وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود (۱)

1402/04/03

داستان دارای محتوای همجنس‌گرایی می‌باشد
در سبک مکالمه نوشته شده و پیشنهاد میشه آروم و با دقت بخونید
اگه دست به کیر وایسادید پیشنهاد نمیشه خوندنش
(+من) (*یه شخصیت سوم شخص) (-هر شخصیت دیگه به جز من)

برام تعریف میکنی ؟
+آره ولی بزار یه خلاصه ای از قبل از خودم بگم …
مادرم توی شیرینی فروشی باباش کار میکرد، بابام هم هر روز به بهونه شیرینی تازه می رفت اونجا ، اون آخرا اگه بله رو نمی‌گرفت بجاش مرض قند می‌گرفت . میدونی ، انگار وقتی آقاجونم دخترش رو داد به بابام و خیالش راحت شد تک دخترش خوشبخت شده ، سرش رو گذاشت زمین و رفت … بعد از اون همیشه بابام شیرینی فروشی رو می چرخوند. تا مامانم بعد از زایمان بهتر شد و منم به سنی رسیده بودم که بتونم پیش مادربزرگم بمونم[پدری]
منم وقتی ۶ سالم شد رفتم اونجا و با یه دنیای رنگی از شیرینی ها با مامان و بابام بزرگ شدم، اگه بگم نصف عمرم رو لای شیرینی ها بودم دروغ نگفتم، از ۷ یا ۸ سالگی شیرینی پختن رو یاد گرفتم و تو ۱۲ سالگیم خیلی وقتا خودم تنهایی مغازه رو می گردوندم تا پدرم و مادرم کمی استراحت کنن و شاید فرجی شد و منم یه داداشی چیزی گیرم اومد.
خیلی وقتا مامانم گیر میداد که نرو مغازه و درس بخون ، منم برای اینکه گیر نده، تو مغازه وقتی مشتری نبود درسم رو میخوندم و همیشه نمره های خوبی میگرفتم.
خلاصه همه چی خوب بود تا اینکه مامانم رفت شهرستان تا به مامان‌جونم رسیدگی کنه (مادر خودش) قرار بود یه سر بزنه و برگرده ولی ظاهراً حال مامان‌جون اصلا خوب نبود و مجبور شد همونجا بمونه یه مدت منم تقریبا ۱۴ سالم بود اون موقع که مامانم رفت ، اوایل بهونه نمی‌گرفتم چون دوره بلوغ و مغروری بودم و سعی میکردم خودمو غُد جلوه بدم؛
دو سه ماهی که گذشت دیگه تحمل کردنم تموم شد و شروع کردم به گلگی کردن و گیر دادن به پدرم ، نتیجه پیله کردن های شب و روز شد بلیط شهرستان برای من .
بی صبرانه وسایلم رو جمع کردم و منتظر رفتن شدم تا خود رسیدن به ترمینال بابا ساکت بود و چیزی نمی‌گفت ، وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کرد و یه نگاه عمیق به من کرد.
-می‌خوام یه چیزی بهت بگم ،
+چیزی شده ؟
-راستش رو بخوای ، میدونم باید بهت میگفتم ولی خب الان دارم میگم ، ببین ، با مادرت صحبت کردم ، قرار شد همونجا بری مدرسه ، برای همین پرونده ات رو گرفتم و قراره یه مدت ، تا حال مامان‌جون خوب میشه اونجا باشی
+چرا مامان‌جون رو نمیاریم اینجا ؟ اصلا چرا نمیتونم چند روزه برگردم ؟
-سوالات رو جمع کن برای بعدا ، بریم که اتوبوس نره
+نمی‌خواد بیای ترجیح میدم خودم برم
-وایسا کارت دارم
+بگو ؟
-دوست دارم !
+ممنون

نمیدونستم باید از دیدن مامانم خوشحال بشم یا از ندیدن بابام ناراحت ، توی اتوبوس تا خود مقصد ، مغزم بین این دو راهی احساسی گیر کرده بود و نتیجه این دوتا حس شده بود یه پوکر فیس مسخره که انگار حوصله هیچکس رو نداره .
با صدای راننده بیدار شدم ، وسایلم رو برداشتم و پیاده شدم .
داشتم دنبال مامانم می‌گشتم که یه دست از پشت محکم بغلم کرد …
-دلم برات تنگ شده بود عتیقه‌ی دایی !
+سلام ؟ مامانم نیومده ؟
-نه دایی ، سوار شو بریم خونه که همه منتظر تو هستن.

