اسم من کارلوتاست

1395/04/08

1-اسامی این داستان خیالی هستند…
2-موضوع این داستان خیالیست!

اسم من کارلوتاست. توی سوئدی معنیش زن آزاد هست. نوزده سالمه.توی ساندزوال درست وسط سوید بدنیا اومدم ولی خوب دوست نداشتم توی شهر کوچک و پرت خودم زندگی کنم. به همین دلیل آخر بهار امسال اومدم استکهلم. خیلی احساس بهتری دارم ایجا شلوغتره و آدمها بیشترن و منم که عاشق دوست شدن با آدمهام. تازگی ها توی یه مغازه خرت و پرت فروشی کار گرفتم.البته می دونم که موقته فقط برای یه کم پول جمع کردنه که بتونم بیشتر سفر کنم. دلم می خواد اول برم دانمارک و بعدش بلژیک و همینطوری پایین تر. بعد که رسیدم به مدیترانه برم به سمت شرق اروپا. اونجاها برام خیلی اسرار آمیزه. ولی فعلا باید کار کنم و بیشتر پول در بیارم. کارم معمولا از ساعت 8 صبح شروع میشه و تا چهار و بعضی وقتها پنج ادامه داره . یه وقتهایی باید جعبه های سنگین از توی کامیون خالی بکنم و بعدش حساب و کتاب کنم و به مشتری ها برسم. ریسسم یه مرد پیره که معمولا ساعت ده میاد سر کار بنده خدا دیگه جون نداره کار کنه. آدم مهربونیه .قبلا مامور پلیس بوده . خیلی وقته بازنشست شده . اینجاروهم با پول پس اندازش خریده. شانس اوردم این کار رو سریع پیدا کردم تا یادم نرفته این موهای بلوند هم ماله خودمه یه وقت فکر نکنید رنگشون کردم . پول این کارارو فعلا ندارم. خوب چیز دیگه ای موند؟ اگر نه من برم سر کارم.
ماشین ون در کنار مغازه خرت و پرت فروشی ایستاد. گیلبرت با کت چرمی سیاه رنگ و رو رفته اش از پشت رل با بی حوصلگی پیاده شد. گیتان شیشه پنچره رو پایین کشید و با صدای بلند از گیلبرت خواست سیگار مورد علاقش رو فراموش نکنه. و بعد پاهاش رو روی داشبورد ماشین ولو کرد. درب مغازه باز شد. کارلوتا با خوش رویی سلام داد. که با بی محلی گیلبرت روبه رو شد. گیلبرت بدون در اوردن عینک آفتابیش توی مغازه دنبال خرت و پرتهای خودش می گشت سفر دراز و پر ماجرایی رو از نانت پشت سر گذاشته بود و حالا بعد از 1 ماه نزدیک خونه شده بود. سبد خریدش پر پر شده بود دیگه حوصله گشتن بیشتر نداشت به سمت صندوق رفت و با بی ادبی از کارلوتا یه پاکت سیگار مارلبرو خواست . کارلوتا به پشت برگشت تمام قد دستش رو به سمت کمد بالا دراز کرد و روی پاشنه یکی از پاهاش ایستاد و سعی کرد تا دستش به بالا ترین کمد برسه. .موهای مرتب و بلوندش هم از پشت اویزون شد.صحنه ای که گیلبرت هرگز به راحتی ازش نمی گذشت. عینک آفتابیش رو برداشت.انگار نقابی از صورتش برداشته شده بود. چشمهای سبزش که با ته ریش چهار پنج روزش و پوست سفیدش تلفیق عجیبی پیدا می کرد تمام قد تن و دست کارلوتارو دید میزد. کارلوتا موفق شد در کمد رو باز کنه و درحالی که گونه هاش از خجالت قرمز شده بود از گیلبرت بابت طولانی شدن پیدا کردن سیگار عذر خواهی کرد.اینبار گیلبرت با لبخند به کارلوتا خیره شد .جمله ای بین او دو رد و بدل نشد و گیلبرت از مغازه بیرون اومد . ثانیه ای بعد ماشین ون از مغازه خرت و پرت فروشی دور شد.
