بهشت اوتیسمی

1395/03/25

منتظر بودم چراغ سبز بشه تا از مسیر همیشگیم برم خونه. بعد از یه روز کامل تو مطب و گوش کردن به درد دلهای مریضهام, کمرم خیلی درد میکرد و الان فقط دلم میخواست رو کاناپه دراز بکشم و یه پیتزا بذارم جلوم و یه کم استراحت کنم. فردا پنجشنبهٔ آخر ماه بود و بالاخره میتونستم دو روز تعطیل داشته باشم. تازه نادیا رو گذاشته بودم فرودگاه که برگرده انگلیس, پیش مادرش. حدود دو سال بود که از هم طلاق گرفته بودیم. نادیا, نادختریم , برای تولد ۱۷ سالگیش اومده بود ایران پیش من و یه ماه موند پیشم. برای یه دختر ۱۷ ساله خدائیش خیلی فهمیده اس و عاقل. همیشه با من راحتتر بوده تا مادر خودش. شاید چون خیلی از لحاظ خلق و خو شبیه همدیگه ایم. اینجا که بود, بهم گفت که بالاخره با یکی از همکلاسیهاش دوست شده و خیلی هم دوستش داره. نمیدونستم چی باید بگم. یا حتی چه احساسی داشته باشم. دختر کوچولوم, یه دفعه بزرگ شده بود. و من یه دفعه پیر… انگار تازه داشت یادم می افتاد که سال دیگه که بیاد, من نیم قرن رو این زمین زندگی کردم. بدون اینکه غلطی کرده باشم. آمال و آرزوهام که جامهٔ عمل پوشیده بودن حالا جامهٔ عمل رو در آورده بودن و لخت و پتی ایستاده بودن. داشتن انگشت وسطشونو بهم نشون میدادن. راستش هیچوقت انتظارات آنچنانی از خودم یا اطرافیانم نداشتم و ندارم. اما نمیدونم چرا الان پشت چراغ قرمز داشتم داشتم فکر میکردم پوتنسیال من, واقعا همینقدر بود؟ یعنی از زندگیم راضی هستم؟ یه مرد ۴۹ سالهٔ به ظاهر معقول, که شغلش روانشناسیه. مطلقه اس با یه نیمچه خانواده… یعنی تمام کارائی رو که مد نظرم بود انجام داده بودم؟ خودمو که با مردهای دیگه مقایسه میکردم نمیدونم چرا یه احساس عجیبی بهم دست میداد… یه احساسی که فقط بود اما اسم نداشت. نمیدونم. سرخوردگی نیست. اینو میدونم. چون الان تقریبا میشه گفت به اون چیزایی که همیشه دلم میخواست رسیده بودم. اولین و بزرگترینش این بود که بفهمم چه مرگمه که خدا رو شکر فهمیدم. مبتلا به اوتیسم هستم. نه از نوع حادش اما به اندازه ای بود که از اول با بچه های بقیه فرق داشته باشم و مایه سرشکستگی خدابیامرز آقا جون بشم. فکر کنم بدبخت از دست من دق مرگ شد…
از همون اولش خیلی زود متوجه شدم که من یه برنامه خاص دارم که سرم بره, قرار نیست به هم بخوره و اگه بخوره یعنی آخر الزمان. اوایل آقا جون اینام خیلی براشون جالب بود که بچه ۵ ساله تختش و اتاقش باید مرتب باشه. خودشم پسر بچه! اما کم کم فهمیدن یه چیزی غلطه. مخصوصا وقتی مادرم همه چیزو مرتب میکرد و من دوباره مرتبشون میکردم. نمیتونم بیان کنم چه حسی بود وقتی که بچه های فامیل می اومدن و اتاق منو به هم میریختن. انگار یکی تومو پر از آب جوش کرده باشه و تکونم بده. گر میگرفتم و حالت تهوع بهم دست میداد. فکر کنم مبتلا به وسواس هم باشم…

