با کسرا چشم تو چشم شدم. نمیدونستم واقعا نسبت به خواهرش تو این شرایط بیتفاوت شده یا داره نقش بازی میکنه. همونطور که به من زل زده بود، لباسهاش رو درآورد و لُخت شد. به غیر از من و نورا که حوله دورمون بود، همه لُخت بودن. نورا حوله رو از دورش باز کرد و گفت: حوله رو بنداز کنار. چهارده تایی لُختی بریم پیکنیک.
نگاهم رو از کسرا گرفتم و گفتم: اوکی.
ایستادم و منم مثل نورا حولهام رو انداختم روی تخت. ریحانه رو به مَردها گفت: ردیفی کنار هم و به آرومی راه برین.
وقتی هوتن خواست از کنارش رد بشه، یک اسپنک به کون هوتن زد و گفت: کون تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
سوگند گفت: فکر میکردم تو ما خانما فقط زهرا کون دوسته.
احساس کردم که جواد و ساشا، با لحن دستوری ریحانه حال نمیکنن، اما متین با نگاهش کنترلشون کرد و بهشون فهموند که حق اعتراض ندارن. هر هفتتاشون لُخت و کنار هم ایستادن و به سمت ضلع غربی حرکت کردن. کیر بعضیهاشون کامل بزرگ و بعضیهاشون نیمه بزرگ بود. اما کیر کسرا توی کوچکترین وضعیت خودش بود.
ما خانمها هم پشت سرشون راه رفتیم. نورا و سوگند خندهشون گرفت. نصف حواسم به کون آقایون و نصف دیگه حواسم به زهرا و حرفهاش بود. تصور پاهای کشیده و خوش تراش زهرا تو ساپورت و در حالی که صاحب پیتزا فروشی داره با کونش ور میره، دست از سرم بر نمیداشت و به شدت برام تحریک کننده بود!
لوازم ورزشی و استخر رو رد کردیم و به محوطه باز ضلع غربی رسیدیم. ریحانه رفت به سمت آقایون. جلوشون و به حالت داگی شد. پاهاش رو تو همون پوزیشن، از هم باز کرد و گفت: پشت سرم صف بکشین. نوبتی و از پشت، هم سوراخ کونم و هم شیار کُسم رو لیس میزنین. هر کدومتون باید حداقل سه دقیقه لیس بزنه.
نورا نتونست ذوقش رو مخفی کنه و گفت: آفرین خوشم اومد. حالا همهشون باید کون مادهسگ لیس بزنن.
متین نفر اول رفت جلو. روی زانوهاش و پشت سر ریحانه نشست و شروع کرد به لیس زدن سوراخ کونش. ریحانه برای اینکه کُسش هم در دسترس متین باشه، سجده کرد. نورا رو به مَردها گفت: به صف بشین و هول نکنین، به همهتون میرسه.
خندهام گرفت و گفتم: بس کن نورا.
نورا اخم کرد و گفت: عه اونا چطور هِی به ما میگن مادهسگ و هر توهینی میکنن.
زهرا رو به مَردها گفت: چیه میخواین بزنین زیرش؟ برین تو صف دیگه.
انگار حرف زهرا تاثیر داشت و به صف شدن. قابل حدس بود که کسرا آخرین نفر خودش رو قرار میده. مدیسا همراه با پوزخند و رو به کسرا گفت: آخرش که چی؟ باید سوراخ کُس و کون خواهرت رو بخوری.
ساشا غُر زنان گفت: این پتیاره داره از ایده من اسکی میره. باید امتیازش رو به من بدن.
نورا درِ گوشم و به آرومی گفت: نظرت چیه؟
در جواب نورا گفتم: نظری ندارم، فقط دوست داشتم که من جای ریحانه میبودم.
نورا یک سیلی به کونم زد و گفت: خیلی جندهای شقایق.
نگاهم به ریحانه بود و به نورا گفتم: اینکه هفت تا مَرد پشت سرت صف بکشن که کونت رو نوبتی لیس بزنن، یه چیز دیگه است.
صدای آه و نالههای شهوتی ریحانه، خیلی زود بالا رفت و انگار همین باعث شد که مَردها با لذت و و ولع بیشتری سوراخ کون و کُسش رو لیس بزنن. هر کدوم جاش رو به نفر بعدی میداد و میرفت انتهای صف. تا بالاخره نوبت کسرا شد. انگار بقیه هم مثل من منتظر بودن که ببینن کسرا حاضر میشه سوراخ کُس و کون ریحانه رو لیس بزنه یا نه. نمیتونستم تصور کنم اگه این کارو نمیکرد، چی میشد. اول پشت سر ریحانه ایستاد و چند لحظهای به کون ریحانه در حالت سجده خیره شد. بعد نشست و دستهاش رو دو طرف کون ریحانه گذاشت و زبونش رو هم زمان روی کُس و سوراخ کون ریحانه کشید. نالههای شهوتی ریحانه بلند تر شد و گفت: آخ که قربون زبون داداشم برم. بالاخره به آرزوت رسیدی؟ این همه مدت تو کف کونم بودی و بالاخره بهش رسیدی. بخورش عزیزم، بخورش که همهاش برای خودته.
نورا گفت: این دیوونه داره چی میگه؟
سوگند رو به نورا گفت: نتیجه دسته گل خودته.
خواستم جواب سوگند رو بدم که دیدم انگشتهای دستش رو توی انگشتهای دست ترنم گره زده. ترنم متوجه خط نگاهم شد و دست سوگند رو رها کرد. ریحانه جیغ شهوتی بلندی کشید و گفت: ای جونم، سوراخ کونم برای خودته داداشی. نوش جونت عشقم. وقتی خوب خوردیش، دوباره برو ته صف که یه دور دیگه هم نوبتت میشه.
نورا گفت: الان دقیقا چه احساسی باید داشته باشیم؟ با دیدن و شنیدن همچین چیزایی باید شهوتی بشیم؟
سوگند رو به نورا گفت: چقدر رو داری تو. اون موقعی که کسرا رو هول دادی تا کیرش برو تو کُس ریحانه، فکر نمیکردی که چه حسی باید داشته باشی؟
ترنم گفت: بس کنین. اصلا به ما چه. به خودشون دو تا که داره خوش میگذره.
مَردها یک دور دیگه سوراخ کُس و کون ریحانه رو لیس زدن. ریحانه ایستاد و چشمهاش خمار شهوت و سینههاش هم به خاطر تحریک جنسی زیاد، حسابی پُف کرده بود. یک نگاه به کیر همهی مَردها کرد. حتی کیر کسرا هم دیگه بزرگ شده بود. ریحانه لبخند غرورآمیزی زد و گفت: دوباره براتون سجده میکنم. ایندفعه بازم باید تو صف باشین. اما با این تفاوت که دیگه خبری از خوردن نیست. یه بار کیرتون رو فرو میکنین تو سوراخ کُسم و یه بار فرو میکنین تو سوراخ کونم. اگه پسرای خوبی باشین و خوب به حرفم گوش بدین، بعدش ازتون میخوام که ردیفی کنار هم صاف بخوابین و نوبتی، خودم میشینم روی کیر همهتون و آب کیر همهتون رو میارم.
حتی تُن صدای ریحانه هم پُر ازشهوتِ غیر قابل کنترل بود! دست نورا گرفتم و روی کونم گذاشتم و بهش فهموندم که نیاز دارم تا باهام ور بره. نورا هم متوجه شد و شروع به مالیدن کونم کرد. مَردها به حرف ریحانه گوش دادن و نوبتی کیرشون رو یک بار تو سوراخ کُسش و یک بار تو سوراخ کونش فرو میکردن. وقتی نوبت کسرا شد، ریحانه دوباره گفت: وای که فدای کیر داداشیم بشم. چه کیر خوش تراشی اون همه سال پیشم بود و بیخبر بودم. جرم بده داداشی. فکر کن تو جای اون دوست پسر جاکشم هستی و خوب جرم بده. منم برات کلی آه و ناله سکسی میکنم.
ریحانه با صدای بلند شروع کرد به آه و ناله کردن. نورا همونطور که کونم رو میمالوند، درِ گوشم گفت: کسرا رو فاکتور بگیریم، منم دلم خواست جای ریحانه میبودم.
مَردها تا چند دور کیرشون رو توی سوراخ کُس و کون ریحانه فرو و جاشون رو با هم عوض کردن. ریحانه بعد از اینکه کسرا برای سومین بار و تو همون حالت داگی کردش، ایستاد و گفت: آفرین پسرای خوب. حالا ردیفی بخوابین که نوبت منه تا یه حال اساسی بهتون بدم.
مَردها ردیفی خوابیدن و ریحانه از متین شروع کرد. به حالت اسکات نشست روی کیر متین و با سرعت بالا و پایین شد. لرزش شدید سینههای ریحانه تو این وضعیت، خیلی تحریک کننده بود. احساس کردم همینکه فهمید متین داره ارضا میشه، از روی کیرش بلند شد و روی کیر فرشاد نشست. بیاراده پرت شدم به لحظهای که برای اولین بار خواهرم رو لُخت و روی کیر فرشاد دیدم. صحنهای که باورم نمیشد حقیقت داشته باشه. هنوز آه و نالههای شهوتی خواهرم توی گوشم بود. سعی کردم به دست نورا روی کونم تمرکز کنم و موقعی که ریحانه از روی کیر فرشاد بلند شد و روی کیر جواد نشست، تونستم دوباره روی شهوتم تمرکز کنم.
ریحانه آخرین نفر، روی کیر کسرا نشست. چشمهای شهوتی و خمار کسرا، این پیغام رو میداد که داره واقعا و بدون وانمود کردن، از سکس با خواهرش لذت میبره! خواهری که چند لحظه قبلش روی شش تا کیر دیگه نشسته و حالا روی کیر برادرش نشسته بود و بالا و پایین میشد. نزدیک ارضای کسرا بود که بلند شد و رفت سمت دیگه و دوباره روی کیر متین نشست.
از صدای نفسهای شهوتی مدیسا که کنارم ایستاده بود، فهمیدم که اونم حسابی شهوتی شده. چنان با دقت و تمرکز داشت به سکس ریحانه و مَردها نگاه میکرد که انگار اولین باره داره سکس دیگران رو میبینه! ریحانه این بار اینقدر روی کیر متین بالا و پایین شد که بالاخره آب متین اومد. ریحانه لبهای متین رو بوسید و ایستاد. آب متین همینطور از توی سوراخ کُس ریحانه میچکید و مشخص بود که متین خیلی عمیق ارضا شده. ریحانه نفر به نفرشون رو ارضا کرد تا دوباره به کسرا رسید. آب منی شش تا مَرد حتی تا مُچ پاهاش هم روانه شده بود. بدنش هم به خاطر تحرک زیاد، عرق زیادی کرده بود. نشست روی کیر کسرا و گفت: میدونستی منم یه بار تو رو لُخت تو حموم دیدم و به خاطر دیدن کیرت، کلی شهوتی شدم. میدونستی همون روز بود که تصمیم گرفتم بالاخره به دوست پسرم بدم؟ میدونستی کیر خوشگل تو باعث شد که جنده بشم؟
کسرا دستهاش رو گذاشت زیر کون ریحانه و سعی کرد سرعت بالا و پایین شدن ریحانه رو روی کیرش بیشتر کنه و گفت: خفه شو و به جندگیت برس.
کُس ریحانه اینقدر خیس از آب خودش و آب منی شش مَرد قبلی بود که حرکت کیر کسرا توی کُسش، بیشترین صدای شالاپ شلوپ رو در مقایسه با قبلیها ایجاد میکرد. ریحانه چند تا ناله شهوتی کرد و گفت: فکر کنم به خاطر من گِی شدی. مطمئنم به هر دختری که نگاه میکردی، یاد کون من میافتادی. پس ترجیح دادی تا زیرخواب کیر پسرای دیگه بشی به جای اینکه اسیر کون من بمونی. دوست داری کیرت تو سوراخ کون من باشه و به یکی از آقایون بگم که کیرش رو بکنه تو سوراخ کونت؟
کسرا با صدای بلند گفت: لعنتییییی…
ریحانه انگار خودش رو تنظیم کرده بود و هم زمان با ارضای کسرا، ارضا شد. کامل خوابید روی کسرا و گفت: مرسی داداشی، این بهترین ارضای عمرم بود.
کسرا با حرص و عصبانیت ریحانه رو از روی خودش پس زد. انگار بعد از ارضا دچار عذاب وجدان و تحقیر شده بود و حتی توی صورت هیچ کدوممون نگاه نکرد و از جمع فاصله گرفت و رفت. زهرا هم برگشت و به سمت مرکز سالن رفت. ریحانه ولو شد روی زمین و مشخص بود که دیگه توانی نداره. متین رو به همهمون گفت: شما برید و ببینید که امتیازا چطور پیش رفته. حال ریحانه که بهتر شد، خودم میارمش.
چند لحظه با متین چشم تو چشم شدم و مطمئن بودم که میخواد یک دور دیگه ریحانه رو بکنه. پوزخند محوی زدم و گفتم: اوکی ما میریم.
وقتی به تغییر امتیازها نگاه کردم، اصلا سوپرایز نشدم. انگار تو ضمیرم میدونستم که ما هر چقدر حیوانی تر رفتار کنیم، امتیاز بیشتری میگیریم. ریحانه 200 امتیاز و کسرا 150 امتیاز و بقیه مَردها هر کدوم، 100 امتیاز گرفته بودن. نورا دقیقا هم نظر من بود. یک آه طولانی کشید و گفت: این مسابقه سکس نیست. مسابقه کی از همه حیوون تره است.
سوگند حرف نورا رو تایید کرد و گفت: آره.
نگاهم به صفحه نمایش بود و گفتم: حداقلش دیگه مطمئنیم که چطوری باید از اینجا خلاص بشیم.
یکهو نگاهم به کد 922 زیر عکسم افتاد و باز یک تصویر مبهم توی ذهنم شکل گرفت. البته اینبار کمی واضح تر بود و میتونستم چهره یک خانم عینکی رو ببینم که داره بهم میگه: تو کی هستی؟
از اینکه نمیتونستم تصویر توی ذهنم رو شفاف کنم، کلافه شدم و رو به دوربینها گفتم: مگه شما لعنتیا توی ذهن ما رو هم بررسی کردین؟ آخه چطوری شما راز این کد سه رقمی لعنتی رو میدونین و ما خودمون چیزی ازش یادمون نمیاد؟
صدای هلن اومد و گفت: شما به مدت هفتاد و دو ساعت قبل از شروع پروژه بهشت شیشهای، در وضعیتی شبیه به هیپنوتیزم قرار داشتین. البته به مراتب پیشرفته تر و دقیق تر. ما زوایایی از زندگی و گذشته هر کدوم از شما رو فهمیدیم که قطعا خودتون فراموش کردین. این کد به شما کمک میکنه که به اصلی ترین نقطه عطف زندگیتون مراجعه کنین. البته باید بگم که یکیتون موفق شده راز کد خودش رو متوجه بشه و همین کمک بزرگی بهش کرد.
زهرا گفت: ریحانه متوجه شد، درسته؟
کد سه رقمی ریحانه 395 بود. حس عجیبی بهم دست داد و تصاویر چند لحظه قبلِ ریحانه، توی ذهنم به نمایش در اومد. نورا هم فکرم رو خوند و گفت: احتمالا برای همین امروز زده بود به سیم آخر و این همه وحشی و شهوتی شده بود.
تو همین حین، 15 امتیاز دیگه به ریحانه و متین اضافه شد. رو به نورا گفتم: تابلو بود میخواد بکنش.
نورا گفت: آره منم فهمیدم.
یک پوف طولانی کردم و گفتم: زیبای بی عاطفه از احمد سولو.
موزیک درخواستیم، پخش شد. از داخل کمد لباسم، یک روبدوشامبر حریر برداشتم و تنم کردم. از داخل کشوی میز آرایشم، دفترچه یادداشتم رو برداشتم. یک صفحهاش رو کندم و خواستم داخلش بنویسم که ترنم بهم نزدیک شد و گفت: چی میخوای بهت بدن؟
نگاهش کردم و یاد لحظهای افتادم که دست سوگند رو گرفته بود. با لحن طعنهآمیزی گفتم: داستان مانلی رو برای سوگند هم تعریف کردی؟
چهره ترنم متعجب شد و گفت: واقعا تو همچین جایی داری به رابطه من با کَس دیگه، حسودی میکنی؟
+نه فقط فکر میکردم یک احساسی هست که فقط بین من و توئه.
-مثل همون احساسی که تو به نورا داری؟
لبخند زدم و گفتم: پس فقط من نیستم که دارم حسودی میکنم.
ترنم انگار عصبی شد و گفت: تو واقعا مشکل روانی داری.
منتظر جوابم نموند و رفت. نورا با دقت حواسش به صحبتهامون بود. بعد از رفتن ترنم، اومد نزدیکم و گفت: الان مورد مهم تری هست که بخوایم روش تمرکز کنیم. باید با ریحانه حرف بزنیم. اشتباه کردیم با متین تنهاش گذاشتیم.
کاغذ رو گذاشتم لای دفترچه و گفتم: اوکی بریم سر وقتش.
نورا بدون اینکه شورت و سوتین تنش کنه، فقط یک تیشرت پوشید و گفت: کد سه رقمی منم خیلی برام آشناست، اما هر کاری میکنم، نمیتونم بفهمم که دقیقا کجای زندگیم بوده.
یک نگاه به سر تا پای نورا کردم و گفتم: چقدر اینطوری سکسی شدی.
از تعریفم خوشش اومد و گفت: تو هم با این روبدوشامبر حریر، سکسی شدی.
توی مسیر، متین داشت به سمت مرکز بر میگشت. یک نگاه به سر و وضع من و نورا کرد و گفت: باید دوباره جمع بشیم و مشابه دو تا حرکتی که زدیم رو طراحی کنیم.
جوابش رو ندادیم و ازش رد شدیم. ریحانه توی استخر مشغول شنا بود. احساس کردم که از طریق شنا، میتونه آروم بشه. من و نورا لب استخر نشستیم و منتظر تا هر چقدر که دوست داره، شنا کنه. طول استخر رو چند دور شنا کرد. نورا صبرش تموم شد و گفت: 200 امتیاز گرفتی خوشگله.
اومد به سمت ما و با تعجب گفت: واقعا؟
به چهره و موهای خیسش نگاه کردم و گفتم: 15 امتیاز هم برای همین چند لحظه پیش که با متین سکس کردی.
ریحانه لبخند زد و گفت: پس جواب داد.
نورا گفت: آره هر چی حیوون تر باشیم، بیشتر جواب میده.
رو به نورا گفتم: میشه یکمی مودب تر نظر بدی؟
ریحانه انگار از حرف نورا ناراحت شد. نورا لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: منظورم بیشتر از همه خودم بودم. چون اون روز من بودم که از ته دل دوست داشتم که تو با برادرت سکس کنی تا پوز این عوضیا زده بشه.
ریحانه از استخر بیرون اومد و مثل ما لبه استخر نشست. موهاش رو چلوند و آبش رو گرفت و یک طرف شونهاش جمع کرد. اصلا نمیتونستم حدس بزنم که درونش چی داره میگذره. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: صدای هلن رو درباره جریان کد سه رقمی و هیپنوتیزم و اینا رو شنیدی؟
ریحانه گفت: اون زنیکه هر بار که زر زر میکنه، صداش همه جا پخش میشه.
نورا گفت: واقعا متوجه راز کد سه رقمی خودت شدی؟
ریحانه گفت: آره.
نورا گفت: چطوری؟
ریحانه گفت: شانسی.
با تردید گفتم: به صحبتهایی که موقع سکس به کسرا میزدی، ربط داشت؟
ریحانه یک آه کشید و گفت: نه، شایدم آره، نمیدونم.
نورا گفت: میشه بهمون بگی؟ جریان کد سه رقمی خودت رو.