آدمهای عجیب و غریب همه جا هستند. این رو به تجربه برام ثابت شده. توی شهر ما هم همیشه یه سری آدم عجیب وجود داشتند که آداب اجتماعی رو رعایت نمی کنن. کلا با خودشونم قهرن انگار. ولی مهم نیست. من سعی می کنم توی مغازه اینطور نباشم. و نباید هم باشد . ریسس همیشه می گه باید با مشتری خوب برخورد کرد. ما هم یه مغازه کوجولو داریم و زندگیمون به این مشتری های عبوری بنده. البته آدمهای خوب هم هستند .همونهایی که جواب سلام آدم رو می دن و خوش و بش می کنن با هم. حالا این ها اصلا مهم نیست. دارم به سفرم به جنوب فکر می کنم و بعدش به شرق. همه این سختی ها میارزه براش. بعد از این سفرم دوست دارم برگردم همینجا و برم دانشگاه شاید برم روانشناسی بخونم. دوست دارم بدونم چی باعث میشه آدمها اینهمه فرق بکنن. از خلق و خو گرفته تا رفتار. مثلا همین آقایی که یک روز در میون اینجا میاد . من تا حالا ندیدم لباس دیگه ای بپوشه. بو نمیده حتما چند دست از این لباس چرمی سیاهش داره. همیشه هم یه زن توی ماشینش هست. البته هیچ وقت درست چهره زنه رو ندیدم ولی به نظرم اونم از همین لباسها پوشیده به نظر هیپی میان . آدم ساکتی هست معمولا جواب سلام نمیده .همیشه دوست دارم تا ماشینش رو میبینم سیگارش رو سریعتر حاضر کنم. اخه طبقه مارلبرو اون بالاست و منم قدم یه کم کوچیکه. ولی چند وقته فکر کنم ماشینش رو پشت پارک میکنه و من وقتی وارد مغازه میشه می فهمم. به همین دلیل سریع میرم تا سیگارش رو آماده بکنم. اونم اروم ارم پشت پیشخون وامیسته تا من سیگارش رو بیارم. آدم عجیبیه.
ساعت از پنچ عصر گذشته بود .کارلوتا چراقهای داخل مغازه رو خاموش کرد. کیف سادش رو روی دوشش انداخت و کرکره مغازه رو پایین کشید.از تپه مشرف به جاده هیچ نوری دیده نمیشد. تنها روشنایی چراغهای کنار خیابون بود و کیلومترها اونطرفترنورشهر. کارلوتا گوشی آیپدش رو توی گوشش کرد یه موزیک ملایم گذاشت و قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد. همه چیز عادی بود. حتی اسمان. در پیچ شیب دار مسیر اتوبوس؛ نسیم گوشی رو از گوش کارلوتا به زمین انداخت. کارلوتا برای لحظه ای دوزانو روی زمین نشست و به سمت گوشی اش خم شد. موهای بلوندش پریشان شد و جلوی صورتش رو گرفت. در یک چشم به هم زدن شبهی سیاه کیسه مشکی رو روی سر کارلوتا کشید و از روی کیسه محکم جلوی دهنش رو گرفت. کارلوتا اونقدر ترسیده بود که چشماش سیاهی میرفت. کیسه بوی تندی میداد بویی که بیشتر کارلوتا رو کرخت می کرد .دستهای سفیدش که در اثر تقلای زیاد قرمز شده بود اروم اروم شل میشد تا اینکه کاملا اویزون و معلق روی هوا تلو تلو خورد. کارلوتا بیهوش شده بود.شبه سیاه کیف و هر گونه اثری از کارلوتارو جمع کرد و اون رو داخل یک ون انداخت.ثانیهای بعد ون از محوطه مغازه خرت و پرت فروشی دور شد.