از همون کلاس اول لازم داشتم که موقع درس خوندن یه آهنگو مدام گوش کنم تا بفهمم چی میخونم. اغراق نمیکنم اگه بگم موقع درس خوندن یه آهنگو بی وقفه دو سه هزار بار گوش میکردم. الان هم همینه. که البته نه با مزاق آقا جون جور بود, نه تو کت معلمای مدرسه میرفت. آهنگ که قطع میشد منم هنگ میکردم. تا وقتی موسیقی مورد نظر پخش میشد من مثل بقیه نرمال بودم و درس خون. همینکه آهنگ قطع میشد شروع میکردم دور خودم چرخیدن. اونقدر میچرخیدم تا از حال میرفتم… اونموقع ها هم مثل الان هدفون مدفون نبود که. دو تا اتاق بود و ما سه نفر. آقا جون که کارمند شرکت نفت بود و صبح میرفت شب می اومد, اما بدبخت مادرم که تمام مدت خونه بود و باید با اخلاقای مزخرف من و آهنگی که مدام پخش میشد, میساخت. اون موقع ها یه نوار کاست بود که دو طرفشم پر کرده بودم از یه آهنگ. خیلی دلم میسوزه وقتی یادم می افته میرفت خونه همسایه ها تا از دست من یه چند ساعتی خلاص بشه. مخصوصا وقتی من رسیدم به بلوغ وآهنگها یه دفعه خارجی شدن… خدا بیامرزتش. به نسبت شرایط و بچه ای که داشت, مثل فرشته ها رفتار میکرد. خلاصه بدبختی داشتیم. مادر و پدرم با من و منم با همه چی. البته بگم. شاگرد نابغه ای بودم اما تا وقتی که آهنگ بود. اون که پخش نمیشد منم میشدم یه چیزی تو مایه های بابون… از تولدها و جشنها و مهمونیها بیزار بودم. چون هیچ چیزش تحت کنترلم نبود. نه آهنگاش نه حرکات آدمهای توش… حالا اگه میذاشتن به حال خودم باشم خوب بود. اما نمیذاشتن که بی مروتها. یه هو میکشیدنت وسط که پاشو برقص. اون لحظه پاهام به هم گره میخورد و دستام شروع میکرد یه لرزش عصبی کردن… کم کم مادر و پدرم دیگه بیخیال من و مهمونی بردن من شدن, اما آقا جون امکان نداشت از درس خوندن من بگذره. برای همین هم بالاخره برام یه معلم سرخونه گرفت. آهنگ تو بک گراند پخش میشد و من می فهمیدم آقای معلم چی میگه… هرچند خود معلمم سرسام میگرفت… هنوزم تا به این سن رسیدم نتونستم رادیو گوش کنم. اینکه نمیتونم رو کلماتی که پخش میشه کنترل داشته باشم منو تا مرز جنون میرسونه…
حواسمو دادم به آهنگ FOOT LOOSE که از دهه ۸۰, یقه اشو چسبیدم و هنوزم که هنوزه تو ۲۰۱۶ ولش نکردم. ریتمش بهم آرامش میده. دومین خواسته ام هم یه آرامش تقزیبی بود که خدا رو شکر الان دیگه مستقل شدم و زندگیمو طوری تنظیم کردم که آرامش داشته باشم. البته الان به عنوان یه آدم بزرگ کنترل بیشتری رو رفتارم دارم و با تمرینات مختلف, نرمال تر جلوه میکنم. این بیماری خیلی چیزا رو تو زندگیم تحت تاثیر قرار داد از جمله زندگیم با لیسا. اما خوب چه میشه کرد؟ وقتی بعضی چیزا رو اعصابه رو اعصابه. کاریش نمیشه کرد. لیسا یکی از همکلاسیهام بود و تو نگاه اول عاشق همدیگه شدیم. وقتی همدیگه رو دیدیم, لیسا پنج ماهه حامله بود. با دوست پسرش به هم زده بود. بچه اش که به دنیا اومد, احساس میکردم بچه خودمه. یه دختر کوچولوی دورگه سیاه. وقتی انگشتمو گرفت تو دست کوچولوش و ول نکرد, منم نتونستم ولش کنم. به جرات میگم که اگه نادیا دختر خودم بود هم نمیتونستم تا این حد دوستش داشته باشم. اما شرایط با لیسا فرق میکرد. بعد از ۱۵ سال علیرغم اینکه همدیگه رو دوست داشتیم دیگه نه اون تونست تحمل کنه نه من. فرض کن چه حالی میشی اگه سکست, مثل ارتش قوانین و مقررات داشته باشه. کجای تخت باید انجام بشه. کی باید انجام بشه. چه روزی. چه ساعتی. اینکه تنوعی توش نیست. چون باعث عدم امنیتم میشد… خلاصه پیله محض! رفتم پیش روانشناس بلکه افاقه کنه. اما نشد. ترسم از عدم امنیت, بیشتر از عشقم به لیسا بود. بدون دعوا مرافعه از هم جدا شدیم. هنوزم با هم حرف میزنیم . مثل دو تا دوست خوب. اما نمیشه با هم زندگی کنیم. نه فقط با اون, با هیچکس نمیشه. در کل میشه گفت آدم تنهائی هستم و چون زیاد نیاز جنسی ندارم به جز جنده های گاه و بیگاه کسی تو زندگیم نمیاد. شاید هر ۶ ماه یه بار. تو همون انتخاب جنده هم یه سری قوانین خاص دارم که انتخاب شریک جنسی رو برام سخت میکنه… خیلی سخت پیدا میشه یکی که تمام موارد منو داشته باشه… از آخرین سکسم بیشتر از یک سال میگذره…
