گلی در شوره زار (۱)

1402/10/11

دستم ناخودآگاه سمت گوشیم رفت که یه لحظه حواسم جمع شد و دستمو پس کشیدم دستم هم گیر افتاده بود تو یه جنگ تمام عیار بین عقل و قلبم که بالاخره قلبم برنده شده بود.

بالاخره صفحه ی گوشیم رو برداشتم تا ببینم نتیجه چی شد نتیجه ی اولین بازی که تمام جراتم رو جمع کردم و اعتراف کردم، اعتراف کردم که دوستش دارم تا حالا همچین کاری نکرده بودم راستش خجالتی تر از این حرفا بودم شاید حس میکردم این بار ارزشش داره اون… ارزشش رو داره.

دوباره گوشیم رو گذاشتم رو زمین و فکرم رفت سمت اون روزایی که بدون این که بدونم این احساس ذره ذره تو وجودم ریشه دوانده بود.
روزی که اولین بار دیدمش حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم این آدم صاحب تمام قلبم بشه وقتی تو ماشین نشست وقتی با هم میرفتیم بیرون وقتی میرفتیم سینما وقتی تو خونه فیلم میدیم وقتی میرفتیم کافه وقتی که حس میکردم وقتی جایی که هستم اونم هست راحت تر و خوشحال ترم
حق هم داشتم نفهمم هر دو تازه ازدواج کرده بودیم با دو تا برادر! من اولین بار جاریم رو موقعی که هر دو ازدواج کرده بودیم دیدم حتی واسه ازدواج من که تو یه شهر دیگه بودم اون نیومده بود
و من اولین با وقتی رفتم مشهد دیدمش
تا چند سال بعدش وقتی هر دو بچه دار شدیم هیچ کدوم متوجه همچین حسی نبودیم یک بار که داشت کمکم میکرد بچمو که نوزاد بود ببرم حمام تمام لباساشو در اورده بود و با یه لباس زیر اومد تو حمام که بهم کمک کنه اونجا بود که دیدم چقدر از دیدن بدنش و سینه هاش لذت میبرم و برام جذابه و همزمان خجالت میکشیدم و سعی می‌کردم نگاهم رو بدزدم.
تو دوران مدرسه با یکی دوتا از همکلاسی هام
در حد لب گرفتن تجربه هایی داشتیم ولی این که دلم بخواد لخت ببینمشون یا باهاشون سکس داشته باشم اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود ولی لعنتی اون لحظه دلم میخواست میشد فقط من و اون تنها بودیم و میچسبوندمش تا دیوار تا جایی که می‌شد میبوسیدمش

از اون روزا نزدیک به یک سال و نیم گذشت و ما حتی با هم توی یک شهر زندگی نمی‌کردیم گاهی ما رفتیم اونجا گاهی اونا میومدن بندرعباس، ولی توی تلگرام و اینستا همیشه با هم در ارتباط بودیم و از هر دری حرف میزدیم و تو همین صحبت کردنا میدیدم نقاط اشتراک خیلی زیادی داریم.
از دیدمون به زندگی و طبیعت و خلقت و خدا بگیر و تا فیلم و سریال های مورد علاقه مون،
ولی چیزی که بیشتر از اینا به هم نزدیکمون میکرد رنج مشترکی بود هر دو می‌کشیدیم، دو آدم با طرز فکر امروزی اسیر شده تو یه خانواده ی قرون وسطایی با ظاهر زندگی جدید، جایی که فقط مردا حرف میزنن، فقط مردا تصمیم میگیرن و تمام زندگی حول خواست اونا میچرخه و تو چیزی نیستی جز ماشین جوجه کشی برای آوردن پسر و تر و خشک کردن شوهر و بچه و رسیدگی به کارهای خونه و سرویس دهی اجباری هر شب قبل از خواب. و با لباس عروس رفتن با کفن بیرون اومدن ،اگه یه روز تصمیم به ترک اون خراب شده بگیری باید حتی لباس تنت رو هم بذاری بری چه برسه به بچت پاره ی تنت.

خلاصه ی زندگی ما دو زن تحصیل کرده از بهترین دانشگاه ها، صبح بلند شدن و پختن و شستن و رسیدگی به بچه و گوش دادن به تیکه ها و توهین های یه مرد قدر نشناس و بی تربیت و عوضی بود، که فکر می‌کرد اگه اجازه بده بری خونه مامانت هم سر بزنی در حقت لطف کرده و جزو تفریحاتت محسوب می‌شد.

یکی از ما سر یک توهم عاشقی و اون یکی با یه ازدواج سنتی با اصرار خانواده تو این زندان زاویرا گیر افتاده بودیم جایی که انواع شکنجه های روحی روانی و گاها جسمی و جنسی بهمون تحمیل میشد. جایی که باید هر توهینی به خودمون و خانواده هامون رو تحمل می کردیم و دم نمیزدیم، چون از خانواده برتر خان زاده ها نبودیم.

همین رنج های مشترک ما دوتا رو بهم نزدیک کرد در واقع حسی که ما بهم پیدا کردیم تنها نقطه عطف این زندگی ذلت بار و مزخرف بود.

گلناز برای من گلی توی اون شوره زار بود.

ادامه دارد

نوشته: صحرا


👍 6
👎 3
13001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

965240
2024-01-05 02:58:16 +0330 +0330

امیدوارم زودتر بنویسی ادامشو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها