هوس یا عشق (5)

1402/05/03

...قسمت قبل

غروب جمعه بعد از دو روز تفریح از ماسال به سمت رشت برمی گشتیم، من رانندگی می‌کردم شراره سرشو رو زانوی من گذاشته و خوابیده بود ردیف عقب پاترول هم آیدا و مژگان نشسته بودند مژگان هم مثل شراره خوابیده بود و سرش روی زانوی آیدا بود تو آینه به چهره آیدا نگاه کردمو همزمان نگاهمون توهم گره خورد پرسیدم تو چرا نخوابیدی مگه خسته نیستی
گفت خوابم نمیاد داشتم فکر میکردم
گفتم به چی فکر می‌کنی؟
پرسید فردا با این ماشین می‌خوای بری اصفهان؟
+مگه این چشه؟
اینکه حرف نداره فقط کمی کند رویه
فکری کردم و گفتم اگه میخوای زودتر برسیم با ۲۰۶ تو می‌ریم نظرت چیه؟
گفت باشه
مژگان نشستو چشماشو باز کرد و گفت می‌خوای با پارس بری؟
گفتم ممنونم از لطفت اما با پارس نه، پدرت اگه اونا دست من ببینه پیش خودش فکر می‌کنه دوباره اونا ازت پس گرفتم همون ۲۰۶ آیدا بهتره
وقتی به رشت رسیدیم شب بود شام را بیرون خوردیم و رفتم در خونه آیدا و مژگان پیادشون کردم. موقع خداحافظی به آیدا گفتم صبح ساعت هشت منتظریم دیر نکنی؟
اکی داد و رفتن تو خونه. ما هم به خونه رفتیم مشغول جمع کردن وسایلمون بودم که چشمم به جعبه جواهرات افتاد توش دو تا حلقه طلا بود که با شراره شش ماه پیش برا هم خریده بودیم شراره رو صدا زدم وقتی اومد گفتم چشماتو ببند وقتی بست اونا رو تو دستش گذاشتم و گفتم چشماتو باز کن تا چشم باز کرد و دید گفت یادش بخیر قرار بود شش ماه پیش اینا رو دست هم بکنیم
گفتم غصه نخور ماهی رو هر موقع از آب بگیری تازست بزار تو وسایلت که تو چند روز آینده احتیاجمون میشه.
صبح منتظر آیدا بودم که بیاد تا حرکت کنیم اما دیر کرده بود و هر بار که تماس می‌گرفتم به بهانه ای اومدنش را به تاخیر می انداخت دیگه کلافه شدم برای آخرین بار زنگ زدم و با بد اخلاقی بدون سلام علیک گفتم اگه نمیخوای بیایی بگو ما بریم اما در جواب خیلی خونسرد گفت ما دختر به داماد بد اخلاق نمی دیم و با این حرفش ناراحتیم رو فراموش کردمو با خنده گفتم خیلی هم دلتون بخواد حالا بالاخره میایی یا ما بریم
گفت تا تو ساکتو جمع کنی من اومدم
گفتم کسخل اونا که از دیشب جمع کردم
گفت تو یه نگاه دیگه بنداز شاید چیزی از قلم افتاده باشه.
باز جدی شدمو گفتم دیگه داری رو مخم میری حالا که اینطور شد ما میریم تو هم هر موقع دوست داشتی بیا و گوشی را قطع کردمو بلند شدم ساک خودمو شراره را برداشتمو از ساختمون بیرون زدم
شراره گفت اگه میشه یه کم دیگه صبر کن تا بیاد
+به خاطر تو چشم ولی اگه بازم نیومد چی؟
_نهایت نیم ساعت صبر میکنیم اگه نیومد می‌ریم
ساک ها را تو حیاط گذاشتمو برگشتم داخل هنوز ۱۰دقیقه نشده بود که صدای زنگ آیفون اومد از تو آیفون نگاه کردمو در را زدم، به شراره گفتم خودشه پاشو بریم
از ساختمان که خارج شدیم آیدا و مژگان را جلو دروازه دیدم بخاطر تاخیرش خواستم بد اخلاقی کنم دیدم دست پیش گرفت و گفت اگه بد اخلاقی کردی به داییم می‌گم دختر بت نده.
خندم گرفت و گفتم امان از این زبون تو و همدیگه رو مثل همیشه بغل کردیمو بوسیدیم بعد مژگان را بوسیدم و ساک بدست به هوای ۲۰۶ بیرون رفتم ولی اونا ندیدم در عوض پارس مژگان اونجا بود. با دلخوری گفتم خوب شد گفته بودم با پارس نمیشه بریم پس چرا با پارس اومدی؟
گفت کی گفته ما قراره با پارس بریم بعد یه برلیانس کراس سفید رنگ صفر که روبرو خونه پارک بود نشون داد و گفت ما قراره با این بریم
گفتم مبارکت باشه ماشین رو عوض کردی
_مبارک صاحبش باشه
تعجب کردم و گفتم صاحبش کیه؟ چرا ماشین امانت گرفتی؟ ماشین خودت خوب بود با همون می‌رفتیم بهتر نبود؟
سوئیچ رو داد دستم و گفت از کسی امانت نگرفتم مال شماست مبارکتون باشه
حیرت زده گفتم شوخی میکنی
_نه خیلی هم جدیه هدیه من و مژگان
+بابت چی
مژگان گفت هدیه ازدواجتون دلیل از این بهتر
شراره هم مثل من تعجب کرد و گفت این چه کاریه چرا ما را شرمنده کردید میخواهید خجالت مون بدید؟
مژگان گفت وا این حرفا چیه ما شما رو دوست داریم شما عزیزترین کسای ما هستید چرا باید خجالت بدیم.
گفتم ولی آخه این هدیه خیلی بزرگه و هزینش برای شما سنگین ما راضی نیستیم شما هدیه به این گرونی به ما بدید.
آیدا گفت مگه خودت همش نمیگی پول برا لذت بردنه؟
گفتم منظور؟
گفت ما با دادن این هدیه لذتی می‌بریم که هر کار با پول این ماشین می‌کردیم این لذت را نمی بردیم پس لطفاً لذت ما را خراب نکنید
+آخه ما را بد رقم
_آیدا حرفمو قطع کرد آخه بی آخه مگه دیرت نشده بود پس راه بیفتید تا بریم.
مژگان: چی چی راه بیفتید باید صبر کنید تا من آب و آینه، قرآن و اسفند بیارم بعد اجازه دارید برید.
ساک ها و وسایل سفر را بار ماشین کردیم و صبر کردیم تا مژگان تشریفات لازم را بجا آورد بعد با بدرقه صمیمانه او از زیر قرآن گذشتیم و سوار ماشین شدیم و با امید به خدا و هزاران آرزوی قشنگ به سوی تهران روانه شدیم
تو جاده در حال رانندگی بودم ساعت را نگاه کردم حدود یازده بود آیدا که عقب نشسته بود و مرا زیر نظر داشت گفت قرار بود ساعت هشت راه بیفتیم ساعت یازده شد به نظرت بخواهیم داییمو برداریم و بریم اصفهان به موقع می‌رسیم گفتم منم داشتم به همین فکر می‌کردم اما هر رقم حساب کتاب می‌کنم سر شب نمی رسیم و چون دفعه اوله که شراره و باباش میان آخر شب ناجوره پس بهتره امشب دیگه به اصفهان نریم.
آیدا گفت شرمنده که باعث به هم خوردن برنامت شدم اما باور کن منم بی تقصیرم این نمایندگی ماشین تا اومد ماشینا تحویل بده زیادی لفتش داد
+دستتون درد نکنه بخاطر ما خودتون رو به زحمت انداختید
_اون موقع که تو بخاطر من و مژگان خودتو تو زحمت انداختی چی؟ تو هم برا ما خیلی کارا کردی.
+این حرفا چیه من کار خاصی نکردم به هر حال خیلی ازت ممنونم و سعی میکنم این لطف را هرگز فراموش نکنم
_میشه دیگه حرفشو نزنی. بعد حرف رو عوض کرد و از شراره پرسید اتاقی که با دایی توش زندگی می‌کردی بزرگه؟ میشه امشب همه توش بخوابیم؟
من گفتم حتی اگه بزرگم باشه من که روم نمیشه جلو ایشون با شما تو یه اتاق بخوابم موقع خواب من یا میرم مسافرخونه یا تو ماشین می‌خوابم
شراره گفت یه پیشنهاد؛ من دلم برا مریم خیلی تنگ شده میگم چطوره شب من و آیدا بریم پیش مریم تو بمونی پیش بابام
قبل از جواب من آیدا گفت عجب فکری کردی منم خیلی وقته مریم رو ندیدمو دلم براش تنگ شده پس وقتی دایی را دیدیم من و تو میریم پیش مریم و این داماد و پدر زن آیندش رو چند ساعت با هم تنها میزاریم
گفتم منم موافقم اینطوری فرصتی پیش میاد تا منو ایشون هم کمی با هم حرفای مردونه بزنیم که بی شک از حوصله شما خارجه.ظ
وقتی پیش پدر شراره رسیدیم ساعت سه بود آیدا تو ماشین موند و من و شراره پیش او رفتیم
پدر شراره وقتی مرا به همراه دخترش دید گل از گلش شکفت و با احترام خاصی از من استقبال کرد (طوریکه انگار این شخص با کسی که دفعه قبل تو پارک دیده بودم زمین تا آسمان فرق داشت) بعد بابت اتفاق‌هایی که در دو برخورد قبلی پیش اومده بود عذر خواهی کرد.
گفتم لطفاً دیگه گذشته را فراموش کن و به روزهای خوش آینده فکر کن.
آقای امیری لبخند زد و گفت باشه پسرم هر چی شما بگی
شراره به پدرش گفت: بابا یه نفر دیگه هم اینجاست که دلش برات تنگ شده و می‌خواد شما را ببینه
_کی دخترم
_آیدا دختر خواهرت
با خوشحالی گفت پس کجاست بگو بیاد تو.
آیدا که وارد شد و دایی را دید بی اختیار چند قدم بلند برداشت و خود را در آغوش او انداخت و در حالیکه صداش می‌لرزید گفت دایی جون چقدر دلم برات تنگ شده بود و چقدر از دیدنت خوشحالم
دایی گفت منم دلم برات تنگ شده بود و الان که دیدمت خیلی خوشحالم بعد اورا بوسید و از خودش جدا کرد و به قد و قامتش نگاهی کرد و گفت ماشاالله چقدر بزرگ و خوشگل شدی اصلا با آیدای ریزه پیزه که اواخر دیده بودم قابل قیاس نیستی بعد به من گفت بچه ها بزرگ شدن و ماها پیر.
گفتم ماشاالله بزنم به تخته شما هنوز جوانید و سرحال پس لطفاً از پیری حرف نزنید که ناراحت میشیم
شراره جعبه شیرینی را باز کرد و به پدرش گفت بابا جون؛ آقا بردیا مجدد ازم خواستگاری کرد و من گفتم حرف آخر را شما بزنید حالا نظرتونو بدید و اگه موافقید شیرینی میل کنید
_دخترم الان تنها آرزوی من خوشبختی تویه این جوان خودشو به من ثابت کرد و می‌تونه تو را خوشبخت کنه پس مبارک باشه و انشاالله با هم خوشبخت بشین
جلو رفتم تا دستشو ببوسم اما نگذاشت و مرا بغل کرد و یکدیگر را بوسیدیم گفتم ازتون سپاسگزارم و تا عمر دارم لطفتونو فراموش نمی‌کنم.
آقای امیری و من شیرینی برداشتیم و شراره جعبه را جلو آیدا گرفت آیدا جعبه را از شراره گرفت رو میز گذاشت و شراره را در آغوش گرفت و گفت تازگیا خیلی با مزه و شیرین زبون شدی و او را بوسید و باز گفت عروس خانم بهت تبریک میگم.
مدتی به بگو بخند سپری شد که شراره از پدرش اجازه گرفتو به مریم زنگ زد تا باهاش قرار شب را اکی کنه و کمی بعد با جیغ و هورا خوشحالی خودشو ابراز کرد و وقتی قطع کرد گفت مریم هم نامزد کرد و قاطی مرغا شد.
آیدا با خوشحالی گفت جدی میگی پس چرا گوشی ندادی منم باش حرف بزنمو تبریک بگم
شراره گفت الان می‌ریم پیشش و میتونی حضوری بش تبریک بگی بعد رو به من کرد و ادامه داد مریم گفت با نامزدم داریم سمت دریاچه چیتگر می‌ریم شما هم بیایید تا
نامزدامون با همدیگه آشنا بشن و شب هم به اتفاق بریم خونه.
من گفتم به شرطی که آقای امیری هم تشریف بیارند من حرفی ندارم
پدر شراره گفت شما همه جوونید و اومدن من جز مزاحمت چیزی عاید شما نمی‌کنه و می‌شم وصله ناجور
همه گفتیم این چه حرفیه و اگر شما نیایید ما هم نمی‌ریم اما بالاخره بعد از کلی چک و چونه حرف ما به کرسی نشست و چهار نفری راه افتادیم
بعد از دیدن مریم و نامزدش که اتفاقا جوان خوش اخلاق و باحالی بود مدتی را به خوش و بش جمعی پرداختیم بعد ما مردا از خانمها جدا شدیم پدر شراره پیرمردی هم سن و سال خود لب ساحل در حال ماهیگیری دید و مدتی با او وقت گذراند و من و محسن به قدم زدن و گفتگو پرداختیم نزدیکای غروب دوباره همه دور هم جمع شدیمو رفتیم سراغ چند تا از بازیهای تفریحی و کلی خوش گذشت
خلاصه اونشب لحظه های به یادماندنی در کنار دریاچه چیتگر رقم خورد. من و محسن خلیلی از آشنایی با هم خوشحال بودیم و تصمیم گرفتیم این آشنایی را آغاز یه دوستی پایدار و رفت و آمد خانوادگی قرار بدیم و شراره و مریم هم از همدیگه قول گرفتن که همراه خانواده در جشن عروسی همدیگه شرکت کنیم
صبح روز بعد با آقای امیری صبحانه خوردمو و از آنجا بیرون زدیم و رفتیم شراره و آیدا را سوار کردیم اما قبل از حرکت به سمت اصفهان به درخواست آیدا و شراره برای خرید لباس به بازار رفتیمو کلی خرید کردیم
تو بازار که بودیم در یه فرصت مناسب خلوت کردم و به پدرم زنگ زدم و گفتم بابا من به اتفاق شراره، پدرش و دختر عمه اش امشب به دیدار شما می‌آییم اجازه میدی خدمت برسیم
پدرم گفت تشریف بیارید اما لحن صدای پدرم خشک بود و از اینکه مبادا بخواهد با پدر شراره بد رفتاری کند نگرانم میکرد اما سعی کردم خودمو کنترل کنم و پیش بقیه نگرانیم رو بروز ندم
نزدیکای ظهر از تهران بیرون زدیم من رانندگی می‌کردم آقای امیری حسابی خوش تیپ کرده کنار دستم نشسته بود آیدا و شراره هم عقب نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند گفتم طوری حرف بزنید ما هم بشنویم خوابمون نگیره
آیدا گفت ما حرف تازه‌ای که به درد شما بخوره نداریم بعد گفت دایی جون شما تعریف کن
من چی بگم دایی هر چی گفتنی هست پیش شما جووناست
من گفتم این چه حرفیه اتفاقاً ما جوونای امروزی کم تجربه و خامیم این شمایید که دنیا دیده‌ و پر تجربه اید و باید تجربه خود را به ما انتقال بدید.
لبخندی رو لباش نقش بست و سرش را به طرف دخترش چرخاند و گفت خداییش این بار شانست گفته و خدا مرد خوبی سر راهت قرار داده هم خیلی مودبه هم خوب بلده حرف بزنه و خودشو تو دل بقیه جا کنه خلاصه آدم زبر و زرنگیه.
شراره گفت خیلی خوشحالم که نامزدم تونست اینقدر زود جاشو تو دلتون باز کنه.
آیدا خندید و گفت ولی منظور دایی جون این بود که نامزدت خیلی زبون بازه نه دایی؟
_دخترم این دوره زمونه زبون بازی یه هنره هرچند بردیا زبون باز به اون شکل که تو فکر می‌کنی نیست ایشون خیلی خوب تربیت شده و اعتماد به نفس بالایی داره
_متوجه شدم دایی بعد سرش را به من نزدیک کرد و خیلی آرام گفت دیدی داییم چه زود شناختت ، زبون باز!
باید پیش پدر زن آیندم آبرو داری می‌کردم برا همین غیر از یه چشم غره که تو آینه نشون دادم هیچ عکس العملی دیگه ای نتونستم انجام بدم.
آیدا هم کوتاه اومدو به داییش گفت: دایی از برگشتنت به کرمانشاه بگو.
دایی آهی کشید و گفت گفتی کرمانشاه و کردی کبابم.
_چرا دایی
_هیچی دخترم دوباره یاد بد بختی هایی که تو کرمانشاه کشیدم افتادم و ادامه داد من سال‌های زیادی را تهران سپری کردمو انگار دیگه به کرمانشاه تعلق ندارم برا همین همه چیزو همه کس برام غریبی میکرد اما مهمتر از همه وضعیتی که برام پیش اومده بود بیشتر مرا عذاب میداد و چون از گذشته من خبر داشتند با نگاه و رفتارشون تحقیر و مسخرم می‌کردن و من هر روز تنها و سرگردان دور خودم می‌چرخیدم و انگار فکرم قفل شده بود و نمی‌دونستیم دارم چکار می‌کنم خدا را شکر که با حرفای این جوون تونستم خودمو پیدا کنم و از اونجا بیرون بزنم وگرنه شاید تا حالا سکته کرده بودم
حرف زدن آقای امیری ادامه داشت تا اینکه ظهر شد و برای صرف ناهار ایستادیم بعد ناهار چند ساعتی رانندگی کردم تا اینکه بالاخره یکی دو ساعت مونده به غروب آفتاب به مقصد رسیدیم وقتی داشتم از ماشین پیاده می‌شدم استرس زیادی داشتم وقتی به صورت پدر شراره نگاه کردم او حال و روزش خیلی از من بدتر بود و با تمام اعتماد به نفسی که داشت کمی رنگش پریده بود شراره که کلاً از خجالت یا شاید نگرانی مثل لبو سرخ شده بود و سعی میکرد خودشو پشت آیدا مخفی کنه اما آیدا برعکس همه ما خیلی ریلکس بود بخصوص که سر خوش خدمتی که زمان تصادف من به خانوادم کرده بود حس غرور داشت.
وقتی ایستادیم و در زدم پدر و مادرم به استقبال آمدند و با احترام با من و همراهانم برخورد کردند وارد خونه شدیم و نشستیم آرام آرام سنگینی نگاه‌ها از بین رفت رفتار پدرم رنگ صمیمیت گرفت و استرس من و شراره و پدرش تا حدود زیادی کم شد از هر دری صحبت میکردیم تا جو خودمونی تر بشه البته آیدا که از همون ابتدای ورود با مادرم مچ شد و کلی زبون ریخت
حدود یه ساعت بعد یخ آقای امیری کاملاً باز شده بود و با اعتماد به نفس کامل حرفهای بزرگانه میزد تا اینکه گفت خدا بردیا را برای شما حفظ کنه ایشون کسی بود که مرا از خواب غفلت بیدار کرد و باعث شد من به خودم بیام.
پدرم گفت شما نظر لطف دارید
_ من در طول عمرم با آدم‌های زیادی برخورد داشتم او واقعا جوان شایسته ایست و البته از پدر و مادر با شخصیتی چون شما داشتن پسری چون او چیز عجیبی نیست و مسلما شما در تربیت او چیزی کم نگذاشتید
پدرم گفت ما کاری نکردیم بیشتر لطف خدا بوده
_مسأله ای که میخواستم خدمتتون عرض کنم اینه که من واقعا نمی‌دونم با چه رویی از شما بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم
_لطفا اون روزا فراموش کنید و دیگه حرفشو نزنید چون در اون صورت منم بابت توهینی که به شما کردم خجالت زده می‌شم. همینطور که امروز هم خیلی خجالت زده‌ام که شما تشریف آوردید طبق رسم و رسومات این وظیفه ما بود خدمت برسیم و از دخترتون خواستگاری کنیم من واقعا شرمنده ام
پدر شراره گفت حاج آقا نفرمایید شما کاری که لازم بود انجام دادید و از اینجا تا کرمانشاه به همین نیت اومدید و من رو سیاه رفتاری کردم که تا عمر دارم جلو شما شرمندم
_خدا نکنه
_اینبار دیگه وظیفه من بود خدمت شما برسم تا دست این دو جوون عاشق رو تو دست هم بزاریم.
_حالا که تشریف آوردید خیلی خوش اومدید و به ما افتخار دادید بعد رو به شراره کردو با خوشرویی گفت عروس گلم تو چرا اینقدر ساکتی تعریف کن ببینم چکار کردی این پسر ما را دیوانه کرده بودی که برای رسیدن به تو سر از پا نمی‌شناخت
وقتی کلمه عروس گلم با اون لحن مهربان از دهن پدرم جاری شد کار را تمام شده دیدمو چون می‌خواستم دو طرف خودشون بدون حضور من رابطه صمیمانه ایجاد کنند بلند شدمو بی خبر از خونه زدم بیرون و در حالیکه با ماشین تو کوچه پس کوچه‌های روستا می‌چرخیدم این آهنگ سرژیک را پلی کردم
مادرم عروس اومد چه عروس نازی
پدرم دوماد شدم حالا سرفرازی
عکسشو نشون میدم ببینید چه ماهه
صورتش مثل گله پاک و بی گناهی
با خودم آوردمش چشمتون به راهش
اومده پشت دره تا برین سراغش
عروس سرو قد بالا بالا داره
عروس از خوشگلی باریکلا داره
عروس عطر گله کوچه باغا داره
مادرم سفره بچین آینه بزار و شمعدان
همه را خبر بکن گلا بذار تو گلدان
پدرم لباس دامادی را بر تنم کن
این شب عروسی را هدیه به همسرم کن …
دو ساعت بعد وقتی از شهر اصفهان به خونه پدرم برگشتم یه جعبه شیرینی در یه دستم و یه دسته گل زیبا در دست دیگم بود از داخل حیاط از جایی که دیده نمی‌شدم اما به راحتی داخل ساختمان را میشد نگاه کرد دیدم چه خبره، خواهرام با شوهر و بچه‌ها، برادرم با خانمش و بچه هاش اومده بودند و مهمونا را دوره کرده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و به قول معروف گل می گفتند و گل می‌شنیدند دیدن این صحنه آنقدر زیبا و دلنشین بود که اشک از چشام جاری شد و مات و مبهوت داشتم اونا را تماشا می‌کردم و همون لحظه دست به آسمان بردمو خدا را شکر کردم.
اشکامو پاک کردم و وارد ساختمان شدم همه با دیدنم بلند شدند خواهرام از همه زودتر خودشونو بهم رسوندن و با خوشحالی مرا غرق بوسه کردند، تبریک گفتند و جعبه شیرینی را برای پذیرایی ازم گرفتند سمت شراره رفتم دسته گل را به طرفش گرفتمو گفتم با عشق تقدیم شما همه برامون کف زدنو و کل کشیدند و من سمت مهمونا برگشتم و ازشون تشکر کردم
اون شب یک شب بی نظیر و بیاد ماندنی برای من و شراره شد که اگه بخوام از لحظه لحظه شور و نشاط و هیجان آن شب بگم خود کتابی خواهد شد.
فردا وقتی با پدر و مادرم خلوت کردم تا نظر نهایی را از زبانشان بشنوم مادرم گفت رو راست بگم این دختره حرف نداره هم خوشگله هم خیلی اخلاق خوبی داره من بهت افتخار می کنم و از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی میکنم پیشانی اش را بوسیدم و ازش تشکر کردم.
پدرم آنها را تحسین کرد و گفت پدر زن تو آدم با شخصیت و دنیا دیده ایست و رفتار و گفتارش با اون برخورد که قبلاً ازش دیدیم فرسنگ‌ها فاصله داره ببین زمانه چه به روزگارش آورده بود که اون روز اون حرفا رو زد وگرنه ذات درست و شخصیت والایی داره
+اشک توی چشام اومد و گفتم بابا معذرت می‌خوام که یکبار رو حرفت حرف زدم همش نگران بودم که کارم اشتباه باشه و مرا نبخشی
بغلم کرد و گفت به قول خودت این دختر ارزششو داشت که براش بجنگی
همینطور که تو بغلش بودم گفتم واقعا اینا از ته دل گفتی
گفت عروسم چهره دلربا و اخلاق خوبی داره و حسابی به دلم نشست تازه مادر، خواهرات، زن برادرت خلاصه همه گفتند دختر خوبیه و ازش تعریف کردند
گفتم خدا را شکر
مرا بوسید و گفت مبارک باشه عزیزم انشاالله که در کنار هم خوشبخت بشین.
از بغلش در اومدمو گفتم بابا؛ پس من با اجازتون تدارک عقد و عروسی را ببینم که آخر هفته جشن بگیریم؟
_ آره پسرم همین کارا بکن
+پس شما هم یه زحمت بکشید و خودتون هماهنگی لازم را با پدر عروس برای ساعت و روز عقد و عروسی انجام بدید.
_باشه پسرم اینکارا را بسپار به من
رفتم پیش شراره و او را به گوشه‌ای بردم و گفتم عروس بابام چه خبر خوش میگذره؟
آنقدر از جو صمیمی خانواده ام خوشش اومده بود که هیجان زده گفت وای بردیا چه خانواده صمیمی و دوست داشتنی داری آنقدر که یه لحظه آرزو کردم کاش میشد ما هم برای همیشه پیششون می موندیم.
گفتم اما متاسفانه نمیشه چون مامانم با ازدواج ما مخالفه.
خیلی خونسرد خندید و گفت برو بچه یه چی بگو که باور کنم تو الان می‌گفتی شبه من باور می‌کردم اما اینا باور نمیکنم.
خندیدمو گفتم از بس ناقلایی خوب بلدی چطوری دل همه رو مجذوب خود کنی و اما حالا که خیلی‌ از جو صمیمی خانواده من خوشت اومده بهت قول میدم از حالا به بعد سالی دو بار هر بار دو هفته بشون سر بزنیم
هورا کشید و گفت بردیا این خیلی عالیه ازت ممنونم
روز عقد و جشن عروسی از راه رسیده بود ساعت ۵عصر بود دعوتی ها که بجز خانواده مریم و نامزدش مابقی بستگان من بودند همه اومده بودند پدرم خانه ویلایی بزرگی داشت سفره عقد در اتاق پذیرایی (که خود به تنهائی وسعتی به وسعت واحد‌های شهری داشت) پهن شده بود و من با کت و شلوار مشکی و شراره در لباس عروس سفید رنگی (زیباتر از همیشه) بالای سفره عقد بر روی مبل دو نفره ای نشسته بودیم سمت راست ما پدر من و پدر شراره به همراه عاقد بر روی مبل سه نفره نشسته بودند مادرم کنارم ایستاده و دستش را بر شانه ام گذاشته بود خواهرام، زن برادرم و مریم بالای سر ما ایستاده بودند و قند می‌ساییدند و خانمهای مهمان روبروی ما جا خوش کرده بودند و چند تا بچه هم این وسط وول می‌خوردند از مردها هم خانه برادرم که چسبیده به خانه پدرم بود پذیرایی میشد (اکثر عروسی ها و جشن ها در روستاهای اطراف اصفهان به این شکل برگزار میشد بخصوص که ازدواج من ازدواج اول نبود و خیلی شلوغ برگزار نمیشد) عاقد شروع کرده بود تا خطبه عقد را جاری کنه شراره دل تو دلش نبود و مرتب از این و اون سراغ آیدا را می‌گرفت خواهرم گفت آیدا سوئیچ ماشین ما رو گرفت و رفت شراره از مریم خواست به آیدا زنگ بزنه ببینه کجاست پدرم از عاقد خواست صبر کنه، شراره ازم پرسید به نظرت آیدا کجا رفته؟
آرام تو گوشش گفتم اونم یه دختره با هزاران آرزو اما وقتی هیچوقت نمیتونه لباس عروس بپوشه و به آرزوهاش برسه طبیعیه دیدن این صحنه رو نتونه تحمل کنه.
در همین موقع مریم گفت آیدا میگه دم درم الان میام منتظر آیدا بودیم که ناگهان خانمی که برای اولین بار می‌دیدم وارد اتاق شد و سلام کرد همزمان تو صورت شراره شادی دیدم که تابحال ندیده بودم بی درنگ از جا برخاست مثل باد از کنار سفره گذشت و به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت بعد گفت عمه جان خوش اومدی و با اومدنت چقدر خوشحالم کردی
خانمه گفت آیدا دیروز بهم زنگ زد و گفت عروسیته با خودم گفتم حیفه تو عروسی برادر زاده ام نباشم سوار هواپیما شدم و به هر طریقی خودمو رسوندم، خوشحالم که به موقع رسیدم
زحمت کشیدی و باعث سرفرازیم شدی بعد دست او را گرفت و پیش خود آورد. من به احترام عمه بلند شدم و خوش آمد گفتم مادرم و بقیه اطرافیان هم به عمه خوش آمد گفتند آقای امیری هم جلو آمد و خوش آمد گفت و دست خواهرش را بوسید عمه به برادرش تبریک گفت شراره نشست و از عمه خواست دستش را بر شانه اش بگذارد حالا دیگر آیدا هم بالای سر ما ایستاده بود و قند می‌سایید آرامش خاصی در چهره شراره هویدا شده بود عاقد خواندن را از سر گرفت و بالاخره خطبه عقد جاری شد دستامو بالا بردم و دعا کردم و خدا را سپاس گفتم عاقد اتاق را ترک کرد پدرم و پدر شراره جلو اومدن و ما را بوسیدند و تبریک گفتند و هدیه دادند و اتاق را ترک کردند خواهرام زن داداشم مریم آیدا عمه خانم و مامانم هم جلو اومدند عروس را بوسیدند و به او هدیه دادند و به هر دوی ما تبریک گفتند سپس مراسم و تشریفات بعد عقد را بجا آوردیم تا اینکه بلند شدم و به همه کسانی که داشتند می‌رقصیدند شاباش دادم و با آهنگ شاد «شمع و چراغا را روشن کنید امشب عروسی داریم» به اتفاق شراره مشغول رقصیدن شدم.
آهنگ که تمام شد نشستیم و کیک را بریدیم بعد تکه ای از کیک را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم که شراره پرسید راستی موقع عقد چیزهایی را آرام آرام زمزمه می‌کردی! چه می‌گفتی
+داشتم با خدا حرف می‌زدم و دعا می‌کردم و در آخر چند تا آرزوی قشنگ کردم.
_اما من یه آرزو بیشتر نداشتم
+چرا؟
_چون به بقیه آرزوهام رسیدم
+حالا اون یه آرزو چیه؟
_مگه تو گفتی که من بگم
+مال تو یکیه اما مال من زیاد بود
_پس یادت باشه بعداً برام بگی
+باشه حتما، حالا بگو
_تنها آرزوی من سلامتی تو بود.
+یعنی برای خودت آرزویی نداشتی
_وقتی تو سلامت باشی من به تمام آرزوهام می‌رسم
نا غافل دستم را دور گردنش انداختم و گفتم الهی قربونت برم و بعد لبهام را به صورتش گذاشتم که گفت چکار می‌کنی و تازه متوجه موقعیتم شدم و بوسه بر لبهام خشکید، پارچه ای حریر بر سرمان فرود اومد و آیدا آرام در گوشم نجوا کرد راحت باشید بعد بلند گفت این یه رسم در بین ما کردهاست که عروس خانم از آقا داماد خواسته بود اجرا کنند
بوسه ام را تکمیل کردم و گفتم دمش گرم یه بار این زبونش به درد ما خورد
چند ساعت بعد از عقد مراسم عروس کشون رو بر پا کردیم و بعد از کلی دور دور کردن به خونه پدرم برگشتیم. ساعت یک شب شده بود پدر و مادرم، پدر شراره با عمه تنها کسانی بودند که منتظر ما بودند که اونها هم بعد از سپردن ما به یکدیگر به خونه برادرم که در جوار خونه پدرم بود رفتند تا ما راحت باشیم (بنده خدا ها فکر میکردند ما اولین باره که می‌خواهیم با هم بخوابیم و از گذشته ما خبری نداشتند)
شراره گفت یادش بخیر پارسال هم همچین شبی مژگان و آیدا ما را به هم سپردند
+دمشون گرم اون شب یکی از به یاد ماندنی ترین شب های عمر منه.
_واقعا شب بیاد ماندنی بود
با شراره وارد اتاق شدیم همون اتاقی که برای مراسم عقد تزیین شده بود الان جای سفره عقد بستری زیبا برای ما پهن کرده بودند
بغلش کردمو تو چشاش خیره شدم و گفتم با اینکه بارها تو این موقعیت قرار داشتیم و من بغلت کرده بودم اما امشب یه مزه دیگه داره بعد محکم‌تر به خودم فشارش دادمو گفتم امشب خودمو خوشبخت ترین مرد زمین میدونم چون این عروس خوشگل که همه را مسحور و انگشت به دهن کرده بود عروس زیبای منه بعد زیپ لباسش رو از عقب گرفتمو پرسیدم عروس خانم اجازه هست
صاحب اختیاری شاه داماد
لباس عروس که از تنش جدا شد بار دیگه زیبایی های بدن برهنش جلوم نمایان شد با این تفاوت که این بار با آرایش صورت و موهای رنگ شدش ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود چند شب بود که او را برهنه ندیده بودم و امشب تا لخت شد شهوتم در جا بالا زد و کیرم بلند شد با خنده گفتم فکر کنم امشب باز دوباره از اون شباست و بلافاصله لخت شدمو به بستر رفتیم و چون ماری که به دور طعمه اش می پیچد او را در بر گرفتم
سکسمون که تمام شد به آرامی در آغوش هم خوابیده بودیم که شراره گفت بردیا تو راست می‌گفتی من پارسال درکی از عشق واقعی نداشتم و آنچه در درونم مرا جذب تو میکرد شاید یک هوس بود و اصلا عاشق نبودم چون حسی که این چند روز بهت پیدا کردم قابل قیاس با سال قبل نیست.
گفتم میشه این حس رو برام توصیف کنی
گفت توصیفش خیلی سخته و فقط در این حد می‌تونم بگم که جونم به جونت بنده و نفسم شده نفس تو و بودن تو شده بودن من، زنده ام به بودن تو،خوشم به خوشی تو، با تو همه چی زیباست و بی تو اصلا چیزی وجود نداره با تو کاملترین آدم میشم و بی تو هیچ هیچ، ، ؛ پس اگر معنی این عشقه علاقه پارسال من به تو یه هوس بیش نبوده.