همونطوری که منتظر بودم و تو خودم یک دفعه یه تقه خورد به شیشه ماشین. یکی از این دخترای خیابونی بود که داشت گل… وای! این چقدر شبیه لیساس! خیلی جوونه. شاید ۱۶ یا ۱۷ ساله به نظر میرسید. با اینکه سر و صورتش کر کثیف بود اما شباهت بیش از حدش به لیسا باعث شد کثیفیشو نادیده بگیرم. چشمای درشت قهوه ای. لبای خوش فرم و گوشتی… دماغ کوچولو… صورت گرد… ورژن سفید پوست لیسا بود. لعنتی!!! الان وقت سبز شدنه؟ محو تماشای دختره بودم که بوقهای ماشین عقبی منو از دنیای خیال بیرون کشید. سریع تصمیمم رو گرفتم و بهش اشاره کردم بیاد اون طرف چهار راه…
یه ۵ دقیقه ای طول کشید که بیاد و برسه. نفس نفس میزد. بهش اشاره کردم بیاد بالا.
-سلام آقا… چه رنگی گل میخوای؟
-گل نمیخوام…
-پس چرا گفتی بیام؟ مسخره کردی؟ نزدیک بود ماشین بزنه بهم خوب!
-شام خوردی؟
-برو بابا خدا روزیتو جای دیگه بده…
میخواست در و ببنده که صداش کردم.
-برای اون نمیگم دختر جون… دلت میخواد شام با هم بخوریم؟
انگار گرسنه اش بود چون شکمش قار وقور کرد.
-شام… آخه هنوز گل ها رو نفروختم…
-اگه همه اشو ازت بخرم چی؟
دو دل شد. نگاهش پر از شک و تردید شده بود. از یه طرف انگار باورش نمیشد. از یه طرف هم انگار نتونست از شام بگذره. هول هولکی یه نگاه به اطراف کرد و زود سوار شد.
-برو دیگه تا گیر ندادن…
-کمربندتو ببند پس… خیلی خسته ام… میریم خونه… ایراد که نداره؟
-خونه؟ آخه… باشه… فقط…چطوری برگردم؟
-نترس خودم برت میگردونم…
-باشه پس…
-اسمت چیه؟
-کیمیا…
از اسمش خوشم اومد. کیمیا! چند دفعه تو دلم تکرارش کردم. اسم آرامش بخشی بود. شاید چون مثل لیسا آخرش به آ ختم میشد. هر چی بیشتر میگذشت از دختره بیشتر خوشم می اومد. ارزششو داشت که یک کم روتین سختگیرانه ام رو تغییر بدم. تغییر؟! نفسم بند اومد. از فکر تغییر ضربان قلبم بی اختیار رفت بالا. صدای پخشو بیشتر کردم تا ریتمش آرومم کنه. هر چی بیشتر میرفتم همونقدر بیشتر از غلطی که کرده بودم پشیمون میشدم. اما امشب با رفتن نادی, خیلی احساس تنهایی میکردم… سعی میکنم تحمل کنم… امشب خیلی به یه نفر احتیاج دارم که تنها نباشم. نمیتونم بگم کدوممون بیشتر میترسید. اون یا من… رسیدیم خونه. اوایل تابستون بود. حیاط رو خودم با سلیقه حرس کرده بودم و همه چیز سر جاش بود. یه نگاه موشکافانه انداختم به همه جا. خوبه! حتی یه دونه علف از جاش تکون نخورده. به قول انگلیسیها دستم سبزه… با اینکه خیلی مقرراتی ام اما گلها حس میکنن دوستشون دارم… تا وقتی که پائیز میشه… اون وقته که منم میرم تو آپارتمانم. وقتی برگها زرد میشن و تمام مدت میریزن. همه چیز از کنترلم بیرون میاد. اونقدر که منم تا مرز خون دماغ و سکته مغزی پیش میرم…
-چقدر حیاط قشنگه…
-همیشه حواسم بهشون هست… مدام حرسشون میکنم…
-باغبونی بلدی؟ خوش به حالت… منم گل و گیاه دوست دارم… کاش یکی بود به منم یاد بده… کاش منم یه همچین حیاطی داشتم…
-ای کاش های این دنیا خیلی زیاده. ای کاش اینهمه ای کاش نبود…
رفتیم داخل. دختر مودب و با شخصیتی به نظر میرسید. اما اول از همه باید یه فکری به حال تمیزیش میکردم که بد جوری رو اعصابم بود. میخواستم فریاد بکشم… دم ورودی گلها رو ازش گرفتم و بهش گفتم:
-تا تو یه دوش بگیری منم پیتزا رو سفارش بدم… این بیچاره ها هم به آب و نونی برسن…
-دوش؟! قرارمون فقط شام بود…
-میخوای همینجا سر پا شامتو بخوری؟ هر جور دوست داری… اما با این سرو وضع نمیتونی بشینی… گفته باشم!
با چشمای ترس خورده اش نگاهم میکرد. خیلی جدی نگاهش کردم. تمیزی برای من مسئله مرگ و زندگی بود. امشب از ترس تنهائی, از خیلی از قوانین و مقرراتم گذشته بودم. از این امکان نداشت بگذرم. خیلی طول نکشید که انگار تسلیم شد:
-حموم کجاست؟
-صبر کن اینا رو بذارم تو گلدون… از اینجا تکون نخور…
هر چند تو قاموس من کلمه بعداً وجود نداره اما امشب برای اولین بار تو عمرم استفاده اش کردم.
-بعداً مرتبشون میکنم… کفشهاتو در آر… این پلاستیکها رو پات کن… از اینطرف…
خونه دوبلکس بود و دستشوئی و حموم مهمونش, بالا. هرچند تو این دو سال, کیمیا اولین مهمونی بود که پاشو اینجا میذاشت. هدایتش کردم داخل دستشوئی.
-به هیچ چی دست نزن… دستاتو بده من…
