با دیدن من سر جاش خشک شد…ولی امان از این غرور لعنتی که حتی بعد فراموشی هم از ذره ذره وجودش می بارید
میخواست خودشو بی تفاوت نشون بده اما من این مردو میشناختم! شاید اون همه چیو فراموش کرده بود ولی من هر حرکتشو از بر بودم، میدونستم که از این حالت بیش از حد معذبه
منم پا پس نکشیدم و مثل خودش بی تفاوت موندم
به تن لختش خیره بودم و مثل همیشه ورزیدگی بیش از حدش همه تمرکزمو معطوف خودش کرده بود
ذهنم میگفت نباید اینقدر خیره بمونم ولی… این دلتنگی!!!
تنها چیزی که از تصویرش عوض شده بود خط جراحتای ترمیم شده ای بود که تو برخی جاهای بدنش خودنمایی میکرد… جراحتای نفرت انگیزی که اونو از من گرفت و تو چاله های فراموشی ذهنش دفن کرد
درو باز گذاشت و بدون هیچ رفلکس خاصی سمت لباسای پخش و پلا شده روی زمین رفت و در حالی که شرتشو تنش می کرد با خونسردی پرسید
-امری داشتین خانم شایسته؟
-انگار بد موقعی مزاحم شدم،ولی باید به هر نحوی می دیدمتون! مجبور شدم برای پیدا کردنتون دنبال دوست دخترتون بیام
چقدر نسبت دادنش به یکی دیگه برام عجیب بود!
-فک میکنم همه حرفامونو زدیم و تموم شده،من به شوهرتون هم گفتم فقط و فقط یه بار قرارداد تنظیم میکنم! اگه ختم به خیر شه که فبها…نشد دیگه تکراری در کار نیست
-من دیسیپلین و روال کاری شمارو میدونم، اما همیشه جا برای شروع دوباره هست،خود من تو عمرم برای یه قرارداد اینقدر پافشاری نمیکنم اما همسرم بیش از حد مطمئنه…در ضمن این یه معامله دو سر سوده…خودتونم خوب میدونین چقدر بازده این کار مشترک بالاست!
در حالی که دکمه های پیرهنشو می بست به سمتم قدم برمیداشت،لعنتی چقدر عطر تند و سردشو دوس داشتم…
با هر قدمش ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشد، اونقدر نزدیکم شد که مجبور شدم برای دیدنش سرمو به سمت بالا بگیرم
با چشمای مشکی و پرتحکمش تو چشام زل زد
این مرد، آخر سر منو به مرز جنون میبرد…اما هیچ چاره ای جز فرو رفتن تو نقشم نداشتم
-خانم شایسته،چرا گاهی حس میکنم که این قرارداد خیلی بیشتر از یه رابطه کاریه؟؟
نباید وا میدادم…تموم شهامتمو تو صدام جمع کردم و با خونسردی گفتم
-من همیشه به سود شرکتم فکر میکنم، به پیشرفت! مورد خاص دیگه ای هم نیس…
لبخند محوی زدم و گفتم:
-در ضمن شرکت نوپای شما هم با این کار بیشتر از قبل دیده میشه
اخماش تو هم رفت، میدونستم این جملمو به بدترین شکل ممکن جواب میده
-اول از همه، شرکت من با وجود نوپا بودن تو خیلی زمینه ها از شرکتای چند ساله جلوتره…در ضمن این من نیستم که برای منعقد کردن قرارداد هی به این در و اون در میزنم…پس خواهشا منت اینکه قراره من بیشتر سود کنم رو سر من نزارین
خودتونم خوب میدونین اون سیستم امنیتی که شما برای طراحیش میخواین هزینه کنین فقط از دست دو تا شرکت برمیاد…مورد اول شرکتیه که من قبلا به عنوان مسئول فنیش مشغول به کار بودم و برای ساختن همین شرکت نوپا!!(پوزخندش مشهود بود) ازش جدا شدم و به هیچ عنوان بدون تاییدیه من سورس کدهای اون سیستم رو تو اختیارتون قرار نمیدن و مورد دوم شرکت منه! یعنی در هر حالت شما مجبورین که منو راضی کنین!
