بالاخره رسیدم . جلوی در خونه قدیمی کوچیکی که قرار بود هفت سال توش زندگیمو بگذرونم ، کل داراییمو کرده بودم تو یه چمدون قهوه ای و کوله پشتیم ، خوشحال از این که بالاخره بعد از این همه سال دیگه مجبور نبودم واسه بیرون رفتن از خونه اجازه بگیرم ، یکی توی خونه کنترلم کنه ، مجبور باشم حرف این و اونو گوش کنم ، این همه تلاش می ارزید به این حس ازادی .
پدر مادرم زیاد مذهبی نبودن اما اجازه نمیدادن توی دانشگاه شهر دیگه ای درس بخونم مگه این که تهران قبول میشدم و منم خودمو تقریبا نه کاملا یک سال جررررررررر دادم تا تهران قبول بشم ، رتبه کنکورمو که دیدم نزدیک بود از خوشحالی بیهوش بشم، پزشکی بهشتی تهران قبول شده بودم و این ینییی خدافظ شهر بی روح و کوچیک و مرده (همین خدافظی ام با هزاران ساعت بحث و منت و قول و قرار با مادر ناگرامی جور شد ) ولی به هر حال جور شده بود و چند ماه دیگه زندگی جدید بدون خانواده مزاحم .
از بین دوستام دو نفر دیگه هم تهران قبول شده بودن ً"نگار" که از دبستان باهاش دوست بودم و معماری قبول شده بود و "پریسا " هم پرستاری ، دانشگاه هامون فرق داشتن ولی اون دوتا با هم قرار گذاشته بودن و خانواده هاشونو راضی کرده بودن(انگار فقط من خار دارم ) که با هم خونه اجاره کنن به منم گفته بودن اگه تونستم خانوادمو راضی کنم سه تایی خونه اجاره کنیم و منم از چند ماه قبل هر روز سر این قضیه توی خونه بحث و جدل راه انداخته بودم ولی مگه راضی میشدن ، انگار قراره قتل انجام بدیم تو اون خونه!
خلاصه راضی نشدن که نشدن ، و ته اصرار ها منجر شد به این که خودمون برات جدا خونه اجاره میکنیم و من اینجوری بودم که وات د فاک 😐
بالاخره چندی گذشت و پدر ناگرامی پس از هشت ساعت رانندگی منو چمدونمو رسوند تهران جلوی یه خونه کوچیک و دوووور از دانشگاه ؛ و خیلی طبیعی خداحافظی کرد و رفت و من موندم چمدون و کوله پشتیم.
اوایل دانشگاه به شدت جدا سخت بود ، هیچ دوستی نداشتم تو دانشگاه و محیطش واسم زیادی عجیب بود ، اصلا مثل تصوراتم نبود و نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم نمیدونم چم شده بود من بیش از حد اجتماعی و برون گرا بودم و راحت با بقیه گرم میگرفتم و اوکی میشدم اما جو دانشگاه خیلی شخمی بود ولی در عوض تقریبا هر روز با نگار و پریسا میرفتم بیرون و اوایل خیلی خوش میگذشت بهمون ولی کم کم تکراری شد واسه اونا و نگار بیشعورم دوست پسر یافته بود (مدیونید فک کنید حسودیم میشد ) و کم تر شد بیرون رفتنامون ولی من بدبخت واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم انرژیمو تخلیه کنم مغزشو بخورم وقت بگذرونم و دوست جدید پیدا کردن واقعا سختتتت بود ، کم کم رو اوردم به مجازی ( مثل سال های قبل دانشگاه ) و تو مجازی چت میکردم ، یه چند تا دوست مجازی داشتم که مجازی نبودن یه سه چهار سالی بود باهاشون دوست بودم و تهران بودن یکی دوتاشون و باشون قرار گذاشتم ببینمشون .
توی یه کافه نزدیک دانشگاه قرار گذاشته بودیم و بعد از دانشگاه پس از پونزده مین پیاده روی رسیدم "دیانا " و "سحر " رو جلوی در کافه همین که دیدم شناختمشون ، خوشحال بودم بعد از چندین سال اشنایی تو مجازی داشتم تو دنیای واقعی میدیدمشون رفتم سمتشون سعی کردم هیجانمو بیش از حد بروز ندم ، رفتم جلو که با سحر دست بدم دستشو اورد جلو یه لحظه به دستش خیره شدم ، انگشتای کشیده و ناخن به نسبت بلند با لاک سیاه و یه ذره چروکیدگی سر انگشتاش بیش از حد جذاب بودن چند ثانیه تو همون حالت خیره به دست باقی موندم که با صداش به خودم اومدم :
_هند فتیش داری ؟
به شوخی گفتم اره و لبخند زدم باهاش دست دادم ،
نوشته: mahdis
اولین دفعه ت نیس مطمنم
داستان های قبلیتم قشنگ بودن
خیلی کوتاه نوشته خواننده تاخومیگیره داستان تموم میشه
جالب نبود نیازی نیست وسط داستان از ایموجین استفاده کنی این کار باعث افت داستان میشه
دقیقاً منم حس داستانای شیوا بهم دست داد…
زود بنویس لطفاً ببینیم چی میشه