«سلام زندگی، سلام خوشبختی» این‌ها کلماتی بود که شراره اول صبح بعد از بیدار کردن من لبه پنجره رو به حیاط فریاد میزد.
لباس پوشیدم و کنارش رفتم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم و لبخند زدم بعد گفتم صدات تو محله پیچید و حالا همه مردم محل فکر می کنند نو عروس این خونه دیوونه شده
_وا سلام دادن به زندگی یعنی دیوانگی حالا که اینطور شد من ترجیح میدم دیوانه باشم و حرف مردم هم برام مهم نیست اصلاً تو هم باید دیوانه بشی
خندیدمو گفتم باشه دیوانه می‌شم بعد با هم فریاد زدیم سلام زندگی، سلام خوشبختی.
همان روز پدر شراره و آیدا رفتنی شدند اما چون بلیط پرواز کرمانشاه برای اون روز نبود عمه خانم یه روز دیگه ماندگار شد من و شراره به بهانه رسوندن آقای امیری و آیدا اما در واقع برا گردش و تفریح از روستا به طرف اصفهان حرکت کردیم در راه ترمینال به آقای امیری گفتم ما چند روز اینجاییم و بعد چند روز مسافرت ماه عسل میریم شما هم این مدت کاراتونو انجام بدید که بعد اینکه ما رفتیم مستقر شدیم شما هم تشریف بیارید
سرش رو به علامت تایید تکون داد و خداحافظی کرد و پیاده شد
آیدا که حسابی دلش برای مژگان تنگ شده بود داشت به فرودگاه می‌رفت که زودتر به معشوقش برسه در راه فرودگاه بودیم که شراره به آیدا گفت دیروز موقع عقد هر چه دور و بر نگاه می‌کردم تو نبودی. خیلی از دستت ناراحت بودم اما وقتی که عمه جون وارد اتاق شد انگار دنیا را بهم دادند و وقتی عمه گفت تو دعوتش کردی خیلی از کارت خوشم اومد واقعا ازت ممنونم که همه جوره برام سنگ تمام گذاشتی.
_عزیزم من کاری نکردم و اگه قراره از کسی تشکر کنی اون مامانه که خیلی دلش میخواست تو را در لباس عروس ببینه.
راست میگی ولی من فکر می‌کردم تو اصرار کردی که بیاد نمی‌دونستم با اشتیاق و علاقه خودش اومده باشه.
بد نیست بدونی مامان دیگه از تو دلخوری نداره و مطمئن باش از منم بیشتر دوستت داره
_واقعا؟
_جریان از روزی شروع شد که با بردیا رفته بودم کرمانشاه دنبال تو می‌گشتیم و من بعد یه شب و یه روز بی‌خوابی پیش مامان رفتم تا استراحت کنم بنده خدا فکر کرد رفتم به او سر بزنم پرسید چی شده یاد مامانت افتادی؟ منم واقعیت رو براش گفتم مامان از شنیدن موضوع تو خیلی عصبانی شد به حدی که میخواست پیش پسر عموش (خواستگار تو) بره و آبروش رو ببره اما من مانع شدم و از طرفی هم دنبال پدرت بود که او را پیدا کنه که اگه پیداش می‌کرد تیکه بزرگه گوشش بود من که تعجب کرده بودم از مامان پرسیدم تو چرا اینقدر جوش آوردی مگر سرنوشت شراره هنوز برا تو مهمه گفت چرا مهم نباشه سال ها براش زحمت کشیدم و مانند تو دوستش دارم
گفتم ولی تو از خونه بیرونش کردی
گفت آره یه روزی ازش ناراحت بودم بخاطر این که میخواستم با پسرم ازدواج کنه ولی او قبول نکرد اما بعدها فهمیدم برادرت هم به او میلی نداره و با شراره خوشبخت نمی‌شه
گفتم ولی برادرم قبل از اینکه تو شراره را بیرون کنی اینا گفته بود پس چرا بیرونش کردی
گفت دیدم بدون اعتنا به من برا خودش شوهر پیدا کرد ازش دلخور شدم از طرفی از دست باباش هم دلخور بودم خواستم هر دو را کمی ادب کنم تا قدر شناس باشند اما اینها دلیل نمیشه حالا بشینم و سیاه بختی او را ببینم اگر شراره بعد از جدایی از اون شوهر بی لیاقتش پیشم می اومد باز از او مراقبت می کردم اما افسوس او نیومد و غرور مسخره منم اجازه نداد ازش بخوام پیشم برگرده ولی همین که تو رفتی پیشش و با هم بودید دیگه نگران نبودم و میدونستم هوای هم رو دارید اما الان دیگه نمی‌تونم بشینمو تماشا کنم تا برادرم او را به خاک سیاه بنشونه.
بعد از اون دیگه هر روز سراغتو می‌گرفت و با نگرانی ازم می پرسید شراره پیداش نشد و من هر بار جوابم منفی بود تا هفته پیش که تو پیدات شد وقتی خبر پیدا شدنت را بهش دادم بی اندازه خوشحال شد وقتی گفتم قراره با بردیا ازدواج کنی گفت بردیا همون جوونیه که یه بار سر خواستگاری رفتن کتک خورده بود و باز دست برنداشت و با تو اومده بود دنبال شراره می‌گشت؟ گفتم آره خودشه گفت این پسر هر کیه من ندیده می‌گم شایستگی ازدواج با شراره را داره بعد گفت روز و ساعت عقد و عروسی را بهم بگو می‌خوام بیام در عروسی شون شرکت کنم پرسیدم واقعا می‌آیی گفت صد در صد میام اما تو بش چیزی نگو می‌خوام سورپرایز بشه.
شراره در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت قربون عمه خوب و مهربونم برم، تو هم چه خوب کردی اینا را به من گفتی چون من احساس می‌کردم هنوز ازم دلخوره اما الان که فهمیدم او مرا بخشیده نظرم عوض شد امشب حتماً باش حرف میزنم و بابت زحمتی که سالها مثل یه مادر برام کشید و من نفهمیدم ازش قدردانی میکنم
گفتم چطوره ازش بخواهیم وقتی رفتیم شمال یه مدت بیاد پیشمون.
آیدا: من بعید می‌دونم بیاد شمال چون قبلاً من این کارا کردم ولی نیومد حتی امروز هم گفتم بیا با من بریم شمال قبول نکرد.
من که حدس زدم علت فرار عمه از آیدا ممکنه همجنس گرایی آیدا باشه گفتم آیدا جون یه سوال بپرسم
_بپرس
+مادرت از همجنس گرا بودنت خبر داره؟
_مگه میشه یه مادر خبر نداشته باشه و دخترش رو به حال خود رها کنه؟ داستان از اونجا شروع شد که من بخاطر بر و رو و شاید وضعیت مالی خوبی که داشتم خیلی زود خواستگار های زیادی پیدا کردم از طرفی خیلی اهل درس و مدرسه هم نبودم برای همین مادرم پافشاری میکرد که یکی از اونا را انتخاب کنم و باهاش ازدواج کنم ولی من که از شرایط خودم خبر داشتم زیر بار نمی‌رفتم تا اینکه یه شب سر این موضوع بحث بالا گرفت و من مجبور شدم یکبار برای همیشه واقعیت را بگم
مادرم که اصلاً در مورد این موضوع آگاهی نداشت سرم فریاد کشید و گفت برای کثافت کاری های خودت توجیه نیار. یادمه اون شب تا صبح سر این موضوع با من دعوا کرد تا اینکه صبح ازش خواستم با من پیش مشاوری بیاد که خودم بارها پیشش رفته بودم
مشاور حرفای مرا تایید کرد و گفت دخترت حتی اگر ازدواج کنه نه خودش می‌تونه حسی به مرد پیدا کنه و نه احساس یه مرد را درک می کنه که بخواد به نیازهاش جواب بده و آرام آرام سرخورده و افسرده میشه و نهایتاً مجبوره از شوهرش جدا بشه.
مادرم پرسید هیچ راه درمانی برای اینها نیست
_نه متاسفانه
_پس تکلیف این قبیل دخترا چیه
_در بعضی از کشورها این‌گونه افراد با هم ازدواج میکنند و نیازهای همدیگه رو بر آورده می‌کنند
مادرم بر افروخت و در حالی که دستش را گاز می گرفت گفت پناه بر خدا، خدایا توبه.
مشاور که برخورد مامانمو با این موضوع دید گفت نگران نباش در کشور ما نه تنها این قانون نیست بلکه جرم محسوب می شه!
مادرم گفت بهتر
از پیش مشاور که اومدیم مادرم هنوز شک داشت و گفت من تو را پیش دکتر می‌برم ببینم واقعا مشکلت چیه آیا واقعاً قابل درمان نیست؟
بعد از اون به خواسته مادرم پیش چند پزشک و روانپزشک رفتیم اما همه جوابها مثل هم بود و حتی یکی گفت مقاله های زیادی در رابطه با این موضوع نوشته شده که میتونید تو اینترنت سرچ کنید و مطالعه کنید بالاخره مادرم بعد از شنیدن حرفهای دکترا و خواندن چند تا مقاله متقاعد شد که این مشکل برای خیلی‌ها در جهان وجود داره بعد از اون دست از سرم برداشت و ازم خواست جدا ازش زندگی کنم
گفتم از موضوع مژگان هم چیزی می‌دونه
گفت اینم داستان داره در واقع دلیل اینکه ازم خواست ازش فاصله بگیرم این بود که یه بار به رابطه منو دختر همسایه پی برد،( البته او همجنس گرا نبود اما من او را با پول خام کرده بودم) وقتی فهمید قیامت به پا کرد دختره که تا مدتی جرأت نمی کرد از خونه بیرون بیاد به منم گفت دست از این کثافت کاری هات بردار و کلی تهدیدم کرد منم کسخل شدمو اول تا تونستم داد و فریاد راه انداختم از آخر هم زدم زیر گریه و گفتم چکار کنم دست خودم نیست. منم آدمم و از خدامه دختر عادی بودمو ازدواج می‌کردم. و از زندگیم لذت می‌بردم اما نیستم گفت خوب حالا چون خدا اینطور خواسته تو باید آبروی مرا تو محل ببری؟سرکوبش کن، گفتم نمیتونم مگر اینکه خودمو بکشم حالا اگه راضی میشی برم بمیرم، از این حرفم ترسید و چند روز حسابی حواسش بهم بود که بلایی سر خودم نیارم بعد چند روز گفت من یه فکری کردم ما باید از هم جدا زندگی کنیم اینطوری آزادی هر کاری دوست داری انجام بدی و من دیگه پیشت نیستم که ببینمو زجر بکشم. این اتفاق درست زمانی افتاد که شراره هم طلاق گرفته بود و بهترین فرصت بود که یه خونه بگیرمو با هم زندگی کنیم (اول از خدا بعد هم از شراره جون میخوام مرا ببخشن چون ته دلم بدم نمی اومد شراره را تو مسیر خودم بکشمو باش حال کنم)
مامانم که دورادور حواسش بهم بود متوجه این موضوع شدو یه روز ازم خواست به دیدنش برم بعد بهم گفت هر چی گفتی ازت پذیرفتم و هر کار لازم بود برات انجام دادم اما اگه روزی بفهمم شراره را تو خط خودت کشیدی و باش شیطنت میکنی هرگز نمی بخشمت منم بش قول دادم با شراره کاری نداشته باشم اما متأسفانه نتونستم به قولم عمل کنم.
آیدا اینا که گفت گریش گرفت
شراره دلداریش داد و گفت گذشته ها گذشته من که بخشیدمت انشاالله خدا هر دومون رو ببخشه
آیدا ادامه داد: مامان بعد از توصیه در مورد شراره گفت حالا به جای اینکه هر روز بخواهی با یکی باشی و باعث بدبختی او و آبرو ریزی خودت بشی مثل خارج یکی رو پیدا کن همیشه با هم باشید
گفتم از کجا پیدا کنم گفت برو پیش روانپزشک و ازش بخواه اگه تو مراجعه کننده هاش کسی هست که مشکلی شبیه به تو داره او را به تو معرفی کنه بعد نظرش عوض شد و گفت بهتره خودم باهات بیام که فکر نکنی برام اهمیت نداری و به حال خودت رهات کردم
وقتی مامانم از دکتر درخواست کرد کسی را به ما معرفی کنه که شبیه من باشه او به خواسته مادرم احترام گذاشت و گفت مریضی دارم که هر چند وقت یه بار پیش من میاد، ازش اجازه می‌گیریم و اگه خواست شما را به هم معرفی میکنم و چند روز دیگه مژگان را به من معرفی کرد من از مژگان خوشم اومد اما مژگان شرایطش با من فرق داشت و نگران زندگیش بود از مژگان و دکتر خواستم محل زندگی و متأهل بودنشو به مامانم نگه تا بعداً خودمون حل کنیم چون مامان اگر می‌فهمید مژگان متاهله نمی‌پذیرفت من وارد زندگی او بشم که زندگیش خراب نشه
حرف آیدا را قطع کردم و گفتم ای ناقلا پس همون روز عاشق زنم شدی و تصمیم گرفتی به هر قیمتی او را از چنگ من در بیاری و مال خودت کنی.
گفت حالا برا تو که بد نشد یه زن سرد و بی احساس دادیو یه زن داغ و حشری گیرت اومد.
همینطور که رانندگی می‌کردم دست دور گردن شراره انداختمو و او را بوسیدمو گفتم خدایی اینا راست میگه و هر سه خندیدم
آیدا ادامه داد بعد از صحبت های من و مژگان در حضور پزشک مامانم داخل اومد و مژگان رو دید و چند لحظه خیلی کوتاه باهاش حرف زد و در نهایت با لبخندی تلخ گفت خیر از همدیگه ببینید و اتاق را ترک کرد و رفت در ضمن مامان الان دیگه می‌دونه شما همسر سابق مژگان بودید و به خاطر همین مسئله از هم جدا شدید
+لازم بود اینا به مامانت بگی؟
_آره چون وقتی تصمیم گرفت به عروسی شما بیاد احتمال زیادی داشت که اسم مژگان را اینجا می‌شنید و قاعدتاً شاخک هاش تیز میشد ببینه مژگان کیه و وقتی می‌فهمید همسر شما بوده ممکن بود ناخواسته دلیل واقعی جدایی شما را فاش می‌کرد که این برای همه ما خیلی بد میشد برا همین من زودتر گفتم که حواسش باشه آبرو ریزی نکنه
گفتم پس فکر همه جاشو کردی.
با غصه گفت به هر حال شرایط خاص ما و مشکلاتی که جامعه و خانواده های سنتی برا ما می‌تراشند کم نیست و ما همش باید مواظب باشیم اتفاقی برامون نیفته مثلاً همین الان یه مشکل که خیلی نگرانم کرده همین اومدن دایی به شماله او وقتی ببینه من ازدواج نمی‌کنم و به همسر سابق شما چسبیدم صددرصد به چیزهایی بو می‌بره و ممکنه غیرتی بشه و باهام برخورد کنه حتی اگه اینکارا نکنه بازم تو ذهنش مرا یه هرزه تصور می‌کنه و من اینا نمی‌خوام
گفتم حق با توئه و من اصلاً حواسم به این موضوع نبود او وقتی ببینه من و دخترش همچنان با همسر سابقم در رابطه ایم به احتمال زیاد واکنش نشون میده.
آیدا گفت اینطور که بوش میاد با اومدن دایی فکر کنم باید قطع رابطه کنیم.
شراره با خونسردی گفت نه نیاز به قطع رابطه نیست اینا به من بسپارید و اصلا نگران چیزی نباشید من خودم این مشکل رو حل می‌کنم
گفتیم چطوری
گفت خیلی راحت جریان واقعی جدا شدن تو و مژگان را براش میگم و آگاهش میکنم که رابطه من و تو با مژگان یه رابطه اجتماعی و عاطفیه و جای هیچ نگرانی نیست.
گفتم تو مطمئنی می‌تونه این موضوع رو هضم کنه و مشکلی به وجود نمیاره؟
خندید و گفت به ظاهر بابای من نگاه نکن بابای من همیشه اهل مطالعه بود و روشن فکر تر از این حرفاست اینا آیدا هم می‌دونه.
آیدا گفت من نظرم اینه وقتی بفهمه مژگان اون موقع که همسر شما بوده هیچ حسی به تو نداشته چه برسه به الان که از هم جدا شدید، راحت می‌تونه با رابطه شما کنار بیاد اما وقتی بفهمه خواهر زاده اش هم همجنس گراست و با مژگان همبستری می‌کنه خیلی زشت میشه.
شراره خیلی جدی گفت چرا زشت باشه مگر شما دست خودتونه و دلتون می‌خواسته اینطور باشید به هر حال شما هم آدمید و نیاز دارید مگر خود او تونست بعد فوت مادرم جلو نیازشو بگیره که از دیگران همچین انتظاری داشته باشه من با او حرف میزنم و آگاهش میکنم مطمئنم او شما را درک می‌کنه.
گفتم: بسیار خوب اگه حل میشه که جای نگرانی نیست پس خودت با پدرت این موضوع را حل کن.
به فرودگاه رسیدیم و آیدا را پیاده کردیم موقع خداحافظی باز ازش بخاطر تمام زحماتی که کشیده بود تشکر کردیم همدیگه رو بوسیدیم آیدا گفت منتظر دیدنتان در شمال هستم، و بعد از کلی ماچ مالی کردن با شراره از هم جدا شدن.
از فرودگاه به طرف شهر برمی گشتیم که رو به شراره پرسیدم عشقم برای روزای آینده چه برنامه ای بزاریم
_به نظرم چند روز دیگه پیش بستگانت بمونیم و بریم شمال سرخونه زندگی مون.
ولی من یه پیشنهاد دیگه دارم اصفهان جاهای دیدنی زیادی داره من میگم این چند روز که اینجاییم روزا بگردیم و شبا بریم پیش بستگانم بعد ده روز هم به سفر ماه عسل بریم بعد بریم خونه خودمون.
_اینکه خیلی خوبه ولی اینطوری به کار و کاسبی ات لطمه نمیخوره؟
+نه نگران نباش همه چی تحت کنترله ضمناً مژگان و آیدا هم هستند و میدونم در نبود من هوای فروشگاه رو دارند.
شراره به فکر فرو رفت و مدتی بعد گفت بردیا منم میخوام برگشتیم شمال مثل مژگان همپای تو کار کنم نمی‌خوام بشینم تو خونه و فقط خونه داری کنم
+کی گفته تو قراره تو خونه بمونی اتفاقاً در نظر داشتم برگشتیم شمال بهت بگم یه ورزش که مورد علاقت باشه انتخاب کن و به صورت دائم دنبال کن چون حفظ این بدن زیبا و اندامهای رو فرمت از هر چیزی برام مهمتره نمی‌خوام استیل زیبایی که داری به این زودی ها از نشاط و زیبایی بیفته.
با هیجان گفت وای خدا جون چه پیشنهادی دادی حتماً اینکارا می‌کنم
فاز شوخی گرفتمو گفتم مهمتر اینکه عضلات قوی داشته باشی و وقتی دراز کشیدم و گفتم بشین روش بتونی مدتها بدون خستگی رو کیرم بالا پایین کنی و من فقط تماشا کنم.
با اخم با مزه ای گفت بسه بی حیا می‌خوای همینجا تحریک بشم و کار دستت بدم؟
+چشامو خمار کردم و گفتم اووفففف دارم همین الان کس تنگ و صورتی ات را که مثل یه حلقه دور کیرم افتاده و داره به سرعت بالا و پایین میشه در ذهنم تداعی می‌کنم جاااااان آخ که چه حالی میده.
زد رو پام و با خنده داد کشید خیلی بی‌تربیتی بردیا.
خندیدم و گفتم چیه تحریک شدی؟
_آره خیس شدم باید قول بدی امشب با همین پوزیشن مرا بگایی.
تو چشمای خمارش نگاه کردم و گفتم چشم همسر سکسی و حشری من! بعد برای اینکه شهوت از سرش بپره موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم در مورد کار هم خیالت راحت بزار بابات بیاد شمال من برا هر دو تون برنامه دارم.
_چه برنامه ای؟ میشه بگی
+میخوام مدیریت فروشگاه را به پدرت بدم و تو را کمک دستش بزارم و خودم را کلاً از کار فروشگاه جدا کنم.
_بعد خودت که بیکار میشی برا خودت چه برنامه ای داری؟ +به زودی میفهمی فعلا نمی‌خوام ذهنت درگیر این موضوع بشه الان فقط میخوام به من برسی تا ماه عسل شیرینی برا هم بسازیم.
هرچی تو بگی من همه جوره در خدمتم.
+پس پیش بسوی گردش و تفریح.
غروب که برگشتیم برادرم تدارک میهمانی دیده بود و اون شب را خونه برادرم گذراندیم آخر شب باز مادرم کلید خونه پدری را به ما داد و خودشون خونه داداشم موندگار شدند موقع رفتن شراره به عمه گفت: عمه جان چند دقیقه وقت برا من داری؟
عمه گفت حتما و با ما همراه شد.
وارد ساختمان پدرم که شدیمو من درا بستم شراره جلوی عمه ایستاد و خم شد و دستای عمه را گرفت و شروع به بوسیدن کرد
عمه با تعجب گفت قربونت برم چکار می‌کنی و دستاش رو عقب کشید شراره ایستاد و عمه را بغل کرد و پیشونیش رو بوسید عمه هم او را بوسید و گفت خب حالا بگو ببینم چت شده اینقدر خودتو لوس میکنی
باز شراره عمه را بوسید و در حالی که بغض کرده بود گفت عمه جان ازت ممنونم که مرا بخشیدی و مثل یه مادر نگرانم بوده ای بعد بغضش ترکید و در حالی که اشک می‌ریخت گفت وقتی دیروز اومدی تمام خوبیها را با خودت اوردی وقتی کنارم ایستادی و دست رو شونم گذاشتی با تمام وجود حس کردم مادرم دست رو شونم گذاشته و انگار تمام دنیا را به من دادند گریه امانش نمیداد با این حال ادامه داد تو بعد مادرم همیشه مثل یه مادر خوب مراقبم بودی و فرقی بین من و بچه هات نزاشتی اما من نفهمیدم و خوبی‌هات رو فراموش کردم و قدر محبت تو را ندونستم امروز آیدا وقتی گفت که مرا بخشیدیو تمام این مدت نگران آینده و سرنوشتم بودی به خود اومدم و از خودم بدم اومد که چقدر دختر قدر نشناسی بودم و شما چقدر بزرگواری کردید که از بدی های من چشم پوشی کردیو به جشن عروسی دختر نا خلفت اومدی حالا حاضرم هر کاری انجام بدم تا اگر هنوز ذره ای ازم دلخوری برطرف بشه و مرا از ته دل ببخشی و اگه لایقم دونستی اجازه بدی از این به بعد مامان صدات کنم و تو هم مهر مادری را ازم دریغ نکنی.
اشک عمه هم در اومده بود گفت دختر قشنگم دیگه کافیه تو که نباید این روزا گریه کنی شراره کمی آرام شد عمه ادامه داد من همیشه تو را دوست داشتم و دارم و واقعا برام مثل یه دختر بودی و هستی حالا برو اشکاتو از صورت ماهت بشور و بیا بشین که باهات کار دارم.
چشم مامان جون.
شراره که رفت دستمال را برداشتم و به طرف عمه رفتم و در حالی که دستمال را به طرفش می گرفتم گفتم ببخشید اگه با حرفاش ناراحت شدی.
عمه دستمال را برداشت و در حالی که اشکاش رو پاک میکرد گفت نه پسرم، ناراحت نیستم اتفاقاً خیلی خوشحالم که دختر مهربونی مثل شراره دارم
شراره اومد و هر سه نشستیم عمه گفت آدما که سنشون بالا می‌ره هم پرتوقع میشن هم جوونا را درک نمی‌کنند البته شاید همه اینطور نباشند اما من اینطوری ام. من در مورد ازدواج تو و پسرم اشتباه می‌کردم و خواسته ام از روی خود خواهی بود و خواسته شما برام مهم نبود و همین باعث شد جو صمیمی خانوادم را خراب کنم و هر کدوم سر از یه جا در آوردید یه روز نگاه کردم دیدم تنها شدم و همه را از دور خودم پراکنده کردم پس من اشتباه کردم وقتی هم که طلاق گرفتی باز غرور بی‌جای من اجازه نداد بهت زنگ بزنمو تو را به خونه خودت دعوت کنم چون تو امانتی بودی که دست من سپرده شده بودی وقتی آیدا هم به دلایلی که حتماً خودت میدونی مرا تنها گذاشتو و با تو هم خونه شد دیگه تنهای تنها شدم اما از یه طرف خوشحال بودم که با هم هستید و هوای هما دارید منم از درد تنهایی خونه را فروختم و رفتم کرمانشاه به امید اینکه خواهرو برادرم اونجان و هوامو دارن راستش خوش خیال بودم و اونجا از تهران هم تنهاتر شدم اما چاره ای نبود باید با شرایط می ساختم و زندگی میکردم.
دیگه با کسی کاری نداشتم و داشتم زندگیمو می‌کردم که یه شب آیدا اومد پیشم و گفت داداشم قرار بوده تو را به اون پسر عموی خدا نشناسم بده. اون شب حالم خیلی بد شد و همش چهره ناراحت مادر خدابیامرزت جلو چشام بود که انگار باهام حرف میزد و می‌گفت من دخترمو به تو سپردم ترس و هراس وجودمو فرا گرفته بود و داشتم دیوونه میشدم و فقط خدا خدا می‌کردم پیدات بشه تا باز ببرمت پیش خودم و از دست بابات نجاتت بدم تا روزی که دوباره ازدواج کنی و سر و سامان بگیری.
اون روزایی که هیچ خبری ازت نبود همش نگران بودم نکنه بلایی سرت اومده باشه و هیچ رقم نمی تونستم خودمو ببخشم تا اینکه آیدا خبر داد که تو پیدا شدی و عاشق سینه چاکی داری که قراره باش ازدواج کنی.
وقتی جریان را پرسیدم گفت دایی که تحت تاثیر یه جمله این آقا متحول شده خودش تو را از دست پسر عموم فراری داده و بعد مدتی به سوی عشقت روانت کرده چند روز بعد هم گفت با دایی و شراره اومدیم اصفهان و داریم تدارک عروسی می‌بینیم ازش پرسیدم حالا واقعا دایی عوض شده گفت آره رفتارش خیلی عوض شده و داره مثل یه پدر واقعی با شراره و من رفتار می‌کنه منم اون کینه قدیمی رو که از بابات داشتم انداختم دور و با خودم گفتم باید هر چه زودتر به دیدن این پدر و دختر بیام و تو عروسی شما شرکت کنم.
حرفای عمه که تمام شد گفتم عمه جان منم ازتون ممنونم که همیشه به فکر شراره بودی و هستی و بخاطر اینکه به جشن عروسی ما اومدی واقعا سپاسگزارم
خواهش میکنم من کاری نکردم بعد مکثی کرد و ادامه داد دیشب خواستم چیزی بت بگم اما شرایطش نبود
گفتم خب امشب بگید من سراپا گوشم
گفت من امانت دار خوبی در مورد شراره نبودم اما تو مثل من نباش و از شراره مثل جانت مراقبت کن.
من اومدم حرفی بزنم که شراره گفت مامان این چه حرفیه شما همه کار برای من کردید و سالها برام زحمت کشیدی من واقعا ازت ممنونم و دلم میخواد تا عمر دارم جبران کنم
گفتم عمه جون شراره راست میگه شما در حق او مادری رو تمام کردی و منم قول میدم به اندازه جونم دوستش داشته باشم.
عمه در حالیکه از جاش بلند میشد گفت دیگه من برم تا شما هم بخوابید
شراره گفت مامان جون بازم بابت همه چی ازت ممنونم و یه خواهش دیگه هم ازت دارم دلم میخواد دخترات را فراموش نکنی و هر چند یه بار بمون سر بزنی.
_باشه بهتون سر میزنم به شرط اینکه اول شما بیایید.
گفتم اتفاقاً ما تصمیم داریم از این جا که راه افتادیم چند روزی بریم مسافرت بعد بریم رشت حالا که اینطور گفتید برای ماه عسل می‌آییم طرف غرب و حتماً چند روزی مزاحم
شما می‌شیم
شراره هیجان زده پرسید واقعا؟
+آره چی از این بهتر
_آخ جون پس ماه عسل خیلی خوبی میشه.