لبخندش عمیق تر شد و گفت
-حالا به هر نحوی که شده
میدونستم حرفش معنادار بود ولی خودم رو به بیخیالی زدم و گفتم:
-اگه من بهتون پیشنهاد یک و نیم برابری بدم و بگم همه شرایطتون قبوله چی؟
نوک بینیشو با انگشت اشاره خاروند و با قیافه حق به جانب گفت:
خستگی راه تو تنم بود
با وارد شدن به خونه متوجه شدم که آریا زودتر از من رسیده،بوی غذا کل خونرو گرفته بود و به راحتی میشد تشخیص داد که با شنیدن خبرای مثبت خواسته حسابی از خجالتم دربیاد
به سمت آشپزخونه رفتم و دیدم که تشخیصم درسته
خودش غذا پخته بود و یه بار دیگه با دیدن این صحنه تو دلم یه عذاب وجدان خفیف حس کردم، به خاطر حسایی که با دیدن دوباره مرد گذشته زندگیم تو دلم ریشه دوونده بود
آریا یه مرد زندگی واقعی بود و هر روز منو بیشتر مدیون خودش میکرد
-سلام خسته نباشی
به سمتم چرخید و در حالی که دستاشو با پیش بند خشک میکرد گفت
-سلام از ماست خانوم مهندس…دمت گرم ترانه من،باز گل کاشتی
-غزل کجاست؟
با یه چشمک به میز اشاره کرد و گفت
-امشب به کاتیا گفتم زود بخوابونتش تا یکم باهم تایم بگذرونیم
میز به قشنگترین شکل ممکن چیده شده بود و همه چی برای یه شام عالی مهیا بود
چقدر جذاب بود که یه مرد اینقدر حواسش بهت باشه و این سورپرایزای گاه و بیگاهش هربار دوست داشتنی ترش میکرد
شامو با گفتن جزئیات و حرف زدن راجع به هرچی که قراره بشه گذروندیم…
سورپرایزای آریا تموم نمیشدن، یکم بعد شام و دیدن یه فیلم خوب نوبت رفتن به اتاق خواب بود…تنم کمی خسته بود ولی به بغلش احتیاج داشتم، خوردن چند پیک مشروب هم مزید بر علت بود تا ذهنم بیشتر سمت شیطنتای شبونه بره…
اتاقمون به درخواست من سراسر آینه کاری بود و دوس داشتم موقع عشق بازی انعکاس تصویرمونو تو هر نقطه اش ببینم
وقتی وارد اتاق شدیم با دیدن لباس خواب سکسی که آریا رو آویز کنار تخت انداخته بود فهمیدم که فکر اونم هم جهت با منه!!
آروم لبامو بوسید و دم گوشم با صدای آروم گفت
-من میرم به غزل یه سر بزنم و ببینم راحت خوابیده یا نه؟فک کنم تو هم یه کارایی داری که باید انجام بدی!!
با خنده از اتاق بیرون رفت
زیاد تایم نداشتم زود لباسمو عوض کردم و با یه رژ قرمز سادگی آرایشمو کمی به هم ریختم
موهامو باز کردم، میدونستم عاشق موهای بلندمه…جلو آینه یه نگاه به خودم انداختم و لبخند رضایت رو لبام نشست
تن سفیدم تو لباس مشکی گیپور خودنمایی میکرد! ورزشای چند وقت اخیر کار خودشونو کرده بودن و میدونستم آریا با دیدنم قند تو دلش آب میشه
تو همین فکرا بودم که با صدای سوت آریا به خودم اومدم
نوشته: کیوان رستگار
عالی👍👌