نمیدونم کجا هستم.سرم درد می کنه. خیلی تشنمه.آز مغازه اومدم بیرون تا خودم رو مثل همیشه به ایستگاه برسونم ولی بین راه .آخه چرا؟ من که به کسی بدهی ندارم یا دشمن ندارم. یا اینکه . یا اینکه اونقدر زیبا نیستم . اینهمه دختر زیبا توی این شهر ریخته. نه. نه.نباید به چیزهای بد فکر کنم. احتمالا موضوع چیز دیگه ای هست. فقط خدا کنه بهم اسیبی نرسونن. خدایا ، اونقدر ترسیدم که حتی گریمم نمی اد. یعنی چند وقته اینجام ؟ احتمالا صبح که بشه رییس می فهمه که نبومدم بعد زنگ میزنه به موبایلم و وقتی میبینه نیستم زنگ میزنه به صاحب خونم. بعدشم احتمالا به پلیس زنگ میزنن. حالا اگه رییس زنگ نزنه چی؟ لامصب دستهام رو هم چقدر سفت بستن. یه ذره نور هم توی این اتاق نیست اصلا نمی دونم کجام. از روی بوی نم حدس می زنم زیر زمین یه خونه باید باشه. ولی. آخه چرا؟خدا کنه اسیبی بهم نزنن. سوئد کشور قانون مداریه ما پلیس قوی داریم. اره. اره حتما پیدام می کنن. بزار یه کم تقلا بکنم. با این توپی که توی دهنم کردن صدام تا یک متر اونورتر هم نمیرسه. بزار یه کم تقلا بکنم. کاشکی می شد ریسس زودتر خبر دار میشد. بزار یه کم تکون بخورم. ولی ولی مثکه اینجا به موکت چیز دیگه ای نیست. می ترسم. مامان.عجب جای عجیبیه.
در زوزه کنان باز شد.دسته های نور توی اتاق ریختند و یک سایه سیاه رو روی دیوار بازسازی کردن. کارلوتا که دست و پا و دهنش حسابی بسته شده بود با ترس فراوون به سایه سیاه روی دیوار خیره شده بود. لحظه ای بعد. سایه محو شد . کارلوتا از شدت نور اتاق برای لحظاتی نمی تونست دور و برش رو نگاه بکنه. نور مثل یه خنجر تیز به چشمانش فرو میرفت . یک شبه سیاه محو بالای سرش اومده بود و با دست به روی صورت کشید. دست ؛ دست یک زن بود. کارلوتا درست حدس زده بود. اون رو توی یک زیرزمین اورده بودند که تمام دیوارهاش هم با رنگ سیاه رنگ شده بود .گیتان طناب بسته شده روی پاهای کارلوتا رو گرفت و اون رو روی زمین به سمت یک اتاق دیگه کشوند.اتاقی تاریک که کفش بر خلاف کف حال ؛ کاشی بود. سرمای کاشی های کف اتاق حال کارلوتا رو کمی جا اورده بود.گیتان چراغ اتاق رو روشن کرد .اینبار بر خلاف دفعه قبل نه نور اونقدر زیاد بود و نه چشمان کارلوتا حساس به چنین نوری. نور بنفش که با کاشی های سفید کف دوباره به سقف بر می گشت بعلاوه طبقات شیشه ای شبیه دارو خونه کارلوتارو حسابی ترسونده بود. گیتان با وحشی گری دستانش رو به روی تن کارلوتا میکشید. یکی از دستهای کارلوتارو ازاد کرد و روی بازوش یک شونه بند کشی بست .شونه بند باعث میشد تا خون بیشتر توی دست کارلوتا بمونه و در نتیچه دست های سفیدش بیشتر قرمز و سبز رنگ بشن. گیتان سر کارلوتا رو با شدت به سمت راست مایل کرد و به گردنش زل زد.بعد لبهاش رو روی گردن کارلوتا فرو کرد و شروع به میک زدنشون کرد. میک زدن جنون وار که درد شدیدی رو توی گردن کارلوتا ایجاد میکرد.اشک تمام صورت کارلوتا رو گرفته بود.اروم اروم به جز لب ؛ ناخونهای گیتان هم به تن کارلوتا فرو میرفتند و خیلی از نقاطش رو زخمی کرده بودن.خوشخیالی کارلوتا از اینکه ممکنه بهش اسیبی نرسه و یا به زودی ازاد میشه ار ذهنش دور شد.
حالم داره از این زنکه بهم می خوره .گردنم روبا تمام وجودش میک میزنه اوایل غلغلکم می اومد ولی الان جای مک زدنش زخمی شده. نمی دونم از جونم چی می خواد تا حالا این زنه رو ندیدم. موهای بلندش نشون میده سویدیه و پناهنده نیست. نکنه گیر آدمهای سایکیک افتادم .نکنه این اولشه. چرا حتی یک کلمه هم باهام حرف نمیزنه. چرا به دستم کش بسته؟ نکنه …نه نه فکر بد نباید توی سرم بیاد. امیدوارم رییس به زودی متوجه بشه و به پلیس خبر بده. این کشور هر کی هر کی نیست . که یک شهروندی رو بدزدن و هر کاری بخوان باهاش بکنن. آخ. ولم کن. با واژنم چیکار داری؟ من لز نیستم احمق. یعنی کار اشتباهم چی بود؟ یعنی اشتباه بود از ساندزوال اومدم بیرون؟ اشتباه بود تنها اومدم میون آدمها؟ .اخه ادمها اینقدر بد نیستن . می دونم که نیستن. حتی اون آقای بی ادب هم بد نیست. اون آقای بی ادب؟ .چقدر لباس این زنه شبیه اون آقای بی ادبه. صبر کن ببینم. لباسشم بوی سیگار میده. لامصب ولم کن. گردنم رو زخم کردی.یعنی ممکنه اون مرتیکه با اون زنه توی ماشینش من رو دزدیده باشن؟ چرا زودتر به این فکر نیافتاده بودم. اون مرد همیشه یک روز در میون میومد خرید. خرت و پرت و مارلبرو. هیچ وقتم حرفی از دهنش نشنیدم. آخه چرا؟ من که کار بدی نکردم. کاش مشکوک بودنم رو به رییس گفته بودم. آخخخخخخخخخ . مامان. ناخونش رو کرد توی واژنم…نه نه. تورو خدا نکن. تو روخدا نکن. تمام بدنم درد می کنه چقدر این زن رفتارش عجیبه.
گیتان سیگاری روشن کردو در اتاق بنفش شروع به کشیدن کرد. با نگاهش بر و بر تن زخمی کارلوتا رو دید میزد و ظاهرا لذت میبرد… گیتان بالای سر کارلوتا رفت . نگاه کارلوتا ملتمسانه از گیتان درخواستی رو داشت. چیزی که بعید بود برای گیتان مهم باشه. کارلوتا تا زمانی که سنگینی یک تن رو روی خودش حس نکرده بود متوجه ورود دومین شبه سیاه به اتاق نشد…شبه سیاهی که روی زخمهای تن کارلوتا رو لیس میزد.و با دستهای زبرش سینه کودکانه و نحیف کارلوتا رو میمالید. مرد چهره اشنایی داشت.چهره ای که دیدنش تمام خوشخیالی های کارلوتا به انسان رو منهدم کرد. اون پیرمرد ریسس کارلوتا بود همون کسی که با مهربانی تمام بهش کار داد و براش خونه پیدا کرد. همون کسی که ظهرها موقع نهار از خاطراتش می گفت و پدرانه به کارلوتا درس زندگی میداد.بغظ کارلوتا با درد شدید گردنش و حس خیانت بزرگی که بهش شده بود هر چی حرف بود از سرش پرواز داد.جملات و کلمات توی سرش نمیلغزیدند. تنها چیزی که بود حس تحقیر و طعم تلخ فریب خوردن بود.در این حین پیرمرد با ولع تمام تن سفید و بی عیب کارلوتا رو میلیسید و بو میکرد درست مثل یک باغبان در هنگام چیدن گلهای باغچه اش.گیتان سیگارش رو به گوشه ای پرت کرد. شورت سبز رنگش رو در اورد . سر کارلوتا رو بین پاهاش قرار داد و ارام ارام روی صورت کارلوتا نشست.نور بنفش هم با این نشستن از چشم کارلوتا دور شد.