-وا !!! خودم بلدم بشورم… چرا همچین میکنی؟
-میدونم بلدی… اما یه امشبو به حرفم گوش کن… فقط همینه…
-خوب بگو چیکار کنم… خودم میکنم!!! ول کن دیگه!
ایندفعه انگار اون بود که از موضع خودش پائین نمی اومد. یه لحظه تصمیم گرفتم از خیرش بگذرم… اما بین احساس بی همدمی و تنهائی و این دختره خیره سر, گیر افتاده بودم.
-تا آرنجات میشوری… اونقدر که دیگه سیاهی بهش نمونه… دست نزن خودم صابون میریزم واسه ات…
بالاخره بعد از عذاب الیمی که به اندازه یک عمر به هر دومون گذشت احساس کردم اونقدر تمیز هست که بذارم بره حموم کنه. روتین خودم بود. لباساشم بردم و انداختم تو ماشین لباسشوئی… چون خشک کن داشتم سریع لباساش خشک میشد… براش حوله سرهمی گذاشتم.
تازه پیتزا رو سفارش داده بودم که اومد و ایستاد وسط هال.
-حالا میشه بشینم؟ از صبح تو خیابونا سر پام…
دلم براش سوخت.
-بیا بشین…
اومد و با فاصله, خیلی معذب, نشست رو کاناپه. خیلی طول نکشید که صدای خورو پوفش بلند شد. طفلکی انگار خیلی خسته بوده. حالا که دختره بالاخره تر و تمیز شده بود, منم تونستم از حالت گربه ای که موهای کمرش سیخه, در بیام و لم بدم روی کاناپه. تازه الان میفهمیدم چقدر خسته ام… اما حتما نه به خستگی این بیچاره… اونقدر خسته بوده که تو خونه یه غریبه خوابش برده… رفتم و یه فیلم گذاشتم آماده, که همینکه پیتزا اومد, نگاهش کنم. مثل همیشه. آهنگ فور الیسه بتهوون, که همیشه تو بک گراند خونه روی ریپیت بود رو, خاموش کردم. خیلی طول نکشید که پیتزا رو آوردن. کیمیا رو بیدارش کردم. یه لحظه انگار یادش رفته بود کجاس با دیدن من ترسید. اما انگار با بوی پیتزا به خودش اومد.
-بیا… بیا که از دهن می افته الان… یواشتر میسوزی دختر جون… خوبه؟
-اوهومممم…
فیلم گرینچ جیم کری رو گذاشته بودم. نمیدونم چه چیز این فیلم اینقدر برام آرامش بخش بود اما با دیدنش آروم میشدم. شایدم رنگ سبز گرینچ بود و اینکه زمان و مکانش هیچوقت قدیمی نمیشد. فکر کردم یه دختر کم سن مثل کیمیا صد در صد خوشش میاد. حدسم درست بود. زبون فیلمو نمیفهمید اما اونقدر رنگ و موضوع فیلم مشخص بود که, لازم نداشت بدونه چی میگن. گاهی که زیر چشمی نگاهش میکردم, میدیدم محو فیلمه و لذت پیتزا. خودم هم همینطور. با کیمیا میتونستم بدون خجالت بچگی کنم… تو بچگیم که نتونستم…
-واااای! چقدر قشنگ بود!
نمیدونم کی خوابم برده بود. با صدای کیمیا بیدار شدم. تیکه پیتزا مونده بود تو دستم.
-سیر شدی؟ خوب بود؟
-خیلی ممنون… عالی بود… راستی شما اسمتون چیه آقا؟
-حامد…
-مرسی آقا حامد…
-قابلی نداشت کیمیا خانوم… من برم یه سری به لباسات بزنم ببینم… راستی؟ چایی میخوای؟ میوه؟ قهوه؟
هرچند میتونستم جوابشو حدس بزنم اما گذاشتم خودش بگه. تا اینجاش هم خیلی خطر کرده بود.
-قهوه میشه؟
-چرا نمیشه؟ الان میام…
-میشه منم بیام؟
-هر جور دوست داری…
ظرف پیتزا رو انداختم و قهوه رو گذاشتم دم بکشه. کار لباساش تموم شده بود. گرفتم جلوش. دماغشو کرد تو لباساش و نفس عمیقی کشید.
-شد عین لباسای نو… چه بوی خوبی میده! مرسی آقا حامد…
تو چشماش یه برق خاص بود که… اصلا دوست نداشتم… این برقو قبلا دیده بودم… تو چشمای لیسا… نگاهمو سریع از چشماش گرفتم. احساس خطر میکردم. اونقدر که بیخیال بقیه شب شدم. باید سریعتر از دستش خلاص میشدم:
-برو لباساتو تنت کن… یه وقت سرما نخوری…
-گرمه… خوبه…
-برو لباساتو تنت کن گفتم… بعد از قهوه بریم برسونمت…
خیلی طول نکشید که با حوله برگشت. اما دلخور. دیگه نگام نمیکرد. به جهنم! چیکار کنم؟ از اولشم قرارمون فقط شام بود. اگه با یکی یه قرار بذارم امکان نداره از اون قرار بیشتر یا کمتر انجام بشه. نه چیز دیگه… تازشم… این دختره حتی از نادیا هم کوچیکتره و بی تجربه اس…