یه هفته بعد از عروسی، با اینکه دل کندن از بستگان سخت بود اما رفتنی بودیم و باید می‌رفتیم از آنها خداحافظی کردیم و سفر خود را به سمت غرب کشور آغاز کردیم چهار روز بعد به کرمانشاه رسیدیم و به خونه عمه رفتیم که از دیدار مجدد ما بسیار خوشحال شد
روز بعد به شراره گفتم یادمه گفته بودی خواستگارت هشت میلیون پول به بابات داد درسته؟
گفت آره؛ چطور!؟
یه چک روز به مبلغ ۱۰ملیون نوشتم و گفتم پاشو بریم مغازش
گفت من پاما اونجا نمیزارم
گفتم نترس او الان دیگه جرات نمیکنه به تو چپ نگاه کنه
وارد مغازه یارو شدم و جلو رفتم طرف پشت میزش نشسته بود فکر کرد مشتریم بلند شد و ایستاد بی مقدمه پرسیدم خانم شراره امیری را می‌شناسی
نگاه حیرت انگیزی به من کرد و گفت چطور؟
گفتم ازش پیغام مهمی برات آوردم.
ترسیده بود و به تته پته افتاد
گفتم نترس من شوهرشم بعد چک را در آوردم و جلو صورتش گرفتم و گفتم مبلغ این چک خیلی بیشتر از پولی بود که برای خریدن او به پدرش داده بودی
با من من کردن گفت ولی من نمی‌خواستم او را بخرم میخواستم همسرم بشه.
+به زور؟
_چرا به زور، کی همچین حرفی زده.
شراره وارد مغازه شد و بلند گفت من گفتم ! مگر توی حروم زاده تمام تلاشت رو نکردی اول با قلدری بعد هم با پولت مرا به چنگ بیاری پس لااقل مرد باش و زیرش نزن
+شنیدی عوضی؟ اما برو خدا رو شکر کن مجبورم بخاطر سن و سالت کوتاه بیام وگرنه استخونات رو می شکستم فقط زودتر بگو این چک بیشتر از پول تو هست یا نه.
بله بیشتره
پس بگیر که پدر زن من مدیون تو نباشه و اگه بشنوم جایی گفتی او پولت را بالا کشیده و نداده برات خیلی بد میشه چون میام و خودت و مغازت را با هم آتش میزنم
یارو چک را که گرفت گفت باشه هر چی شما بگی
شراره گفت بد نیست کمی هم آدم باشی؛ قرار نیست تا چشمت به یه آدم بی کس و کار و بی پناه افتاد فکر سواستفاده باشی.
سرش داد زدم شنیدی چی گفت؟
_باشه چشم.
از مغازه بیرون زدیم سوار ماشین که شدیم یارو هنوز از پشت میز تکون نخورده بود گویی از ترس خودش رو خراب کرده بود حرکت که کردم زدم زیر خنده شراره هم خندید و گفت خوشم اومد خوب حالشو گرفتی بعد ازم تشکر کرد و گفت بابت کاری که برا بابام کردی واقعا ممنونم (حالا ممکنه بعضی ها بگن این دیگه زیادی فردین بازیه یا فیلم هندی و از این جور حرفها اما من اعتقاد دارم وقتی کسی برات مهم و با ارزشه هر کاری بتونی براش انجام میدی،بگذریم)
شب خونه عمه بودیم شام خوردیم و دور هم نشسته بودیم حرف می‌زدیم که عمه پرسید ببینم قراره برادرم بیاد شمال پیش شما زندگی کنه؟
+آره آخه او که غیر از شراره و من کسی رو نداره پس لزومی نداره تنها تو تهران بمونه، ازش خواستیم بیاد شمال که دور هم باشیم
_در عوض تهران کار می‌کنه بیاد شمال بیکار و علاف میشه
+نه اصلا اینطور نیست من تصمیم دارم مسئولیت فروشگاه را به او و شراره بدمو خودم شغل دیگه ای دست بگیرم
شراره گفت مامان تو هم که اینجا تنهایی بهتر نیست جمع کنی بیایی شمال زندگی کنی؟ هر چی نباشه دو تا دختر اونجا داری؟
_اتفاقاً از روزی که اومدم عروسی شما و برگشتم فکرم درگیر همینه ولی هنوز به نتیجه نرسیدم.
شراره رو به من گفت روزی که بستگانت را دیدم که چه صمیمانه دور هم جمع میشن و چه با صفا زندگی می کنند حسرت خوردم و گفتم خدایا میشه یه روزی من و عزیزانم هم باز دوباره اینطوری دور هم جمع بشیم و صفا کنیم حالا اگه مامان جون تصمیم بگیره بیاد شمال من به آرزوم می‌رسمو دوباره همه دور هم جمع میشیم
عمه تحت تاثیر قرار گرفت و گفت باشه عزیزم فعلا شما برید سر خونه زندگی تون بعد در یه فرصت مناسب میام یه مدت پیشتون می‌مونم اگه دیدم از محیط و آب و هوای اونجا خوشم اومد یه خونه میخرمو برمی‌گردم اسباب اثاثیم رو بار می‌کنم میام ساکن شمال می‌شم
گفتم شما کافیه اراده کنی رشت ساکن بشی خودم بهترین خونه را برات می‌خرم
_چطور مگه تو این کار سر رشته داری؟
+راستش از شما چه پنهون علاقه زیادی به ساخت و ساز دارم و همین باعث شده هر از گاهی تو بنگاه‌ها سرک بکشم و چیزهایی یاد بگیرم
+پس چرا دنبال علاقت نرفتی؟
_بخاطر شرایط مالی و دست تنهایی اما الان که برادر تون قراره بیاد و فروشگاه را به ایشون بسپارم دیگه دست تنها نیستم اما هنوز مشکل مالیم سر جاشه
چقدر پول میخواد؟
خیلی، حدود پنج شش میلیاردی می‌خواد که یه زمین خوب بخرم و یه چند واحدی توش بسازم.
پس الان برنامت چیه
یه مقدار پس‌انداز دارم یه مقدار هم آیدا خانم داره دو روز پیش تلفنی باش صحبت کردم و قراره با هم شرکت پخش مواد غذایی بزنیم
عمه گفت اینم خوبه اما اگه بتونی دنبال علاقت بری و ساخت و ساز کنی خیلی بهتره بعد بلند شد رفت و وقتی برگشت یه دفترچه بانکی به شراره داد که به اسمش بود و مبلغ ۵۰۰ میلیون موجودی داشت.
شراره با تعجب گفت مامان این چیه؟
_دفترچه حسابه
_می‌دونم ولی چرا این همه پول به اسم من توشه.
_عزیزم هر دختری از مادرش انتظار داره.
_ولی باور کن من همچین انتظاری ندارم.
_تو هم که نداشته باشی بازم من وظیفه دارم بدم مگه غیر از اینه که مامانا وقتی دختر شوهر میدن باید جهیزیه بدن این پول بخاطر اینه که برا خودت جهیزیه بخری یا شاید دلت بخواد بدی شوهرت تو کار و کاسبی ازش استفاده کنه به هر حال این هدیه یه مادره به دخترش.
_ولی آخه هدیه به این بزرگی؟ نه این خیلی زیاده من نمیتونم قبول کنم
عمه با اخم گفت مگه با خودته من این حساب رو دو روز قبل عروسی تون برات باز کردم و می‌خواستم همونجا به عنوان کادو عروسی بدم اما احساس کردم فخر فروشی میشه گذاشتم وقتی اومدید اینجا بدم.
من گفتم عمه جان شراره درست میگه ما همینطوری شرمنده شما هستیم تو را خدا بیش از این ما را شرمنده خودتون نکنید
_خدا نکنه این چه حرفیه شما هم جای پسرمی
شراره خواست حرفی بزنه که نگذاشت و گفت: شما چرا اینقدر چونه می‌زنید هر چی باشه شما اول زندگی تونه و به پول و پله بیشتر احتیاج دارید تا من که عمری ازم گذشته آفتاب لب بومم
شراره حرف عمه را قطع کرد و گفت اِا؛ مامان این چه حرفیه زبونتو گاز بگیر شما ماشاالله هنوز جوونی و سالهای سال باید سایتون بالا سر ما باشه.
قربونت دخترم اما نگران نباش من خیلی بیشتر از چیزی که تا آخر عمر احتیاجم بشه دارم تازه حق پسر و دخترمو از ارث پدری شون دادم و این پول که به تو دادم از حق خودمه،
شراره باز از عمه تشکر کرد و به من گفت این روزها خدا مرتب داره به من حال میده انگار هرچی تو این سالها ازش طلبکار بودم گذاشته بوده یه جا بده
خندیدم و گفتم احتمالا خدا هم از سورپرایز کردن بنده هاش خوشش میاد
عمه از جاش بلند شد و رفت و با یه صندوقچه برگشت و گفت سورپرایز واقعی اینجاست بعد صندوقچه را به شراره داد و گفت باز کن.
شراره صندوقچه را باز کرد و همزمان پرسید مامان جریان این صندوقچه چیه؟
_اینا دار و ندار مادر مرحومته که روزهای آخر عمرش به من سپرد تا وقتی بزرگ شدی به تو بدم
شراره با حیرت گفت چه جالب من هیچوقت فکر نمی‌کردم از مادرم چیزی مونده باشه بعد آلبوم عکسی را از رو محتویات صندوقچه برداشت و باز کرد توش پر بود از عکسهای دوران کودکی که یا تنها یا با پدر مادرش گرفته بود با ذوق و شوق وصف ناپذیری اونا را به من نشون دادو از خاطراتش برام گفت بعد پاکت نامه ای را برداشت و باز کرد که توش یه برگ کاغذ شبیه نامه بود عمه گفت این وصیتنامه مادرته روزهای آخر برات نوشت
شراره شروع به خوندن کرد و با خوندن اون متقلب شدو برای تک تک کلماتش اشک ریخت وقتی تمام شد عمه او را در آغوش گرفتو دلداری داد
شراره باز دست داخل صندوقچه برد و اینبار دو تا دفترچه بانکی بیرون آورد یکی به اسم مادر شراره ۷۰ میلیون و یکی به اسم خود شراره ۱۰۰میلیون موجودی داشت آخرین واریزی هر دو حدود ۱۴سال پیش (تیر ماه ۸۳ دو ماه قبل از فوت مادرش) هر دو سپرده کوتاه مدت عمه گفت مادر مرحومت چیز پنهونی از من نداشت تا جایی که یادمه پول این دفترچه ها رو از در آمد پدرت پس انداز میکرد
باز شراره دست داخل صندوقچه برد و اینبار بقچه سبز رنگی بیرون آورد و باز کرد حدود صد برگ کاغذ شبیه هم توش چیده شده بود و یه سند منگوله دار.
قبل اینکه شراره چیزی بپرسه عمه گفت مامانت زن آینده نگری بود او با ارثیه ای که از پدرش بهش رسیده بود بجای ریخت و پاش الکی تعدادی سهام خرید اینها اوراق سهامند که فکر کنم امروز سه چهار میلیاردی ارزش داشته باشن و این یکی هم سند مالکیت یه قطعه زمین تجاری وسط همین شهره که باز از پدر بزرگت به مادرت رسیده بود آخه پدر بزرگت سرمایه دار بزرگی بود
شراره با تعجب به عمه نگاه کردو گفت واقعا؟ من خبر نداشتم.
عمه گفت نمی‌بینی خاله و دایی هات همه وضعشون توپه اینا همه از مال و اموال پدر بزرگت به نون و نوا رسیدند.
شراره گفت پس اینطور اتفاقاً اون بار که با بابام تو کرمانشاه در بدر بودیم یه بار خاله بهم گفت که از پدر بزرگت ارث بزرگی گیر مامانت اومد ولی فکر کنم یه مقدار خرج مریضی اش شد و مابقی رو هم به احتمال زیاد بابات نفله کرد.
شراره باز دست داخل صندوقچه برد و اینبار صندوقچه کوچکی بیرون آورد که شبیه صندوقچه جواهرات بودو وقتی باز کرد عمه گفت اینها زیور آلاتی بود که مادرت وقتی هنوز مریض نشده بود استفاده میکرد شراره قطعات طلا را بیرون آورد حلقه ازدواج، یه گردنبند بزرگ جواهر نشان دو جفت گوشواره چند قطعه انگشتر تعدادی النگو و دستبند، یه دونه سینه ریز و تعدادی سکه طلا.
شراره تک تک اونا را بو کشید و باز نم نم اشک ریخت
آخرین چیزی که شراره از صندوقچه بیرون اورد یه کیسه پلاستیک مشکی رنگ بود که وقتی باز کرد پر بود از دلار بسته بندی شده.
عمه گفت با این دلارها قرار بود مادرتو برای درمان بیماریش به خارج بفرستیم که دیگه عمرش کفاف ندادو و از دنیا رفت.
شراره حیرت زده به چیزهایی که از صندوقچه بیرون اومده بود نگاه میکردو بعد مدتی گفت باورم نمیشه اینها همه مال من باشه مثل اینکه خدا به من گنج داده نکنه دارم خواب می‌بینم
عمه گفت نه عزیزم خواب نیست اما ازم ناراحت نباش که چرا زودتر اینا را رو نکردم چون می ترسیدم بابات گول اون زن هرزش را بخوره و اینا رو هم از چنگ تو در بیارن.
گفت نه مامان ناراحت نیستم و اتفاقا کار خوبی کردی چون اگه زودتر به دستم می‌رسید تا حالا از دست داده بودم و اگه بابام نگرفته بود شوهر سابقم بالا کشیده بود و یه آبم روش فقط برام عجیبه چطور شد تو این مدت بابام نتونست از تو بگیره
عمه خندید و گفت او به جز دلارها و طلاهای مادرت از وجود بقیه بیخبر بود مامانت زمانی که ارثیه پدرش رو گرفت بابات تو شرکت ما با در آمد خوبی کار می‌کردو وظایف مهمی داشت مامانت نخواست چیزی به او بگه تا بابات انگیزه کار کردن تو شرکت رو از دست نده و با دلگرمی به کارش ادامه بده بابات چند سال بعد از فوت مادرت یه بار ازم پرسید طلاهای زنم چی شد من که می‌دونستم اگه بگم دست منه میخواد بگیره ببره بده دست اون عفریته با عصبانیت گفتم من چه میدونم شاید با زنت اونا رو هم خاک کردی برو بگرد پیداش کن او هم دیگه پیگیر نشد البته اون روزا تو شرکت ما همه کاره بود و این پولها براش پول خرد حساب میشد
شراره دست به آسمان برد و گفت خدا یا بابت همه چی ازت ممنونم بابت پدرم که متحول شد بابت شوهر خوبی که نصیبم کردی بابت ثروتی که امشب بهم دادی بابت مادری که همه جوره به فکر من بوده و بابت مامانی که الان دارم فقط یه خواهش ازت دارم لطفاً روح پاک مادر مهربونم رو که تا این حد فکر من بوده در آرامش ابدی قرار بده، بعد به عمه نگاه کردو گفت مامان شما امانت دار خوبی هستی که این همه سال به خوبی از امانت مادرم نگهداری کردی تا امروز به دستم برسونی واقعا ازت سپاسگزارم بعد روبه من کرد و گفت بردیا جان حالا با این همه پول و مال و اموال چکار کنیم؟
گفتم معلومه دیگه اینها سرمایه یه عمر زندگی مادر مرحومته که به تو رسیده پس باید برا خودت نگهش داری و طوری ازش استفاده کنی که روح اون مرحوم هم ازت شاد بشه
گفت من تصمیم گرفتم آنچه امشب از آن من شد به جز آلبوم عکس و طلاهای مادرم که میخوام یادگاری نگهش دارم مابقی را به تو بدم تا برای سرمایه گذاری در ساخت و سازه استفاده کنی.
+فدات بشم که اینقدر مهربونی و به من لطف داری. اما باز می‌گم این پس انداز یه عمر یه مادره که آرزو داشته سرمایه زندگی دخترش باشه، من راضی نیستم تو اونا رو به من ببخشی
_عزیزم این چه حرفیه مگر من و تو داریم وقتی مقدر بوده این اموال زمانی به دستم برسه که تو برای پیشرفت در زندگی مون نیاز به پول داری یعنی اینکه هم خدا و هم مادر مرحومم می‌خوان در این راه هزینه کنم.
+فعلا که هنوز ساخت و ساز رو شروع نکردم من دوست دارم با تلاش خودم به اهدافم برسم پس بزار یه مقدار دیگه پس انداز کنم زمانی که خواستم ساخت و ساز رو شروع کنم اونوقت سرمایه تو را هم وارد کار میکنم و یه قرارداد قانونی می‌نویسیم و تو شریکم میشی.
ناراحت شدو گفت طوری حرف میزنی انگار من غریبه ام که میخوای قرارداد بنویسی هر چی من دارم مال خودت بدون و بردارو بی دغدغه هدفت رو دنبال کن.
خندیدم و گفتم نمی‌ترسی مثل شوهر سابقت بالا بکشمو یه آبم روش
_خجالت بکش تو خودت رو با اون عوضی مقایسه می‌کنی روزی که من یه دختر بی‌کس، بی پول و بی اعتبار بودم تو بدون هیچ توقعی مرا شریک زندگیت کردی و هر چی داشتی به پام ریختی و حتی فکر آبروی پدرم بودی که بدهیش رو بدی و براش کار آبرومند در نظر گرفتی برعکس شوهر سابقم وقتی عاشقم شد که من در ناز و نعمت خونه عمه ام زندگی می کردم و او از وضعیتم خبر نداشت حتی زمان عقد هم با اینکه من پیش بابامو نامادری بودم هنوز نمی‌دونست چی به چیه اما وقتی فهمید هیچی ندارم ساز مخالفت رو بنا کرد و گفت ازدواج ما اشتباه بود بعد هم خیلی راحت بهم خیانت کرد اما خدا رو شکر که خیلی زود ذات خودشو نشون داد و وجود کثیفش از زندگیم پاک شد.اما حالا من که یه شبه پولدار شدم چطور میتونم اون همه محبت تو را فراموش کنم؟ نه عزیزم من همون شراره ام که تو بی هیچ شرط و شروطی به همسری پذیرفتی و بهم شخصیت و اعتبار بخشیدی پس از امروز تو صاحب اختیار همه اینایی.
دستمو دور گردنش انداختمو یه بوسه دلچسب رو گونش گذاشتمو گفتم ببین شراره می‌خوام اینا بدونی چیزی که برا من مهمه وجود نازنین و ارزشمند خودته دلم میخواد باور کنی من دیوانه خودتم و واقعا هیچ چیز جز عشق پاکت از تو درخواست نمیکنم پس خودتو عشقه که یه دنیا ارزش داره و این را هم بدون من همین که تو رو دارم خدا را روزی هزار بار شاکرم و در کنار تو به تمام آرزوهام می‌رسم.
_همه اینا را که گفتی می‌دونم اما همین که گفتم از فکر شرکت پخش بیا بیرون باید در اولین فرصت ساخت و ساز رو شروع کنی.
+مثل اینکه تو کوتاه بیا نیستی باشه عزیزم بعداً در این مورد حرف میزنیم.
دو روز دیگه کرمانشاه موندیمو هر دو روز به اتفاق عمه به گشت و گذار و تفریح به بیستون و طاق بستان رفتیم که از خاطره انگیز ترین روزهای ماه عسل برامون شد از عمه خداحافظی کردیمو به ادامه سفر پرداختیم اما تا به رشت برسیم سه روز طول کشید که همه لحظه هاش پر بود از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی.
روز آخر جلوی خونه که رسیدیم نزدیک غروب بود مژگان و آیدا با شوقی وصف ناپذیر منتظر رسیدن ما بودند پیاده که شدیم ما را در آغوش کشیدندو غرق بوسه کردند
وارد ساختمان شدیم و داشتیم می‌رفتیم واحد پایین که آیدا گفت بریم بالا
گفتم آیدا جان اونجا که امکانات نداره
_حالا شما بیایید
وارد طبقه بالا شدیم و از چیزی که می‌دیدم دهانم باز ماند شیکترین، بهترین و کاملترین امکانات و ملزومات زندگی هر کدام در جای مناسب خودش، چندین گلدان با گل‌های تزئینی که هر کدام با سلیقه خاصی چیده شده بودند همراه با نورافشانی چراغ های تزئینی چشمک زن در گوشه و کنار، ما را حیرت زده کرد.
شراره ذوق زده شده بود اما من ناراحت شدم و به آیدا و مژگان گفتم چرا اینکارا کردید چرا همش دارید مرا شرمنده و مدیون خودتون می‌کنید
آیدا مثل همیشه با آرامش خندید و گفت به داییم گفتم این آقا اخلاق درست حسابی نداره ها نمی‌دونم چرا دختر نازنینش رو برداشت دو دستی داد به این.
شراره گفت آیدا جون بردیا حق داره ترش کنه آخه شما بیش از حد ما را شرمنده کردید
مژگان گفت اولاً عروس نو جهاز نو؛ بعد مکث کرد و به آیدا نگاه کرد که یعنی دومیشا تو بگو
آیدا رو به شراره گفت در ثانی من تو خرید این جهیزیه فقط نظر دادم و بعد هم به کمک مژگان جون چیدم که امیدوارم باب میل تون باشه.
پرسیدم پس پول این همه وسیله را کی داده؟
آیدا گفت معلومه دیگه جهیزیه رو خانواده عروس میدن
تعجب کردم و گفتم آقای امیری پولش کجا بود
شراره گفت حتماً قسطی خریده تا بعداً پولش رو بده، درسته؟
آیدا گفت آره همینطوره
اخمام باز شد و گفتم خب اینا زودتر بگو حالا خیالم راحت شد و خودم سر موقع اقساطش رو پرداخت می‌کنم
در همین موقع پدر شراره تماس گرفت بعد احوالپرسی گفتم عمو جان منو شراره دلمون خیلی برات تنگ شده پس زودتر بیا دیگه
_منم دلم برا شما و دختر یکی یه دونم تنگ شده فردا تسویه می‌کنم و میام پیشتون
+تشریف بیارید قدمت رو چشم در ضمن عمو جان بابت خرید این همه وسیله خوشگل و با کیفیت ازتون ممنونم دستتون درد نکنه، حسابی ما را سورپرایز کردی
_من که کاری نکردم تشکر واقعی را از دخترم بکن که پولش رو داده.
شراره گوشیا گرفت و بعد سلام علیک گفت بابا جون مگه قرار نبود این موضوع فقط بین ما بمونه
صدای باباش رو شنیدم که گفت دخترم بیشتر از این خجالتم نده من همیشه شرمنده تو هستم که دیر متوجه شدم خدا چه فرشته نازنینی به من داده و در تمام این مدت نتونستم برات کاری کنم حالا چرا باید کاری که نکردم به اسم خودم تمام کنم
اشک های شراره جاری شد و گفت دیگه حق نداری اینطوری در مورد خودت حرف بزنی تو از نظر من بهترین بابای دنیایی یه دختر از باباش چه انتظاری داره جز مهرو محبت پدری؟!تو همون روز که نگاهت به زندگی تغییر کرد و مرا از کرمانشاه فراری دادی و بعد کمکم کردی به عشقم برسم پدری را در حقم تمام کردی و من هیچوقت این محبتت رو فراموش نمی‌کنم
باباش گفت بزرگی به سن و سال نیست به منش آدمه و این بزرگواری تو را نشون میده که مرا بخشیدی اما من وقتی پولی نداده بودم نمیتونستم بگم من خریدم.
شراره گفت اتفاقا تو خبر نداری جهیزیه من از در آمد خودت خریداری شده سالها پیش که مامان زنده بود از در آمد تو پس انداز میکرد که تو دو تا دفترچه بانکی پیش عمه بود و الان به دستم رسیده اگه باور نمیکنی وقتی اومدی دفترچه ها رو نشونت میدم تا ببینی دروغ نمیگم.
دهنم از تعجب باز مونده بود شراره حسابی غافلگیرم کرده بود تازه فهمیده بودم تمام این وسایل به درخواست او و پول خودش خریداری شده وقتی تماس رو قطع کرد گریش بند اومده بود گفتم تو هم خیلی ناقلایی ها، اصلأ فکرشو نمیکردم کار تو باشه فقط بگو چطوری همه اینا را با بابات هماهنگ کردی و کی رفتی پولا براش جابجا کردی که من نفهمیدم
خندید و گفت خودت چی فکر میکنی
+نمی‌دونم چی بگم خودت بگو
_هماهنگ کردنش که کاری نداشت اون شب که عمه صندوقچه رو به من داد و من پولدار شدم تصمیم گرفتم سورپرایزت کنم صبح هنوز تو خواب بودی با عمه مشورت کردم و گفتم می‌خوام بابامو بفرستم رشت تا برام جهیزیه بخره اما نمی‌خوام بردیا چیزی از این موضوع بفهمه تا وقتی رفتیم خونه سورپرایز بشه عمه از فکرم خوشش اومد و تشویقم کرد به بابام زنگ زدم و ازش خواستم بیاد رشت و به کمک آیدا برام یه جهیزیه کامل بخره بنده خدا با شرمندگی گفت دخترم خودت که از اوضاع مالی من خبر داری آخه چطوری؟ قربون صدقش رفتم و گفتم تو تا بری رشت پول تو حسابته (البته اینا عمه که کنارم ایستاده بود گفت بگم) بابام گفت دخترم تو پولت کجا بود گفتم حالا تو برو این کارا انجام بده بعداً همه چی رو مفصل برات میگم و بالاخره یه شماره حساب ازش گرفتم بعد تو بیدار شدی و تصمیم گرفتیم هر سه بریم بیستون وقتی هنوز تو شهر بودیم من گفتم ماشین خیلی کثیف شده و تو گفتی الان می‌برم کارواش عمه گفت ما را تو بازار پیاده کن کارت که تمام شد زنگ بزن و تو این فرصت ما رفتیم بانک. کارمنده زد تو سیستمو گفت حساب خودت از ۱۰۰ میلیون با سود این ۱۴سال حدود ۳۲۰ میلیون شده، چون به اسم خودته میتونی برداشت کنی و حساب ۷۰میلیون مادرت ۲۳۰میلیون شده که چون میگی فوت کرده باید برگه انحصار وراثت داشته باشی تا بتونی برداشت کنی گفتم فعلا با اون کار ندارم بعد به پیشنهاد عمه ۱۵۰ میلیون از حساب خودم برا بابام جابجا کردم بابام بلافاصله زنگ زدو گفت دختر تو یه دفعه این همه پول از کجا آوردی نکنه شوهرت رو تو خرج انداخته باشی؟ گفتم نه بابا نگران نباش او اصلاً نباید از خرید جهیزیه خبردار بشه تا برسیم خونه و غافلگیر بشه. در ضمن هیچوقت نگو من این پولا به شما دادم بزار همه فکر کنند تو برام جهیزیه خریدی.گفت من که از کارات سر در نمیارم، نکنه عمه رو تو رودربایستی انداختی و ازش پول قرض کردی؟هیچ میدونی من با ندونم کاری چقدر به عمه و بچه هاش لطمه زدم، من تا عمر دارم به اونا مدیونم تو دیگه بیشتر مدیونم نکن گفتم میدونم بابا، عمه همیشه هوای مرا داشته و داره اما باور کن این پول مال خودمه که برات فرستادم فقط حوصله کن تا وقتی هر دو رفتیم شمال در مورد گنجی که سالها پیش مامان به عمه سپرده بوده و الان دستم رسیده با هم صحبت کنیم. بابا با تعجب پرسید از چی حرف میزنی که عمه گوشی رو گرفتو گفت داداش تازگیا زیادی حساس شدیا نگران چیزی نباشو برو کاری که دخترت ازت خواسته انجام بده و بابام دیگه رو حرف عمه حرفی نزد.
آیدا پرسید جریان گنج چی بود؟
_داستان گنج مفصله بابام که اومد یه شب دعوتتون می‌کنم همه دور هم باشیدو ببینید مادرم چکارا که برام نکرده.
_اکی
مژگان گفت حالا اگه ممکنه از مسائل حاشیه بیایید بیرون و اجازه بدید تا زودتر جشن را شروع کنیم.
با تعجب پرسیدم جشن؟چه جشنی؟
_انگار فراموش کردی گفته بودم دوست دارم وقتی ازدواج کردی و برگشتی براتون جشن بگیرم و برقصم من کلی برا امشب خودمو آماده کردم.
+دمت گرم عزیزم من عاشق جشنم اونم جشنی که تو برام گرفته باشی اما اگه اجازه بدی قبلش من و شراره یه دوش سریع بگیریم
با شراره لخت وارد حمام شدیم زیر آب بدن همدیگه را که در آغوش کشیدیمو مثل همیشه تحریک شدیم اما مژگان منتظر بودو فرصتی برای سکس نداشتیم محکم به خودم فشارش دادمو گفتم شب‌های پیش که بخاطر پریودت سکس نداشتیم الان هم بخاطر اینکه مهمون داریم باید یکی دو ساعت تحمل کنم اما بعد رفتن مهمونا شب سختی رو در پیش داری از همین حالا به فکر خودت باشو زدم زیر خنده.
شراره کیرمو فشار داد و گفت ببینم امشب کی زودتر کم میاره من یا تو
داشتیم تو اتاق لباس می‌پوشیدم که مژگان از پشت در گفت آقا داماد لطفاً شما کت و شلوار دامادی بپوش ، عروس خانم لطفاً شما هم لباس حریر سفید رنگی را که تو کمدت آویزونه بپوش.
شراره لباس حریر رو از کمد بیرون آورد و به تن کرد و مثل عروس شد و گفت این لباس رو یادت میاد؟
گفتم چطور میتونم اون روزا فراموش کنم که قرار بود با این لباس عروسم بشی و تا نزدیک محضر اومدی و برگشتی و رفتی و شش ماه ازت خبری نشد
شراره در حالیکه گردنبند جواهر نشان مادرش رو به گردن می آویخت گفت راستش حالا که فکرشو می‌کنم با قهر کردن و رفتنم چیزهایی بدست آوردم که ارزشش رو داشت یکیش عروسی مفصل بود که برام گرفتی و همه بزرگترها حضور داشتند
لپش رو گاز گرفتمو وقتی آخش در اومد با خنده گفتم همون پارسال میگفتی من عروسی مفصل می‌خوام و شش ماه مرا دنبال خودت نمی‌کشیدی
خندید و گفت مزش به همین بود که دنبالم بیایی
گفتم حیف که به خودم قول دادم با کونت کار نداشته باشم وگرنه مزه ای بت می چشوندم که هر مزه‌ای برات بی‌مزه بشه.
یه جوری که می‌خواست حرص در بیاره گفت آخی بمیرم برات خیلی دلت کونمو می‌خواد
از رو لباس حریر گردی کونشو محکم چنگ انداختم و گفتم دیگه داری کاری میکنی امشب عهد شکنی کنم کونتو بترکونم
آخی گفت و به التماس افتاد تا کونشو ول کردم نفس راحتی کشید و با خنده گفت من دیگه غلط بکنم حرف از کون پیش تو بزنم تو اصلا جنبه شوخی در این مورد نداری.
هر دو در حالیکه می‌خندیدم از اتاق بیرون رفتیم. آیدا و مژگان حسابی خوشگل کرده بودن و منتظر ما بودند که با دیدن ما کف زدن و صوت و هورا کشیدند و بعد ما را بر روی مبل دو نفره نشاندن و آهنگ شادی با صدای شراره (خواننده) که میخونه «بدو بدو بگو عروس و دوماد دارن میان» را پلی کند و مشغول رقصیدن شدن مدتی بعد رقص تو کمر شراره افتاد و او هم بلند شد و مرا هم بلند کرد و چهار نفری مشغول رقصیدن شدیم و بعد با چند تا آهنگ دیگه رقصیدیم تا اینکه خسته شدیم و نشستیم اما مژگان همچنان با آهنگ های شادی که آماده کرده بود خستگی ناپذیر می‌رقصید.
بلند شدم آهنگ رو قطع کردم و به سمتش رفتم تن خستش رو بغل کردمو گفتم تو فوق العاده ای بابت تمام خوبیهات ازت ممنونم و بوسیدمش.
شراره هم مژگان رو بغل کرد و بوسید و خسته نباشید گفت و بش شاباش داد
بعد شام (دستپخت آیدا و مژگان) آیدا به شراره گفت یه خبر توپ برات دارم
شراره گفت پس تا دلم آب نشده زودتر بگو.
_داداش ارشیا با یه دختر ایرانی تو دانشگاه مونیخ آشنا شده و ازدواج کرده و به زودی به ایران میاد تا تابستان رو پیش ما باشن
شراره که حسابی خوشحال شده بود با هیجان گفت وای که چقدر دلم برا داداشی و اون زمان که دور هم زندگی می‌کردیم تنگ شده ولی افسوس که بی معرفت یهویی رفت و ما را بی خبر گذاشت اما الان خوشحالم که بعد این همه وقت دوباره قراره ببینمش. حالا بگو ببینم از کی باش رابطه داری
_ چند ماه پیش برا اولین بار با من تماس گرفت و بعد از اون دیگه رابطمون قطع نشد و حتی با خانمش هم بارها صحبت کردیم
گفتم منظورت اینه مژگان هم با او صحبت کرده
گفت آره دیگه؛ بد نیست بدونی داداشم و خانمش از وضعیت من خبر دارن و ذره ای با این مسئله مشکل ندارن چون می‌دونن همجنس گرایی مشکل نیست یه نیاز احساسی و جنسی در بین بعضی از آدمهای یک جامعه است اونا وقتی فهمیدن من با مژگان یه زوجیم خیلی خوشحال شدنو به ما تبریک گفتند و بارها چهار نفره به صورت تصویری با هم گپ زدیم جالبتر اینکه با مامان در مورد من حرف زده و خیلی از حساسیت مامانم نسبت به مشکل من کم کرده و قول داده وقتی اومد بیشتر در این مورد با مامان حرف بزنه تا رابطه من و مامانم دوباره مثل قبل صمیمی بشه.
شراره گفت کرمانشاه که بودیم از مامان خواستم بیاد شمال ساکن بشه.
_مامان قبول کرد؟
_گفته باید بیام اونجا یه مدت بمونم بعد تصمیم میگیرم
_اگر بیاد بمونه چه خوب میشه
_فکرشو بکن بعد سالها دوباره همه دور هم جمع می‌شیم
بعد از رفتن مهمونا هنوز در را نبسته بودیم که شراره را خفت کردم و از روی لباس ظریفی که به تن داشت به او چسبیدم: لعنتی چقدر تو این لباس خوشگل و خوردنی شدی بعد لبامو رو گردنش گذاشتم و مشغول لیسیدن و مک زدن شدم
شراره خندیدو گفت مگه چند سال تو کف سکس بودی در نبسته شروع کردی؟
گفتم از سه ساعت پیش که حمام رفتیم از شق درد دارم می‌ترکم.
شراره خنده مستانه ای کردو گفت خوش به حال من که همچین شوهر حشری دارم
دست به زیر پاهاش بردمو او را از زمین بلند کردمو در آغوش کشیدمش اونم به کارش وارد بود، دست دور گردنم حلقه کرد و لبامو بوسید
تا کنار بزرگترین کاناپه بردم و روی کاناپه پرتش کردم، در چشم به هم زدنی پیرن سفیدو رکابی را از تنم کندم. روش افتادمو لبمان در هم گره خورد همزمان دامن حریر را بالا کشیدم و با رون ‌پاهاش مشغول بازی شدم مدتی بعد از روش بلند شدمو شورت و شلوار رو با هم کندم، یه نگاهی به شراره انداختم و دیدم دامن بلند لباسش کاملا چین خورده و بالا رفته تا جایی که بند باریک شورت نارنجی رنگی که از بین پاهاش عبور کرده بود معلوم میشد
او را لبه کاناپه کشیدمو پاهاش رو از هم فاصله دادم بوی شهوت کس خوش عطر و بوش که از هر بوی گلی خوشبو تر بود مشامم را پر کرد
لبامو به رون پاهاش نزدیک کردم و مشغول بوسیدن و مک زدن به پوست ظریفش شدم و آرام آرام به کصش نزدیکتر شدم همزمان ناله های شراره بلندو بلندتر شدو آب کصش از پارچه نازک شورت عبور کردو روی شورتش نمایان شد لبام رو به همانجا گذاشتم و محکم مک زدم شراره پیچ و تابی به خود دادو آه بلندی کشید آب کصش که به دهانم رفت طعم خیلی خوبی داشت بی اختیار جوووون گفتمو دستمو سمت شورت بردم و بند میانی اش را به سمتی دادم. کس صورتی رنگ با لبه های باز شده از شهوت جلوم چشمک زد آب لزجِ شفافی از آن می‌جوشید
بیخود از خود شدمو زبانم را به درون شیار بردم همه آب را جمع کردمو بالا کشیدم شراره باز به خود پیچید و پاهاش رو از دو طرف به سرم فشار داد و مالید وای که این زن چقدر حشری بود و چه زود ناله هاش بلند میشد از دو طرف شورت گرفتمو پایین کشیدم و پاهاش رو از دو طرف رو شونه هام گذاشتمو در حالی که رون پاهاشو چنگ میزدم با زبان به لیسیدن کصش پرداختم. این کارم او را دیوانه تر کرد، شراره با ناله های پیاپی به خود می‌پیچید و پنجه های ظریفش را گاه تو کاناپه و گاهی به شانه هام فشار میداد و من تشنه تر از همیشه کصش را لیس میزدم و گاهی زبان لوله شدم را تو کصش می‌کردم و وقتی بیرون می آوردم چوچولش رو می‌خوردم و مک می‌زدم.
شراره در مقابل خوردن کصش خیلی سریع ارضا میشد این بار هم خیلی دوام نیاورد و برای اولین بار ارضا شد همین که ارضا شد بغلش کردمو به اتاق خواب بردم و رو تختو تشک تازه پرتش کردمو گفتم بابا جونت موقعی که اینا را انتخاب می‌کرد میدونست که چه دختر جنده و داماد بکنی داره برا همین جنس خوب انتخاب کرده که به این زودی خراب نشه
شراره خندید و گفت می‌ترسم اینقدر رو این تخت مرا بکنی که تخت زبون باز کنه و بگه غلط نکردم که تخت شما شدم بسه دیگه گاییده شدم
خندیدمو گفتم آره والا. حالا فعلا می‌تونی بگی کیر من چی میگه؟
شراره نگاهی به کیرم کرد و گفت داره میگه من یه سوراخ تنگو گرم می‌خوام که برم توش بلولم و زد زیر خنده همینطور که داشت قش قش می‌خندید گفت حالا چنان آبتا بکشم که نتونی از جات تکون بخوری بعد بلند شد لباسشو کندو از تخت پایین اومد و در حالی که دست به سوتینش میبرد تا اونا باز کند گفت می‌دونم مثل همیشه اول باید یه دل سیر ممه بخوری جون بگیری تا بتونی درست و حسابی کصمو بگایی بعد اونا را آزاد کرد و گفت عزیزم بیا جلو شیرتو بخور
با این حرفش دیوانه شدم و وحشیانه به ممه هاش حمله کردمو محکم اونا را مک زدم
شراره نگام میکرد و سرم رو محکم روی سینه‌هاش فشار میداد و گاهی صورتمو نوازش میداد تا اینکه دوباره تحریک شد و لباشو گاز گرفتو باز ناله هاش شروع شد و همزمان با دستای نازش با کیرم بازی می‌کرد.
خوردن ممه را بیخیال شدم و ازش خواستم برام ساک بزنه مرا لبه تخت هل داد و خودش بین پاهام نشست. کیرمو گرفتو کرد تو دهنش و مدتی به صورت حرفه ای برام ساک زد و بعد شروع کرد به خوردن تخمامو لیس زدن زیر کیرم از لذت زیادی تو آسمونا بودم که دوباره سر کیرمو کرد تو دهنش منم موهاشو چنگ انداختم و چند بار وحشیانه تو دهنش تلمبه زدم دیدم داره عوق میزنه رهاش کردم
شراره بلند شد و روی تخت دراز کشید و پاهاشو لبه تخت تو شکمش جمع کرد و گفت حالا بیا و کصمو با کیر نازت پاره کن
بلند شدمو به سمتش رفتم، پایین تخت ایستادمو کصش رو چند بار لیس زدم بعد انتهای کیرمو گرفتمو کله کیرمو رو کصش کشیدم و او را بی تاب گاییدن کردم
نالیدو گفت بکن که کصم بد رقم هوس کیرتو کرده اما من همچنان با سر کیرم دم کصش می‌مالیدم و باش بازی میکردم
شراره پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خود کشید که کله کیرم وارد شد. بیشتر از این معطلش نکردمو کیرمو با قدرت به جلو فشار دادم که لغزید و تا انتها فرو رفت، شراره آهی کشید و با چشای حلقه شدش تو چشام زل زد.
گفتم چیه مگه کیر نمی‌خواستی پس چرا اینطوری نگام می‌کنی
گفت فرو کردنت عالی بود و تک تک سلولهای بدنم خبر دار شد حالا دلم میخواد چنان تو کصم بکوبی که هوش از سرم بپره
شروع کردم به تلمبه زدن و یه مدت به صورت دارکوبی تلمبه میزدم مدتی بعد تلمبه ها را تک ضرب کردم هر بار کیرمو تا انتها بیرون می‌کشیدم و محکم‌تر تو کصش فرو می‌کردم و شراره مست از شهوت شده بود و جیغ میزد و گه گاهی هم می گفت ای جاااااان ،آااااخ، بززززن ، جاااااان، بکککککن، رحم نککککن جرم بدههههه پارم کنننننن
چند دقیقه ای که تلمبه زدم نفس‌های شراره به شماره افتاد و بدنش منقبض شد و ارضا شد کیرمو تو کصش نگه داشتمو نبض زدن کصش رو با کیرم لمس کردم بعد روش خم شدمو مشغول ناز و نوازشش شدم، سینه هاشو می‌مالیدم که گفت انگار تو خیال ارضا شدن نداری؟
گفتم چراااا
گفت پس بزن تا ارضا بشی
گفتم چطوره پوزیشن عوض کنیم.
گفت بیا رو تخت دراز بکش تا بگم برات.
روی تخت رفتمو دراز کشیدم شراره پاهاش رو دو طرفم گذاشتو نیم خیز شد بعد با اشتیاق کصشو رو کیرم تنظیم کرد و به آرامی روش نشست لحظه لحظه فرو رفتن کیرمو نگاه کردم و لذت بردم واااای واااای واااای؛ چه صحنه زیبایی! مگر صحنه ای زیباتر از این صحنه در دنیا هست؛ شراره پر انرژی و با هیجان بالا، پایین میرفت و کس تنگش به شکل حلقه صورتی رنگ زیبایی دور کیرمو گرفته بود و بالا و پایین میشدو زمانی که کون گرد و قلمبش اطراف کیرم برخورد می‌کردو موج بر می‌داشت باز یکی دیگه از زیباترین تصاویر هستی در مقابل چشمام شکل می‌گرفت مست شهوت و دیوانه لذت شده بودم و دلم میخواست زمان از حرکت بایستد و من تا ابد در این لذت غوطه ور بمانم گویی خودمو وسط بهشت می‌دیدم و از این همه زیبایی و لذت روح و روانم در پرواز بود
نمی‌دونم چقدر زمان گذشته بود که آه و ناله های شراره مرا به خود آورد سینه های لرزانش را چنگ انداختم و همین بهانه‌ای شد تا شراره جیغی بزندو نفس نفس زنان خودش را رو من رها کند بار دیگه نبض زدنهای کصش رو که بیانگر یه ارضای کامل و شیرین بود با کیرم احساس کردم و دیگه تحمل نکردم و پمپاژ را شروع کردمو تمام آبم رو تو کصش خالی کردم، شراره محکم به من چسبیده بود و قربون صدقم می‌رفتو بوسه های ریز از لب و صورتم می‌گرفت
اندکی بعد از روی کیرم بلند شد و به پهلوم افتاد. بعد کیرمو که هنوز کامل نخوابیده بود گرفتو تو دهنش کرد و چند بار اونا لیس زد و آخرین قطره آبم رو‌ مک زد و گفت خیلی خوشمزس بعد دست برد لای پاهاش و مقدار آبی رو که از کصش بیرون زده بود با انگشتای ظریفش تا روی نافش کشیدو پخش کرد و گفت خیلی لذت بخشه.
گفتم تا حالا چنین کاری ازت ندیده بودم
چشمای درخشانش رو تو چشام دوخت و گفت تا حالا کمی برام چندش بود اما حالا دیگه باش حال میکنم چون فهمیدم هر چیزی که مال بردیای من باشه عالیه و من ازش لذت می‌برم
دستم رو مثل همیشه بالش کردمو وقتی رو دستم خوابید او را محکم به خودم فشار دادمو مشغول ناز و نوازشش شدم او هم مدام سینه های مرا می بوسید. مدتی که قربون صدقه هم رفتیم پرسیدم عشقم دوست داری ادامه بدیم یا بخوابیم.
گفت اگه با من باشه ادامه بدیم اما اگه تو خسته ای بخوابیم
می‌دونستم ته دل از خداشه ادامه بدم شیطنتم گل کرد و گفتم آره خستم، میخوام بخوابم
خورد تو ذوقش و کمی سکوت کرد اما نتونست تحمل کنه و گفت امشب اولین شب بعد عروسیه که اومدیم تو خونه خودمون یعنی تو حجله خودمون و رو تخت خودمون هستیم بعد تو فقط یه دفعه میخوای بکنی؟ دلت میاد.
گفتم مهم نیست من چند بار شدم مهم اینه که تو را به اندازه کافی ارضا کردم؛ درسته؟
گفت کی گفته من مهمم و تو مهم نیستی؟
چرخیدم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش و با خنده گفتم جنده خانم من تو را می شناسم تو خودت هنوز سیر نشدی پس چرا مرا بهونه میکنی فقط بهم بگو چند دفعه دیگه ارضات کنم تا سیراب بشی؟
همینطور که داشت زیر قلقلک هام ریسه می‌رفتو می‌خندید گفت من که از کیر تو سیر نمیشم بخصوص این هفته اول بعد از پریودم اگه از اول شب تا صبح بکنی باز من دلم میخواد.
زدم تو سرمو گفتم بیچاره شدم یه دفعه بگو تصمیم داری مرا از کمر بندازی و فلجم کنی؟
_نگران نباش تو از عمو جانی هم قویتری با یه بار دوبار کردن چیزیت نمی‌شه منم اگه ببینم سیرابم می‌کنی، هواتو دارمو مرتب تقویتت می‌کنم حالا هم لطفاً از روم پاشو تا بریم تقویتت کنم و برگردیم که باید تا صبح بکنی دلم میخواد این تخت همین امشب بفهمه با کی طرفه.
به دستشویی و بعد آشپزخونه رفتیم بعد اینکه یه مقدار خوراکی اورد و با هم خوردیم سینه‌های لختش نظرمو جلب کرد نوک تیز و سینه های سفتش حسابی وسوسه کننده بود گفتم فکر کنم قبلاً گفته بودم که در مقابل سینه چقدر ضعف دارم بخصوص اگر برهنه باشه و اینطوری خودنمایی کنه، ازش خواستم رو زانوم بشینه و مشغول خوردن سینش شدم مدتی بعد وقتی داشتم تو چشای خمارش نگاه می‌کردم انگشت خیسشو از تو شورت اسپرتی که چند دقیقه پیش پوشیده بود در آورد و گذاشت رو لبامو با عشوه گفت کصمو دریاب که بد رقم طلبه زبونت شده.
انگشتشو مکیدمو ازش جدا شدم، خیلی سریع رو میز ناهار خوری را خالی کردمو گفتم برو روش داگی شو.
سریع شورتشو کند و به حالت داگی رو میز قرار گرفت
اووووف دوباره چشمم به خط عمودی کس صورتی رنگش افتاد پشت سرش ایستادم و مثل کس ندیده ها شروع به خوردن کردم معلوم بود تو دستشویی حسابی توشو تمیز کرده بود و اصلا طعم و بوی آب کیرمو نمیداد.
همینطور که کصشو می‌خوردم گه گاهی سر بر می داشتم و با ناله های شراره همنوا می‌شدم و جان جان می‌گفتم بعد رو کونش اسپنک می‌زدمو او را حشری تر می‌کردم و ناله هاش بلندتر می‌شد
چند بار تک زبونمو که آب دهن خودمو آب کس شراره ازش می‌چکید محکم به سوراخ تنگ کونش فشار دادم و دیوانه تر شدم
شراره دیگه ناله نمی‌کرد و از شهوت زیادی داشت جیغ می‌کشید و ساختمون را رو سرش گذاشته بود
خوردن کس رو قطع کردم و گفتم بچرخ و رو میز بخواب.
مثل برق چرخید و طاق‌باز لبه میز خوابید
رو صندلی نشستم و پاهاش را رو شونه هام گذاشتم اینبار چوچولش بهتر در دسترسم بود همزمان که با شست دستم به صورت دورانی اونا می‌مالیدم باز شروع به خوردن کصش کردم
شراره بین جیغ و ناله هاش بریده بریده گفت عزیزم کیرتو می‌خوام
سریع شورتمو کندم و کیرمو در آوردم دستامو از زیر رون پاهاش رد کردم و اونا را به حالت فرغونی بالا نگه داشتم، کیرمو مقابل کصش تنظیم کردم ولی فرو نکردم
_بردیا جان من اذیت نکن، بکن توش دارم میمیرم
لبخند زدم و از اینکه او را تشنه کیر می‌دیدم لذت می‌بردم
_چشاش پر شهوت بود و باز با التماس گفت تو را خدا بکن دیگه
نیشخند زدم و گفتم اینطوری التماس می‌کنی خوشم میاد بازم التماس کن.
دست به موهام رسوندو توشون چنگ انداخت و بیرحمانه در حالیکه به سمت صورتش می‌کشید گفت لعنتی، چرا نمی‌کنی؟ بکن دیگه
لب پایینش رو تو دهنم کشیدمو با بی رحمی مک زدمو یه دفعه کیرمو تا تخمام تو کصش فرو بردم.
آه بلندی کشید و من شروع به تلمبه زدن کردم دستشو از تو موهام در آورد و نالید لبشو رها کردم و راست شدم و به سینه هاش چنگ انداختم ناله اش تبدیل به جیغ شد
چند تا سیلی رو سینه هاش زدم و نوک ممه هاشو کشیدم جیغ بلندتری کشید، نگاه به صورتش کردم، حالت چشمها و صورتش حاکی از درد لذت بخش بود نوک ممه هاش رو دوباره کشیدمو گفتم باز هم جیغ بزن دلم میخواد فقط صدای جیغ زدنت رو بشنوم. دوباره صدای جیغ‌های شهوت آلودش تو سرم پیچید و دیوانم کرد او جیغ میزد و من تلمبه، تا اینکه بین جیغ ها و ناله هاش شروع به لرزیدن کرد و ارضا شد
داشت نفس نفس میزد که بغلش کردم و او را به اتاق خواب بردم. پرتش کردم رو تختو خودمو روش کشیدم، تو چشاش زل زدمو گفتم خوش میگذره؟
عالی بهتر از این نمیشه.
به پهلو شدمو پاشا دادم بالا و کیرما تو کصش جا دادم همزمان که تقه میزدم سینه‌هاش رو می‌مالیدمو لباش رو مک میزدم کمی بعد شراره گفت پوزیشن از پهلو حال نمیده.
گفتم چطوری دوست داری
گفت داگی
سریع داگیش کردمو کیرمو تو کصش جا دادم شراره موهای خوشگلی داشت و از روز عروسی که اونا رو مش کرده بود زیباتر هم شده بود دستمو بردمو اونا را دور دستم مشت کردم و به آرامی سرشو به عقب کشیدم. پرسیدم اینطوری جر خوردن رو دوست داری؟
بریده بریده گفت آره خیلی و اووووف کشید
+جوووون منم دوست دارم.
با صدای شهوت آلودش گفت اینطوری تمام کیرتو با همه وجودم حس می‌کنمو خیلی حال میده.
همچنان یکی از دستام به موهاش بود و دست دیگم به کمرش که سرعت تلمبه هام رو بیشتر کردمو از تماشای موجی که رو کونش ایجاد میشد و تا کمرش می‌رفت لذت می‌بردم، شراره از شدت لذت به خود می‌پیچید و ناله میکرد و گاه برمیگشت و با نگاهی شهلایی رضایت خود را ابراز می کرد تا اینکه دوباره ارضا شد و بی حال رو تخت افتاد
ازش خواستم بچرخه و رو بخوابه بعد بین پاهاش رفتمو پاهاش رو بالا دادم. کیرمو تو کصش جا دادمو مدتی بی‌وقفه توش تلمبه زدم، داشتم ارضا میشدم که شراره پاهاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و من با تمام وجود تو کصش ارضا شدم
شراره جاااااان کشداری گفت و کلی قربون صدقم رفت و گفت وای که چقدر این لحظه هاتو دوست دارم
گوشه لبش را بوسیدم و کنارش ولو شدم و دیگه حال تکون خوردن نداشتم. چشام داشت از فرط خستگی رو هم می‌رفت که شراره گفت بردیا میدونی همه زندگیمی؟
+تو هم همه زندگی منی!
_من بی تو میمیرم
+منم بی تو میمیرم
_بهم قول میدی همیشه دوستم داشته باشی و هیچوقت ازم خسته نشی؟
خندیدم و گفتم دیوونه شدی، داری هزیان میگی! بگیر بخواب.
خندید و گفت آره من دیوونم، تو دیوونم کردی! دیوونه خودت؛ میفهمی؟ پس ازم چه انتظاری داری؟ یالا بگو ، بگو که هیچوقت ازم خسته نمیشی و تنهام نمیزاری.
او را محکم بغل کردمو سعی کردم با تمام وجود احساسم رو بیان کنم؛ صورت و لباشو بوسیدم و تو چشاش چشم دوختمو و گفتم باور کن من بیش از آنچه تصور کنی عاشقتم