زبونت و بکن توش.بجنب دختره لش.نکنی با همین دماغت به خودم حال میدم.سینه های فسقلیش رو انگار نه انگار نوزده سالشه. ای ی ی ی این قدر تکون نخور و الا گردنت رو میبندم.دستش رو ببین .داره اماده میشه .عاشق این جور دستها هستم.پر رگ و زنده.خون که بیاد توش مثل لامپ روشن میشه و هوس انگیز. پیرمرده رو نگا. مثل یه کفتار گرسنه پیر .ببین چطور داره زور میزنه ار این تن جوون استفاده بکنه.انگار نه انگار این دختر جای نوه کوچیکشه.و انگار نه انگار ممکنه بخاطر اینکارش تا اخر عمر بره تو زندون.ادمیزاد همینه . کافیه وسوسش بیافته توی جونش تا خودش رو نکشه آروم نمیشه. آه آهان. خوبه تقلا کن . تقلا کن. افرین منم همین رو میخوام. اون زبونت رو محکم تر بزن بهش. آهان. آره جونم. خوبه. داری خوب کارت رو انجام میدی. ادم نفس که کم بیاره دهنش رو باز می کنه و زبونش رو بیرون میده . تا بلکه یه کم هوا بره تو ریه هاش. این یعنی تمنای نفس. اون زبونی که با تمنا از دهن بیرون میاد واژن من و حسابی حال میاره. مثل هم اغوشی دو تا عاشق. چه فرقی می کنه. ما عاشق هم نیستیم و لی تو الان عاشق هوایی و من عاشق تمنای زبونت. خوب بکش روش. آفرین. این پیرمرده بلند بشه برنامه خوبی برای رونت دارم. یه رون نوزده ساله تمیز. فکر میکنم تو جنوب واسه این رونها خوب پولی بدن. نشد اروپای شرقی البته اگر ندن خیلی عجیبه.
در جلو در خونه ای چوبی در حالی که کورسوی نوری از در خونه به بیرون میریزه یه شبه سیاه رو به روی پیرمرد ایستاده. پیرمرد که سرمای ابتدای پاییز استکهلم برای تن سالخوردش زیاد به نظر میاد خودش رو توی یک کت سیاه فروبرده و یقه های کت رو هم بالا داده .نوازشهای باد سرد کله نیمه کچلش رو آزار میده. حرفی بین اون دو نفر رد و بدل نمیشه. اصالا حرفی وجود نداره. همه چیز از قبل طی شده بوده. شبه سیاه که پشت به نور ایستاده و چهرش اصلا برای هیچ کس واضح نیست دست تو جیبش می کنه و چند تا کاغذ چروک خورده شبیه پول از جیبش در میاره. و اون رو توی دست سرد و چروک خورده پیرمرد میزاره. پیرمرد هم که فقط به فکر برگشتن به خونشونه لبخند مصنوعی میزنه و دستش رو به علامت خداحافظی دور کلاهش میزاره و پشت به شبه سیاه و نور داخل خونه به سمت خیابون روبه روی خونه حرکت می کنه. شبه سیاه مدتی به پیر مرد خیره میشه . در خونه چوبی با زجه لولای در بسته میشه.و پیر مرد ارام ارام از منزل چوبی دور شد.
گیلبرت ؛ گیلبرت کجایی؟ بیا اینجا.این کوچولو رو ببین.بیا ببین چطوری واژنم رو لیس میزنه. روش جدیدم جواب داد تمنا اقای دکترتمنا. زبون که برای تمنای هوا از دهن بیرون میاد بهترین لیسنده دنیاست. این رو توی اون تز احمقانت بنویس. اگرم دنبال تئوری برای این روش هستی می تونی بری به استادم فروید رجوع کنی هویت انسان بیشترش در ناخودآگاهه. من هم الان با نشستن روی این دختر معصوم عملا دارم بهش درس خودشناسی می دم . این دختر باید بفهمه که ماهیتش چیه. آهای گیلبرت کجایی؟ نکنه هنوزم دنبال مزخرفات یونگ هستی. ابله بیا لذت ببر. بیا ببین تمنای حیات چه کس لیس حرفه ای میتونه بوجود بیاره. همه ما کس لیسیم. همه . فقط باید به موقع بشه و احساس تمنا بکنیم. اونوقته که پسیشه انسان اون روی اصلی خودش رو نشون میده. بیا .آخ بخورش بخورش دختر. پیر مرد مفنگی رونها و واژنت رو تف مالی کرد و رفت. احمق حتی نتونست برات راست بکنه. دوست داشتم همونطور لخت بندارمش توی سرما تا ببینم چه توانایی های دیگه ای داره. حیف که باید توی دادگاه شهادت بده که تو استعفا دادی و به یه سفر طولانی به جنوب خواستی بری. و باید اضافه کنه که رفتارت براش بسیار عجیب بوده!
اتاق بنفش همچنان بنفش بود. گیلبرت لخت لخت بود و آلت چروک و نیمه کثیفش بین دو پاهاش تلو تلو می خورد.با دستهای سفید که با موهای سیاه و بور پوشیده شده بود تن سفید و زخمی رو نوازش می کرد. در طول یک ساعت قبل با الت خودش و هر وسیله ای که در اون اطراف قرار داشت مشق شب خودش رو انجام داده بود و حالا عرق کرده و کثیف منتظر بیرون اومدن گیتان از حمام بود تا خودش حمام بره و از این حالت در بیاد. از اینکه باز هم با کمک شاگردش تونسته بود یک ادم ربایی بی نقص دیگه ای انجام بده خیلی به خودش افتخار میکرد.برای نوشتن تحقیق جدیدش به نمونه های بیشتری نیاز داشت .به دخترها و پسر های تنها و بیکس اما در جستجوی ازادی .اونهایی که به تمنای تجربه های جدید وارد بازی های جدید میشن اونهایی که روانشناسانی مثل گیلبرت و گیتان نیاز دارند اونها رو بیشتر بشناسن تا تئوری های بهتر و مفیدتری تالیف بکنن .و صد البته هزینه های تحقیقاتشون رو بدست بیارن. گیلبرت در افکار خودش بودکه گیتان با یک حوله سبز از حمام بیرون اومد. ظاهرا زبان پر تمنا انرژی خوبی به گیتان داده بود.گیلبرت بلند شد و از اتاق بنفش دور شد.
اسم من کارلوتاست. توی سوئدی معنیش زن آزاد هست. بیست سالمه.توی ساندزوال درست وسط سوئد بدنیا اومدم ولی خوب دوست نداشتم توی شهر کوچک و پرت خودم زندگی کنم. به همین دلیل آخر بهار امسال اومدم پراگ. تازگی ها توی یه فاحشه خونه کار گرفتم.البته می دونم که موقته فقط برای یه کم پول جمع کردنه که بتونم به شهر خودم برگردم. دوست ندارم هیچ جای دیگه رو ببینم. از همه موزه ها و مکانهای توریستی بدم میاد از همه زنها و مردهای شیک و پولدار و موفق بدم میاد. به نظرم همشون موقع لخت شدن شبیه همدیگه هستن. همشون وقتی التشون راست می کنه یا حسابی تحریک میشن مثل یه موش که زیر دمش آتیش گرفتن فقط دست و پا می زنن…حالا خارج از همه این حرفها فعلا باید کار کنم و بیشتر پول در بیارم. کارم معمولا از ساعت10 شب شروع میشه و تا چهار و بعضی وقتها پنج صبح ادامه داره . ریسسم یه مرد پیره که معمولا ساعت ده میاد سر کار بنده خدا دیگه جون نداره کار کنه. آدم مهربونیه .قبلا مامور پلیس دوران کمونیستها بوده . خیلی وقته بازنشست شده . اینجاروهم با پول پس اندازش خریده. شانس اوردم این کار رو سریع پیدا کردم تا یادم نرفته این موهای بلوند هم ماله خودمه یه وقت فکر نکنید رنگشون کردم . پول این کارارو فعلا ندارم. خوب چیز دیگه ای موند؟ اگر نه من برم سر کارم.

نوشته: عقاب پیر


👍 7
👎 3
10567 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

546655
2016-06-28 23:32:28 +0430 +0430

خیلی خیلی عالی بود افرین بازم بنویس

0 ❤️

546659
2016-06-28 23:54:51 +0430 +0430

سبکش خیلی خاص و عالی بود و همش به درک خاننده بستگی داره

0 ❤️

546663
2016-06-29 00:03:09 +0430 +0430

امیدوارم خوشتون اومده باشه
ممنونم ای ول جان :))))))…دوم شخص بهتر نیست؟؟؟ :)))).شما که همیشه به من لطف داری
خسته از عشق دروغی.ممنون از نظرت… خدایی اسمت بدرد تم داستانهای لان میخوره
ا لاو ن لطف دارید…بازیم گرفته بود با نریشن داستان بازی کردم

0 ❤️

546668
2016-06-29 00:45:15 +0430 +0430

تمنا! وای اینجور داستان ها از سطح جنبه ی من خارجه! ترسم یک نفر رو خفه کنم ?

0 ❤️

546678
2016-06-29 02:22:51 +0430 +0430
NA

جالب بود. کاش بقیه چرت و پرت نویسها هم ب خودشون بیان و ی داستان زیبا بنویسن. گرچه هیچ سکسی نداشت ولی درام بسیار حالبی داشت. متشکرم

1 ❤️

546685
2016-06-29 05:22:40 +0430 +0430

😢چه بد تموم شد!!!
خیلی خوب نوشتی همه چیش عالی بود
موفق باشید ?

0 ❤️

546718
2016-06-29 11:27:39 +0430 +0430

خیلی خیلی خوشم اومد. اینکه راوی از اول شخص به سوم شخص تغییر میکرد کار جالبی بود. با اینکه داستان تلخی بود اما فوق العاده جذاب بود. خسته نباشین

0 ❤️

546725
2016-06-29 12:43:11 +0430 +0430

ممنونم از لطف همه دوستان :).راستش فکر میکردم خوشتون نیاد چون به نظرم خیلی خشن بود :)) .ولی مثل اینکه این سبک اینجا طرفدار داره

0 ❤️

546730
2016-06-29 13:10:15 +0430 +0430

تمام کلماتش منو یادFlickan som lekte med elden (فک کنم میشه دخترکی که با آتش بازی کرد)سوئد…مارلبورو…دختر… سوءاستفاده کننده های جنسی… همه چیش دقیقا مثل اون بود…منتها تو یه تم دیگه…عقاب پیر خیلی قشنگ بود…لذت بردم

0 ❤️

546737
2016-06-29 13:34:16 +0430 +0430

ممنونم پرابلم سولور عزیز…این فیلم و ندیدم برم ببینم انگلیسیش هست…در ضمن اگر دوست داشتی داستان رو با پس زمینه این اهنگ دوباره بخون
https://www.youtube.com/watch?v=8F6fyITjrAQ
ویرانگره… البته ببخشید درامم…:))

0 ❤️

546747
2016-06-29 13:59:04 +0430 +0430

عقاب پیر عزیز…اینی من گفتم کتابه…
فک کنم قسمت یک این کتاب به انگلیسی ساختن
The girl with dragon tattoo
دنیل کریگ بازی کرده بود…البته هر سه ورژن سوئدی هم دارن…البته اگه گیر بیاری و سوئدی بلد باشی…

0 ❤️

546779
2016-06-29 18:47:14 +0430 +0430

پرابلم سولور بزار برم ببینم هستش…آهنگ و گوش دادی ؟ :) میخوره ؟

0 ❤️

546788
2016-06-29 19:13:45 +0430 +0430

خیلی عالی بود خوشحالم دوسته عزیزم نویسنده ی قهاری شده :) ;) ?

1 ❤️

546810
2016-06-29 22:13:05 +0430 +0430

خانوم حنا…افتخار دادی عزیز :) بازم سر بزن به ما ? :)

0 ❤️

546866
2016-06-30 05:30:08 +0430 +0430

قد نیست خوبه…

0 ❤️

546868
2016-06-30 05:38:40 +0430 +0430

ولی یه مشکل (فک کنم مربوط به منه)
این اهنگو گذاشتم مجبور میشد هر خطو دو بار بخونم تا بفهمم…

0 ❤️

549056
2016-07-15 17:27:25 +0430 +0430

قسمت اول و قسمت آخر داستانت رو خیلی دوست داشتم.
تضادی که تو معرفی شخصیت داستانت قبل و بعد خود داستان آوردی خیلی قوی و تاثیر گذاره

0 ❤️

549426
2016-07-18 18:57:12 +0430 +0430

یه جورایی دنبال قافیه تو نثر بودم :) …و تغییر ساختار داستان

0 ❤️