**{{*وایسا ببینم مگه نگفتی بابابزرگت تک دخترش رو عروس کرد و مرد ؟ بعد دایی از کجا اومد ؟؟ **
+میزاری تعریف کنم یا نه ؟}}

-ما برگشتیم !
یه سلام به جمع کردم و پریدم بغل مامانم و مثل کوالا چسبیدم بهش .
(مامانم)-بردیا ، ایشون دایی حامد ، زندایی معصومه ، پسر داییت مهدی و دختر داییت مریم هستن.
از بغل مامانم اومدم بیرون و با زنداییم دست دادم ، بعد هم رفتم پیش مامان‌جون و حسابی بغلش کردم
بعد از خوش‌آمد گویی ، با مامان رفتیم طبقه بالا و اتاقم رو نشون داد ،
-وسایل ‌ات رو بزار اینجا و هر جور دوست داری بچین
+ممنون مامان
مشغول چیدن وسایل بودم که مهدی اومد توی اتاق .
-چرا من تا حالا تورو ندیده بودم
+یجور میگی انگار من دیده بودم
-اسمت چیه ؟ چند سالته ؟ قبلا کجا بودی ؟ چرا اومدی ؟
+این همه سوال داشتی ؟ اسم من بردیا عه ، دارم میرم تو ۱۵ و قبلا پیش بابام بودم ، اصلا به تو چه؟
-منم مهدی ام و تازه ۱۳ سالم شده ، خوشحال شدم دیدمت لطفا ناراحت نشو به خاطر سوال پرسیدن هام 🙂
+باشه ، دوست داری کمکم کنی اینا رو بچینیم ؟
-البته ؛ میشه منم پیشت بخوابم ؟ اتاق ندارم :(
+بستگی داره ، حالا فعلا کو تا شب .

آب و هوا اونجا بهتر از شهر بود ، یه حیاط بزرگ داشتیم و یه استخر هم گوشه‌ی حیاط، کلی درخت و بوته های گل ، واقعا جای خوبی بود ، اما میدونستم دلم برای بابام تنگ میشه
بیشترین حسرتم این بود که چرا وقتی گفت دوست دارم، بهش نگفتم منم دوست دارم و گفتم ممنون ؟
تو فکر و خیالات بودم که مادرم اومد پیشم نشست و بغلم کرد.
-خوبی ؟ پَکَری!
+خوبم ، دلم برای اون طرف تنگ شده . چرا برنگشتی؟
-مگه ندیدی حال مادر بزرگت خوب نبود ؟
+خب چرا نیاوردی پیش خودمون ؟
-پس این خونه رو چیکار میکردیم ؟ این همه مرغ و خروس و گل و گیاه
+باشه هرچی ، چرا هیچوقت نگفتی یه دایی هم دارم؟
اگه وقتی اومده بود دنبالم ، از روی چهره اش حرفش رو باور نمی‌کردم، فکر میکردم، میخواد منو بدزده ، خیلی به هم شباهت دارید انگار دوقلو هستید.
-راستش باهم قهر بودیم ، داییت تقریبا وقتی ۱۹ سالم بود گذاشت و رفت ، حتی به ما نگفت که ازدواج کرده، انگار بعد از فوت آقاجون عذاب وجدان گرفت و برگشت همین حوالی ، بعدم که بچه دار شد ، الان هم بخاطر مامان‌جون اومده اینجا پیش ما .
-از اون طرف چخبر؟
+هیچی ، بابا برای اینکه من دلم برات تنگ نشه درمورد تو حرف نمی‌زد و وقتی سوال میکردم بحث رو عوض میکرد
-دوتایی کار می‌کردید ؟
+آره خب چطور؟
-همینجوری. با مهدی آشنا شدید ؟
+بچه خوبیه ، اولش فکر کردم از این رو مخ هاست ولی خیلی آروم و مهربونه .
-آره واقعا خیلی دوستش دارم .
+راستی بابا میدونه دایی رو ؟
-نه بهش نگفتم .

سه سال اونجا رفتم مدرسه و سال آخری بودم

من و مامان و دایی پولامون رو جمع کردیم و یه شیرینی فروشی زدیم تو شهری که چند دقیقه فاصله داشت تا روستامون
اکثرا من و مهدی اونجا میموندیم ، و مامان و دایی تو کارگاه شیرینی هارو درست میکردن .
تو این سه سال من و مهدی خیلی صمیمی شدیم ، بهش شنا کردن یاد دادم، با همدیگه می‌رفتیم گردش و کل روستا و کوه جنگلی نزدیک روستا رو کشف کرده بودیم .
یروز با خودم گفتم این بشر دیگه تو سنی هست که بخواد درمورد مسائل جنسی بدونه ، از اونجا که روستا مثل شهرمون نبود این جور چیزا زیاد روال نبود
ترجیح دادم خودم بهش یاد بدم چی به چیه تا اینکه یکی بخواد ازش سوء استفاده کنه ، واقعا متنفر بودم حتی یکی بخواد بدن لختش رو ببینه ، برای همین هیچ وقت نذاشتم دوستامون بیان تو خونه مون با ما شنا کنن.