هوا کمی خنک تر از وسط روز بود گفتم کیا اهل بالا اومدنند؟
آقا ارشیا و خانمش تو مدتی که از آلمان اومده بودند حسابی با ما اُخت شده بودند و حالا زودتر از همه اعلام آمادگی کردند بعد مژگان و آیدا هم موافقت کردند اما عمه خانم و آقای امیری گفتند ما حالشو نداریم همین‌جا کمی استراحت می‌کنیم بعد بلند می‌شیم می گردیم تا شما برگردید
به راه افتادیم از بازارچه که گذشتیم ساعت پنج عصر بود آیدا و مژگان دو سه قدمی از ما عقب تر و ارشیا و سارینا چند قدم از ما جلوتر بودند نگاه تو صورت زیبا و پر انرژی شراره کردم و پرسیدم عزیزم آماده ای
گفت چه جورم
آهنگ بزن بریم به سرعت برق و باد منصور را تو گوشیم پلی کردم و گفتم پس بزن بریم
هزار پله قلعه رودخان را با شادی، هیجان و بگو بخند شونه به شونه شراره پشت سر گذاشتمو وارد قلعه شدیم بعد به شاه نشین قلعه رفتیم از آیدا و مژگان خواستم فیلم بگیرند دستهای شراره را در دست گرفتم و از عمق وجودم فریاد زدم «عشق من با تمام وجود دوستت دارم» و سپس او را محکم در آغوش گرفتم
شراره از خجالت سرخ شد و گفت چکار می‌کنی دیوونه؟! همه مردم دارند نگامون می‌کنند
گفتم مهم نیست مهم اینه؛ من کاری که بهم حال بده انجام میدم حتی اگر بعضی ها خوششون نیاد
نگاهم را از شراره گرفتمو به دور و بر نگاه کردم درست می‌گفت تا جایی که صدامو شنیده بودند داشتند نگاه می‌کردند. یه عده مثل عرشیا و همسرش داشتن کف میزدن و یه عده هم می‌خندیدند با چه منظوری؟ خدا میدونه؛ از آغوش شراره بیرون اومدمو بلند گفتم شماها هم راحت باشید و عاشقانه عشق خود را فریاد بزنید؛ چون
خدا عاشقا را بیشتر دوست داره.
…پایان…