یاد غلطی که دفعه پیش کرده بودم افتادم. یه زنه رو آورده بودم که قرارمون فقط سکس بود. از طریق یکی از همکارام باهاش آشنا شده بودم. یه چند ماهی باهاش بیرون رفتم تا مثلا بهش عادت کنم. هربار هم پول یه سکس کامل با مخلفاتو , ازم میگرفت.اما مجبور بودم. نمیتونستم مثل بقیه مردها یه شب فقط آشنا نشده, بپرم تو رختخواب. بدنم لازم داشت به طرف عادت کنه. زن معقولی به نظر میرسید. تا اینکه احساس کردم که امشب میتونم باهاش سکس کنم. اولش در حد بوس و کنار بد نبود اما! همینکه رفتیم رو تخت, مرجان یکهو از این رو به اون رو شد. فلان فلان شده انگار داشت به من تجاوز میکرد. ناخون داشت این هوا!!! هنوزم گاهی وقتا خوابشو میبینم… اول که یه چنگ کشید رو کمرم که نزدیک بود غش کنم. هنوزم جاش رو کمرم مونده. بعدشم مثل این کشتی گیرا همچین منو زد زمین و ضربه فنیم کرد که نفهمیدم از کجا خوردم. این زن بود یا مادر فولاد زره؟ چه زوری داره! اما تعجبم وقتی به اوجش رسید که مثل بازیگرای پورن شروع کرد داد و بیداد:
-فاک می!!! فاک می!!! اوه یه!!! اوه!!! فاک مای پوسی!!! وات ایز مای نِیم بِچ؟ سِی مای نیم!
یه سیلی زد تو صورتم که برق از چشام پرید:
-وات ایز مای نِیم؟؟ سی مای نِیم!!!
-عزیز من چرا وحشی بازی در میاری؟ یه دو دیقه آروم بگیر ببینم چه غلطی میکنم… قرارمون…
-وِر ایز یور کاک؟ گیو ایت تو می!
-فارسی حرف بزن بابا… مگه اومدی کلاس انگلیسی؟
با اون نگاهی که داشت به آلتم میکرد هم خنده ام گرفته بود هم ترسیده بودم… چی چی گیو می یور کاک؟ نگاهش مثل نگاه قصاب به گوشت بود. آلتم همونطوری که از حال رفته بود داشت التماس میکرد یه وخ منو دست این ندی… به جون دو تا تخمام هر چی بگی همونه… نکنه این تیریپ پورن انتظار داره که من چهل ساعت تلمبه بزنم؟ اینجوری که این شروع کرده…
-فارسی؟ همه عاشق این انگلیسی حرف زدن منن…
-این مدل سکسو دوست ندارم…
-اون وخ دوبرابر میشه… فارسی بخوای باید دو برابر بدی…
سکس با زیرنویس فارسی؟ خیله خوب… لابد داشت پول زحمتی رو که واسه دوبله میکشید ازم میگرفت. هنوز یه بوس به گردنش نزده بودم که دوباره شروع کرد:
-اووووف! بکن منووووو! اووووه! آه!!! جرم بده…
یاد اون جوکه افتاده بودم که یارو میگفت این به خودش رحم نمیکنه. ببین قراره با من چیکار کنه…
-نمیشه شما تو سکوت لذت ببری؟ من که هنوز شروع نکردم آخه! یا برای سکوتم باید اضافه پول بدم؟
-یعنی خفه بشم؟
ای بابا! عجب گرفتاری شدم من با این دیوانه! تا اون شب به صبح برسه, چند دفعه نور دیدم و یه چند باری هم مادربزرگ خدابیامرزمو… به جای اینکه من ترتیب مرجانو بدم, اون ترتیب منو داد لا مصب! خودشم تا صبح! با صدای کیمیا به خودم اومدم:
-این حوله رو کجا بذارم؟
-ها؟ بدش من… بیا قهوه ات حاضره…
-نمیخورم. مرسی…
-دلخوری خانوم؟
-نه…
اما جوری که نه رو گفت احساس کردم ازم دلخوره. دلم نمیخواست دلخور از پیشم بره.
-اگه چیزی گفتم که ناراحتت کرد ببخشید خانومی…
اون برق لعنتی دوباره برگشته بود تو چشمای درشتش. راستش خودم هم یه حس عجیبی داشتم. شباهت بیش از حدش به لیسا یه جوری قلقلکم میداد. یه جورایی ازش خوشم می اومد. اونقدر ازش خوشم می اومد که نخوام بازیش بدم. دو تا قهوه ریختم و بردم تو هال. اونم پشت سرم اومد و نشست رو مبل یه نفره. رو به روی من. لپاش گل انداخته بود… باید از این رویای دخترونه, درش می آوردم. تو افکار خودم, دنبال یه جمله مناسبی میگشتم که هم منظورمو درست بیان کنم هم غرورشو نشکنم.
-کیمیا خانوم؟
-بله؟
-کی باید برسونمت؟
-نمیشه یک کم بیشتر بمونم؟
-برای چی؟
-آخه… آخه… خیلی احساس خوبی دارم اینجا… پیش شما… البته فقط شما نیستی… همه چیز… همه چی مثل یه رویاس… انگار مردم و رفتم بهشت… واسه اولین باره که… خیلی بهم خوش گذشت امشب…
-به منم خوش گذشت…
-میشه یه کم دیگه بمونم اینجا؟ فقط یه ساعت اضافه تر…
-از نظر من ایراد نداره اما خودت دیرت نمیشه؟
-نه… کسی منتظرم نیس… به جز بابام که منتظر خودم نیس… منتظر پول جنسشه… باورت میشه اولین باره که تو این چند سال شما اولین آدمی هستی که منو دیده؟ همیشه تو چهار راه وای میستم اما دریغ از یکی که ازم گل بخره… همه میخوان…
-گلها رو از کجا میاری؟
-آقا فاتح… گلها رو از اون ارزون تر میخرم…
-چقدر میدی برای یه شاخه؟
قرمز شد و سرشو انداخت پائین. تا ته قضیه رو گرفتم. خودمو با قهوه مشغول کردم.
-هی! کیمیا؟ دوست داری بازی کنی؟
-بازی؟! چه بازی ای؟
-آره… از اونور با خودم آوردم. بیا بهت یاد بدم… خیلی باحاله! آسونه… سریع یاد میگیری!
دستشو گرفتم و با خودم بردم…

ساعت یازده شب بود که سر همون چهارراهی که سوارش کرده بودم نگه داشتم. حالا دیگه همه جا خلوت بود. تو خونه پول گلها رو بهش داده بودم. حالم بر خلاف همیشه بود. خوشحال بودم. بهم خیلی خوش گذشته بود. با کیمیا اون حسی رو که با بقیه آدمها دارم نداشتم. بی تکلفی و سادگیش آرومم میکرد.
-مرسی که اومدی کیمیا… مطمئنی نمیخوای تا خونه برسونمت؟
-آره نمیخوام… ممنونم… میتونم تا خونه به امشب فکر کنم… خیلی بهم خوش گذشت آقا حامد…
-کیمیا؟ بازم میای پیشم؟
-میتونم؟؟!!
-کی دلت میخواد بیای؟
-پولها رو بدم به بابام, دیگه لازمم نداره… میشه الان بیام؟

تو جام دراز کشیده بودم و به چهره معصوم کیمیا نگاه میکردم که انگار برای اولین بار بعد از سالها به معنی واقعی کلمه خوابیده بود. چه ایرادی داره اصلا؟ همه به یه استراحت نیاز دارن… مثل مادرم که میرفت پیش همسایه ها تا از دست من استراحت کنه. بذار کیمیا هم زندگیشو یه روز در هفته تعطیل کنه و به قول خودش بره بهشت… یه بهشت با قوانین اوتیسمی…
پایان