دو سه روزی فکرم درگیر این بود که چجوری باید بهش بگم و اینا،
حتی به رابطه داشتن باهاش فکر هم نکرده بودم .
یروز که مثل همیشه تو مغازه نشسته بودیم و پرنده پر نمی‌زد ، صداش کردم اومد پیشم نشست و شروع کردیم حرف زدن.
-کارم داشتی ؟
+ببینم میدونی سکس چیه ؟ یا خود ارضایی ؟
-چی ؟ نه چیه ؟
+ببینم میدونی یه بچه چجوری به وجود میاد ؟
-نه از کجا بدونم؟
+میخوای من بهت بگم ؟
-به چه کارم میاد ؟ بگو
+ببین میدونم دهنت قرصه ولی باید قول بدی به هیچکس هیچی نمیگی .
-خیالت راحت بین خودمون میمونه هرچی باشه .
در حالی که خودم بین دوگانگیِ خجالت کشیدن و هورنی شدن مونده بودم، یه پورن پلی کردم و بهش گفتم نگاه کن.
-اینا چیه دیگه ، چرا لختن، زشت نیست دیدن اینا ؟
+دهن رو ببند و نگاه کن چیکار می‌کنه .
+دیدی ؟ به این کار میگن سکس ، حالا کاربردش ، ببین بیضه که میدونی چیه ؟ یه چیزی تولید می‌کنه به اسمِ اسپرم ، وقتی اسپرم تو واژن یه زن خالی میشه بچه به وجود میاد .
-واژن ؟ چی ؟ یعنی بچه اینجوری به وجود میاد ؟ یعنی الان منم ؟؟
+واژن همون چیزِ زن رو میگن 🫠. آره تو هم ، منم ، همه
-الان تو این فیلمه داشتن بچه درست میکردن ؟
+آره , نه !، بچه چیه، دارن لذت میبرن .
-لذت هم داره ؟
+خودِ خودِ لذت !
با اومدن مشتری فضای بینمون از بین رفت ، منم خودم رو جمع و جور کردم و رفتم سفارش مشتری رو آماده کنم
اون روز دیگه در مورد چیزی حرف نزدیم .
شب موقع خواب خودش رو نزدیک تر کرد و گفت منظورت چی بود از لذت بردن ؟
پاشدم در اتاق رو قفل کردم تا از اومدن یهویی هر کسی جلوگیری کنم .
ادامه دارد .

نوشته: H.M

ادامه...


👍 26
👎 2
19401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934680
2023-06-25 00:25:50 +0330 +0330

سلام خدمت همه ، خیلی ممنونم که داستان رو خوندید (یا نخوندید)
بنده به شدت انتقاد پذیر هستم و ممنون میشم که کاملا محترمانه انتقادم کنید ، ولی اصلا کصشعر نمیپذیرم ❤️
به عنوان اولین داستان سعی کردم به جزئیات بپردازم و باید بگم نه ادعای نویسندگی دارم و نه انتظار.
فقط باید بگم امیدوارم خوشتون بیاد
و پیشنهاد شخصی من اینه که حتما ادامه‌اش رو بخونید

4 ❤️

934694
2023-06-25 01:36:52 +0330 +0330

چرا پاراگراف آخرش فکر آدمو منحرف میکنه؟
فعلا لایک میکنم بابت ساده و روان بودن داستانت

1 ❤️

934702
2023-06-25 02:22:34 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود فقط لعنتی چرا اینجا تموم کردی🤬🤬🤬😂😅

1 ❤️

934718
2023-06-25 03:18:03 +0330 +0330

ساختگیه

0 ❤️

934738
2023-06-25 08:19:13 +0330 +0330

آدم اگر بخواد هم نمیتونه نخونه باقیش رو، یکاری کردی همه حواسشون به پاراگراف آخر باشه 😅😂😂
فقط دیر به دیر ارسال نکن ❤️

1 ❤️

934761
2023-06-25 14:43:19 +0330 +0330

سلام و عرض ادب، دوست محترم H.M خوب بود فقط خیلی خیلی کم بود، اگه داستان طولانی نیست شاید بهتر باشه یکجا منتشر کنی، در هر حال فعلا که لایک میکنم

1 ❤️

934763
2023-06-25 15:41:47 +0330 +0330

خوب بود
فقط یدفعه ۳ سال گذشت
از سختی های تو روستا ،صمیمی شدن با مهدی ،دلتنتگی و…
می نوشتی هم طولانی میشد هم دل پذیرتر البته نظر شخصی ولی بازم خوب بود ادامه بده

3 ❤️

934866
2023-06-26 04:02:16 +0330 +0330

البته تازه شروع شده و نمی شود در مورد اش نظری داد
ولی یک شور و اشتیاق خاصی داخل این داستان موج می زند
و اینکه داستان بدون مقدمه شروع شده جای توجه مخاطب را بخود جلب می کند

1 ❤️

934893
2023-06-26 09:10:40 +0330 +0330

خوب شروع کردی. سوالاتی ذهن خواننده رو درگیر کرده و اونو دنبال خودش می بره. ادامه بده لطفا 😁

1 ❤️

934920
2023-06-26 16:27:14 +0330 +0330

جذاب ، ساده ، روان میشه ادامشو زود تر بزاری

1 ❤️

935182
2023-06-28 09:20:57 +0330 +0330

قشنگ بود و جذاب ، مخصوصا از لحاظ نگارش و روان نویسی ولی در عین حال انتقاداتی هم به محتوا وارده
اولا زمانهای داستان خیلی زود سپری شده و هیچ توصیفی در اون میان نشده
ثانیا طوری مهدی رو به تصویر کشیدی که انگار بچه های زوستا اینقدر ببو هستن که حتی اسم سکس رو هم نشنیدن در حالیکه خودت هم از بدو بلوغ اینجا بودی ولی هم همه چی رو میدونی و هم حتی فیلم پورن داری تو گوشی
و مطب اخر هم شخصیت دایی هست که هیچکی ( حتی بابات )ازش اطلاع نداره و یدفه ظاهر میشه و یکم تعجب برانگیز هست
در عین حال داستان جالی رو شروع کردی و منتظر ادامه اش هستم

2 ❤️

935256
2023-06-29 02:02:06 +0330 +0330

توی کاملا مربوط به نگارش یه دهه۸۰ ی
یکم واس نوشتن داستانت از فکرت استفاده کن
کاملا نظر (سن بالام) رو میپسندم و حرف بندرو ایشون بیان کردن
کردن
ضمنن در پی نوشت که شخصیت واقعیت
فقط و فقط نظر نوشتم چون گفته بودی به شدت انتقاد پذیری
اسم داستانت تو ذهنم میمونه تا قسمتهای بعدیشو به هیچ وجه نخونمشون
موفق باشی دوست عزیز🫶

1 ❤️

935259
2023-06-29 02:09:24 +0330 +0330

نگارش کاملا مربوط به یه دهه ۸۰ی
یکم واسه نوشتن داستانت از فکرت استفاده کن
کاملا نظر (سن بالام)رو‌ میپسندم و‌حرف منو ایشون بیان کردن
ضمنن در پی نوشت که شخصیت واقعیته استفاده از (کصشر نمیپذیرم) در کنار جمله ادبیاتی (کاملا محترمانه انتقادم کنید)
واقعا نابجا زشت و چیپ و خارج از فرهنگه
و در پایان
اسم داستانت تو ذهنم میمونه که ادامشو به هیچ وجه دنبال نکنم
(نظر قبلی به دلیل اف شدن یهویی فیلتر شکن جابجا ارسال شد)
موفق باشی دوست عزیز🙏

1 ❤️

937148
2023-07-11 13:05:25 +0330 +0330

لایک آخر به شما

1 ❤️

940159
2023-07-31 15:04:02 +0330 +0330

فدات خیلی خوب و برگزیده نوشته بودی

1 ❤️

940198
2023-07-31 22:46:07 +0330 +0330

واسه سومین بار در یکروز دارم میخونم داستانت رو واقعا شیفته شخصیت والای و انسانی تو شدم گزیده گوی زرین سخن حکیمانه منش موفق باشید

1 ❤️

940199
2023-07-31 22:52:32 +0330 +0330

بر اساس مثل عامیانه منطقه های جنوب شرقی و جنوب مرکز یعنی بخشهای از استانهای کرمان سیستان و بلوچستان و هرمزگان که قدر زر زرگر بداند قدر گردو غوغری (یکی از مناطق گردشگری و توریستی و تفریحی وکشاورزی واقع در ۷۵کیلومتری سیرجان و ۴۵کیلومتر تهران کوچولو (بافت که از لحاظ فرهنگی پابپای تهران سالهای ۵۰تا ۵۶ در رقابت می‌باشد از هر لحاظ) سبک نوشتار و رتبه ۳رقمی وتابلوتر IT میگه مث خودم یک دهه هشتادی اصلی هستی

1 ❤️