با فک و فامیل در شمال

1393/06/29

سلام داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم واقعاً داستانه واقعیت نداره حالا شاید برای یکی اتفاق افتاده و یا اتفاق بیفته با خانواده دایی و خاله اینا تصمیم گرفتیم که تعطیلات تابستونی برم شمال و خالاصه روز موعود فرارسید که سه تا ماشین شدیم و حرکت بسمت شمال و به محض اینکه رسیدم یه ویلا کرایه کردیم . ویلا برای شخصی به اسم حمید آقابود که خودش شاغل بود توی یکی از شرکتهای شهر و زن و بچه اش هم توی اتاق پشت ویلا زندگی میکردند درواقع خونه خودش بود ولی تابستونا که تردد توی شمال زیاد بود ویلا را کرایه میداد و خودش و زن و دوتا بچه اش هم توی اتاق پشتی زندگی میکردند و کمک خرجش بود .

بگذریم روز اول که رسیدیم همه عشق آب بازی و دریا داشتیم و سریع رفتیم به دریا تا غروب توآب بودیم خیلی خوش گذشت با دختر دایی که توی کفم بود کلی آب بازی کردیم و شب عین جنازه اومدیم و بعد از شام خسته و موندم خوابیدیم .دم دمای صبح احساس سرما کردم بیدارشدم و کولر گازی را خاموش کردم . اما فایده نداشت . داشتم میلرزیدم . تمام بدنم درد میکرد . بابام را صدا کردم و اونم سریع منو برداشت و برد به درمانگاه یکیدو تا آمپول زدم و دارو گرفتم و رسیدیم خونه ساعت 9 صبح بود و همه از خواب بیدار شده بودمد زن دایی و خاله و دختر خاله و دختر دایی همه درورم جمع شده بودند چی شده بهروز خدا بد نده گفتم سرما خوردم استراحت کنم خوب میشم . مامانم گفت اومدیم مسافرت بهمون خوش بگذره از دماغمون ریختی بیرون . گفتم چیزی نیست یکی دو روز استراحت میکنم خوب میشم . شما برید بیرون و خوش بگذرونید . یه لقمه صبحونه خوردمو رفتم خوابیدم . نیم ساعت بعد مامان اومد گفت بهروز خوبی . گفتم بهترم گفت درست نیست خاله و دایی پا سوز تو بشن گفتم : برید شما منم استراحت میکنم دختر دایی( مریم ) اومد گفت بهروز بدون تو خوش نمیگذره با بی حالی خندیدم گفتم : پس تو بمون لبخنی زد ( انگار که خوشش اومده باشه) گفت بدجنس پاشود و رفت همه رفتند و من هم یکی دوساعت راحت خوابیدم احساس گرما کردم بلند شدم کمی آب خوردم کولر را روشن کردم و رفتم اینبار توی اتاق دیگه تا زیرباد مستقیم کولر نباشم اومدم دراز بکشم بخوابم دیدم توی حیاط صدای میاد بلند شدم از پشت پنجره نگاه کردم هما خانم و با بچه هاش بود دامن بلند با یک تیشرت و رو سری هم به سر داشت و با دوتا پسر هاش دعوا میکرد .( هما خانم زن حمید آقا صاحب ویلا بود . یه زن حدود 40ساله ) اومدم و دوباره خوابیدم یک ساعتی گذشت و یکدفه احساس کردم کسی بالای سرمه چشم باز کردم هما خانم بود گفت : شما خونه بودید پریدم گفت که دیشب حالم بد شده و استراحت میکردم گفت پس چرا پدر و مادرت بهم چیزی نگفتند من فکر کردم همه رفتند . گفتم هما خانم بذار یه کم استراحت کنم اونم رفت . بیست دقیقه ای گذشته بود و حالم یه کم بهتر شده بود و خوابم هم نمیبرد اما حوصله بلند شدن نداشتم . دیدم هما خانم صدا میکنه گفت بلند شو ساعت دو بعد از ظهره یه کم سوپ از دیشب مونده بود برات داغ کردم تشکر کردم توی یه دیس بزرگ روحی یه کم سوپ و آب لیم و نان و سبزی آورده بود و نشست کنارم و گفت بخور و من هم خوردم و درحین خوردن باهام صحبت کرد وگفت زنت تنهات گذاشته گفتن زن چیه هما خانم گفت اون دختره که اونجور لباس پو شیده بود لا مشخصاتی که میداد فهمیدم مریم رو میگه گفتم بابا اون دختر داییه زن چیه بابا در حین خوردن و صحبت کردن اون دیدمکه زیر چشمی نگاه میکنه منم با یه شلوارک و زیرپوش رکابی بودم .یدیم طرز نگاهش خیلی مشکوکه اهمیتی ندادم . گفتم هما خانم صدای پیر هات نمیاد با همون لهجه شمالی گفت بعد از نهار رفتن دریا گفتم حمید آقا چی گفت اون که ساعت شش از سر کار میاد یه دفعه نا خوداگاه بهش حساس شدم و زیر چشمی نگاهش اندامش کردم سینه هاش قلمبه از تی شرتش زده بود بیرون گفنت خوردی گفتم دستت درد نکنه بلند شد اومد که سینی رو ببره دولا شد سینه های سفیدش معلوم شد کیرم راست شده بود دنبالش رفتم گفت چی میخوای گفتم میخوام اتاقتون رو ببینم رفتم اتاق پشت ویلا یکه یه اتاق کوچیک ومرتب بود اونم رفت تو آشپز خونه نگاهی کردم و گفتم عجب زندگی مرتبی داری گفت مرسی رفتم توی آشپز خونه داشت ظرف میشست نزدیک رفتم و از پشت کیرمو به بهانه نگاه کردن از پنجره آشپز خونه چسبوندم به کونه یه کم مکث کرد و یه نگاهی گرد و خودمو سریع عقب کشیدم و بعد لبخندی زد و گفت برو تو اطاق بشین الان میام . از لبخندش فهمیدم که بدش نیومده . گفتم من حالم خوب نیست الان نیاز به مشت ومال دارم رفتم وسط اطاق به دمر خوابیدم سریع اومد و نشست کنارم و شروع به مالیدن کمرم کرد از بالا اومد به پایین ارو اروم ماساژ میداد و گفت برگرد و منهم برگشتم از زیر گلو شروع به مالش کرد و اومد پائین و آروم دست کشید روی کیرم که حسابی شق شده بود و خندید و شلوارکمو پائین کشید و کیرمو گرفت دستش و شروع به خوردن کرد چه خالی میداد اروم گفتم کسی نمیاد گفت نه خیالت راحت حسابی خورد و بعد بلند شد تی شرتشو در آورد و گفت بازش کن کرستشوباز کردم و شروع به خوردن سینه هاش کردم و بعد دامن بلندشو درآوردم و بعد شورتشو و شروع به خوردن کسش کردم حسابی حالی به حای شده بود وبعد خوابوندمش اول از عقب شروع به تلمبه زدن کردم و بع از جلو شروع به کردنش کردم و خوردن سینه هاش نفس هاش تند تر شده بود و آهو اوهش بلند تر هردو هم زمان ارضاء شدیم چه حالی بود سریع رفتم و یه دوش گرفتم . اونم همینطور . الان هر بار که مسافرت میرم شمال یاد هما خانم و ویلای شمال میفتم.

نوشته: بهروز


👍 1
👎 0
103237 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

436995
2014-09-20 14:48:26 +0430 +0430
NA

اول شدم.اونا که التماس میکنن داستانمون واقعی من نمیخونم.چه برسه به اینکه این اولش گفت واقعی lol نیست

0 ❤️

436996
2014-09-20 15:25:49 +0430 +0430
NA

تصمیم گرفتیم که تعطیلات تابستونی برم شمال
کیرمو گرفت دستش و شروع به خوردن کرد چه خالی میداد
حسابی حالی به حای شده بود

ریدی پسرم :|

0 ❤️

436997
2014-09-20 16:00:33 +0430 +0430
NA

خودتو فک و فامیلتو جمیعا گاییدم. کس مغز حالم بد شد… bad

0 ❤️

436998
2014-09-20 16:17:14 +0430 +0430
NA

کسکش میخوای داستان غیر واقعی بنویسی حداقل تکراری ننویس…

0 ❤️

437000
2014-09-20 17:14:20 +0430 +0430

دول سگ تو جق زدنت بره پسر
واقعا جلاق با حوصله ای هستی
تو یه جق زدن اینهمه مقدمه چینی میکنی بعد چند خط آخر داستان بالاخره همه خانوم رو به فیض میرسونی
واقعا اگه واسه کف دستی رفتنت اینهمه وسواس و حوصله به خرج بدی دیگه واس کس کردن خار یارو رو میگایی
جقو

0 ❤️

437001
2014-09-20 17:36:13 +0430 +0430

یارو قرآن میندازه گردنش کلی التماس زاری میکنه داستانش واقعیه دوستان خوار مادرشو جلو چشمش رژه میبرن وای به حال تویی که همون اول اعتراف کردی میخوای سوژه ی جق زدنتو بنویسی.خدا صبرت بده :D

0 ❤️

437002
2014-09-20 18:52:47 +0430 +0430
NA

کسـخل

0 ❤️

437003
2014-09-21 00:57:14 +0430 +0430
NA

ریدییییییییییییییییییسییییی

0 ❤️

437004
2014-09-21 07:49:11 +0430 +0430
NA

ریدن تو مغزت. جق جقو

0 ❤️

437005
2014-09-21 13:55:15 +0430 +0430
NA

جق جق جق جق جق جق جق

0 ❤️

437006
2014-09-21 16:46:37 +0430 +0430

"سلام داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم واقعاً داستانه واقعیت نداره حالا شاید برای یکی اتفاق افتاده و یا اتفاق بیفته "
بازم دمت گرم که اعتراف کردی داستانه این طوری ادم از اول میدونه داره چی میخونه
نه این که وقتی خوندیم تازه معلوم شه توهمات یه جقیه

ولی خب تو که میخوای داستان بنویسی باس خیلی روش کار کنی که برا کسی که در حال جقیدن نیست هم خوب باشه
وگرنه همه ی ما ها خوب بلدیم تو حوم چطوری داستان بنویسیم

0 ❤️

958637
2023-11-18 17:54:46 +0330 +0330

حتی تو داستان و تخیلت هم کس خلی واقعا کونی کس مغز ادم جنده میخواد بکنه کلی مقدمه چینی داره زنه دیدت ی سوپ اورد بعدش توکردیش
فکر کنم حمید بوده اومده دیده سرحال نیستی همونجا کونت گذاشته حالا توداری میپیچونی

0 ❤️