چهره ریحانه حسابی درهم و غمگین شد. رفت توی فکر و گفت: اسمش سپهر بود. دومین دوست پسرم. قرار بود ازدواج کنیم. عاشقش بودم، عاشقم بود. بیشتر حرفهامون هول و هوش تصمیمگیری درباره آیندهمون بود. حتی من رو به خانوادهاش هم نشون داد. از نظر سپهر، ما دیگه زن و شوهر بودیم. تنها ایراد سپهر این بود که مثل برادرم زیاد برام غیرتی بازی در میآورد. دوست نداشت هر لباسی بپوشم و خیلی زیاد با بقیه جوش بخورم و بگم و بخندم. چند بار سر این مورد با هم بحثمون شد. یک روز عصر تولد پسرخاله سپهر دعوت بودیم. قبل از اینکه بریم، سر لباس من دعوامون شد. تهش تسلیم شدم و به حرفش گوش دادم. همه جوون بودن. بعضیها زن و شوهر و بعضیها دوست پسر و دوست دختر. نمیدونم کی پیشنهاد داد که جرات و حقیقت بازی کنیم. البته هیچ کَسی نه حرف خاصی به عنوان حقیقت میگفت و نه درخواست ناجوری از کَسی میشد. تا اینکه قرار شد یک کاری از من بخوان تا انجام بدم. پسرخاله سپهر بهم گفت که باید پنج دقیقه به همراه یکی از پسرهای اون جمع که البته خیلی تو نخ من بود، تنها باشم. یک کمد دیواری خیلی کوچیک که دو نفر آدم فقط با فاصله چند سانت با هم، میتونستن داخلش وایستن. چند نفر با درخواست پسرخاله سپهر مخالفت کردن، اما من دوست داشتم که حال سپهر رو بگیرم و گفتم که انجامش میدم.
نورا گفت: نگو که پسره تو کمد باهات ور رفت.
ریحانه گفت: نه اصلا. فقط خندیدیم و همدیگه رو نگاه کردیم. اما سپهر خیلی از دست من عصبانی شد. وقتی از کمد بیرون اومدم، چشمهاش کاسه خون بود. چند روز بعد هم فهمیدم که اون پسر عوضی و نامرد، همه جا پخش کرده بود که من تو اون پنج دقیقه، براش ساک زدم.
خودم رو چند لحظه جای سپهر گذاشتم و گفتم: وای چه فاجعهای.
نورا یک چهره متفکر به خودش گرفت و گفت: خب این چه ربطی به کد سه رقمی تو داره؟ و چه ربطی به برادرت؟
ریحانه رو به نورا گفت: پشت در کمد دیواری عدد 395 نوشته شده بود. امروز وقتی انتخاب شدم، یکهو یادم اومد. چون وقتی که تو اسمم رو خوندی، نگاه همهتون به من، دقیقا شبیه نگاه اونا بود، بعد از اینکه از کمد بیرون اومدم. بعدش هم خیلی شانسی یادم اومد که این کد رو کجا دیدم.
نورا گفت: و ربطش به کسرا؟
ریحانه پوزخند تلخی زد و گفت: همیشه حق با کسرا بود. من یه هرزه بیخاصیت بودم که ته دلم فقط دوست داشتم هرزگی کنم.
رو به ریحانه گفتم: بهش گفتی که توی حموم بدن لُختش رو دیدی و …
ریحانه حرفم رو قطع کرد و گفت: دروغ گفتم. من اصلا کسرا رو نمیدیدم و برام هیچ اهمیتی نداشت. اینقدر غرق دنیای خودم و دوستهام و خوشگذرونی بودم که اصلا کسرا رو به حساب نمیآوردم.
نورا گفت: اما اون خیلی درگیر تو بوده.
ریحانه ایستاد و گفت: آره انگار. هم تو کفم بوده و هم بابتش عذاب وجدان داشته! برای همین هر بار که منو میکنه و ارضا میشه، عذاب وجدانش اکتیو میشه.
بعد از رفتن ریحانه، به سطح آب استخر نگاه کردم و گفتم: یکی اینجا هست که گذشته سالمی داشته باشه؟
نورا گفت: جواد چند روز پیش موقع سکس باهام، تعریف کرد که یکی از تفریحاشون این بوده که تو جادههای خلوت و تاریک، زن و شوهرا رو خفت کنن و بعد جلوی چشم شوهره، به زنش تجاوز کنن. گفت یه بار یه تازه نامزد کرده به تورشون خورده. دختره هنوز باکره بوده و جلوی چشم نامزدش، پرده دختره رو زدن.
لبخند زدم و گفتم: اما فکر کنم ساشا داستانش بر عکس بوده. احتمالا جنده تور کرده که ببره و بکنش، اما بردن و کونش گذاشتن.
نورا خندهاش گرفت و گفت: آره باور کن منم همین حس رو نسبت بهش دارم که یکی از زنیکه جندهها بدجور درش مالیده.
صدای خندهام بالا رفت و گفتم: راستی هوتن هم تعریف کرد که یکی از بهترین سرگرمیهاش این بوده که شورت دخترهای فامیل رو بدزده و باهاشون جق بزنه. خیلی هم مقید بوده که حتما شورت دخترهای مجرد رو کش بره.
به خاطر خنده زیاد، اشک از چشمهای نورا اومد و گفت: هوتن اعجوبه است. بیشتر از همهشون با آدم عشق بازی میکنه.
حرف نورا رو تایید کردم و گفتم: آره خیلی هم خوب ماساژ میده.
نورا ایستاد و گفت: پس لازم شد برم و بیارمش تا ماساژمون بده.
من هم ایستادم و گفتم: منم میرم توی سونا خشک. میخوام دراز بکشم.
روبدوشامبر حریرم رو درآوردم و روی سکوی سونا و به حالت دمر دراز کشیدم. چشمهام سنگین شد و دوست داشتم چُرت بزنم. صدای پای یکی رو شنیدم که وارد شد. فکر کردم نوراست، اما وقتی سرم رو چرخوندم، دیدم که فرشاده. وقتی متوجه خط نگاهش به کونم شدم، اخمکنان گفتم: نگو که باز میخوای بکنی؟
فرشاد نشست روی سکوی رو به رو و گفت: نه، اما چرا تو این همه برای من تحریک کنندهای؟ بعضی وقتا از این مورد عصبی میشم.
ته دلم از حرف فرشاد خوشم اومد و گفتم: مشکل از توئه که خیلی حشری هستی.
فرشاد خیلی سریع گفت: شش تا شاه کُس دیگه هم اینجا هست. اما تو بیشتر از همهشون منو تحریک میکنی!
تو دلم بیشتر ذوق کردم و گفتم: داری خرم میکنی؟
-برای چی بخوام خرت کنم؟
+نمیدونم.
-بیا خواهشا دوباره بحث تکراری نکنیم. آرزو به دل موندم دو کلام با تو مثل آدم حرف بزنم.
+برای همین تو این مدت این همه مثل حیوونا باهام رفتار کردی؟ حتی خوشحال میشدی که بهم تجاوز کنن و تحقیر بشم.
-باز شروع شد. توقع داری وسط دعوا، شیرینی پخش کنن.
+اوکی ولش کن.
-ماساژت بدم؟
+آره اگه سختت نیست. نورا و هوتن انگار رفتن تو کار همدیگه و نمیان.
فرشاد شورتش رو درآورد. روی کونم نشست و به آرومی شروع کرد به مالش کتف و کمرم. میتونستم از طریق شیار کونم، کیر بزرگ شدهاش رو حس کنم. سعی داشت هم زمان که داره ماساژم میده، کیرش رو هم تو شیار کونم، جلو و عقب بکنه. از اونجایی که عرق کرده بودم، پوستم لیز شده بود و کیرش به راحتی توی شیار کونم حرکت میکرد. اولین بار بود که تو بهشت شیشهای و از طریق فرشاد تحریک میشدم و این برام خیلی جالب بود. حس غریبی بهم دست داد و گفتم: یه سوال بپرسم، مردونه جواب میدی. دنبال دعوا نیستم. فقط کنجکاوم.
فرشاد کیرش رو بیشتر توی شیار کونم فشار داد و گفت: بپرس.
+کی اول پیشنهاد داد؟ یعنی اولین چراغ سبز رو کی داد؟ تو یا خواهرم؟
-راستش رو بگم باور میکنی؟
+سعی میکنم.
-خواهرت. به نظرت من جرات داشتم که اول بهش چراغ سبز نشون بدم؟ با اون اخلاق بیاعصاب و دست بالایی که خواهرت نسبت به همه داشت. غرورش بیشتر از تو بود و هیچ کَسی رو آدم حساب نمیکرد. دقیقا ورژن پیشرفته ترِ خودت.
+چطوری بهت چراغ سبز داد؟
-اوایل جور دیگه جلوی من میخندید. هر بار هم زل میزد به من و نگاهش یک جور خاص بود. باورم نمیشد که منظوری داره، اما خب یک بار دلم رو زدم به دریا و طوری که خودش هم بفهمه به رونهاش خیره شدم. اونم متوجه شد و مانتوش رو داد بالا تر که رونهاش بیشتر دیده بشن.
+مگه کجا بودین که میگی با مانتو بوده؟
-از شنیدنش ناراحت میشی.
+بگو.
فرشاد کیرش رو فرو کرد لای پاهام و گفت: همون روزی که بچهمون سرماخورده بود. سه تایی با هم بردیمش دکتر.
حس بدی توی وجودم شکل گرفت و گفت: من داشتم برای حال بد بچه، دیوونه میشدم، اونوقت خواهر من داشت برات هرزگی میکرد و تو هم…
فرشاد حرفم رو قطع کرد و گفت: قول دادی ناراحت نشی.
حس شهوتم پرید و گفتم: آخه چرا این کارو باهام کرد؟
-راستش برای منم همیشه سوال بود. یک بار ازش پرسیدم، اما اصلا دوست نداشت دربارهاش حرف بزنه. تو هیچ وقت باهاش حرف نزدی؟
+نه، حتی سعی کردم هیچ وقت نبینمش، اما خب تو چند تا مهمونی اقوام و به اجبار دیدمش. حتی یک درصد هم تو چهره و چشمهاش، پشیمونی ندیدم.
فرشاد کیرش رو از لای پام درآورد و دوباره توی شیار کونم گذاشت. هم زمان شروع کرد به ماساژ گودی کمرم و گفت: اولین بارِ تو چطور بود؟ چطوری شروع شد؟ یعنی چطوری به آرش چراغ سبز نشون دادی؟
صدای نورا اومد و گفت: آرش همون یارو دوست و شریک خیلی صمیمی فرشاد که گاییده مارو بس گفته که تو بهش دادی؟
سرم رو به سمت دیگه سونا چرخوندم. دیدم که نورا هم دمر خوابیده و داشته به حرفهای ما گوش میداده. لبخند زدم و گفتم: تو کِی اومدی؟ هوتن کو؟
نورا شونههاش رو بالا انداخت و گفت: سوگند و ترنم زودتر نوبت ماساژ هوتن خان رو گرفته بودن. منم چند دقیقهای هست که اومدم.
رو به فرشاد گفتم: نورا هم ماساژ میدی؟
فرشاد گفت: حسابی با هم دوست شدینا.
نورا گفت: خب داشتین میگفتین. راحت باشین، فکر کنین من نیستم. از آرش جون میگفتین.
رو به نورا گفتم: قبلش داشتیم از خواهر عوضی من میگفتیم.
فرشاد رفت پایین تر تا بتونه کونم رو ماساژ بده. اول یک اسپنک آروم به کونم زد و گفت: خب میگفتی. آرش اولین بار چطوری تو رو کرد؟ اولین بار چه حسی داشت که بهم خیانت کردی؟
نورا رو به فرشاد گفت: تو که گفتی به غیر از این یارو آرش دوست صمیمیت، شقایق با یکی دیگه هم بوده.
فرشاد گفت: به اون هیچ وقت نداد. فقط همدیگه رو دوست داشتن.
نورا رو به من گفت: راست میگه؟
برق نگاه کنجکاو نورا برام جالب بود و گفتم: داستان اون خیلی پیچیده است. فعلا نمیخوام در موردش حرف بزنم.
نورا گفت: خب درباره آرش جون حرف بزن. اولین بار چطوری بهش دادی؟ کجا بودین؟
اخم کردم و گفتم: قرار شد فقط درباره اولین چراغ سبز حرف بزنیم.
نورا گفت: خب فرشاد هم تعریف میکنه که اولین بار کجا و چطوری آبجی لاشی تو رو کرد.
فرشاد بعد از چند دقیقه مالش، شروع کرد به مالیدن سوراخ کونم و شیار کُسم. ناخواسته یاد لحظهای افتادم که ریحانه جلوی مَردها سجده کرده بود و مَردها نوبتی سوراخ کون و کُسش رو لیس میزدن. دوباره شهوتم برگشت و گفتم: آرش همیشه توی اینستاگرام، مناسبتهای مختلف رو بهم تبریک میگفت. انصافا سلیقهاش تو انتخاب عکس و متن، نسبت به هر مناسبتی، خیلی خوب بود. آخر شب بود که به مناسبت سالگرد ازدواج من و فرشاد بهم پیام داد. این بار متن رو از جایی کپی نکرده بود. برام نوشته بود “چه زود گذشت. انگار همین دیشب بود که داش فرشاد ما تو لباس دامادی بود و تو هم با اون لباس قشنگ عروسی، کنارش بودی.” منم تو جوابش نوشتم “آره یادمه خیلی رُک بهم گفتی که خوشگل ترین عروسی شدم که تا حالا دیدی.” آرش هم تو جوابم گفت “هنوزم سر حرفم هستم.”
نورا گفت: عجب آدم پُر رویی بوده. شب عروسی بهترین دوستش، برای زن دوستش لیسیده.
فرشاد انگشتهاش رو با ملایمت خاصی تو شیار کُسم کشید. بدون اراده کونم رو کمی بالا گرفتم تا کُسم بیشتر در دسترسش باشه. یک آه شهوتی کشیدم و گفتم: آره آرش استاد لاس زدن بود.
فرشاد گفت: خب داشتی میگفتی. بعدش چی شد؟
شهوتم همینطور داشت اوج میگرفت و گفتم: از اون شب شروع کردیم به چت کردن. تا قبلش حس بدی داشتم که آرش این همه رو من هیزی میکنه و سعی داره که مخم رو بزنه، اما دیگه اون حس رو نداشتم. مطمئن شده بودم که فقط اینطوری میتونم انتقام خیانت تو رو بگیرم. پس دیگه خبری از حس بد و عذاب وجدان نبود. اینقدر جلو رفتیم که آرش بدون پرده و مستقیم ازم تعریف جنسی میکرد. حتی حرفهامون دیگه شبیه سکسچت شده بود.
فرشاد یک یا دو انگشتش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم و گفت: پس اون شبایی که رو تخت کنار من خوابیده بودی، تا صبح سرت تو گوشی بود، داشتی با آرش لاس میزدی؟
یک آه شهوتی دیگه کشیدم و گفتم: آره دقیقا و تو یکی از همون شبا اولین قرارمون رو گذاشتیم. به تو گفتم قراره با دوستام، چند روزی بریم شمال، اما…
فرشاد گفت: آره این رو فهمیدم. پس اولین بارتون تو همون مسافرت بود.
نورا رو به فرشاد گفت: تو چطوری فهمیدی؟
فرشاد گفت: توی جمع و سر یک مورد مالی، با آرش بحثم شد. نمیدونم دقیقا چه فحشی بهش دادم که بدجور بهش برخورد و گفت که “هر گُهی هستم بهتر از توئه بیغیرته. زنت همین چند وقت پیش زیرم بود و التماس میکرد که بیشتر جرش بدم. باور نداری از فلانی بپرس که زنت رو برده بودم توی ویلاش تو شمال.”
نورا گفت: نمردیم و معنی صمیمی ترین و بهترین دوست رو هم فهمیدیم. قدیما زن یکی رو میکردن، به هر بدبختی بود نمیذاشتن کَسی بفهمه. اما دوستت علنی و با افتخار و تو روی خودت اعتراف کرده که زنت رو کرده!
حتی لحنم هم شهوتی شد و گفتم: توی راه و هر جا که خلوت میشد، ازم میخواست که براش ساک بزنم. وقتی اولین بار براش ساک زدم، تو چند ثانیه آبش اومد.
نورا گفت: بایدم تو چند ثانیه آبش بیاد. یک عمر تو کف کُس و کون زن دوستش بوده. خوابش رو هم نمیدیده که باهاش بره سفر و چند روز پشت هم بکنش. تو براش فقط یک زن خوشگل نبودی. تو زن دوستش بودی. انگار این براش شهوتی کننده تر بوده.
فرشاد همینطور که داشت به آرومی انگشتش رو توی کُسم، عقب و جلو میکرد، رو به نورا گفت: آره تصاحب زن یا دوست دختر یکی دیگه، خیلی وسوسهانگیزه. منم چند باری مخ زن و دوست دختر بقیه رو زدم. فقط فکر نمیکردم یکی پیدا بشه و مخ زن خودم رو بزنه.
نورا رو به فرشاد گفت: تو دهنمه یه چی بهت بگما، اما فعلا جلسه داره صمیمانهطور پیش میره. خب تو تعریف کن، خواهر لاشی شقایق رو اولین بار چطوری کردی؟
فرشاد گفت: باور نمیکنین اگه بگم.
نورا گفت: حالا بگو، باور کردن یا نکردنش، با ما.
فرشاد گفت: توی مراسم ختم مادربزرگشون.
شهوتم دوباره صفر شد. از شدت تعجب، فرشاد رو از روی خودم پس زدم و کامل برگشتم و گفتم: واقعا؟!
فرشاد کمی مکث کرد و گفت: آره.
اخم کردم و گفتم: آخه چطوری؟ تو اون شلوغی؟ اون عوضی هم که همهاش در حال گریه بود. آخه خیلی مادربزرگمون رو دوست داشت. حتی بیشتر از من.
فرشاد گفت: مادرت ازش خواست که بره از توی انباری، روغن بیاره. بعد به منم گفت که “شاید روغن زیر وسایل دیگه باشه. برو لطفا کمکش کن.” انباری آپارتمانتون هم که خب توی زیرزمین و جای دنجی بود.
نورا گفت: خب بعدش؟
فرشاد رفت به سمت نورا. روی کونش نشست و گفت: دولا شده بود که مثلا وسایل روی روغن رو برداره. منم دلم رو زدم به دریا و کونش رو لمس کردم. هیچ اعتراضی نکرد و همونطور دولا موند. منم مانتوش رو دادم بالا و شلوار و شورتش رو کشیدم پایین. خواستم کیرم رو بکنم توی سوراخ کونش که گفت “بکن تو کُسم، من دختر نیستم.”
روی سکوی چوبی سونا نشستم و گفتم: شک کرده بودم که بند رو آب داده. حتی یکی دو بار بهش گفتم، اما از زیرش در میرفت.
فرشاد کمر نورا رو مالش داد و هم زمان کیرش رو توی شیار کون نورا جلو و عقب کرد و گفت: برای منم تعریف نکرد که کی پردهاش رو زده.
نورا رو به من گفت: خواهرت عجب جونورِ تو داری بوده.
حتی تصور سکس ریحانه و کسرا که خواهر و برادر بودن، من رو تحریک میکرد، اما تصور سکس شوهرم با خواهر کوچیکترم، نه فقط شهوتم رو خوابوند، حتی عصبیم کرد. ایستادم و بدون اینکه چیزی بگم، از سونا زدم بیرون. رفتم به سمت مرکز سالن. هوتن و ترنم و سوگند، روی تخت ترنم، تو هم بودن و داشتن سکس میکردن. جواد و متین دو طرف مدیسا نشسته بودن و داشت با هم حرف میزدن. ریحانه و زهرا هم روی تخت زهرا نشسته بودن و با هم حرف میزدن. در عین حال که تو اوج عصبانیت بودم، کنجکاو شدم که چی دارن به هم میگن؟ عرشیا هم مطابق معمول، داشت سکس سوگند رو نگاه میکرد! نمیتونستم درکش کنم. اگه اینقدر تو کف سوگند بود، میتونست تو بهشت شیشهای و مثل آب خوردن بهش برسه، اما معلوم نبود چه مانعی تو ذهنشه. ساشا روی تختش دراز کشیده بود و از چهرهاش مشخص بود که به خاطر امتیازهای درشتی که گرفته، حسابی سر حاله. کنارش نشستم و گفتم: برنامهات چیه؟
چهرهاش تغییر کرد و انگار از سوال من جا خورد و گفت: شما مادهسگا بدجور کمرمو خالی کردین. فعلا آب ندارم تا بریزم تو کُس و کونتون.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میتونم ازت خواهش کنم که منو ببری یه جای خلوت. فقط خودمون دو تا. بعد هر چقدر که دوست داری کتکم بزن. دوست داشتی بکن، دوست نداشتی هم نکن.
چشمهای ساشا از تعجب گرد شد و گفت: چیزی خورده تو سرت؟ کتکت بزنم که تنبیه بشم؟
عصبانیت درونم هر لحظه بیشتر میشد و با تمام وجودم دوست داشتم که به جسمم صدمه وارد بشه! رو به دوربینهای قسمت ساشا گفتم: اگه خودم بخوام، مشکلی هست؟
صدای هلن اومد و گفت: حتی خودتون هم اجازه ندارین که به خودتون صدمه شدید جسمی بزنین.
دستهام رو با حرص مشت کردم و یک قطره اشک از چشمم جاری شد. ساشا با بُهت به من خیره شد و گفت: چت شده؟
صدام به لرزش افتاد و گفتم: مگه برای تو فرقی میکنه؟ مگه من و بقیه دخترا از نظر تو، غیر از یک مادهسگ بیارزش هستیم؟ پس حداقل باهام خشن سکس کن. تا اونجایی که میتونی و اجازه داریم، باهام خشن باش.
ساشا چند لحظه مکث کرد. بعد ایستاد و از مُچ دستم گرفت و گفت: اوکی بیا بریم.
من رو به سمت ضلع شرقی برد. کسرا مثل اکثر مواقع، روی یکی از کاناپهها نشسته و توی خودش بود. ساشا با یک لحن دستوری و رو به کسرا گفت: من و شقایق میخوایم خلوت کنیم. گورتو گم کن یه جای دیگه و بابت کردن خواهر کُپیبردار و جندهات، عذاب وجدان داشته باش.
کسرا یک نگاه به من کرد و ایستاد و رفت. ساشا نشست روی کاناپه و رو به من گفت: بگیر بشین.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی بگیر بشین؟
ساشا با کلافگی گفت: فقط موقعی دوست دارم با شما مادهسگا مثل حیوون رفتار کنم که خودتون راضی نباشین. اولین باره یکی خودش ازم میخواد که مثل سگ باهاش رفتار کنم. بتمرگ تا ببینم میتونم تمرکز کنم یا نه.
ناامید شدم و نشستم. هرگز توی عمرم و تا این اندازه دوست نداشتم که یکی بهم صدمه بزنه! ساشا با یک لحن ملایم گفت: هیچ وقت نمیشه شما جندهها رو فهمید. اینطور موقعها بیشتر حالم ازتون به هم میخوره.
+الان توقع داری چه جوابی بهت بدم؟ میخوای توضیح بدم که چرا دلم کتک و تحقیر میخواد؟
-یه جنده پولی یک بار بهم گفت که “ما زنا گاهی خودمونم توضیح درست و حسابی برای احساساتمون و کارامون نداریم.”
+درست گفته.
-امروز دوست داشتم تو جای ریحانه رای بیاری.
+برای چی؟
-تو از همهشون جنده تری. مطمئنم خیلی حال میده اگه گروهی بکنیمت.
+فرض میکنم که داری ازم تعریف میکنی.
-نمیشه همینطور ساده بکنمت؟
+واقعا داری نظرم رو میخوای که چطوری بکنیم؟ وقت وقتش که باید بپرسی، مثل حیوون رفتار میکنی. حالا که خودم ازت خواستم باهام وحشی رفتار کن، داری سوال میپرسی! تو هم یه چیزیت میشهها.
-خب حالا، همینطوری بکنمت یا نه؟
+اینطوری نمیخوام، ولش کن.
-با هم فیلم ببینیم؟
اینبار من تعجب کردم و گفتم: واقعا داری میگی؟
ساشا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: هوس کردم با یکی از شما مادهسگا فیلم ببینم.
خندهام گرفت و گفتم: اوکی ببینیم. چیزی هست تو ذهنت؟
ساشا پوزخند غرور آمیزی زد و گفت: عمرا هیچ کدومتون به گرد پای من تو فیلمشناسی برسین.
ایستادم و کنترل الایدی رو برداشتم. برگشتم به سمت ساشا و کنترل رو دادم به دستش و گفتم: اوکی ببینم چیکارهای.
از دستم گرفت و گفت: همینجا بشین کنارم.
جوری نشستم کنارش که بدنهامون به هم بچسبه. جفتمون لُخت بودیم. یک دستش رو گذاشت روی پام و با دست دیگهاش الایدی رو روشن کرد. بعد وارد منوی انتخاب فیلم شد. کمی گشت و فیلم Amélie رو انتخاب کرد! از اونجایی که فیلم Amélie رو دیده بودم، دهنم از تعجب باز شد و گفتم: واقعا؟! تو میخوای همچین فیلمی ببینی؟
ساشا اخم کرد و گفت: زر زیادی نزن و فقط ببین.
میخواستم بهش بگم که دوست ندارم فیلم تکراری ببینم، اما ترجیح دادم به حرفش گوش بدم. سرم رو گذاشتم روی شونهاش و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
رون پام رو کمی چنگ زد و گفت: آفرین بالاخره یکمی شبیه آدم شدی.
نیم ساعت از فیلم گذشت. کمی لاله گوش ساشا رو مکیدم و گفتم: اجازه هست برات ساک بزنم؟
ساشا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: میدونستم شاسکولی مثل تو حوصله همچین فیلم خفنی رو نداره. همون بهتر کیرمو بخوری.
خم شدم به سمت کیر نیمه بزرگ شدهاش. انتهاش رو توی مشتم گرفتم و شروع کردم به بوسیدن سر کیرش. هر چی بیشتر بوس میکردم، کیرش بزرگ تر میشد. وقتی هم که سر کیرش رو به آرومی و بین لبهام گرفتم، یک آه شهوتی کشید و کیرش تو دست و دهنم، دل زد. هم زمان که سر کیرش بین لبهام بود، زبونم رو به آرومی کشیدم روی سوراخ سر کیرش. ساشا دوباره یک آه شهوتی کشید. همیشه توی سکس، انواع و اقسام فحشها رو میداد، اما اینبار سکوت کرده بود! وقتی کیرش کامل بزرگ شد، سعی کردم تا جایی که میتونم، توی دهنم فرو کنم. اینقدر کیرش رو توی دهنم فرو کردم که سرش تا حلقم رفت. آه سوم شهوتی ساشا، باعث شد که با اشتیاق بیشتری کیرش رو تا حلقم فرو کنم. کامل درش میآوردم و یک نفس میگرفتم و دوباره تا حلقم فرو میکردم. بعد از چند دقیقه، سرم رو آوردم بالا و گفتم: میشه خواهش کنم من رو بکنی. هر طور دوست داری.
نگاه ساشا با همیشه فرق داشت. دیگه خبری از اون چشمهای ترسناک و نگاه طلبکارانه نبود! خوابیدم روی کاناپه و پاهام رو از هم باز کردم. شیار کُسم رو با دو تا انگشتم از هم باز کردم و گفتم: لطفا. اگه بخوای برات واق واق هم میکنم!
ساشا چند لحظه به من نگاه کرد. همونطور که شیار کُسم رو براش باز کرده بودم، منتظر بودم تا کیرش رو توش فرو کنه. احساس کردم که تو این شرایط تردید داره که من رو بکنه، اما بالاخره مقاومتش شکست. به آرومی خودش رو روی من کشید و کیرش رو توی کُسم فرو کرد. رفتار متفاوت و ملایم ساشا، خیلی برام غیر منتظره بود. از طرفی امیدوار بودم که وحشیطور باهام رفتار کنه و از طرفی این تفاوتش رو هم دوست داشتم. به چشمهام زل زد و کیرش رو به آرومی، توی کُسم، عقب و جلو میکرد. دستهام رو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: لطفا تا ته بکنش تو. خواهش میکنم.
ساشا به حرفم گوش داد و کیرش رو تا میتونست فرو کرد توی کُسم. کمی دردم اومد. موجی از لذت توی وجودم شکل گرفت. یک لب طولانی از لبهاش گرفتم و گفتم: قربون کیر کلفت و خوشگلت برم. آخ که چه حس خوبی داره کیر به این کلفتی الان تو کُسمه و داره جرم میده.
ساشا ریتم تلمبههاش رو تند تر کرد و همچنان در سکوت بود. اینبار اون میکرد و من براش حرف میزدم. گردنش رو بوسیدم و گفتم: امروز دوست دارم مادهسگ تو باشم. دلم میخواد جوری جرم بدی که به واق واق بیفتم.
احساس کردم که کیر ساشا به بزرگترین حد خودش رسیده. من حرف میزدم و اون هم سریع تر تلمبه میزد. تا جایی که نشست و پاهام رو با دستهاش بالا گرفت تا بتونه با تسلط بیشتری توی کُسم تلمبه بزنه. با چشمهای خمار از شهوتش و نگاه متفاوتش بهم زل زده بود. لبخند زدم و با صدای شهوتی شدهام گفتم: جونم عزیزم. جرم بده نفسم. با کیر خوشگل و کلفتت، جوری جرم بده که کسُم برای بقیه آقایون گشاد بشه. دوست دارم کُسم فقط به تو حال بده. کُسم فقط برای توئه. کُسم فقط کیر تو رو میخواد.
ساشا جوری با شدت و محکم توی کُسم تلمبه میزد، که بدنم و سینههام به شدت میلرزید و بدنم لیز میخورد. تا جایی که سرم به دسته کاناپه رسید و دیگه راهی برای لیز خوردن نداشتم. ساشا دوباره خودش رو کشید روم. محکم بغلم کرد و آخرین تلمبههاش رو زد و توی کُسم ارضا شد. من ارضا نشدم، اما حال و هوام خیلی تغییر کرد و روانم متعادل تر شد. موهای ساشا رو تو بغلم نوازش کردم و گفتم: قربون ساشا کوچولو برم که داره کوچولو میشه.
ساشا از روم بلند شد. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: تو عمرم زن عجیب و خطرناکی مثل تو ندیدم. از تو باید ترسید.
منتظر جوابم نموند و رفت. چند لحظه به حرفش فکر کردم و احساس کردم که جملهی “از تو باید ترسید” رو از یکی دیگه هم شنیده بودم. هر چی فکر کردم، یادم نیومد که از کی شنیدم. ایستادم و به سمت مرکز سالن رفتم. همه با تعجب دور میز جمع شده بودن. متین با بُهت به من نگاه کرد و گفت: باهاش چیکار کردی؟
با یک لحن بیتفاوت گفتم: هیچی، یک سکس ساده.
به سمت میز رفتم و صفحه امتیازها رو نگاه کردم. چیزی که میدیدم، من رو هم شوکه کرد. ساشا 250 امتیاز گرفته بود! و نکته عجیب تر اینکه انگار اصلا برای خودش مهم نبود! با چهره درهم و عصبانی روی تختش دراز کشید و گفت: کَسی از من نپرسه چی شد که قید تنبیه رو میزنم و له و لوردهاش میکنم.
از 15 امتیازی که به نورا و فرشاد اضافه شده بود، فهمیدم که کار اونا هم به سکس ختم شده. نورا به من نگاه کرد و با یک لحن کم انرژی گفت: خودت فقط 7 امتیاز گرفتی!
ذهنم به شدت درگیر شد و گفتم: اصلا نمیشه فهمید که اینجا چه خبره.
مدیسا گفت: باید دوباره بازی طراحی کنیم.
فرشاد گفت: دارن باهامون بازی میکنن. یعنی ازمون میخوان ما هم براشون بازی کنیم.
ترنم گفت: میخوان که واقعی باشه. اگه فیک رفتار کنیم، میفهمن.
ریحانه که همچنان کنار زهرا نشسته بود، رو به مدیسا گفت: برای امروز بسه. من دیگه انرژی ندارم.
سوگند گفت: موافقم، یه نقشه جدید میریزیم، اما فردا اجراش میکنیم.
هوتن رو به سوگند گفت: ما مَردها همه شما خانما رو کردیم. فقط عرشیا تا حالا تو رو نکرده.
مدیسا با تعجب گفت: واقعا؟!
نگاه همه به سمت عرشیا و سوگند رفت. باورم نمیشد که هنوز حجب و حیایی بین ما مونده باشه که باعث خجالت سوگند بشه! عرشیا هم انگار تحت فشار قرار گرفت. متین گفت: نظرتون چیه امروز رو با دیدن سکس این دخترعمو/پسرعمو تموم کنیم؟
جواد گفت: یه زن و شوهر دیگه هم داریم که هنوز نمیدونیم کیا هستن.
نورا رو به جواد گفت: چه فرقی میکنه. تو با همه ما سکس داشتی. به هر حال زنه رو جلوی شوهرش کردی، نگران نباش.
ترنم رو به نورا گفت: تو تنت میخاره که حاشیه و جنگ درست کنی.
مدیسا گفت: فعلا زن و شوهر مخفیمون رو ول کنین. با پیشنهاد متین درباره سوگند و عرشیا موافقم.
متین گفت: چطوره که ما هم در سکسشون مشارکت داشته باشیم؟
مدیسا رو به متین گفت: چطوری؟
متین گفت: ما کمک میکنیم که کیر عرشیا وارد کُس سوگند بشه.
جواد گفت: همون نقشهای که قرار بود روی کسرا و ریحانه پیاده کنیم؟
متین گفت: دقیقا.
رو به متین گفتم: باز میخوای بقیه رو مجبور به سکس کنی؟ همین امروز با همکاری هم، کلی امتیاز جمع کردیم.
متین گفت: سعی میکنیم راضی باشن.
ریحانه رو به متین گفت: قرار بود با من و کسرا چیکار کنین؟
متین گفت: چیزی شبیه به پوزیشن فول نلسون (Full Nelson). البته نه دقیقا فول نلسون.
نورا گفت: ما مثل جنابعالی و همسرت، فوق دکترای سکس نداریم. اینی که گفتی یعنی چی؟
متین گفت: قرار بود کسرا رو به پشت و روی یکی از تختها بخوابونیم و یکی براش اینقدر ساک بزنه تا کیرش بزرگ بشه. البته قبلش میخواستیم یه چیزی به خوردش بدیم که کیرش حتما بلند بشه. بعدش دو نفر از دو طرف ریحانه بگیرن. شبیه سر پا کردن یک بچه برای جیش کردن. چیزی شبیه به پوزیشن فول نلسون (Full Nelson) اما خب برای پوزیشن دقیق مد نظرم، نیاز به دو نفر هست. قرار بود دو نفر از دو طرف، زانوهای ریحانه رو خم و تو شکمش جمع کنن و بلندش کنن و بنشوننش روی کیر کسرا و خودشون ریحانه رو روی کیر کسرا، بالا و پایین کنن.
پوزیشن مد نظر متین رو توی ذهنم تصور کردم. این تحقیرآمیزترین پوزیشن سکسی بود که میتونست به اجبار روی ریحانه و کسرا اجرا کنه. اصلا همینکه یک آدم بزرگ رو شبیه بچهای نگه دارن که انگار سرپاش کردن تا جیش کنه، به اندازه کافی تحقیرآمیز بود. چه برسه به اینکه بنشوننش روی کیر برادر یا پسرعموش و بالا و پایینش هم بکنن. یک نفس عمیق کشیدم و رو به متین گفتم: به جای اینکار ازشون میخواییم که خودشون سکس کنن. نیازی به این نقشه و پوزیشن مسخره نیست.
عرشیا نذاشت متین جواب بده و در جواب من گفت: من با این نقشه مشکلی ندارم.
نورا پوزخند زنان گفت: عجب!
به سوگند نگاه کردم و گفتم: تو حرفی نداری؟
سوگند که انگار عصبی شده بود، با صدای نسبتا لرزونی گفت: تهش هر کاری بخوان، باهام میکنن. متین تا هر چیزی تو سرش هست رو عملی نکنه، ول کن نیست.
مدیسا گفت: من برای عرشیا ساک میزنم.
نورا رو به مدیسا گفت: تو فقط حواست باشه تو جندگی و هرزگی، عقب نمونی.
ریحانه گفت: خودشون انتخاب کنن. عرشیا انتخاب کنه که کی براش ساک بزنه و سوگند هم انتخاب کنه که کیا نگهش دارن.
جواد رو به ریحانه گفت: نگهش دارن نه، سرپاش کنن تا جیش کنه. البته جیش از کُسش خارج میشه، اما این دفعه قراره یه چیزی بره توی کُسش.
ترنم حرف دل من رو زد و گفت: میشه اینقدر نگین سرپا کردن و جیش کردن. این پوزیشن سکس، برای سوگند تحقیرآمیزه و منصفانه نیست.
ناخواسته یاد صحنهای افتادم که ترنم و سوگند دستهای همدیگه رو گرفته بودن. سعی کردم فراموش کنم و رو به ترنم گفتم: انگار کاریه که قراره بشه. بهتره سختش نکنیم.
ریحانه رو به ترنم گفت: دیگه چیزی برامون مونده که نگران تحقیر شدن و به فاک رفتن غرورمون باشیم؟
متین رو به عرشیا گفت: انتخاب کن. به غیر از سوگند، یکی رو انتخاب کن تا برات ساک بزنه. در ضمن باید با دستش کیرت رو تنظیم کنه تا اون دو نفری که سوگند رو نگه داشتن، راحت تر بتونن سوراخ کُسش رو روی کیرت تنظیم کنن.
هوتن گفت: اونی که قراره ساک بزنه، حتی تو حالتیه که میتونه هم زمان خایههای عرشیا و کُس سوگند رو هم لیس بزنه.
نورا گفت: لعنت به شما مَردها و این ذهن مریضتون.
زهرا که اصلا توی بحث نبود، به حرف اومد و گفت: بیشتر از دیدن سکسشون دوست دارم بدونم چرا تا حالا خودشون با هم سکس نکردن. زن و شوهر نبودن که بگیم تحت فشارن جلوی بقیه سکس کنن. یا خواهر و برادر که بگیم دارن تابو شکنی میکنن.
ریحانه گفت: این برای منم سواله.
متین رو به سوگند و عرشیا گفت: شاید اگه داستانتون رو تعریف کنید، امتیاز بیشتری بگیریم.
عرشیا خوابید روی تخت و گفت: دوست دارم ترنم برام ساک بزنه.
حدس زدم که عرشیا هم متوجه رابطه نزدیک سوگند و ترنم تو چند روز گذشته شده. فقط نمیدونستم هدفش از اینکار حسادت و اذیت کردنشونه یا برعکس میخواد که سوگند با وجود ترنم، کمتر تحت فشار باشه. ترنم چند لحظه به سوگند نگاه کرد. سوگند با لحن نسبتا عصبی و رو به ترنم گفت: چرا داری منو نگاه میکنی؟
ترنم با تردید به سمت عرشیا رفت. کنار تخت و روی زانوهاش نشست بعد از چند لحظه مکث، شروع به خوردن کیر عرشیا کرد. متین هم رو به سوگند گفت: دو نفری که قراره نگهت دارن رو خودت انتخاب میکنی یا ما انتخاب کنیم؟
سوگند چند لحظه به متین نگاه کرد و گفت: خودت و جواد. عوضی تر از شما دو تا سراغ ندارم.
برام جالب بود که از نظر سوگند، جواد حتی از ساشا هم عوضی تر به نظر میاومد. متین و جواد به سمت سوگند رفتن. یک دستشون رو پشت کمرش گذاشتن و با دست دیگهشون پاهای سوگند رو از زانو خم و بلندش کردن. متین راست میگفت. سوگند دقیقا شبیه بچهای شده بود که مادرش سرپاش کرده تا جیش کنه! وقتی سوگند رو به سمت عرشیا بردن، کیر عرشیا کامل بزرگ شده بود. ترنم کیر عرشیا رو از دهنش درآورد، اما همچنان انتهای کیرش توی مشتش بود. وقتی متین و جواد، سوگند رو نزدیک کیر عرشیا بردن، ترنم چند تا لیس بلند و با مکث، از شیار کُس سوگند زد. بعد خواست کیر عرشیا رو تنظیم کنه روی کُس سوگند که متین گفت: بکن تو کونش.
ترنم کمی مکث کرد، اما انگار ترجیح داد که این سکس عجیب و غریب زودتر تموم بشه. به حرف متین گوش کرد و کیر عرشیا رو روی سوراخ کون سوگند تنظیم کرد. متین و عرشیا هم کمی خم شدن تا بتونن سوگند رو کامل روی کیر عرشیا بنشونن. به چهره سوگند نگاه کردم و فهمیدم اصلا دوست نداره که با عرشیا چشم تو چشم بشه. وقتی کیر عرشیا کامل توی سوراخ کون سوگند رفت، عرشیا با لحن آه مانندی گفت: جون، جون.
انگار ترنم همچنان امید داشت که بتونه با تحریک سوگند، کمی از فشار روانیش رو کم کنه. برای همین شروع کرد به لیس زدن کُس سوگند. متین و جواد هم به آرومی سوگند رو روی کیر عرشیا، بالا و پایین میکردن. زانوهای سوگند به بازوهاش رسیده بود و بدنش کامل تا شده بود. عرشیا هم هر لحظه بیشتر از شرایطی که داخلش بود، لذت میبرد. احساس کردم که سالها منتظر همچین موقعیتی بوده و حالا به رویایی ترین شکل ممکن، بهش رسیده؛ چون میشد از صحبتهای سوگند حدس زد که چقدر در مقابل خانواده و اقوامش غرور داشته و هیچ کَسی رو آدم حساب نمیکرده. یکیش همین عرشیا.
ده دقیقه نشد که از عربدههای شهوتی عرشیا، مشخص شد که آبش اومده. متین و جواد، به آرومی سوگند رو بالا آوردن و کیر عرشیا از توی کونش خارج کردن. آب منی زیادی از سوراخ کون سوگند سرازیر شد. متین رو به جواد گفت: سوراخ کونش رو ببریم برای ترنم جون.
سوگند رو تو همون وضعیت به سمت ترنم بردن. ترنم هم انگار اصلا دوست نداشت از خودش ضعف نشون بده. نمیدونستم واقعا با اشتیاق و لذت، ته مونده آب منی عرشیا رو از توی سوراخ کون سوگند لیس میزد یا داشت وانمود میکرد! بعد از چند دقیقه، متین و جواد، به آرومی سوگند رو گذاشتن روی زمین و رهاش کردن. چهره سوگند کمی قرمز شده بود. چند لحظه به زمین نگاه کرد. بعد ایستاد و با قدمهای سریع به سمت سرویس بهداشتی قسمت خودش رفت. ترنم خواست به دنبالش بره که نورا جلوش سبز شد و گفت: ولش کن بذار به حال خودش باشه.
جواد امتیازها رو نگاه کرد و گفت: جفتشون 100 امتیاز گرفتن. متین 30 امتیاز و من و ترنم 15 امتیاز.
هوتن گفت: بهتره یک ربع دیگه نظافت امروز رو شروع کنیم.
ترنم ایستاد و گفت: بازی برای امروز بسه. هر کی خودش خواست هر کاری کنه، اما بازی بسه دیگه.
روی تختم نشستم و ذهنم درگیر بود. قسمتی از ذهنم درگیر نگاهها و رفتار متفاوت ساشا و قسمت دیگه ذهنم درگیر سوگند و عرشیا شد. خیلی کنجکاو بودم که بدونم دقیقا چی بینشون بوده و هست. نورا هم اومد و کنارم نشست و گفت: امروز چهها که نشد.
به نورا نگاه کردم و گفتم: آره خیلی روز عجیبی بود.
نورا صداش رو تا میتونست آروم کرد و گفت: ببخشید.
تعجب کردم و گفتم: برای چی؟
انگار ازم خجالت میکشید و گفت: تا حالا با شوهرت یعنی شوهر سابقت ارضا نشده بودم، اما خب امروز…
لبخند زدم و گفتم: اولا الان که شوهرم نیست. دوما اگه هم بود، مگه فرقی میکرد؟
نورا چند لحظه نگاهم کرد و گفت: آخه…
+آخه چی؟
-روم نمیشه بگم.
+تو روت نمیشه؟!
-شاید از دستم ناراحت بشی.
+بگو.
-محرک اصلیم، داستانای خیانت تو و فرشاد بود. شوهرت رو با خواهرت تصور کردم. تو رو هم با دوست شوهرت! به نظرم کار کثیفی کردم.
+منم تا حالا چند بار تو رو تصور کردم که شوهر سابقت با زور و کتک بهت تجاوز میکنه. راستش برام لذتبخش بود. پس بی حسابیم.
-واقعا میگی؟!
+آره.
-پس گور بابات. الکی عذاب وجدان گرفتم.
اولین بار نبود که با نوازشهای نورا از خواب بیدار میشدم. انگار نورا هم میدونست که چقدر کمبود محبت و توجه احساسی دارم و چه حس خوبی از نوازشهاش میگیرم. چشمهام رو دوباره بستم تا بیشتر نوازشم کنه. لبهام رو بوسید و گفت: بیدار شو خوشگله.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: اتفاقی افتاده؟
نورا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: فعلا نه، اما متین و جواد و مدیسا یک ساعته دارن با هم حرف میزنن.
سرم رو به سمت قسمت زهرا چرخوندم و گفتم: زهرا کجاست؟
-با ریحانه رفتن شنا.
+دیروز هم داشتن با همدیگه حرف میزدن. سوگند و ترنم هم حتما پیش هم هستن.
-نه سوگند امروز رفته تو فاز چُسنالههای تنهاییگونه. ترنم با فرشاد و هوتن و عرشیا، رفتن فیلم ببینن.
+البته اگه تا تهش ببینن.
-آره معمولا کَسی به ته فیلم نمیرسه. حالا من و تو چیکار کنیم؟ انگار تو امتیاز دادن، دست و دل باز شدن. بهتره موقعیت رو از دست ندیم.
نورا رو از روی خودم پس زدم و نشستم. ساشا روی تختش تنها خوابیده بود. رو به نورا گفتم: کسرا کجاست؟
نورا متوجه خط نگاهم رو به ساشا شد و گفت: از سکس دیروز با ساشا بگو. یا از سکس دیشب. موقع خواب فهمیدم رفتی سر وقت ساشا. حتی تا حدودی دیدم که یک راست و بیمقدمه شروع کردی به ساک زدن و…
حرف نورا رو قطع کردم و گفت: گفتم کسرا کجاست؟
نورا چند لحظه نگاهم کرد. شونههاش رو بالا انداخت و گفت: نمیدونم.
ایستادم و گفتم: بریم آبتنی تا سرحال تر بشیم.
نورا هم ایستاد و گفت: همینطوری لُخت بریم؟
رفتم به سمت سرویس بهداشتی و گفتم: خسته شدم بسکه الکی لباس پوشیدم. از امروز میخوام همینطور لُخت بگردم.
نشستم روی توالت فرنگی و نورا دست به سینه اومد جلوی ورودی سرویس بهداشتی و گفت: من ترجیح میدم حداقل یه تیشرت تنم باشه.
نگاهش کردم و گفتم: چیه وایستادی جیش کردن منو نگاه کنی؟
احساس کردم که همچنان یک چیزی تو ذهن نوراست. کمی دستپاچه شد و گفت: نه ببخشید، حواسم نبود. اوکی منم فعلا همینطور لُخت میام. به هر حال کنار استخر باید لُخت بشم.
وقتی به استخر نزدیک شدیم، خبری از زهرا و ریحانه نبود. هر دو تامون رفتیم توی آب و رو به نورا گفتم: واقعا عذاب وجدان داری که با فرشاد ارضا شدی؟ یا چیز دیگه تو ذهنته؟
نورا گفت: صرفا ارضا شدن با فرشاد، اونم تو همچین جایی که عذاب وجدان نداره. اینکه بعد از مرور خیانتش به تو، با من سکس کرد و حتی…
حرف نورا رو قطع کردم و گفتم: اوکی متوجه شدم. منم بعدش دوست داشتم از طریق سکس خودم رو کنترل کنم. فرشاد هم حتما به یاد دورانی افتاده که خواهرم رو میکرده و با همون حس تو رو کرده. شاید با خواهرم بیشتر بهش خوش میگذشته تا من.
-اینطوری نگو.
+گفتم شاید.
-راستی خواهرت شبیه خودته؟
+نه اصلا شبیه هم نیستیم. من شبیه پدرم شدم، اما خواهرم فتوکپی مادرم شد. البته خب از اونجایی که پدر و مادرمون، هر دو تاشون خیلی زیبا بودن، ما هم جفتمون خوشگل شدیم. البته از نظر بعضیا، خواهرم خوشگل تر از منه. حالا چی شده اینقدر درگیر خواهرم شدی؟
-دیشب وقتی دیدم که رفتی سر وقت ساشا و وادارش کردی که باز هم باهات سکس کنه، توقع داشتم که ذهنم درگیر تو بشه، اما حتی وقتی روی کیر ساشا نشستی، دوباره ذهنم درگیر خواهرت شد! اما انصافا چه خواهر خوشگلی داری که بعضیا میگن از تو سره! چراغ سبز هم که به فرشاد نشون داده. کدوم مَردیه که بتونه مقاومت کنه؟ البته نمیخوام فرشاد رو توجیه کنم… اصلا معذرت، طبق سکسی که دیروز با فرشاد داشتم، اصلا نباید این حرف رو میزدم.
+دیشب به همین چیزا فکر میکردی؟
-نه بیشتر کنجکاو بودم که کاش خواهرت رو هم میدیدم.
+چند روز پیش به این فکر میکردم که شاید هلن به خواهرم هم پیشنهاد این پروژه رو داده بوده، اما خب به هر دلیلی کنسل شده.
نورا خواست جوابم رو بده که صدای هلن اومد و گفت: بله درسته ما به خواهرت هم پیشنهاد دادیم اما با “نه” قاطعی مواجه شدیم.
چشمهای نورا از تعجب گرد شد و گفت: اوه مای گاد!
به خاطر اینکه حدس زده بودم، خیلی سوپرایز نشدم. فقط حس بدی بهم دست داد که چرا من فریب این پول لعنتی رو خوردم و خواهرم زرنگتر از من بود. هیجان نورا نسبت به خواهرم بیشتر شد و گفت: وای فکر کن اگه اونم اینجا بود. یه حسی بهم میگه از اونم خوشم میاومد.
اخم کردم و گفتم: میشه صحبت درباره خواهر من رو بس کنیم؟
نورا گفت: باشه عزیزم. اصلا بیا بریم سونا، خودم مشت و مالت بدم. بعدش هم بریم یه کیر بیکار گیر بیاریم و امتیاز جمع کنیم.
از استخر بیرون اومدیم و با حوله بدنهامون رو خشک کردیم. وقتی وارد سونا شدیم، صحنه خیلی عجیبی رو دیدم. کسرا و ریحانه و زهرا هر سه تاشون لُخت و کنار هم نشسته بودن! از چهره نفسزنان و عرق بیش از حد روی صورت و سینههاشون، به وضوح مشخص بود که سکس داشتن! زهرا هم سعی کرد دیلدوی توی دستش رو مخفی کنه. نورا هم مثل من نگاه خاصی به هر سه تاشون کرد و گفت: خسته نباشین.
انگار برای کسرا مهم نبود، اما حس کردم که ریحانه کمی معذب شده. ایستاد و گفت: من میرم شنا.
زهرا و کسرا هم بدون اینکه چیزی بگن، از سونا رفتن بیرون. نورا به خاطر تعجب زیاد، دستهاش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای امروز چه جالب شروع شده. این سه تا یعنی دقیقا چیکار میکردن؟
دمر خوابیدم روی سکوی سونا و گفتم: ایندفعه صد در صد با میل خودشون با هم سکس کردن.
نورا نشست روی کونم و گفت: به خاطر امتیاز؟
مردد بودم و گفتم: نمیدونم.
نورا شروع به ماساژ کرد و گفت: فعلا تو از همه جلوتری. اما باید حواست باشه عقب نیفتی.
صدای سوگند اومد. من و نورا صدا زد و وارد سونا شد. با لحن متعجبی گفت: اون سه تا چیکار کردن؟
نورا گفت: زهرا و ریحانه و کسرا؟
سوگند گفت: آره آخه از همین سمت اومدن.
رو به سوگند گفتم: چطور مگه؟
سوگند گفت: هر کدوم 300 امتیاز گرفتن!
نورا گفت: اوه شِت. ما نفهمیدیم دقیقا چیکار کردن. فقط متوجه شدیم سکس داشتن.
سوگند رو به من گفت: چیزی نمونده ریحانه به تو و ترنم برسه. انگار فهمیده از طریق کسرا میتونه امتیاز بالایی جمع کنه.
نورا گفت: نکنه درباره کد سه رقمیش بهمون دروغ گفت؟ نکنه جریان چیز دیگهای بوده و هست.
سوگند گفت: نکنه ریحانه هم مثل شقایق یه سری مشکلات روانی شبیه دو شخصیتی داشته باشه؟ یادتونه روز اول چقدر گریه میکرد؟
نورا گفت: الان شقایق این رو تعریف در نظر بگیره؟
سوگند گفت: دارم فقط نظرِ توی ذهنم رو میگم.
کمی فکر کردم و گفتم: به هر حال کاریه که شده. اگه بخوایم جلوش رو بگیریم، فرقی با متین نداریم. تنها راه اینه که امروز تا میتونیم سکس کنیم.
نورا گفت: باید یک ایده حیوونگونه داشته باشیم. شبیه حیوون بازی دیروز.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: نظرتون چیه امروز همهمون مثل دیروزِ سوگند بشیم؟
سوگند با تعجب گفت: یعنی چی؟
رو به روی همه ایستاده بودم و متین گفت: خب حرف بزن. گفتی ایده جدید داری.
کمی خجالت میکشیدم! آخه مگه میشد بعد از بیست و دو روز و همچنان تو بهشت شیشهای، آدم خجالت بکشه؟! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اکثر شما آقایون دوست دارین ما خانما رو در وضعیت تحقیر جنسی ببینین. مشابه کاری که دیروز، بر خلاف میل سوگند باهاش کردین. حتی کسرا که در ظاهر سالم ترین ذهن رو بین شما داره، از دیدن وضعیت دیروز سوگند، بدش نیومد. میتونستم برق شهوت توی چشمهاش رو ببینم.
متین با دقت من رو نگاه کرد و گفت: خب نتیجه گیری؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: امروز مشابه همون کاری که دیروز با سوگند کردین رو با همهمون بکنین.
دقت نگاه متین بیشتر شد و گفت: تو این پوزیشن، سه نفرمون درگیر میشه و اگه بخوایم هفت دور و برای همهتون انجامش بدیم، انرژی زیادی ازمون گرفته میشه. اصلا شدنی نیست.
بدون مکث گفتم: میدونم؛ براش یه راهکار دارم.
از لبخند خاص متین فهمیدم که لذت خاصی از این مکالمه میبره. دست به سینه شد و گفت: به گوشم. یعنی همه به گوشیم. راهکارت چیه؟
یک نگاه به همه خانمها کردم و گفتم: خودمون همون وضعیتی میشیم که شما برای سوگند درست کردین. میریم ضلع شرقی. روی کاناپهها ردیفی میشینیم. البته جوری که به کاناپه تکیه ندیم. یعنی کمرمون روی نشیمنگاه کاناپه باشه. بعدش خودمون با دستای خودمون، پاهامون رو از زانو خم میکنیم. اینقدر که دقیقا شبیه سوگند، کامل تا بشیم و زانوهامون به بازو یا شونههامون برسه. یعنی مشابه همون وضعیتی که به قول شما یه بچه رو سر پا کردن تا جیش کنه و خود به خود… و هر دو تا سوراخ کُس و کونمون، خود به خود در حالتی قرار میگیره که…
متین حرفم رو قطع کرد و گفت: فهمیدم. فقط برای اینکه مطمئن بشم، همین جا رو زمین انجامش بده.
چند لحظه به متین نگاه کردم و گفتم: اوکی باشه.
به نورا نگاه کردم تا بتونم ازش انرژی بگیرم. لبخند مصممی زد و گفت: انجامش بده شقایق. هر کاری لازمه انجام بده.
باورم نمیشد که برای هرزگی نیاز به قوت قلب یکی دیگه داشته باشم! لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو به علامت تایید تکون دادم. به پشت خوابیدم روی زمین و رو به متین گفتم: فرض کن الان روی کاناپه هستم.
کفِ دست راستم رو گذاشتم توی گودی پشت زانوی راستم و زانوم رو خم و تا جایی که میتونستم پای راستم رو تو خودم جمع کردم و کفِ دست چپم رو گذاشتم توی گودی پشت زانوی چپم و زانوم رو خم و تا جایی که میتونستم پای چپم رو تو خودم جمع کردم. در عین حال سعی کردم تا پاهام از هم باز باشه. متین اومد و جلوم نشست. زانوهام رو عقب تر برد و گفت: سعی کن زانوهات به زیر بغلت برخورد کنه.
سخت بود اما سعی کردم کاری رو بکنم که متین گفته. تو وضعیتی بودم که میتونست هم زمان سوراخ کُس و کونم رو تو مشتش بگیره. همین کار رو هم کرد و گفت: اینکار روی کاناپه باعث میشه که از زمین فاصله داشته باشین و ما خیلی راحت تر میتونیم بکنیمتون. فقط سوال اینکه ما مَردها ردیفی و نوبتی بکنیمتون؟
نورا گفت: هر کَسی چند دقیقه تلمبه میزنه و جاش رو با نفر سمت راستی یا چپی عوض میکنه.
هوتن گفت: تا حالا این رو انجامش ندادیم. اینکه هر چهارده نفرمون با هم و هم زمان سکس کنیم. تو این طرح جذاب، کیر هر هفت تای ما آقایون، در یک لحظه، توی کُس و کون شما خانمهاست.
متین دستم رو گرفت و کمک کرد که بِایستم. برق نگاهش پُر از شهوت بود و لبخند کمرنگ و خاص خودش رو داشت. دستم رو برد بالا و گفت: امروز شقایق رئیسه. من با طرحش موافقم.
نورا گفت: منم موافقم.
به خاطر نگاههای سوگند، احساس کردم که از طرحم خوشش نیومده. اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: دیروز قرار گذاشتیم هر کَسی که هر ایده و طرحی داشت، حتما اجراش کنیم.
مدیسا گفت: حق با شقایقه. پس نیاز به رایگیری نیست.
مدیسا بعد رو به ریحانه گفت: البته برای تو که بد نمیشه. باز بهونه میشه که به داداشت یه حال اساسی بدی.
ریحانه پوزخند زد و گفت: بریم انجامش بدیم. اگه قراره هر چی بیشتر تحقیر بشیم تا بالاخره این بازی تموم بشه، پس زودتر تمومش کنیم.
چند نفر لباس تنشون بود و نورا گفت: خب همگی لُخت مادرزاد بشین که دوباره قراره حیوانگونه با هم سکس گروپ بزنیم.
هوتن گفت: دفعه بعد هم شما خانما میتونین کنار هم دمر بخوابین و مثل همین طرحی که الان داریم، ما آقایون فرو کنیم تو سوراخ کونتون.
زهرا رو به هوتن گفت: نظرت چیه شما آقایون دمر بخوابین تا ما خانما هر چی گیرمون اومد رو فرو کنیم تو سوراخ کونتون.
دیدن زهرا باعث شد که دوباره یاد لحظهای بیفتم که همراه با کسرا و ریحانه، عرق سکس روی بدنش بود و حتی نفس نفس هم میزدن. خیلی کنجکاو بودم که بدونم دقیقا چه مدلی با هم سکس کردن.
همه کامل لُخت شدن که متین رو به دوربینها گفت: میتونین همین الان کلی روغن ماساژ بهمون برسونین؟
چند لحظه بعد، صدای هلن اومد و گفت: یک دقیقه دیگه از زیر تخت خودت دریافت میکنی.
متین رو به ما خانمها گفت: تمام بدنتون رو روغنی کنین. با دست خودتون. دوست دارم هر هفت تاتون تو چرب کردن بدن همدیگه، مشارکت داشته باشین.
نورا رفت به سمت ضلع شرقی و رو به متین گفت: اوکی ما که رفتیم.
به همراه نورا به سمت ضلع شرقی رفتم. دستش رو گرفتم و گفتم: مرسی از حمایتت.
نورا هم دستم رو فشار داد و گفت: حس خوبیه از جنده خوشگلی مثل تو حمایت کنم!
من و نورا هر دو روی کاناپه نشستیم و منتظر بقیه بودیم. چند دقیقه بعد، ریحانه اولین نفر بهمون ملحق شد و گفت: پاشین باید همدیگه رو روغنمالی کنیم.
برام جالب بود که برای ریحانه خیلی مهم نیست که من و نورا تو چه وضعیتی، دیدیمش. ایستادم و به سمتش رفتم و گفتم: تو اول منو روغنمالی کن.
ریحانه کمی مکث کرد و بعد شیشه کوچیک روغنِ توی دستش رو به سمت بدنم آورد. کمی روغن روی بدنم ریخت و شروع کرد به مالش بدنم. وقتی به سینههام رسید، با لحن خاصی گفتم: نکنه تو هم بایسکشوال هستی؟
ریحانه سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه نیستم، اما اینجا اگه لازم باشه، هر چیزی میشم.
