بهترین روزهای زنذگی

1395/04/07

پری ترشیده بود. ٤٥ سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می‌کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.

یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد.

صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند.

آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.

این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایم آبی روی پلک هایش می‌زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می‌کرد. ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می‌کشید.

سر ساعت دو که می‌شد آقا بهروز می‌آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می‌گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید.

وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف‌ناپذیر می‌گفت؛ «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقابهروز از در می‌زدند بیرون.

این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند.

بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده‌اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می‌تواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.

آقابهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می‌دید بالاخره تکه‌یی بهش می‌انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه دامادها می‌زنند.

بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد.

روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»

اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه‌یی شیرینی. ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پری گفت؛ «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»

قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

تیراس
نوشته: TIRASS


👍 9
👎 6
14708 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

546516
2016-06-27 21:14:45 +0430 +0430

ایییییییییینه داداشم♥♥♥
محششششرررررر بوددددد♥♥♥
چشمام خیس شد فوق العاده بود.

0 ❤️

546539
2016-06-28 00:13:31 +0430 +0430

? ?

0 ❤️

546546
2016-06-28 00:54:59 +0430 +0430

شما فک کردین تیراس الکیه پس ایول

0 ❤️

546556
2016-06-28 04:26:32 +0430 +0430

تیراس جان تبریک میگم
زیرکانه هدف تو توی داستان گذاشتی

تبریک

ضمنا ارشیو تو ازکجاببینم

0 ❤️

546558
2016-06-28 05:04:13 +0430 +0430

khub bud va rast bud … shabihe dastan mahde koodake man bud . khanum esmesh Mahin bud va hamin tafasir … va ye nafar ham hamintori behesh kalak zad …
hamishe chehreye afsordeye mahin joon bad az un dastan jelo cheshame . garche kheli bache budam ama dark mikardam ru dast khorde bud

0 ❤️

546568
2016-06-28 06:28:05 +0430 +0430

اولین لایک داستان امروزوتوگرفتی تیراس ولی ازداستان قبلت توقع نداشتم براهمین دیس لایک شد

0 ❤️

546573
2016-06-28 07:08:40 +0430 +0430

متن و داستان قشنگی بود پر از امید، زندگی جریان داره
ادامه بده. موفق باشی!!

0 ❤️

546579
2016-06-28 08:05:49 +0430 +0430

خوب خوب خوب، بعد از ضد حالی که از داستان دیگت خوردم الان اینو که خوندم حالم جا اومد. عالی بود تیراس عزیز. یک لایک از طرف من. موفق باشی

0 ❤️

546589
2016-06-28 09:18:29 +0430 +0430

از این اتفاقاییه که حتی اگه واسه شخصیتی خیالی هم بیافته آدم ناراحت میشه…خیلی قشنگ بود.

0 ❤️

546611
2016-06-28 12:01:09 +0430 +0430

من این داستان رو قبلا چند جای مختلف خونده بودم ، جناب تیراس از شما با قلم زیبا و توان مندتون بعید بود که کپی کنید ، اصلا سر در نیاوردم و تقریبا شوکه شدم

1 ❤️

546626
2016-06-28 17:52:53 +0430 +0430

واقعا که :( تیراس از شما که یکی از خوبایی بعید بود لااقل لینک اصلی داستان رو که همه جا هم هست پایین مطلبت میوردی نه اینکه…

چرا واقعا اونم شما؟ :( :(

0 ❤️