نوشته: ایول


👍 56
👎 9
37742 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

544760
2016-06-14 11:16:18 +0430 +0430

زیبا بود:)

1 ❤️

544774
2016-06-14 12:00:38 +0430 +0430
NA

قشنگ ، آرام بخش و یاداور چیزای خوب
کم پیش میاد حرفا یا اتفاقات امروزی ادمو یاد چیزای خوب بندازن
دستت درد نکنه

2 ❤️

544783
2016-06-14 12:37:27 +0430 +0430

از اول که شروع کردم به خوندن شک نداشتم هر کی اینو نوشته یا خیلی نویسنده بوده یا روان شناسه یا از روی فیلم ریبن الهام گرفته! البته شکم به اینکه از بیلم ریبن الهام گرفته باشه بیشتر بود :-D اما محو سبکش شده بودم و با اینکه زندگی یک اوتیسمی یک داستان تکراری بود برام اما با اشتیاق تمام خوندم! و لذت میبردم. وقتی از اخر با اسم ایول روبرو شدم فهمیدم کسی که نوشته هم روانکاوه و هم نویسنده اس. همین هم منو اینطوری مسخ داستان کرده بود! مرسی شادی که هستی:-*
سبکت رو خیلی عوض کرده بودی، جمله بندی هات کاملا ایرانی بود. یه پله بالاتر از عالی ترین…

2 ❤️

544788
2016-06-14 12:54:34 +0430 +0430

واقعا زیبا نوشتی . نمیخوام شعور بدم یا چرت و پرت بگم ولی وقتی تعریف میکردی قلبم میلرزید و احساس خیلی قشنگی دارم . چقدر شخصیت داستان که من نفهمیدم خود واقعی شماس یا یه شخصیت دروغی شبیه به شخصیت منه . تمام رفتارها موزیک پشت سر هم گوش دادن ها وسواس ها و همه چیزش . حتی اون قسمت رو که دختره رو از سر چهارراه به خونت اوردی تا اخر داستان رو توی رویا هام تصور کرده بودم شاید 2 سال پیش البته با این جزئیات نه ولی خیلی جاهاش شبیه داستان زندگی منه.بابت قلمت واقعا ازت ممنونم دوست خوب من

1 ❤️

544797
2016-06-14 13:34:03 +0430 +0430

بدک نبود ،عالیم نبود!

1 ❤️

544810
2016-06-14 14:49:18 +0430 +0430

Jeleb bood :)

1 ❤️

544811
2016-06-14 14:54:39 +0430 +0430

به به…
اول ممنون که این رخوتو از تنم انذاختی بیرون!حال نداشتن برم قهوه درست کنم!
دوم این که داستان مثل همیشه روون بود!قشنگ انگار یه دست از توی گوشی میاد بیرون روحمو نوازش میده.خیلی عالی بود!

1 ❤️

544816
2016-06-14 15:41:49 +0430 +0430

ساده و قشنگ بود. سپاس

1 ❤️

544817
2016-06-14 15:44:29 +0430 +0430

کسی که از راه دور با زبان اشاره میتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه رو دیگه نمیگن اوتیسم داره…علائمش بیشتر به سندرم آسپرگر میخوره

1 ❤️

544825
2016-06-14 16:44:17 +0430 +0430

وای بی نظیر بود. هر چی از قشنگیه جمله ها و موضوع داستان بگم کم گفتم. بخش سکسش با مرجان که معرکه بود. واقعا خسته نباشی ?

1 ❤️

544832
2016-06-14 18:04:35 +0430 +0430

should i cry or laugh?
dear shadi this story was awesome for me
.

2 ❤️

544844
2016-06-14 19:14:17 +0430 +0430

داستان قشنگی بود
محیط و موقعیت رو خوب تعریف میکنی

1 ❤️

544883
2016-06-15 01:12:59 +0430 +0430
NA

بالاخره یه داستان درست و حسابی بعد این همه مدت خوندیم
دمت گرم عالی بود

1 ❤️

544885
2016-06-15 01:47:32 +0430 +0430

چقد خوب بود… واقعا لذت بردم … .

2 ❤️

544897
2016-06-15 05:27:44 +0430 +0430

ghaziye ahang gush dadan mese mane. manam hamishe vase tamrkoz ye ahango 100000000000000000 gush midam. hanuz das az sare ahange ghadime david cassidy “i think i love you” bar nadashtam!

1 ❤️

544900
2016-06-15 05:30:56 +0430 +0430

محشر محشر . بهتر از این نمی تونست باشه , پلک و قلبم با خوندنش میلرزید

1 ❤️

544901
2016-06-15 05:31:19 +0430 +0430

rasty shady ya eyval?
F or M?
bebakhshid confuse shodam! (hypnotized)

0 ❤️

544903
2016-06-15 06:01:58 +0430 +0430

shady jan : like (y)
kheli ali bud :P

1 ❤️

544909
2016-06-15 08:17:25 +0430 +0430

تا حالا همچین داستانی نخونده بودم واقعا فوق العاده بود
داداش ماشالا داری
ادامه بده************

1 ❤️

544972
2016-06-15 13:50:38 +0430 +0430

قشنگ بود. به خصوص جنبه طنز داستانت
بازم بنویس ? ?

1 ❤️

545002
2016-06-15 22:08:01 +0430 +0430

همه دوستان به بهترین وجه از داستانت تعریف کردن. داستانهای تو جز محدود داستانهایی که تو این سایت میخونم احساس میکنم دارم فیلم میبنم ولی تار, مثل اینکه داری خواب میبینی.همیشه موفق سالم باشی.