بقیه خانمها هم بهمون ملحق شدن. نورا سعی کردن مراسم روغنمالی رو با خنده و شوخی و مسخره بازی ترکیب کنه. موفق هم شد. هم زمان که بدن همدیگه رو روغنمالی میکردیم و حتی به خاطر لمس بدن چرب همدیگه، تحریک جنسی هم شده بودیم، کلی هم خندیدیم. حتی زهرا که تا حالا ندیده بودم این همه بخنده. آقایون هم روی کاناپه نشسته بودن و کیرهاشون توی مشتشون بود و با لذت و ولع خاصی ما رو نگاه میکردن. متین به حرف اومد و گفت: خب بسه. اول به ردیف و نوبتی برای همهمون ساک بزنین.
مدیسا نفر اول به سمت متین رفت و گفت: میخوام از شوهر جونم شروع کنم.
بقیهمون پشت مدیسا ایستادیم و منتظر که مدیسا بره سر وقت مَرد بعدی. همینطور هم شد. مدیسا بعد از چند دقیقه، رفت سر وقت فرشاد. نفر دوم من بودم و نشستم جلوی متین و شروع کردم به ساک زدن. این چرخه ادامه داشت تا اینکه مدیسا به کسرا آخرین نفر رسید. تو این وضعیت، ما هفت تا خانم به صورت هم زمان داشتیم کیر هر هفت تا مَرد جلوییمون رو میخوردیم. صدای ساک زدن هفت تا خانم برای هفت تا مَرد، کاملا فضا رو پُر کرده بود. از آه و نالههای آقایون میشد حدس زد که نقشهمون جواب داده و تونستیم به یک تنوع لذتبخش جنسی برسیم. بعد از حدود نیم ساعت، متین گفت: خب تا آبمون رو تخلیه نکردیم بریم سر وقت طرح اصلی شقایق.
همه مَردها ایستادن و منتظر که ما خانمها به همون وضعیتی بشیم که من شرح داده بودم. اولین نفر نشستم روی کاناپه. البته جوری که کمرم کامل روی نشیمن کاناپه قرار بگیره و دقیقا به همون وضعیتی شدم که توی مرکز سالن شده بودم. نورا هم اومد کنارم و همون پوزیشن من رو تکرار کرد. بقیه خانمها هم به تبعیت از من و نورا، به همون حالت شدن. متین یک دور جلوی همهمون راه رفت. کُس و کون همهمون رو لمس کرد و گفت: حالا هفت تا جنده رو داریم که خودشون برامون سر پا شدن و دارن التماس میکنن که جرشون بدیم.
وقتی به من رسید، کیرش رو کشید توی شیار کُسم و مالوند روی سوراخ کونم و گفت: دوست داری تو کدومش فرو کنم؟
لحنم رو حشری تر کردم و گفتم: هر چی شما بخوای. هفت تا سوراخ کُس و هفت تا سوراخ کون در اختیارته.
متین کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم و گفت: سوراخ کون تو از همهشون تنگ تره.
بقیه مَردها پشت سر متین ایستادن. دقیقا شبیه چند لحظه قبل ما خانمها که براشون ساک میزدیم. وقتی متین به نفر آخر رسید، چرخه تکمیل شد. این بار هر هفتتاشون و هم زمان داشتن تو سوراخهای کُس و کون ما خانمها تلمبه میزدن. صدای شالاپ و شلوپ حرکت کیرشون تو سوراخهامون با آه و نالههامون ترکیب و یک اُرکست سمفونیک فوق سکسی درست شده بود. موزیکی که با تمام وجودم ازش لذت میبردم و دوست نداشتم این سکس گروهی تموم بشه.
غرق در افکارم بودم که با صدای سوگند به خودم اومدم. وارد جکوزی شد و گفت: مزاحم شدم؟
+نه اصلا.
-آخه بدجور تو تنهایی خودت غرق شده بودی.
+آره دوست داشتم چند لحظه تنها باشم.
-فکر میکردم بعد از دیدن امتیازها، خیلی خوشحال بشی. تو و ریحانه و ترنم با اختلاف از بقیه جلو تر هستین. همه میگن که برنده یکی از شماست. حتی مَردا هم این رو قبول کردن.
+ما سه تا از سکس گروهیمون، امتیاز بیشتری گرفتیم، چون از همه شما هرزه تریم.
-چون حشری ترین و بهتر بلدین که از سکس لذت ببرین.
+فکر میکردم از دستم به خاطر پیشنهاد این پوزیشن ناراحت بشی.
-شدم، اما تهش بهت حق میدم که برای خلاصی از اینجا دست به هر کاری بزنی.
+عرشیا بین مَردا بیشترین امتیاز رو گرفت. قطعا به خاطر تو بوده.
-آره حدس منم همینه. من زیاد تو جکوزی بمونم، فشارم میفته. بریم تو استخر راه بریم؟
+اوکی بریم.
با اینکه دو ساعت از سکس گروهیمون میگذشت، اما سوگند هم مثل من لُخت بود. انگار دیگه برای اون هم اهمیتی نداشت که لباس بپوشه یا نه. تا جایی که آب به بازوهامون برسه جلو رفتیم. خیلی کنجکاو بودم بدونم که دقیقا چه چیزی بین سوگند و عرشیا وجود داره، اما اصلا دوست نداشت درباره این موضوع حرف بزنه. البته جفتشون دوست نداشتن.
جواد و فرشاد پیداشون شد و اونا هم وارد استخر شدن. جواد اومد پشت سر من و فرشاد رفت پشت سر سوگند. جفتمون رو از پشت بغل کردن و فرشاد گفت: مامانیهای بهشت شیشهای با هم خلوت کردن.
سوگند گفت: با یادآوری اینکه من و شقایق بیرون از این زندان لعنتی یک بچه داریم، چه چیزی نصیبت میشه؟
فرشاد سینههای سوگند رو توی مشتهاش فشار داد و گفت: تو نمیدونی کردن یه مامان چه حالی میده.
سوگند پوزخند زد و گفت: اگه نورا بود، جواب خوبی بهت میداد.
فرشاد گفت: گور بابای نورا. حالا نظرت چیه مامان سوگند رو جرش بدم؟ وسط جر دادنش هم یادش بندازم که چه مادر هرزه و جندهایه.
جواد هم سینههای من رو توی مُشتهاش گرفت و رو به فرشاد گفت: داداش اجازه هست منم زن تو رو جرش بدم و بهش یادآوری میکنم که چه مامان پتیارهایه. تو هم با چشمهای خودت میبینی که چه زن جندهای داری.
فرشاد گفت: در بست برای خودت داش جواد. جوری بکوب تو کُس و کونش که یک ایده جذاب دیگه از مخ هرزش بزنه بیرون.
جواد من رو برگردوند به سمت خودش و گفت: امروز شما رئیسی شقایق خانم. دوست داری چطوری بکنمت؟ اما خداییش روی کاناپه و تو اون وضعیت، کردنت خیلی حال داد. الحق که جنده دو عالمی.
کمی فکر کردم و گفتم: زور بازوهای تو از همهشون بیشتره. همیشه دوست داشتم فرشاد با دستای خودش بغلم کنه و من رو بشونه روی کیرش که زورش به این پوزیشن نمیرسید. البته فکر کنم تو آب راحت تر بشه این کارو کرد.
جواد با هر دو تا دستش، از زیر کونم گرفت و بلندم کرد. بعد با یک دستش نگهم داشت و با دست دیگهاش، کیرش رو توی کُسم فرو کرد. من هم برای حفظ تعادلم، دستهام رو دور گردنش و پاهام رو دور کون و رونهاش حلقه کردم. جواد دوباره دو تا دستش رو گذاشت زیر کونم. من رو روی کیرش بالا و پایین کرد و گفت: خوبه رئیس؟
حس خوبی از این پوزیشن داشتم. لبش رو بوسیدم و گفتم: عالی.
جواد به فرشاد و سوگند نگاه کرد و گفت: شوهرت بدجور داره سوگند جون رو جرش میده.
فرشاد، سوگند رو ایستاده و توی همون آب از پشت بغل کرده بود. میشد حدس زد که کرده توی سوراخ کونش و جوری با سرعت و شدت تلمبه میزد که سوگند گفت: آروم تر. آروم تر لعنتی.
سعی کردم بهشون توجه نکنم. سر جواد رو هم به سمت خودم چرخوندم و گفتم: بیا فقط به خودمون فکر کنیم.
جواد همچنان داشت من رو به آرومی و روی کیرش بالا و پایین میکرد و گفت: چیه دوست داری بهت بگم کیر من تو کُسته و بچهات بیرون از اینجا منتظر مادر هرزه و جندهاشه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و با یک لحن حشری گفتم: نه دوست دارم از همون داستانا که برای بقیه تعریف میکنی، برای منم تعریف کنی. همون جریان که به خانمهای متاهل و جلوی شوهرشون تجاوز میکردین.
نگاه جواد جدی شد و گفت: یعنی میخوای با شنیدنش، حشری تر بشی؟
یک آه شهوتی کشیدم و گفتم: آره شک نکن.
جواد من رو محکم تر به سمت پایین برد تا کیرش تا میتونه توی کُسم فرو بره. لحنش هم جدی شد و گفت: شاید دروغ گفته باشم و سر کارشون گذاشته باشم.
صدام رو تا میتونستم حشری کردم و همراه با یک آه شهوتی دیگه گفتم: خب به من راستش رو بگو.
-بیشترش رو میگم، اما راستش رو خودت حدس بزن.
+عالیه.
-سه تا دوست بودیم. سه تا دوست پایه که همیشه عشق و حالمون با هم بود. با هم جنده میکردیم. با هم تفریح میرفتیم. با هم خوش میگذروندیم. اما یک اتفاقی بینمون افتاد. یک شب که هر سهتامون مست پاتیل بودیم و تو همون وضعیت هم داشتیم سه تا جنده خوشگل رو میکردیم، کُسخل یکیمون در رفت و یک پیشنهادی داد. یک پیشنهاد خوف و خفن و خیلی عجیب. پیشنهادی که ما دو تای دیگه هم بهش پر و بال دادیم. بعدش هم تو همون مستی قول دادیم که انجامش بدیم.
سعی کردم خودم هم تو بالا و پایین شدن روی کیر جواد همکاری کنم تا زیاد خسته نشه. تُن صدام هم هر لحظه حشری تر میشد و گفتم: چه پیشنهادی؟
جواد دو طرف کونم رو چنگ محکمی زدی و گفت: پیشنهاد داد که اولین نفر که بین ما سه نفر عاشق یکی شد و باهاش نامزد یا ازدواج کرد، اول بده دو نفر دیگه بکننش.
+نگو که همچین پیشنهادی رو عملی کردین.
-عملیش کردیم. یکیمون عاشق یک دختر خیلی خوشگل شد. دختره شاهکُس ترین دختری بود که تو عمرم دیده بودم. یه شب که همهمون خونه من دعوت بودیم، اون دختره هم بود. اون شب هم حسابی مست کردیم. تهش هم دو تامون جلوی چشمای نفر سوم، پرده دختره رو زدن. تا چند ساعت باهاش سکس کردن. کُس و کون دختره رو یکی کردن. جلوی چشمای نامزدش.
+الان من باید حدس بزنم که دختره، نامزد کدوم یکی از شما بوده؟
-آره.
+لازم نیست حدس بزنم، مشخصه که نامزد تو بوده. فقط برام سواله که از دیدن جر خوردن نامزدت لذت بردی؟ یا دوستات بهت رکب زدن؟
-خودم ازشون خواستم که سر قولشون باشن! نمیتونی تصور کنی وقتی که کیرشون رو تو کُس و کونش فرو میکردن، چه حالی داشتم. کُس و کون تنگ تو، خیلی منو یاد کُس و کون نامزدم میاندازه. کونش دقیقا به خوش فُرمی کون تو بود. همه عاشق کونش بودن. همه به کونش نگاه میکردن. وقتی دوستم، دمرش کرد و کیرش رو یکهو تو سوراخ کونش فرو کرد، آبم اومد. بدون اینکه به کیرم دست بزنم.
خودم رو جای نامزد جواد تصور کردم. اینکه دو تا از دوستای نامزدم و جلوی چشمهای نامزدم، من رو لُخت کردن و دارن باهام ور میرن. هم ترسناک بود، هم هیجانانگیز! هم تحقیر بود، هم لذت! لحظهای رو تصور کردم که یکی از دوستهاش، دمرم کرد و کونم رو لمس کرد و گفت که “نمیدونی این چند مدت چقدر تو کف این کون بودم.”
انگار یادآوری شبی که نامزد جواد رو جلوش جر داده بودن، حشری ترش کرد. برای همین ریتم تلمبههاش بیشتر شد. صدای آه و نالههای من هم بیشتر شد. پیچ و تابی که ناخواسته به بدنم میدادم هم بیشتر شد. هم زمان که ارضا شدم، آب جواد هم اومد. همونطور که کیرش تو کُسم کوچیک میشد، من رو به لبه استخر برد. نشوندم روی لبه استخر و گفت: لیاقت شما جندهها همینه که باهاتون مثل سگ برخورد بشه.
منتظر جوابم نموند و رفت. فرشاد همچنان داشت با بیرحمی و بدون ملاحظه با سوگند سکس میکرد. از چهره سوگند مشخص بود که اصلا از رفتار بیملاحظه فرشاد خوشش نمیاد. توجهی بهشون نکردم و کنجکاو بودم که امتیازم به خاطر سکس با جواد چند شده. به سمت مرکز سالن رفتم. همه دور میز جمع شده بودن. این یعنی یک اتفاق خاص تو امتیازها افتاده بود. به صفحه نمایش نگاه کردم و دیدم که 1200 امتیاز به من اضافه شده و جواد فقط 1 امتیاز گرفته!
ریحانه با یک لحن طعنهگونه رو به من گفت: دیگه کَسی بهت نمیرسه.
نورا گفت: درستش همینه شقایق. هر چی جنده تر باشی، بهتره. فقط با جندگی میتونستیم به این شرایط برسیم.
زهرا به سمتم اومد. بهم زل زد و گفت: تو دقیقا کی هستی؟ نکنه همون جاسوسی باشی که اتهامش رو به متین میزدی؟ نکنه همه اینا زیر سر خودته و تو پشت این بازی مسخرهای؟
عرشیا گفت: اگه اینطوره بهمون بگو که تهش چه بلایی قراره سرمون بیاری؟ برای چی ما رو اینجا جمع کردی؟ هدف آخرت چیه؟ میخوای باهامون چیکار کنی؟
متین هم بهم خیره شد و گفت: تو کی هستی؟
جواد هم بهم زل زد و گفت: از تو باید ترسید.
هوتن در دفاع از من و رو به همهشون گفت: شقایق تبدیل به همونی شده که از روز اول همهتون توقع داشتین که باشه. مگه نمیخواستین یک زن هرزه باشه تا باهاش حال کنین، تا باهاش بازی کنین. خب الان تبدیل به همون زن هرزه و جنده و پتیارهای شده که دوست داشتین. از چی تعجب کردین؟
جملات همهشون برام آشنا بود و مطمئن بودم که یک جای دیگه هم شنیدمشون. هم زمان نگاهم به کد سه رقمی (922) زیر عکسم افتاد. اینبار تصویر خانم عینکی واضح تر شد. انگار برای چندمین بار بود که ازم میپرسید: تو کی هستی؟
متوجه شدم که مدیسا هم مثل من داره به کد سه رقمی زیر عکس نگاه میکنه. بعد از چند لحظه اومد به سمت من و گفت: تو ما رو وارد این بازی کردی. تو کی هستی؟ چی از جون ما میخوای؟
پوزخند خفیفی تو چهره مدیسا زدم و درِ گوشش و به آرومی گفتم: من همونی هستم که قراره دنیای جذاب شهوت و سکس رو براتون تبدیل به جهنم کنه. هیچ شانسی برای نجات از اینجا ندارین. این جهنم انتها نداره.
چهره مدیسا تغییر کرد. از نوع نگاهش میشد فهمید که چقدر ترسیده. از من بیشتر فاصله گرفت. دستهاش رو گذاشت دو طرف صورتش و شروع کرد به جیغ زدن. صدای جیغ بلند مدیسا باعث شد که همه دستهاشون رو روی گوشهاشون نگه دارن. اما جیغهای بلند و ترسناک مدیسا، تصویر و صدای خانم عینکی رو برای من واضح تر میکرد! اینقدر واضح که در جوابش گفتم: من شقایق هستم.
پاش رو روی پاش انداخته بود. عینکش رو بالا تر کشید. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: نمیشه تشخیص داد. یعنی زمان بیشتری نیاز دارم.
یک مَرد کت و شلواری کنارش نشسته بود و گفت: چقدر دیگه زمان میخوای؟
خانم عینکی گفت: نمیدونم. هرگز چنین کِیسی رو تجربه نکردم. فقط یادمه که استادم برام تعریف میکرد که اون هم در اوایل کارش، با یک مورد خیلی عجیب برخورد داشته. موردی دقیقا شبیه همین کِیس که نمیتونستن تشخیص بدن واقعا دیوونه است یا خودش رو به دیوونگی زده.
مَرد کت و شلواری گفت: آخرش چی؟ فهمیدن؟
خانم عینکی گفت: نه هرگز نفهمیدن، اما اون مورد تا آخر عمرش تو همین آسایشگاه بوده. استادم میگفت که “لحظه به لحظه حواسم بهش بود تا شاید یک نشونی ازش به دست بیارم و بفهمم که واقعیت چیه، اما هرگز چیزی نشون نداده که ثابت کنه خودش رو به دیوونگی زده.”
مَرد کت و شلواری گفت: احساس استادت چی بهش میگفت؟
خانم عینکی گفت: احساسش بهش میگفت که اون مورد داشت نقش بازی میکرد!
مَرد کت و شلواری گفت: احساس تو چی میگه؟
خانم عینکی به من خیره شد و گفت: تو نگاهش یک چیزی هست. یک وقاحت بیپایان. وقاحتی که انگار بهم میگه تو هم مثل استادت هیچ وقت نمیتونی مُچم رو بگیری. اما در عین حال داره یک چیز دیگه رو پشت این وقاحت مخفی میکنه. گاهی حس میکنم که یک افسردگی خیلی شدید یا یک راز خیلی بزرگ رو مخفی میکنه و در مخفی کردنش، داره بینظیر عمل میکنه.
مَرد عینکی گفت: راستی چرا دست و پاش رو بستین؟ مگه به خودش یا بقیه صدمه زده؟
خانم عینکی گفتن: نه صدمه خشونت آمیز. به همه تجاوز جنسی میکنه. شلوار و شورت بیمارا رو میکشه پایین. اگه مَرد باشن، براشون ساک میزنه و اگه زن باشن، واژنشون رو لیس میزنه. حتی با نگهبانها و پرستارها هم ور میره و براشون دلبری سکسی میکنه. یک بار هم یکی از نگهبانها رو وسوسه کرد و باهاش سکس کامل داشت. نهایتا هم باعث اخراج اون نگهبان شد. ما هم تصمیم گرفتیم به صورت انفرادی نگهش داریم. اینجا هم هر بار لُخت میشد و هر چیزی که میتونست رو توی مقعد و واژنش فرو میکرد.
مَرد عینکی هم به من زل زد و گفت: این زن اینقدر زیباست که بدون حرکات جنسی هم فریبنده و تحریک کننده است. اما چه واقعا دیوونه باشه و چه وانمود کنه که دیوونه است، این زن روانی ترین آدمیه که تو عمرم دیدم.
صدای جیغ دوباره اومد و مَرد کت و شلواری گفت: جریان جیغ و داد اون بیمار چیه؟
خانم عینکی گفت: یک هفته است که داره جیغ میزنه. بعد از اینکه فاطمه توی گوشش یک چیزی گفت.
رو به خانم عینکی اخم کردم و گفتم: صد بار بهت گفتم من دیگه فاطمه نیستم. من شقایق هستم. فکر کردی این روپوش سفید رو تنت کردی، حتی حق این رو داری که اسم من رو انتخاب کنی؟
مَرد کت و شلواری رو به من گفت: چی به اون بیمار گفتی که همچنان داره جیغ میزنه؟
رو به مَرد کت و شلواری هم اخم کردم و گفتم: اون بیمار نیست، دوستمه. چیز خاصی بهش نگفتم، فقط ازش خواستم که با شوهرش تریسام بزنیم.
خانم عینکی رو به من گفت: دیروز گفتی بهش اخطار دادی که کَسی به شوهرش نظر داره.
مَرد کت و شلواری گفت: درباره پرونده هم، همین کارو با ما کرد. تا الان صد تا داستان تعریف کرده.
خانم عینکی گفت: سری قبل گفتین که طبق یک سری شواهد میتونین حدس بزنین انگیزهاش از همچین جنایتی چی بوده.
مَرد کت و شلواری گفت: درسته اما زوایای پنهان این پرونده لعنتی، تموم شدنی نیست. در حال حاضر بزرگترین سوال ما اینکه تنهایی تونسته همچین کاری رو بکنه یا همدست داشته. منطق میگه که همدست داشته و به تنهایی نمیتونسته از پس همچین کاری بر بیاد.
خانم عینکی گفت: میتونم مواردی که ازشون مطمئن شدین رو بدونم؟
مَرد کت و شلواری دوباره به من زل زد و رو به خانم عینکی گفت: فکر کنم بهتره بدونی، البته مطابق تعهدی که در رابطه با این پرونده دادی، این اطلاعات اصلا نباید جایی درز کنه.
خانم عینکی گفت: حتما و شاید این اطلاعات به دردم خورد.
مَرد کت و شلواری گفت: ما توی اون خونهی ساحلی، جسد شش نفر رو پیدا کردیم. البته به همراه یک دختر نیمهجان که همچنان تو کماست. جسد سه نفر از اون شش نفر، به قطعههای خیلی خیلی کوچیک تقسیم شده بود. سه نفر دیگه، فقط سرشون قطع شده بود. از شواهد مشخصه که به دست و پاهای همهشون دستبند زده بوده. با بررسیهای بیشتر و تشخیص هویت هر هفت نفرشون، فهمیدیم که همهشون رو به صورت کامل میشناخته. یکیشون مَردی به نام فرشاد که شوهرش بود، یکیشون دختری به نام ریحانه که خواهر کوچیکترش بود، یکیشون هم مَردی به نام جواد که با تحقیق زیاد فهمیدیم معشوقه سابقش بوده.
خانم عینکی گفت: همون سه نفری که به قطعات ریز تقسیمشون کرده؟
مَرد کت و شلواری گفت: بله دقیقا. سه نفر دیگه، یکیشون زنی به نام ترنم که همسر معشوقه سابقش یا همون جواد بود، دو تای دیگه هم طبق تحقیقاتمون فهمیدیم که از دوستان ثابت و همیشگی این جمع بودن که بعدا متوجه شدیم دختر عمو و پسر عمو هستن. به نامهای نورا و عرشیا.
خانم عینکی گفت: یعنی این هفت نفر البته به همراه فاطمه که میشدن هشت نفر، یک اکیپ دوستانه داشتن؟
با حرص و عصبانیت گفتم: اسم من فاطمه نیست.
مَرد کت و شلواری گفت: دختری که تو کماست تو این اکیپ دوستانه نبوده. اما آره اون شش نفر که مُردن به همراه فاطمه یا به قول خودش شقایق، یک اکیپ دوستانه قدیمی و به ظاهر صمیمی داشتن. این رو همه اطرافیانشون تایید کردن.
خانم عینکی گفت: دختری که تو کماست پس چه ربطی به این جمع داره؟
مَرد عینکی گفت: دختری به نام مانلی. خواهرِناتنی معشوقه سابق شقایق یا همون جواد. دختری که از دوران مدرسه با شقایق دوست بوده. به عبارتی صمیمی ترین دوستش بوده. شبانهروز پیش هم بودن. شقایق تو همین رابطهی دوستانه، عاشق جواد میشه. طبق تحقیقاتمون، حتی موفق میشه که عشقش رو به جواد ابراز هم بکنه. با هم رابطه بر قرار میکنن و قرار ازدواج میذارن. قراری که حتی خانوادهها هم در جریانش بودن. اما بعد از سه سال و درست موقعی که حتی تاریخ ازدواج هم تعیین شده بوده، جواد رابطهشون رو کات میکنه! ما اصلا نتونستیم بفهمیم که علت اینکارش چی بوده و چه چیزی دقیقا بین این دو نفر گذشته. شاید تنها کَسی که این راز رو بدونه، دختری باشه که تو کماست.
خانم دکتر گفت: و جواد چند وقت بعد از کات کردن رابطهاش، با یک دختر دیگه ازدواج میکنه.
مَرد کت و شلواری به خانم عینکی نگاه کرد و گفت: درسته اما قبل از اون، شقایق بوده که خیلی سریع ازدواج کرده. با یکی از دوستهای جواد به نام فرشاد وارد رابطه میشه و حتی درخواست میکنه که تو کمتر از یک ماه ازدواج کنن! پدر شقایق صراحتا میگه که انگیزه ازدواجش با فرشاد، فقط لجبازی با خودش و جواد بوده.
مَرد کت و شلواری مکث کرد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: مدرک محکمی برای اثباتش نیست، اما تیم تحقیقات حدس میزنه که فرشاد، شوهر شقایق با ریحانه، خواهر کوچیکتر شقایق، رابطه خاصی داشتن. دکتری که شقایق پیشش رفت بوده تا بچهاش رو سقط کنه، اشاره کرده که شقایق به شدت افسرده و عصبی بوده و به شوهرش و خواهرش فحش میداده و اشارههایی داشته مبنی بر اینکه شوهرش با خواهرش رابطه مخفیانه جنسی دارن. پدرش هم میگه که بعد از سقط بچه، شقایق مدتی با خانواده و شوهرش، قطع رابطه کرده.
خانم عینکی گفت: اگه این حدس درست باشه، اتفاق کمی براش نیفتاده. اول مردی که عاشقش بوده رو از دست داده. بعد به لجبازی با اون مرد، با فرد دیگهای ازدواج کرده و بعد متوجه شده که شوهرش با خواهر کوچیکترش رابطه داره!
مَرد کت و شلواری گفت: بعد از مدتی شرایط شقایق نرمال میشه. یعنی وانمود میکنه که نرمال شده. با شوهرش آشتی میکنه و به جمع خانواده و اکیپ دوستانهشون بر میگرده. قطعا از همونجا برنامهریزی چنین جنایتی رو کرده.
خانم عینکی گفت: وقتی فاطمه تو بخش عمومی بود، برای همه یک داستان عجیب و غریب تعریف رو میکرد. اینکه چهارده نفر تو یک فضای عجیب گیر افتادن و تنها راه نجاتشون اینه که با هم سکس کنن! حتی به بیمارا پیشنهاد داده بود که اونا هم این کارو بکنن! از کد سه رقمی بیمارا برای داستانش استفاده میکرد. به بیمارا میگفت که کد سه رقمی هر کدوم مربوط به یک راز مهم در گذشتهشونه! براشون اسمهای ایرانی انتخاب کرده بود. حتی از اسم من و دکتر جیسون هم توی داستانش استفاده میکرد، به عنوان افرادی که مسئول اون مکان عجیب هستیم! به همه بیمارا این القا رو میکرد که ایرانی هستن و توی ایران بزرگ شدن. چند تا از بیمارا هم باورشون شده بود و میخواستن هر چی که فاطمه میگه رو عملی کنن! البته من همه این جزئیات رو تو گزارشاتم نوشتم.
مَرد کت و شلواری گفت: آره این مورد رو تو گزارشات خوندم. اما اگه این داستان پردازی خیلی برات جالبه باید بدونی که اون هفت نفر به علاوه شقایق، بیست و سه روز مفقود شده بودن، اما تخمین زمان مرگ اون شش نفر، نهایتا دو روز قبل از پیدا شدنشون بوده، و اینکه ما توی اون خونه، به غیر از خون، کلی اسپرم پیدا کردیم. اسپرم هر سه تا مَردی که کشته شدن. نکته دیگه اینکه همه این جمع، ایرانی بودن. ایرانیهایی که یا خودشون به آمریکا مهاجرت کرده بودن یا والدینشون.
خانم عینکی گفت: یعنی مجبورشون میکرده که با هم سکس کنن؟ اون دختر که تو کماست چی؟ از بدن اون چی فهمیدین؟
مَرد کت و شلواری گفت: حدس زیادی مینزیم وادارشون کرده که با هم سکس داشته باشن. اسپرم هر سه تا مَرد کُشته شده توی واژن و مقعد دختر تو کما هم پیدا شد. و البته توی سه جسدی که بدنشون رو سالم گذاشته.
خانم عینکی گفت: چرا این دختر رو زنده نگهش داشته؟
مَرد کت و شلواری گفت: نیت این رو نداشته که اون دختر زنده بمونه. میخواسته با زجر بمیره. میخواسته تا لحظه آخر که زندهاست، همه چی رو ببینه و بمیره.
خانم عینکی گفت: به نظر منم بعیده همچین کاری رو تونسته باشه به تنهایی انجام بده.
مَرد کت و شلواری گفت: درسته امکانش خیلی خیلی بعیده. اما متاسفانه ما نتونستیم هیچ مدرکی پیدا کنیم که فرضیه همکار داشتنش رو ثابت کنه.
خانم عینکی خواست جواب مَرد کت و شلواری رو بده که یک مَرد کچل وارد اتاق شد و با هیجان خیلی زیاد و رو به مَرد کت و شلواری گفت: قربان یه مورد مهم. یه مورد خیلی خیلی مهم.
مَرد کت و شلواری گفت: چه موردی پیش اومده که اینجا اومدی؟
مَرد کچل نیم نگاهی به خانم عینکی کرد و گفت: گوشی موبایلتون اینجا خط نمیده قربان. مجبور شدم حضوری بیام. این مورد رو حتما باید بدونین.
مَرد کت و شلواری گفت: من همین الان دکتر هلن رو در جریان ریز جزئیات پرونده گذاشتم. هر چی هست، همینجا بگو.
مَرد کچل گفت: بچههای آیتی موفق شدن یک چیزی توی هارد لپتاب مانلی همون دختری که تو کماست، پیدا کنن. البته به شدت ماهرانه سعی در پاک کردنش داشته.
مَرد کت و شلواری گفت: چه چیزی پیدا کردن؟
مَرد کچل گفت: بچههای آیتی موفق شدن به یک اکانت فیسبوک برسن. که البته با مشخصات جعلی ساخته شده بوده اما قطعا برای خود مانلی بوده. ما فکر میکردیم که بعد از قطع رابطهی فاطمه و جواد، ارتباط فاطمه با مانلی هم قطع شده، اما اینطور نیست. این دو نفر هرگز رابطه خودشون رو قطع نکردن. تو تمام این سالها با هم رابطه داشتن، اما مخفیانه. نکته عجیب تر ماجرا اینکه از صحبتهای بینشون، کاملا واضح و مشخصه که با هماهنگی و همکاری هم، طرح این جنایت رو کشیدن. حدس شما درسته قربان، فاطمه یک همکار داشته و اون همکار مانلی بوده. فقط ما نتونستیم بفهمیم که مانلی با خواست خودش در اون وضعیت بوده تا بمیره یا فاطمه از طرف خودش تصمیم گرفته که مانلی رو هم حذف کنه.
مَرد کت و شلواری حسابی توی فکر رفت و گفت: یک گره از این پرونده لعنتی باز میشه، اما دو تا گره جدید درست میشه.
مَرد کچل گفت: یک مورد دیگه هم هست قربان. البته مطمئن نیستم که اهمیتی داره یا نه.
مَرد کت و شلواری با عصبانیت گفت: هر چیزی هست بگو. من تشخیص میدم که اهمیت داره یا نه.
مَرد کچل گفت: نورا و عرشیا همون دخترعمو و پسرعمو، توی ایران روانشناس بودن. به دلایلی که هنوز نمیدونیم، در ایران ممنوع از هرگونه فعالیت میشن. بعد از سلب فعالیتهاشون، به آمریکا مهاجرت میکنن. اینطور که ما فهمیدیم تو یک بار شبانه با فاطمه و جواد آشنا میشن. یعنی زمانی که فاطمه و جواد هنوز رابطهشون رو کات نکرده بودن. به عبارتی شروع این اکیپ دوستانه قدیمی، از همونجا و توسط این چهار نفر بوده. طبق تحقیاتم حدس زیادی میزنم که نورا و عرشیا شاید در جریان کات شدن رابطه جواد و فاطمه، نقش مهمی داشتن.
خانم عینکی گفت: انگار نقطه عطف این ماجرا از همونجایی شروع شده که جواد، یکهو با فاطمه کات کرده و شاید تیر خلاص هم اونجایی بهش زده شده که متوجه خیانت شوهرش و خواهرش شده. توی داستانهایی که برای بیمارا تعریف میکرد، اصرار داشت که بگه حتی بعد از ازدواجش هم یک عشق پنهانی و مخفی نسبت به یک آدم خاص داشته. آدمی که به شدت براش مهمه، اما هیچ اشارهای به اون فرد نمیکرد. اما حالا میتونم بفهمم که حتی بعد از ازدواجش هم عاشق مَردی بوده که یکهو باهاش به هم زده.
مَرد کت و شلواری گفت: حتی اگه همه این حدسیات درست باشه، باز هم کلی حفره تو این داستان و روابط این آدما وجود داره. باز هم کلی سوال باقی میمونه. اینکه دقیقا تو اون بیست و سه روز و توی اون خونه، چه اتفاقهایی افتاده. اینکه اصلا قبلش و بین این هفت یا در اصل هشت نفر، دقیقا چه نوع رابطهای وجود داشته. حتی گاهی به این فکر میکنم که شاید اون همه نشونه که اثبات میکنه همه این افراد با هم سکس داشتن، به این معنی میتونه باشه که شاید تا یک جایی به خواست و اراده خودشون بوده. یا شاید چنان اهرم فشار و تهدیدآمیزی بر علیهشون بوده که نیاز به زور و تهدید فیزیکی نبوده. به هر حال باورش برای من سخته که فاطمه حتی با کمک مانلی این توانایی رو داشته باشن که شش تا آدم بالغ رو وادار به رابطه جنسی کنن.
خانم عینکی گفت: امکانش هست از طریق داستانی که برای بیمارا تعریف کرده، بشه کمی به واقعیت نزدیک شد؟
مَرد کچل گفت: من هم داستانی که برای بیمارای دیگه تعریف کرده رو خوندم. به غیر از شخصیت خودش، از اسم واقعی هفت تا قربانی، تو داستانش استفاده کرده، بعلاوه چند تا اسم دیگه. برای اکثر شخصیتهای داستانش هم یک داستان بکگراند جانبی هم گفته. شاید واقعیت تو دل این داستانهایی باشه که تعریف کرده.
مَرد کت و شلواری گفت: متاسفانه تا مانلی به هوش نیاد یا فاطمه تصمیم نگیره که حقیقت رو بگه، ما شاید هرگز نفهمیم که توی اون بیست و سه روز و یا حتی قبل تر، دقیقا چه اتفاقهایی افتاده.
یک مَرد دیگه وارد اتاق شد و گفت: عذر میخوام قربان، مانلی چند لحظه پیش فوت کرد. البته من نیومدم اینجا که صرفا خبر مرگ مانلی رو بدم. از دو روز پیش به یک مورد مشکوک شده بودم که با چند تا استعلام و تحقیق میدانی، موردی که بهش مشکوک شده بودم، برام روشن شد. خواستم شما رو تو اداره ببینم که متوجه شدم اینجا هستین و حتی مامور فرانک برای دادن اطلاعاتش به شما، حضوری اومده پیشتون.
مَرد کت و شلواری گفت: چی شده که تو هم حضوری اومدی من رو ببینی و صبر نکردی که بیام اداره؟
مَرد تازه وارد گفت: دیروز استعلام اموال قربانیان به دستم رسید قربان. فرشاد همسر فاطمه، فرزند یک مَرد ایرانی و یک زن ثروتمند آمریکاییه. پدرش که مدتها قبل و زمانی که مجرد بوده، فوت کرده بوده. بعد از ازدواجش با فاطمه هم مادرش فوت میکنه و ارثیه بسیار زیادی بهش میرسه. چیزی حدود چهار و نیم میلیون دلار! صبح همون روزی که مفقود شده، یک وکالت تام درباره کل داراییهاش، به فردی به نام هوتن میده. هوتن هم سه روز بعد از وکالت، تمام اموال فرشاد رو میفروشه.
مَرد کت و شلواری چند دقیقه فکر کرد و گفت: صبر کن ببینم. دکتری که فاطمه پیشش سقط جنین کرده بوده، اسمش هوتن نبود؟
مَرد تازه وارد گفت: بله قربان. وکالت به نام همون دکتر زده شده. اما موضوع فقط این…
مَرد کت و شلواری گفت: پدر فاطمه گفت که فاطمه بعد از سقط بچهاش، چند مدت غیبش زده بود؟
مَرد کچل گفت: حدود ده ماه.
مَرد کت و شلواری گفت: هیچ مدرکی جز حرف دکترش برای اثبات سقط نداریم؟
مَرد کچل گفت: نه قربان.
مَرد کت و شلواری گفت: پس این امکانش وجود داره که بچه رو به دنیا آورده باشه. فقط خواسته به شوهرش القا کنه که بچه رو سقط کرده!
مَرد تازه وارد گفت: قربان ماجرا پیچیده تر از این حرفاست. هوتن فقط دکتر فاطمه نبوده. یا صرفا فردی نبوده که فاطمه به احتمال نود درصد، بچه خودش رو بهش سپرده. تو تحقیقات اولیه به این مورد رسیدیم که مانلی و جواد، خواهر و برادرِناتنی هستن. اما امروز درباره هوتن تحقیقات دقیقی انجام دادم و فهمیدم که فامیلی خودش رو سالها پیش تغییر داده. متوجه شدم که مادر مانلی وقتی وارد آمریکا میشه، فقط مانلی رو توی شکمش نداشته. اون خانم، صاحب یک دوقلو شده بوده. مانلی و برادر دوقلوش به نام هوتن. بعدش هم که اون خانم با یک مَرد ایرانی ازدواج میکنه که اون مَرد هم یک پسر به نام جواد داشته. اما هوتن برادر دوقلوی مانلی، از هفده سالگی تصمیم میگیره دیگه با خواهر و مادرش و البته ناپدری و برادرِناتنیش نباشه و مستقل زندگی کنه. حتی فامیلی خودش رو هم تغییر داده.
چهره مَرد کت و شلواری حسابی درهم رفت و گفت: و الان بچه فاطمه و کل ثروت فرشاد، توی دستشه.
چهره خانم عینکی هم تغییر کرد و گفت: یعنی هوتن عشق مخفی و نهان داستانهای فاطمه است؟
مَرد تازه وارد گفت: فکر کنم پازل با این نکته کامل بشه که هوتن بعد از ازدواج فاطمه و فرشاد، پزشک مشاور مادر فرشاد هم میشه. چون مادر فرشاد مشکل قلبی داشته و نهایتا هم با سکته قلبی میمیره. یعنی ما میتونیم این رو در نظر بگیریم مادر فرشاد در اصل به قتل رسیده.
مَرد کت و شلواری گفت: مادر فرشاد، دقیقا کِی فوت شده؟
مَرد تازه وارد گفت: یک ماه قبل از اینکه فاطمه وانمود کنه بچهاش رو سقط کرده.
