تو سلام و احوال پرسی ها دستی چیزی به سمتت دراز کرد.باهاش دست بده خدا میدونه که مجبوری,میبخشه. زهره چادر مشکی اش را جمع تر کرد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. حاجی خودرو را مقابل داروخانه ای پارک کرد.
  • چادرت رو دربیار بزار تو ماشین بمونه.
  • چرا حاج اقا؟
  • اخه این رفیق ما از خانم های چادری خوشش نمیاد.نمیخوام بهونه دستش بدی!
  • ولی حاج اقا…
  • مگه کار نمیخوای؟ پایین شو بریم. زهره از خودرو پیاده شد و مانتویِ خود را مرتب کرد و وارد داروخانه شد. حاجی به سمتِ صندوق رفت و با مسئولش گفت و گویی کوتاه کرد و سپس به نشانه ی همراه کردن زهره با خود سرش را تکانی داد و به سمت پشتیِ داروخانه جایی که اقای رئیس در اتاق مخصوص خود نشسته بود رفت.
  • سلام بر اقای دکتر عزیز!
  • به به حاج اقا بفرمایین داخل.بفرمایین
  • خسته نباشید دکتر.زهره خانم بیا جلوتر زهره قدمی به جلو برداشت و پشت سرِ حاجی ایستاد
  • پس زهره خانم که حاجی میگن شمایین؟
  • بله با اجازه
  • حاجی دیشب پایِ تلفن اینقد از کمالات شما حرف زد که بنده به شدت مشتاق ملاقاتِ شما شدم.
  • ممنون.چیزه قابل تعریفی نیست
  • خب دکتر جان اگه صحبتی نیست بریم سر اصل مطلب
  • خیر!بفرمایین.
  • زهره فقط به امید این شغله که تهران مونده…حالا ما اینجاییم که لطف شما این امیدِ مارو زنده نگه داره
  • با تعریف هایی که شما از ایشون کردین من کیم که نه بگم!
  • دکتر جان اگه لطف کنی و شرایط رو هم براش بگی…
  • زهره خانوم با همین زبونت قراره جواب مشتریا روهم بدی؟
  • خیر جناب دکتر!
  • بله!عرضم به خدمتتون!حقوق ششصد هزارتومن همراه با بیمه تامین اجتماعی. شرایط اینجوریاست!
  • چه ساعت هایی؟
  • همه روزه از ساعت 7صبح الی 9.راجع به وظیفتون هم بچه ها بهتون توضیح میدن.از همین امروز هم میتونی کارتون رو شروع کنید. زهره پس از تشکر روپوشش را پوشید و مشغولِ کار شد. ******
  • اقایِ دکتر اگه اشکال نداره امشب من کمی زودتر برم تا مسیر رو یاد بگیرم.
  • چند دقیقه دیگه منتظر بمون خودم میرسونمت.
  • نه دیگه مزاحم شما نمیشم خودم میرم.
  • تعارف نکن.بشین پنج دقیقه دیگه میریم *** تا اواسط مسیر فقط دکتر بود که حرف میزد و زهره فقط سکوت کرده بود.
  • زهره خانم؟؟کجایی؟
  • بله؟؟؟
  • ازتون سوال پرسیدم!!
  • ببخشید متوجه نشدم.چی فرمودین؟؟
  • عرض کردم این اطراف یه رستورانه خیلی خوب سراغ دارم.شام مهمونِ من!
  • نه نه…فاطمه خانم خونه منتظره باید برم.
  • فکرنکنم!
  • چطور؟
  • اخه حاجی ظهر که داشت میرفت گفت شب با حاج خانم قراره مهمونی برن
  • پس چرا به خود من چیزی نگفت؟
  • نمیدونم!من هنوز سرِ حرفم هستم!بفرما اینم رستوران… دکتر خودرو را مقابل رستوران بزرگی پارک کرد و همراه زهره وارد رستوران شدند… میزه دو نفره ای را که درست در وسط رستوران بود انتخاب کرد.دکتر پیشخدمت را صدا زد.
  • سلام خوش اومدین.چی میل دارین؟
  • بنده مثل همیشه چلو ماهیچه مخصوص.خانم هم… زهره نگاهی به قیمت های منو انداخت.قیمت هایی سرسام اور…به ناچار ارزان ترین چیزِ ممکن را سفارش داد.
  • من سالاد میخورم!
  • زهره خانم یک امشب رو از رژیم فاصله بگیرین!واسه خانم هم مثل بنده لطفا با مخلفاتِ همیشگی.
  • چشم.
  • اقای دکتر چرا منو اوردین اینجا؟
  • امشب دخترم خونه مادربزرگشِ!منم هیچوقت عادت ندارم تنهایی غذا بخورم!
  • خب؟
  • خب کس دیگه ای نبود که باهاش شام بخورم! پیشخدمت سفارشات را اورد و دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد.دکتر به چهره ی استخوانی و گندمی رنگ زهره نگاهی انداخت شاید زیبایی خیره کننده ای نداشت اما چشمان سیاه زهره او را یاد همسرش مینداخت.کسی که سه سال پیش در تصادفی شدید جان خود را از دست داده بود. زهره متوجه نگاه های دکتر شد.مقنعه اش را جلوتر داد و زیر چشمی به صورتِ شکسته شده ی دکتر نگاهی انداخت.صورتی که سن کمِ دکتر را زیر چین و چروک هایش پنهان کرده بود. دکتر بی انکه بخواهد لب گشود.
  • حاجی راست میگه که قراره با هم ازدواج کنین؟…

نوشته:‌ wolf A.R


👍 0
👎 0
30128 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

449226
2015-01-01 17:22:23 +0330 +0330

جالب بود حاجی رو رد کنه شانس اورده

0 ❤️

449227
2015-01-01 18:05:14 +0330 +0330
NA

بد نبود ادامه بده ببینیم چی میشه

0 ❤️

449228
2015-01-01 18:12:18 +0330 +0330
NA

بنویس عامو ۴ تا فحش به این حاجی مکه ندیده ها بدیدیم ‍ biggrin
give_rose

0 ❤️

449229
2015-01-01 19:01:25 +0330 +0330
NA

ادامه بده آفرین

0 ❤️

449231
2015-01-02 07:08:18 +0330 +0330
NA

کییییر حالا دیگه

0 ❤️

449232
2015-01-02 08:09:17 +0330 +0330

لطفا زودتر ادامشو بنویس

0 ❤️

449233
2015-01-02 09:22:53 +0330 +0330
NA

نیت کن برات فال بگیرم
ای که در جام طلا می میخوری
خایه و کیر ما را کی میخوری ؟ما مریدیم و تو هستی پیر ما
پس بیا بنشین به روی کیر ما
معنی؟ای صاحب فال بزودی کونت را بر باد خواهی داد

0 ❤️

449234
2015-01-02 12:27:55 +0330 +0330
NA

داستان‌نویسی رو خوب بلدی ok
منتظر ادامش هستم

0 ❤️

449235
2015-01-02 13:53:42 +0330 +0330
NA

کی تا حالا داروخونه ها رئیس و اطاق مخصوص آقای رئیسم داره؟

اما در کل جالب بود و با این جملش خیلی حال کردم
…باهاش دست بده خدا میدونه که مجبوری و میبخشه…

0 ❤️

449236
2015-01-02 20:04:18 +0330 +0330
NA

قلمت خوبه ولی داستانت خیلی سطح پایینه

0 ❤️

449237
2015-01-03 01:24:30 +0330 +0330
NA

من رمان مینویسم تا حالا 3 تا رمان نوشتم و الآن چهارمی رو دارم مینویسم.
قلمت عالی و روانه دوس داشتم
امیدوارم هرچه زودتر بقیه داستنتو هم بذاری give_rose

2 ❤️

449238
2015-01-03 02:03:28 +0330 +0330
NA

واسه شروع بد نبود ،ولی کم بود،خسیس.
نگارشت خوبه به دل میشینه.

0 ❤️

449239
2015-01-03 07:44:03 +0330 +0330
NA

بقیش چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو کف گذاشتیمون

0 ❤️

449240
2015-01-03 09:29:12 +0330 +0330

سلام بانو،میشه لینک رمانهاتونو بدین؟رمان اروتیک هست؟من از موقعیکه از همسرم جدا شدم زیاد اینجا میام ولی تو این ۳ یا ۴ سال خیلی کم نظر میدم

0 ❤️

449241
2015-01-22 01:51:54 +0330 +0330
NA

خوب بود تا اینجا.

0 ❤️