1 ❤️

545028
2016-06-16 03:27:39 +0430 +0430

واقعا ایول!!!
اینایی که تو سن پایین کنار خیابون کار میکنن واقعا حقشون این نیست… خیلی خوبه که آدم احساس کنه به یکی آرامش داده یا باعث شده یه تغییر تو زندگیش ایجاد بشه، هرچند که به نوعی به خاطر خودش این کارو انجام داده ولی به نظرم این بهترین نوع کاریه که آدم میخواد برا خودش انجام بده

1 ❤️

545035
2016-06-16 05:40:49 +0430 +0430
NA

ایول عزیزم خسته نباشی
چیکار کردی تو…
عالی بود
واقعا،واقعا فوق العاده بود
بر خلاف برخی از دوستان چن سطر اول رو که خوندم،گفتم این ایول خودمونه
واقعا حس خوبی از داستانت گرفتم
مرسی که هستی

1 ❤️

545046
2016-06-16 09:25:00 +0430 +0430

ایول جان کارت بیسته بازم بنویس

1 ❤️

545097
2016-06-16 21:13:45 +0430 +0430

مشخصه نویسنده هستین
خیلی زیبا نوشتین
کتاب چاپ کنین، همه میخرن

1 ❤️

545108
2016-06-16 23:38:27 +0430 +0430

ممنونم داستان قشنگی بود، قلم گیرا و سبک خوبی داری. میتونی خیلی پخته تر و بهتر بنویسی. فضا سازیا خیلی قشنگن وقتی از دستت برمیاد نترس بذار ذهنو قلمت کار خودشو پیش ببره. به نظر من یک عامل مهم تو داستان نویسی آزادیه، داریش اما بیشتر ازش بهره ببر. ممنون بابت داستانت.

1 ❤️

545278
2016-06-18 12:15:39 +0430 +0430

مرا تو بی سببی نیستی !

براستی صلت کدام قصیده ای… ای غزل ؟!
ستاره باران جواب کدام سوالی به آفتاب …
…از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد

“چه مومنانه”…نام مرا… آواز میکتی!

                                                           (ا . شاملو)
1 ❤️

545344
2016-06-19 09:45:30 +0430 +0430

شادی ، این مزخرفات الان چی بود تحویل ملت دادی ؟
اوتیسمی ها یا اودیسمی ها به شدت از تغییرات متنفرن و با حرف زدن و ارتباط برقرار کردن مشکل دارن ، اونوقت تو شخصیت داستانت رو به عنوان یه اودیسمی آوردی و به عنوان یه دکتر موفق که کل هفته اش رو درگیر کاره و یه ک &س کن حرفه ای هم هست و زرت و زرت ج،ن،د،ه میکنه و خیلی راحت تصمیم می گیره که به یه دختر خیابانی همینطور الکی و فقط بخاطر شبیه بودن به عشق قبلیش حال بده معرفی کردی؟
توضیحات در مورد بیماری خوب بود ، اما شرح زندگی فعلی شخصیتت اصلا جالب نبود.
ضمن اینکه فکر کنم خواننده ها جدیدا به داستان امتیاز نمیدم و قضیه فقط اسم نویسنده هاست و به اسمشون امتیاز میدن که اصلا خوب نیست.
در هر صورت من داستانت رو نپسندیدم ، هرچند برای بار اولیه که داستان تک قسمتی ازت میبینم.
راستی یه چیز دیگه ، فکر کنم کیمیا اسم اصلی خودت باشه و سبزه بودن خودت خیلی برات مهمه ، حس عجیبی هست که اینو بهم میگه.
ضمنا من روی حرفهام با شخص نویسنده است ، لطفا کسی به خودش زحمت جواب دادن رو نده ، چون حوصله بحث کردن با کسی رو ندارم.

0 ❤️

546344
2016-06-26 12:58:20 +0430 +0430
NA

به عنوان داستان خیلی قشنگ بود ولی برای یک اتیسمی دکتر خیلی شلوغ بود دورش ولی خیلی داستان زیبا و دل انگیزی بود مرسی.

0 ❤️

546709
2016-06-29 10:13:57 +0430 +0430

لذت بردم و خارج از همه ي مسائل موضوع جذابي رو براي نوشتن انتخاب كردي، قلمت مانا

1 ❤️

547402
2016-07-03 17:36:44 +0430 +0430

داستانتونو دوس داشتم احساس توش جاری بود کودک درونم پسندیدش مرسی

1 ❤️

547814
2016-07-06 10:29:19 +0430 +0430

من ی بار ی اوتیسمی را کردم خون دماغ شد
البته نمیخواست بده من به زور کردم ? ? ?

0 ❤️

548677
2016-07-12 20:17:11 +0430 +0430

kheyli qashng neveshtid:)

0 ❤️

736830
2018-12-22 21:05:48 +0330 +0330
NA

ادامش…

1 ❤️