مَرد کت و شلواری به من نگاه کرد. ترس و وحشت رو میتونستم از توی چشمهاش بخونم. صداش کمی به لرزش افتاد و گفت: هیچ عشق نهانی در کار نبوده. یعنی بوده اما نه اون رابطه عشق و عاشقی که ما فکر میکردیم. عشق نهان فاطمه، بچهاش بوده و هست. بچهای که همیشه نگاهش میکرده اما تصمیم نداشته که وجودش رو علنی کنه. مطمئنم بین فاطمه و هوتن هیچ احساسی وجود نداشته. همه چی بین این دو نفر، یک معامله بوده. معاملهای که هم سود مالی داشته و هم عطش انتقامشون رو سیراب میکرده. فاطمه قطعا با هوتن معامله کرده که بخشی از چهار و نیم میلیون دلار رو برای خودش برداره و بقیهاش رو به بچهاش بده. در عین حال فرشاد رو از داشتن اون بچه محروم کرده و نهایتا چنین بلایی رو سرش آورده. احتمال خیلی زیادی میدم که هوتن هم انگیزههای خودش رو داشته. شاید نوک پیکان انتقام هوتن، خواهر دوقلوش، مانلی بوده. همونطور که نوک پیکان انتقام فاطمه، جواد و فرشاد و ریحانه بودن. یا شاید کل اون شش نفر! شاید چیزی که توی لپتاب مانلی پیدا کردیم، در اصل چیزیه که هوتن ساخته و خواسته که پیدا کنیم و اینطوری تصمیم داره تا ما رو فریب بده. باید هر طور شده بفهمیم که هوتن به چه علت تصمیم گرفته که دیگه با مانلی و مادرش و ناپدری و برادرِنانتیش زندگی نکنه و حتی فامیلی خودش رو هم تغییر بده. چه علتی داشته که دیگه نخواسته عضوی از اون خانواده باشه؟
خانم عینکی گفت: یا شاید این مورد رو هم بتونیم از توی دل داستان فاطمه در بیاریم. اینطور که مشخصه فاطمه تمام حقیقت رو توی داستانش گفته، فقط به یک شکل دیگه. شاید بشه فهمید که فاطمه چه نوع رابطهای با مانلی داشته و توی اون همه سال دوستیشون، دقیقا چه اتفاقهایی افتاده. یا اینکه فاطمه چه چیزهایی از خانواده مانلی میدونسته؟ اصلا چی شد که عاشق برادرِناتنی مانلی شده؟ یا چه ارتباطی بین فاطمه و جواد با اون دخترعمو و پسرعمو وجود داشته؟ چی شده که جواد یکهو قرار ازدواجش با فاطمه رو به هم زده؟ چرا فاطمه تصمیم گرفت با فرشاد که یکی از دوستهای جواد بوده، ازدواج کنه؟ چرا با وجود تمام این جریانات، همچنان تصمیم داشته که حلقه دوستی رو حفظ کنه؟! شاید این اصلا انتخاب خودش نبوده و وادارش کردن که همچنان تو اون حلقه دوستی باشه؟ حتی خواهر کوچیکتر فاطمه هم وارد این حلقه دوستی شده! توسط کی؟ فاطمه یا کَس دیگه؟ یعنی واقعا فرشاد با ریحانه رابطه جنسی داشته؟ اگه آره، فاطمه از کِی میدونسته؟ شقایق از کِی به هوتن اعتماد کرد و نقشهشون رو طراحی کردن؟ اصلا نقش هوتن این وسط چی بوده؟
مَرد تازه وارد گفت: البته قربان هوتن ده روزه که غیب شده و کَسی ندیدش. ده روز کافیه که تو هر گوشه این دنیا خودش رو مخفی کنه. انگار فاطمه و هوتن فکر همه جا رو کرده بودن.
مَرد کت و شلواری برای چندمین بار توی فکر فرو رفت. همچنان به من خیره شده بود و گفت: در بهترین حالت ممکن میتونیم بفهمیم که فاطمه چه بلایی سر اون هفت نفر آورده. اما سوال اصلی اینه که اون هفت نفر دقیقا با فاطمه چیکار کردن که نتیجهاش چنین جنایتی شده؟ باید دوباره و با دقت بیشتری درباره گذشته فاطمه تحقیق کنیم. نه فقط درباره خودش؛ درباره خانوادهاش و درباره خواهرش هم باید به صورت دقیق تحقیق کنیم. نه فقط از زمانی که به عنوان مهاجر وارد آمریکا شدن. باید گذشته این خانواده رو از در زمانی که توی ایران بودن هم بررسی کنیم. حتی شاید به قول دکتر هلن، جواب تک تک سوالها و ابهاماتمون رو بتونیم از توی دل داستان عجیبی در بیاریم که فاطمه برای همه تعریف کرده.
چند لحظه به چشمهای لرزون و نگاه مردد مَرد کت و شلواری نگاه کردم و گفتم: من شقایق هستم، به من نگو فاطمه.
نوشته: شیوا
جا داشت که همچنان ادامه بدی بانو…اما به هر حال خسته نباشی
زن زندگی آزادی
مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی
شیوا باور کن تو روانی هستی و همه رو با داستانهات روانی می کنی
کلا مغز آدم به گای سگ می ره تا بتونه داستانت رو تجزیه و تحلیل کنه!!!
اما این داستان و پایانش مغز رو به گای سگ داد، بدون اینکه اون مغز گاییده شده بتونه تحلیل درست و درمونی از اینکه چی شد ارائه کنه!!!
من که دیگه کلا مغزم فیوز پروند و بی خیال این شدم که بخوام درک کنم چی شد!!!
شانس آوردیم تو کیر نداری، وقتی الان اینجوری مغز مخاطب رو می گایی، کیر داشتی چه می کردی باهامون؟؟!!
خلاصه اینکه کارت خیلی درسته بانو👍
عالی شیوا جان به نظرم یکی از بهترین قلم های اینجا متعلق به شماست داستان از خط جالبی بر خوردار بود ولی به نظرم اگه مقدوره برات یه اسپین آف از زندگی فاطمه یا شقایق بنویس ازگذشتش که چی شد این اتفاقا براش افتاد
مدیسا سوگند متین یاشار و زهرا کی بودن توی داستان چرا یهو انتها داستان نورا شد دختر عموی عرشیا در صورتی که در کل داستان سوگند بود بازم خسته نباشی به خاطر داستان جذابت
مثل همیشه عالی بود
ما رو به یکباره از عالم خیال به عالم تفکر بردی
و چیزی که ذهن من و درگیر کرده اینه که شیوا ممکنه در زندگی نویسنده ای باشه که حتی کتاب نوشته یا فیلمنامه نوشته باشه
اما چرا این استعداد و در همچین فضایی استفاده میکنه؟🤔
يعني عاليييييي هستيييي شيوا بانووو
بنظرم اين داستان ميتونه ادامه داشته باشه
با يه اسم ديگه ولي بيس اصلي از اين داستان باشه
فعلا مغزمون هنگ كرده
خيلي از نقش ها هم حرفي ازشون زده نشد كه امكان داره گذاشته باشي براي داستان بعدي
در كل مغزمون رو گاييدي 😁
رسما تجاوز ميكني بهمون
يه ايده ديگه هم اينكه از داستان هات هم ميشه فيلم ساخت(كه كلا بنظرم سخت باشه همچين كاري)و يكي ديگه اينكه بصورت كتاب چاپ بشه
هرچند اين كار تو ايران سخته ولي جالب ميشه بنظرم
من داستان هات میخونم عجیب هوا هوسو میکس میکنی ایول داری چه ذهن خلاقی خدا کنه تو دنیای واقعی از مغزت برا خوبی استفاده کنی نه مث پسر عمو های من دنبال جرم جنایت
درود و تشکر برای شما شیوا جان.من هر موقع تو هر جمعی صحبت سکس میشه بهشون میگم داستان سکسی بخونید و همش مسخرم میکنن چون داستان سکس تو ذهن اونا همون چرتو پرتایی هست که نمونش تو همین سایت هم کم نیست حتی و یه داپمالجق که سواد نوشتن هم نداره و غلط غلوط مینویسه هست. همیشه بهشون میگم بابا بخدا یسری نویسنده ها هستن اصلا کاراشون ربطی به این چیزایی که خوندید نداره مثلا برید تو شهوانی داستان های شیوا رو بخونید ذهنتیتتون عوض میشه خیلی اوقات بخش سکسش بسیار کمه و خود خط داستانی هست که جذابه ولی تا حالا یبارم نرفتن بخونن.امروز که داشتم اخرین قسمت این داستانتو میخوندم تقریبا اخراش داشت میرسید یهو ذهنم از داستان پرت شد بیرون و یاد توصیه هام به اونها افتادم و گفتم چند ساله گفتم برید شیوارو بخونید هیچکی نرفته.حالا فکر کن عدل الان یکی پیدا بشه از بینشون بیاد دقیقا این داستان رو بخونه که پر از سکسه و خط داستانیش هم چیز خیلی خفنی نداره بهم میگن همین بود هی شیوا شیوا میکردی.دقیقا همون جای داستان یهو وارد بخش جیغ زدن شد و شروع کردی درو کردن.یعنی مو به تنم سیخ شد.چهار و نیم قسمت شیوایی تو داستان نبود عملا یهو تو نیم قسمت شیوا با یه دیلدو 50 سانتی اومد سراغمون.یعنی لعنت به تو و قلمت لعععععععععععععععنت.جور دیگه ای نمیتونستم از پایان داستانت تعریف کنم.هرچند بنظرم این پایان سری اول داستان بود و یه پنج قسمتیه دیگه همین داستان ادامه داره چون تو کتم نمیره فاطمه فقط دوتا شخصیت داشته باشه یا تنها ادم دو شخصیتی تو این جمع باشه.یا چند ادم مفقود داریم هنوز یا اون کاراکترهایی که مردند هم هر کدوم یه بعد دیگه ای داره داستانشون.نمیدونم خلاصه الان کسخل شدم از دست تو هفته صبح شده هنوز نخوابیدم.لعنت بهت.عوضی
شیوا جان این انصاف نیست این همه گره ذهنی ایجاد کنی و بعدش داستان رو ببندی…
پشمک هام😐 چقدر غیر منتظره بود مثل همیشه عالی عالی عالی
شیوا جان بهت تبریک میگم باز هم مثل همیشه عالی بودی
اگه میشه ادامه اش رو هم بنویس چون خیلی جاها ابهام بوجود اومد
متین و مدیسا و ساشا و سوگند و کسرا اصلا کی بودن ؟؟
داستان فاطمه واقعی بوده یا فقط ساخته ذهنش بوده ؟؟
روابط توی بازی با اونچه که دکترا تعریف کردن یکی نبود
کسرا وریحانه خواهروبرادر بودن در حالی که در واقعیت ریحانه خواهر شقایق بود
مانلی دوست ترنم بود ولی خواهر ناتنی جواد شد
ترنم هم توی واقعیت همسر جواد بود و توی بازی هم چیزی گفته نشد
و در آخر چرا بجز فرشاد چرا کسی رو تو بازی نمیشناخت؟؟؟؟
یه تاپیک بزن درموردش حرف بزنیم من ذهنم داره منفجر میشه
#زن_زندگی_آزادی
داری دنبال چی میگردی تو وجودت ؟؟؟
حس انتقام و عصبانیتت به قدری شدیده که خودت رو هم داری مرور میکنی؟؟؟
شیوا معرکه ای
شیوای عزیز،،،،
عالی بود دختر،،،، عالی،،
دچار اعوجاج مغزی و بصل النخاعی شدم،،،،، 🙏🙏🙏
Woman life freedom
Aaaaaali boood Shiva Jan
Makhsoosan in payane gheyre ghabel pishbini
پایان جذابی داشت. البته من یه حدس هایی در مورد بیمار بودن شقایق و روانکاوی شخصیت ها حدس زده بودم اما اینکه کل ماجرا یه بازی و پرونده قتل باشه رو نه واقعا نمی شد حدس زد. ممنون شیوا خانم بابت داستان جذاب تون
یعنی شیوا من تو واقعیت ازت می ترسم
چطور میتونی این همه تناقض رو تحمل کنی تو جامعه!؟
هنوز گیج اخر داستانم!!!
تو یه مشکلی داری, از یک روانشناس که خودش روانیه از قضا داستان نویس قابلی هم هست باید ترسید💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀
واقعا یک شاهکار به تمام معنا👏👏👏
برای کنار هم قرار دادن این قطعات پازل باید کل داستان رو چندین و چندبار خوند.
به عنوان مثال مشخصه که فرشاد و جواد دوستان قدیمی بودن و نامزدِ جواد که توسط دوستاش گاییده شده همین شقایق بوده. دلیل بهم خوردن نامزدیشون هم احتمالا کنار نیومدن جفتشون با ابن اتفاق بوده. در ادامه حس میکنم صحنه سکس زوری و خشن فرشاد با سوگند که در انتهای این قسمت بود، سکس فرشاد با خواهرش بوده باشه که احتمالا زوری بوده و خبری از چراغ سبز خواهر شقایق نبوده.
قسمت نگه داشتن سوگند و گذاشتنش روی کیر پسرعموش که حالت تحقیر آمیز داشته هم به نظر میرسه که روی شقایق موقع نامزدیش با جواد اجرا شده؛ اونجا که جواد و دوستش شقایق رو اینطوری نگه میدارن و روی کیر نفر سوم(احتمالا فرشاد) میذارن.
البته اینا حدسای اولیهس و کنار هم گذاشتن قطعات بسیار زیادِ این داستان ۵ قسمتی کار هر کسی نیست.
درنهایت به ذهن خلاق و بی نظیرت باید آفرین گفت.👌
وای مغزم گاییده شد با این پایاااان
دمت گرمممم
وقتی یهو داستان تغییر کرد هر جمله ای رو دو سه بار میخوندم تا بفهمم چیشده
رسما مغزم پوووووکید
ایول داری لعنتی 😍
زن زندگی آزادی
دلم میخواد مغزت ماچ کنم خدایی…
برق از سرم پروندی با اخر داستانت…
جمله اخر شقایق اتفاقات بعد اون خونه ساحلی ک دکتر تعریف میکنه روایت میکنه
کارت حرف نداره شیوا.
فقط اگ یه تاپیک بزاری بعدن و همچی رو برا افرادی ک نفهمیدن توضیح بدی عالی میشع🔥
#زن_زندگی_آزادی
چند ماه بود شهوانی نبودم ولی دیشب اومدم و از دیشب تا همین الآن پنج قسمت بازی با سکس رو خوندم
همیشه خط داستانیتو میپسندم و دوست ندارم هیچ وقت اتفاقی بیوفتی که ننویسی
ای کاش اسم داستانتم میذاشتی"بهشت شیشه ایی"
بهشتی که یک باره وقتی انتظارشو نداری میشکنه و کل ماجرا تغییر میکنه
و ازت میخوام وقتی انقلاب شد چه الآن و چه ده سال دیگه،ترتیب ملاقاتی بدی که طرفدارات ببیننت و از نزدیک باهات آشنا بشن
حرف آخر اینکه تو یه سوپر استاری
سلامت و پیروز باشی🌺
درود شیوا جان
خسته نباشی بابت داستان و داستانهای زیبات
به نظرم داستان رو یه دفعه از مسیرش خارج کردی و به انتها رسوندی ( نظر شخصیه البته) شاید خسته شدی از ادامه و …
بهر حال موفق و پیروز باشی
زن زندگی آزادی
مرد میهن آبادی
❤️❤️❤️❤️❤️
🌺🌺🌺🌺🌺
وای مغزم رگ به رگ شد خیلی جالب تمومش کردی ممنون بابت داستان قشنگت واقعا عالی بود مرسی
درود بر بانو شیوای روانی
حالا که آخر داستان بهم ریختی تا همه رو روانی کنی و به قول خودت حفره زیاد داره داستان تو داستان بعدی حفره ها رو پر کن به گا رفت مخ ما
اینم به دوستای گلی که میگن چرا شیوا مینویسه تو این سایت و …
یکی دوست داره واسه دل خودش بنویسه و تو یک زمینه خاص مثل اروتیک ،،،!?
مگه میشه تو این جمهوری آخوندی هم کسی چیزی که دوست داره و…
بنویسه آخه بابا همونا که از فیلتر رد شدن هم با ممیزی و فیلتر و باز .
.
.
. برای هم
مرد میهن آبادی. زن زندگی آزادی
من که مهم این داستان شدم
برای من از داستان ارباب حلقه ها هم جذابت تر بود
چقدر زیبا چقدر کامل چقدر نقش ها دقیق چقدر دستان معنی دار
آفرین به شما آفرین🌹🌹
کاش اینجوری داستانو خراب نمیکردی.عجله ای شد اصن داستانو گاییدی تهشو معلومه.من تا حالا این همه غلط املایی ندیده بودم ازت. قشنگ معلومه هول هولکی داستانو میخواستی تموم کنی.خیلی خیلی بیشتر باید کار میکردی روش تا اینجوری تمومش کنی.مثل بدون مرز.این داستان قشنگی بود یه جاهایی به بدون مرز ربطش دادی میتونست بمب نوشته هات باشه.این ریدمانو جمعش کن میدونم که میتونی.الان هیچکی هیچی نفهمید واقعا پایان مناسبی نیست اصلا برگرد به بهشت شیشه ای خط داستانو با یه اسم دیگه ادامه بده ناموسا.
خسته نباشی❤️
از کل داستان خوشم نیومد با روحیاتم سازگاری نداشت اما خب نمیشه از خلاقیت بالا داستان رو انکار کرد عالی نوشته شده بود قسمت آخر کمی ضعیف تر از قسمت های قبل بود بهتر بود که کمی جزئیات بیشتری وارد داستان بشه تا باعث معمایی بودن و لذت بیشتری داشته باشه . از نظر خودم دلیل اصلی که باعث شد این قسمت ضعیف تر باشه این بود که ژانر جنایی وارد داستان شد اما قسمت های قبل کوچیک ترین اشاره نسبت به موضوع نشده و اینکه فقط همه چی در غالب یک بازی مطرح شده بود . در کل عالی بود ممنون
چهار و نیم قسمت داستان در سطح معمولی بود ولی پایان و آخرش عالی بود. مخصوصا میکس جیغ زدن مدیسا با زن روانیه اتاق کناری شاهکار بود اگر فیلم سینمایی می شد این سکانس جیغ زدن و میکس شدن به جیغهای صحنه ی واقعی شاهکار میشد، فقط چند تا نکته پرشها تو قسمتهای قبلی با نقطه یا ستاره مشخص کن منطور پرشهای زمانی و مکانیه مثلا صحنه و میزانسنی تموم میشه و یکی دیگه شروع میشه منظورم بین انهاست،در اخر داستان کمی توضیحاتی خط با خط سیر سریع تو داستان که باعث گیجی خواننده میشه کم میشد بهتر بود و در آخر زن زندگی آزادی مرد میهن آبادی
شیوا جان میتونی با یه اسم دیگه داستان رو ادامه بدی
یه فصل جدید با یه اسم جدید خیلی میتونه جذاب باشه
کاربر عزیزم کنستانتین که مثل شما قلم بسیار خوبی داره هم داستانش تا الان 4 بار اسم عوض کرده
یادم رفت بگم مثل بدون مرز خودت میتونی ادامه بدی
خیلی از داستانت خوشم اومده و دوست دارم ادامه بدی
ولی
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
فقط پشمام موند خودم ریختم خیلی دارک تموم شد ادامه داستان عنوانش چیه چون فک کنم نهایت 30 صفحه ورد بوده این داستان خیلی دارک بود واقعا باید ازت ترسید شیوا
محدودیت پنج قسمتی بودن داستان باعث شده محروم از خیلی پیچیدگیهای ذهن خلاقت بشیم. اگه بگم لذت بردم دروغ گفتم، حض کردم. بمونی برامون
خستا نباشی شیوا جان،راستش با توجه به سرنخایی که داده بودی درمورد شخصیت شقایق و شناختی که ازت داشتم حدس میزدم یه همچین پایانی داشته باشه واقعا جالب بود،نمیدونم چرا یاد هارلی کووین افتادم😂 ولی بنظرم یه پارت دیگه هم میتونست داشته باشه.قابل فهم ولی گُنگ بود،البته به نظرم داستان بعدی که مینویسی(اگر بنویسی) راجب شقایق و گذشته ش نباشه واقعا بهتره.سبک خیلی جالبی بود،آخرش واسه خیلیا غیرمنتظره بود.به نظرم داستان بعدی همچین سبکی داشته باشه ولی مرتب تر و طولانی تر.
و یه پیشنهاد؛ میتونی اول داستان رو کامل بنویسی بعد هر چندروز یه پارت بذاری♡دوست دارم،امیدوارم داستانای بیشتری ازت بخونم.
موفق باشی❤
#مهسا_امینی
سلام شیوا جون
میدونم که منو فقط از طریق خوندن نظرات ودیدن اکانتم خوب میشناسی و همیشه نظراتم رو خوندی و بعصا لطف دااشتی و مستقیم جواب دادی و میدونی که به نظرم یکی از بهترین و بزرگترین نویسندگان شهوانی از هر نظر هیات داوران قدیمی سایتی و از همون موقع دقیقا درخشیدی و تا هنوز هر چند وقت یکبار با مجموعه داستانی منو و دیگر داورران و بزرگان و اساطیدو همه خواننده های شهوانی رو سورپرایز از هنر نوشتنتت میکنی بابتش اازت ممنونم
اگه بخوام به غیر از هنر نوشتن و تصویر سازی و ساخته های سکسی که مثل همیشه عالی بود بگم اینه که
بنطرم ی داستانی که از نظرهمه ی داستان کاملا تخیلی ولی جداب و متفاوت رو که همه میدونند که عیر واقعی و ناممکنه رو تو قسمت اخر سعی کردی تبدیلش کنی به داستانی واقعی و امکان پدیر که البته با ارتباط های گدشته شخصیتها با هم موفق شدی خوانندگانت رو به وجد بیاری که این کار و حدس نزدن خواننده درباره حقیقت مخفی پشت پرده داستتانهات شگردو تخصصته
که البته با توجه به ابهامات. و چندین شخصیت که معلوم نشد چه ربطی به داستان دارند. برام نتونست به اندازه کافی واقعگرانه و باور پذیر باشه و با کلی سوال که جوابی نداشته روبرو شدم
البته با توجه به شناختی که ازت دارم احتمال میدم که این همه سوال و ناقص بودن ماجرا و معلوم نبودن نقش زهرا و یاشار وساشا و کسری و ارتباطشون. با داستان شقایق یا همون فاطمه رو همینطوری ول نمیکنی و شااید ادامه داره این داستان و به خاطر ادمین و قوانیین داستانها که باید 5 قسمت بیشتر نباشه زدی قسمت پایانی و با نام دیگه ادامه میدی. که خواننده از این همه ابهامات در بیاد و منو هم مثل بدون مرز کاملا راضی کنی. خسته نباشی حتی اگه ادامه نداشت زحمت کشیدی و قابل تحسینی عزیزم
عالی بود و ممنون که به نظراتمون اهمیت دادین و قسمت ۴ و ۵ رو زود منتشر کردین
ممنونم
واسه اولین بار در خوندن یه داستان ، خود نویسنده مجبورم کرد که برگردم و داستان رو دوباره بخونم ، اگر اسم ها تغییر نمیدادی فهمش اسونتر بود ، انگار دو تیکه یهویی حذف شده بود ، مثل سانسور های صدا و سیما شد دو جا از آخرای جریان بهشت شیشه ای ، در کل ایده این داستانت خیلی خفن بود ، بهت حسودیم شد از این ذهن توانمند و خلافت، جزو بهترین داستانهایی بود که تا حالا خوندم ، شیوا تو واقعا ترسناکی
درود شیوای عزیز برای داستان عالی و بی نقضت، ساعت
۳:۴۰ دقیقه شبه و باید فردا ۷ هم بیدار باشم
دوس دارم این کامنتم رو جواب بدی،.
طبق داستان و آخرش ک کسی برنده بشه سع میلیون دلار میگیره و نفر بعدی جنس مخالف هست و یک و نیم میلیون دلار ،
در پایان هوتن برنده شده و از داستان با سه میلیون دلار خارج شده،
شقایق هم دوم شده با یک و نیم میلیون دلار ، ،
درود بر شیوا بانو
من خودم گهگاهی رمان مینویسم و الانم چندوقته ک داستان های شما رو دنبال میکنم و تا قبل از داستان هم هیچ نظری زیر داستان هاتون نمیزاشتم
قلمتون عالیه،تصویر سازیتون معرکست،جذابیت داستانتون فوق العادست
ولی جسارتا شخصیت خودتون عجیب و تاحدودی ترسناک
شیوای زیبا اول از همه بگم خوشحالم از وجودت…
و اما بعد.
در جواب دوستانی که به پایان اعتراض داشتن که با عجله نوشته شده یا میخواستی زود تموم کنی ، چیزی مه برای من واضحه بخش پایانی داستان اول همه تو ذهن شیوا شکل گرفته و داستان بهشت شیشه ای به عنوان یک کلید برای بازیابی اتفاقی که واقعا افتاده شکل گرفته و پر از اشارات به زندگی واقعی فاطمه داره…در واقع اسکورسیزی باید بیاد بوق بزنه و کسب فیض کنه در مقابل این داستان یه نسخه پیشرفته از داستان شاتر آیلنده.داستان یک فردی که تحمل واقعیت پیش اومده رو نداره با ساختن یک نسخه انتزاعی از واقعیت سعی داره ادامه بده مطمئنا با خوندن مجدد قصه و یک ذهن کارگاهی گره های زیادی میتونه باز بشه.
یه حسی بهم میگه بعضی از شخصیت ها که تو داستان واقعی خضور نداشتن میتونن نماینده بخش های از شخصیت فاطمه باشن که به هر دلیلی گسسته شدن .
داستان شاتر آیلند بعد از سالیان هنوز منو هانت میکنه اینم اومد رپش😅این تمایل به بقا آدم رو مجبور میکنه به هر چیزی چنگ بزنه برای حفظ یکپارچگی روان که دارک ترینش خاطرات غیرواقعیه و این خیلی ترسناکه خیلی
شیوا من واقعا ازت بعد از این دستان میترسم فکرشو بکن اینجوری تو قلم میتونی بازی کنی و و ریشه و نقشه بکشی (همون ایده پردازی خودت) حالا فکرش رو بکن اگر یک روز با کسی بد بشی و تمام فکر و ذهنت رو بزاری برای انجام اون ایده ها وای … دوست دارم ازت این کلمه خودت استفاده کنم واقعا باید ازت ترسید و تمام مو بر تن من سیخ کردی امشب
واقعا عالی و جذاب بود… هرچند برای من شاید ارتباط با آخر داستان سخت بود ومشخص نشدن تکیلف 7 نفر دیگه. ولی واقعا تصوراتت عالیه واینکه بشه این همه تابوهای مختلف و جریانات مختلف رو به این شکل زیبا با هم ترکیب کرد نبوغ زیادی میخواد. باز هم عالی و دمت گرم 👍 👌 🌹
واقعا قلمت مثه اسمت شیواس منتظر بودم قسمت جدیدش منتشر بشه تا بخونم
واقعا مثل آگاتا کریستی مینویسی که آخر قصه یک پوارو میاد حلقه ها رو بهم وصل میکنه.از هنرت استفاده کن رمان های جنایی بنویس.ومطمعنن اگر آمریکا بود نوشته هات برای سناریوی یک سریال سکسی عالی بود
واقعا واقعا
دسخوش شیوا بانو
عالی بود واقعا لذت بخش بود
همش داشتم به این فکر میکردم که چطور میخوای آخرش رو تمام کنی چون هی پیچیدهتر میشد و وقتی به قسمت آخر رسیدم حدس زدم که قراره یک چرخش به داستان بدی و الحق و الانصاف هم عالی تمام شد.
ولی به شخصه دوست داشتم بدونم کی و چطور برنده میشه، و اگه بتونی داستان رو نیاری توی دنیای واقعی و توی همون بهشت شیشهای تمامش کنی جذاب میشه
و البته یه نکته هم جای اضافه داشت که توی خواب شقایق اشارههای غیرمستقیم دیداری و شنیداری به واقعیت قتلها و تیمارستان میکردی
به هر حال چنان جذاب بود که همه رو با هم خوندم
بادرود
به جز کتاب چشم هایش بزرگ علوی که توی دوران مدرسه توی۱۴خوندمش وپلک هم نزدم این تنها داستانی بود که اینقدر حریص به خوندنم کردکه کاروزندگیم وتعطیل کردم تا تمومش کنم.چقدرخوشحالم که وقتی این داستان ومیخونم که ۵قسمتش وانتشاردادی وگرنه دیونه میشدم…
دوست داشتم توی یک کشورآزادبودی ومیتونستی داستانهات وکتاب کنی و فیلم بسازی ازشون ولی نیستی متأسفانه.ولی امیدوارم به روزی برسیم توی ایران که من بیام کتابت وباامضا خودت توی نمایشگاه معرفی کتابت ازت بگیرم…
هر پنج تا رو خوندم و غیر از بخش پایانی بیمارستان روانی پزشکی قانونی آمریکا روندهای منطقی و خوبی داشت، اما به نظر تنبلی کردی و به عدد ۹۹۹۹ نرسیدی و اصلا نتونستی این پژوهش بازی مرکب گونه ی ۱۴ نفره رو به بهش پایانی وصل کنی و حتی دچار اشتباه نورا عرشیا بجای سوگند عرشیا هم شدی. ما ازت طلب نداریم و بابت وقت و فکر خوب و لذیذت ممنونم ازت اما اگر ممکن قسمت چهار و نیم رو هم بنویس. میبوسم دستاتو حشری سگ لاشی. شیوای جیگر
به نام شیوا
زن زندگی ازادی
مرد میهن ابادی
شیوا تو کی هستی+_+
این بازی مرکب
خوب داستانهای تخیلی در شهوانی براش درست شدن
شیوا درکل کم پیدایی
حالت چطوره؟
حیف که زود عصبی میشی ومثل گذشته منربون نموندی😔
اول از همه خسته نباشی و مثل همیشه داستانت عالی و با قلمی کاملا روان نوشته بودی که جذب کننده بود .
دوم اینکه بنظر من ادمین باید کسانی که قدرت و قلم رمان نویسی رو دارن مورد استثناء قرار بده برای قانون 5 قسمتی داستانها چون واقعا داستان حیف و میل میشه و هم اگه داستان مورد قبول باشه تعداد افراد ثابت قسمت داستانها بیشتر میشه و این برای سایت خوبه …
این داستان مثل بدون مرز پتانسیل تبدیل شدن به یک رمان 20-30 قسمتی رو داشت ولی توی 5 قسمت جمع شده و آخر داستان کاملا مشخصه که قطع شده کاش میشد ورژن کاملش رو میخوندم قطعا برام جالب میشد .
کاش آخرش شیوا تر بود شیوا بانو
ولی درکل خوب بود،خسته نباشی
شیوا جان اول از همه بنظرم داستان فوق العاده قشنگی بود
فضا سازی بهشت شیشهای واقعا فوق العاده بود
کاراکتر پردازی ها عالی بود
روایتی که داشتی بی نقص بود مخصوصا بخش های اروتیک
بنظرم داستان جا داشت که ادامه پیدا کنه و ما یواش یواش متوجه بشیم که تو توهمات شقایق یا همون فاطمه هستیم بنظرم بهتر بود که در جریان داستان به ما اون نشونه ها رو میزاشتی که حدس بزنیم یک مشکلی وجود داره ولی فقط نتونیم تشخیصش بدیم
و دوم هم این که من به شخصه با پایانش مشکلی نداشتم ولی بنظرم خیلی یهویی اتفاق افتاد و اون باور پذیری لازم رو نداشت
بنظرم میتونستی دیر تر به پایانبندی برسونیش
به هر حال بینهایت ازت ممنونم که وقت گذاشتی و این اثر رو نوشتی
خیلی خیلی خیلی ممنون میشم یه سری منابعی که ازشون آموزش داستان نویسی دیدی با وجود این که میدونم خیلی پرروییه ولی خیلی خیلی ممنون میشم که به ما که دوست داریم مثل تو قشنگ بنویسم یه سری نکات آموزشی رو تو یکی از تاپیک هات آموزش بدی
امیدوارم همیشه سربلند و موفق باشی
#زن_زندگی_آزادی
خداقوت و خسته نباشید میگم بابت نگارش و نوشتن داستانت
موفق باشی🌹🌹
به شدت احساس میکنم به دلیل شرایط جامعه به یک باره تصمیم گرفتی داستان رو جمع و تموم کنی
۵ قسمت با وعده هایی که قبلا داده بودی از حجم نوشته های داستان جدید اصلا هم خونی نداره
نظرت برام محترمه ولی دوست دارم واقعیت رو بدونم
میدونم بخاطر انقلاب داستان نمزاری ولی ما نیاز جنسمونو باید تخیله کنیم که جون جنگیدن داشته باشیم تو که همشو نوشتی بزار باقیشم اگه گذاشتی بگو اسم داستان چیه
قسمت اول تا چهارمش به من القا کرد که صرفا فقط یک داستان سکسیه اما از اواسط قسمت پنجم ، داستان دلهره آور شد. من قسمت پنجم رو سه بار خوندم و هر سه بار هم ترسیدم. خسته نباشی. اما حیفه این داستان اینجا تموم شه. چهار قسمت اولش که داستان سکسی معمولی بود اما بقیش باید ادامه پیدا کنه . میتونه از توش یه فیلم جنایی بدون سانسور هالیوودی دربیاد.
به نظرم ادامه داستاتن رو میتونی با اسم بازی شقایق ادامه بدی تو 5 قسمت دیگه بجای تاپیک چون تو تاپیک زیاد میزنی گم میشه داستانت ادامشو با اسم بازی شقایق اپلود کن که ما هم داستان رو گم نکینم
پدر جواد قبل از مهاجرت به امریکا از همسرش جدا میشه و با تنها پسرش جواد به امریکا مهاجرت میکنه
مادر جواد یا همسر سابق پدر جواد از پدر جواد باردار بوده و این موضوع رو بعد از طلاق و مهاجرت همسر و پسرش متوجه میشه
فرزندش دختر بوده
بعد از چندسال اون دختر به امریکا مهاجرت میکنه و با جواد آشنا میشه و قرار ازدواج میگذارند
جواد در لحظه آخر متوجه میشه که شقایق خواهرش هست و از ازدواج منصرف میشه
خواهر شقایق در امریکا و از همسر دوم پدرش متولد شده یعنی مادر هوتن و مانلی
شقایق برای فرار از فشار روحی با دوست جواد یا فرشاد آشنا میشه و باهاش ازدواج میکنه
خواهر شقایق و فرشاد از قبل از مهاجرت شقایق به امریکا در ارتباط بودن ولی به دلیل اختلاف سنی رابطه شون جدی نبوده
و اون رابطه رو بصورت پنهانی بعد از ازدواج شقایق و فرشاد ادامه دادن
شقایق و جواد خواهر برادر تنی با ریحانه ناتنی و با هوتن و مانلی استپ برادر و سیستر بودن
این وسط تنها کسی که شقایق بهش علاقه واقعی داشته و همه جوره مورد اطمینانش بوده هوتن استپ برادرش هس البته بعد از جواد
البته این برداشت من هست شیوا جان لطفا ریپلای کنید ببینم چقد به اونچه که تو ذهن شماست نزدیکه
زن زندگی آزادی
شیوا جان عالی بود عزیزم ،حیف که تو ایران نمیتونی کتاب هات رو چاپ کنی ،بنظرم یه مترجم پیدا کن و بگرد دنبال یک ناشر واقعا حیف مغز بگای تو که فقط محدود به اینجا بشه ،امیدوارم یک روز که کیر دار شدی بتونم از نزدیک ببینمت
ممتد خوندمش…نتونستم گوشی رو زمین بذارم!!با اینکه خیلی اروتیک نبود و اما خب قلم تسخیر کننده ی شیوا آدم رو مجذوب میکنه…خسته نباشی …
سلام شیوا بانو
هنرنمایی های تو توی داستان نویسی بالاخره منو مجبور کرد که اکانت بسازم و بهت بگم پشمااام .
حرف نداره قلمت بهترینی تو با احترام به سایر نویسنده های سایت .
یه نکته ای هم نظرمو جلب کرد توی شخصیت پردازی متین فکر کنم به محفل داریوش توی بدون مرز اشاره کردی ؟
خلاصه محشر بود و جای هیچ حرف و حدیثی نمیماند خسته نباشی 🙏🙏🙏
لامصب اون قسمت مائدهت من روانی کرد.
خیلی خوووووبی تو 😘 😘
درود بر شما دوستان
شیوا بانو مثل همیشه عالی بودی نظر من در اینکه این داستان به کتاب قبلی یعنی کتاب بدون مرز ربط داره شاید خیلی ها اول داستان رو فراموش کردن جایی که متین میگه یه زن و شوهر بودن فعالیت داشتن تو ایران گروپ سکس های متاهل هارو اداره میکردن و فلان البته نظر من در این مورده
درود بر شما🤠
زیبا بود با تشکر از نویسنده عزیز👌🏻👍🏻
منو یاد فیلم شکستگی انداخت
یارو زن و بچش تو یه گودال چند متری که توش میلگرد بود افتادن و مردن و تا لحظه اخر فیلم طوری شده بود که مخاطب فکر میکرد نه اونا نمردن و یارو بردشون بیمارستان و دکترا بخاطر سرقت اعضای بدن قایمشون کرده بودن و لحظه اخر مشاوره پلیس فهمید که شخص مشکل روانی داره و اونا تموم کردن و این داستانو تو ذهنش ساخته
در کل خوب بود
۳ ماهه داستانی ننوشتی ، قصدشو داری؟
بی نظیر بود
یه جاهایی منو یاد قسمتهایی از بدون مرز میانداخت نمیدونم قراره مرتبط بشه یا نه
قلمت شیواست و ذهنت خلاق بشدت با نوشته هات حال میکنم و دوست دارم داستانهای بیشتری ازت بخونم
داستان قشنگی بود، ولی انتهاش احساس می کنم هدف جمع شدن بود، می تونست پایان بهتری داشته باشه
داستان هاتوخوندم.انقدرقشنگ نوشته شدن که آدم حس می کنه واقعیه وخودش توی دل داستان قرارداره.کارت حرف نداره👏
زن_زندگی_آزادی
مرد_میهن_آبادی
تا چند وقت هیچ احتیاجی به اپلاسیون ندارم
فکر کنم خودم ریختم پشمام موند
میشه لطف کنی شیوای جادوگر واسمون کامل باز کنی پایان داستان رو
برنده رو مشخص کن
نحوه ی امتیاز دهی و….
کلی سوال تو سرم هست
داستانت داشت خیلی جذاب میشد نمیدونم چرا ترجیح دادی پیچیدش کنی عین اخر فیلم هایی که اول خوب شروع میشه ولی در نهایت تصمیم به یک پایان یحویی میگیرن در کل خسته نباشی ۴قسمت فوقلعاده نوشتی و میتونسنی خیلی بهتر تمومش کنی نویسنده خوبی هستی و متونی خیلی بهتر باشی فقط هیچ وقت ولش کن نمیخوام فاز نصیحت بردارم خسته نباشی
دهنت سرویس مو ب تنم سیخ شد چرا اینجوری تمومش کردی😐😂💔
انتهای داستان شبیه این سریال هایی بود که تهیه کننده هاش بخاطر بودجه زیادی که باید برای ادامه تولیدش صرف میکردن یا ریزش مخاطبی که داشتن تصمیم میگرفتن یحوری زودتر سر و تهش رو هم بیارن. نمونه اش هم سریال تاج و تخت.
من همیشه از شیوایی قلمت لذت میبرم و داستانی رو وقتی ازت شروع به خواندن میکنم تا تموم نشه ازش نمیتونم دل بکنم. مثلاً همین داستان رو تمامی ۵ قسمتش رو برای اولین بار تو کمتر از ۶ ساعت تمومش کردم.
البته بعدش چندین بار با دقت بیشتر داستان رو خوندم. شخصیت هارو روی کاغذ آوردم. نسبت ها و پس زمینه هر کاراکتر رو ترسیم کردم و به یه حدسیات و نظراتی هم ازش واسه خودم درآوردم ولی خب باز مثل خیلی از دوستان معتقدم هنوز این قصه ادامه داشت و احتمالا این ادامه تو چرکنویس هات یا حداقل تو گوشه ای از ذهنت هست که امیدوارم دوباره ادامه بدیش.
با این پایان باز کاش میشد یه فضایی میبود و تا بشه مثل آثار دیوید لینچ و اصغر فرهادی راجع بهش نقد و بررسی کرد.
هفت ساعت وقت گذاشتم کلمه به کلمه پنج قسمت رو خوندم واقعا داستان جالبی بود
واقعا ازت ممنونم بابت داستانت 💗
بافاصله تو بهترینی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عاشق قسمت یک تا تقریبا نصفه پنج شدم
آخرای داستان دکم مغزم رید و دیگه نتونستم بخونم
عالی شیوا عالی
خیلی دوستت دارم شیوا خیلی نویسنده گادی هستی
به فااااک عظما دادی مغزامون را، شیواا. بخداااا مسلمون نیستی.
ولی فکر کنم یه جایی و توی یه داستانی ، به این داستان ربط داده میشه. باز تموم شد.
بچه ها اگه داستان های تصویری مصور دوسدارید به پروفایلم سر بزنید😉💋
شیوا واقعا تو یک مریض به تمام معنایی لعنتی
عاااشقتم
ساعت ۱۲ ظهر شروع کردم از قسمت یک خواندن ساعت ۲ شب تموم کردم و مغزم به گا سگ رفت
واقعا باید از تو ترسید
این مدل پایان دادن ب داستان ذهن مخاطب رو درگیر میکنه که چ بلایی سر بقیه اومد
هنوزم منتظرم تا نویسنده بهم پیام بده
دوستان کسی میده آیدی شیوا چیه؟
بقیه داستانایی که نوشته رو میخوام بخونم
جیکار کنم؟
نخونده لایک و خسته نباشید میگم🤍🤌