B55Z : نوشته


👍 15
👎 1
9401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939410
2023-07-26 01:15:29 +0330 +0330

خسته نباشی زحمت زیادی کشیدی پای داستان قشنگم تمومش کردی ❤️

0 ❤️

939414
2023-07-26 01:48:07 +0330 +0330

زیبا روان معجزه عشق 👏 👏
خسته نباشید با اشتیاق منتظر داستان جدید هستم

0 ❤️

939431
2023-07-26 02:55:28 +0330 +0330

این همه کوسشعر چجور تایپ میکنید حالا که وقت میذارید و زحمت میکشید لااقل با دست راست تایپ کنید 😅😅😅😅😅

0 ❤️

939448
2023-07-26 04:57:27 +0330 +0330

داستان خوب و زیبایی بود ، گذشته از این که یکم زیادی فیلم هندی کردیش و یکشبه دختر کبریت فروش صاحب صندوقچه گنج شد ، سوای همه اینها داستان عشق شیرینی خودش داره و بابت زحمتی که کشیدی و چشمای مارو به فاک دادی ، دستای خودت چی کشیده ، بایت زحمتی که کشیدی و وقت گذاشتی واسه داستان و این سری بهتر و روانتر بود و سعی کردی ایرادات رفع کنی و احترام به مخاطب گذاشتی ، بهت میگم دمت گرم و میتونی داستانهای بهتری هم بنویسی .
ایام بکام و زندگی بر وفق مراد ، خوش باشی بردیا یا B Z

1 ❤️

939522
2023-07-26 19:53:56 +0330 +0330

شور و حال و فضای اول داستان خیلی بهتر از آهرش بود هرچی به قسمت های آخر نزدیک تر میشد خیلی رسمی تر داستان جلو میرفت که یکمی زننده بود که تنها نکته منفی داستانت بود در کل عالی بود .
احساس من میگه که نویسنده داستان ما یه زن هستش چون فکر نمیکنم هیچ وقت یه مرد همچین رویاهایی داشته باشه

0 ❤️

939639
2023-07-27 23:57:21 +0330 +0330

خلاف جهت شنا کردن سخته بخصوص اگر شناگر ماهری هم نباشی
نویسنده توانایی نیستم و ادعایی هم ندارم اما محتوای داستانم هدفمند بود هدفم رساندن پیام معجزه عشق بود چیزی که در نسل امروز کمرنگ شده و هوس های زودگذر جای آن ا گرفته
می‌دونید چرا وقتی داستانی حالت رمانتیک به خود میگیره و عاشقانه میشه اکثراً میگم فردین بازی زیاد داره چون در بیشتر فیلمنامه های آن زمان بر پایه عشق ساخته می‌شد و واقعا هم تأثیر گذار بود اما متأسفانه نسل جدید این را نمی‌پسندند و بیشتر دنبال داستانهای با موضوع بزن در رو هستند و عشق را بی معنا می‌دونن اما من سعی کردم خلاف این جریان حرکت کنم
کسانی که داستان را کامل خوندن میدونن شخصیتهای داستان ابتدا انحرافات اخلاقی داشتند اما هر چه جلوتر رفتند با ورود عشق به زندگی از این مسیر خارج شدند و زندگی سالمی را تشکیل دادند و این اصلا دور از ذهن نیست
اگر داستان آنطور که باید و شاید به دل بعضی ها ننشست دو دلیل داشت اول اینکه عده‌ای انتظار داشتند اتفاق های سکسی تر با موضوعات جدیدتری ببینند که اینطور نبود دلیل دیگر ضعف نوشتاری من بود شاید اگه همین داستان را با همین محتوا یه نویسنده با تجربه می‌نوشت خیلی بیشتر به دل شما می‌نشست اما با تمام اینها خوشحالم که تونستم یه داستان بنویسم و براتون ارسال کنم و از همه دوستان ممنونم که برای خوندن داستانم وقت گذاشتند
ارادتمند شما B55Z

3 ❤️

939695
2023-07-28 11:19:35 +0330 +0330

دستت درد نکنه ولی نمیدونم چرا هی منتظر بودم عمه خانمم به فاک بره و همون کرمانشاه ی تریسام بزنن 😀 😀

0 ❤️

939867
2023-07-29 18:07:33 +0330 +0330

عالی دمت گرم اگر جاداره بازم ادامه بده

0 ❤️

969269
2024-02-02 14:15:35 +0330 +0330

من داستانتو کامل خوندم بنظرم خیلی قشنگ وجالب بود هم محتوای داستان هم نگارش کلمات هم تیکه کلامات که استفاده می کردی لهجه ای که داشتی وحتی چیز جالبش اغراقی که تومسائل به کار می بردی وجالب بود واینکه واقعا به عشقت رسیدی وزندگی رمانتیک خودتونو تشکیل دادین واقعا خیلی قشنگ بودش وچیز جالب اینه که واسم خیلی جالب شد همچین آدم باحالی تورشت زندگی می کنه🫡

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها