قبول برادری (۳)

1401/01/09

...قسمت قبل

دو سال بعد…

چند وقتی بود که توی یه شرکت خصوصی مشغول به کار شده بودم،تایم اداری بود و بعدازظهرا هم وقت آزاد داشتم،گاها آژانس کار میکردم تا از وقتم استفاده کرده باشم
مادر کم کم صحبت از زن و ازدواج میکرد و هربار با جواب سربالای من روبرو میشد،واقعا هیچ انگیزه و علاقه ای برای ازدواج نداشتم و اصلا اسم ازدواج حالم رو بد میکرد
از دوست دختر و سکس هم خبری نبود و هرچند وقت یکبار توی خواب ارضا میشدم و میفهمیدم دستگاه تناسلیم سالمه
آخر هفته ها هم به اصرار لیلا و رضا وقتم رو با اونا میگذروندم،البته چون رضا هنوز ماشین نداشت و البته تازه برای گواهینامه اقدام کرده بود،خودم دوست داشتم اینور اونور ببرمشون که هم راحتتر باشن و هم نخوان هزینه آژانس بدن
اکثرا میرفتیم خارج شهر یا پارک یا رستوران و بعدشم به زور منو میبردن خونشون و مینشستیم فیلم نگاه میکردیم یا تخته بازی میکردیم…
لیلا هم کم از مادر نداشت و هربار که میدیدمش یه دختر بهم معرفی میکرد،یه بار دخترخاله،یه بار همکلاسی دبیرستان،یه بار هم اتاقی دانشگاه…تا اینکه بعد از یه مدت رضا بهش رسوند که نیازی به معرفی کیس نیست و از اون به بعد کمتر گیر میداد.

چهارشنبه ساعت هشت شب سرویس آخر آژانس رو گرفتم و به منشی گفتم از اونور میرم خونه،برگشتن بخاطر اینکه مسیر طولانی بود و تنها برنگردم تصمیم گرفتم مسافر سوار کنم،کنار خیابون یه خانم چادری دست بلند کرد و براش ایستادم،عقب نشست و از توی آینه براندازش کردم،بهش گفتم من تا فلان جا میرم،جواب داد تا هر جا بری منم میام
لحن صحبتش یه مقداری مشکوک بود،توی آژانس همه جور آدم به پستم خورده بود و میتونستم کرم ریختن رو تشخیص بدم
هیچی نگفتم و راه رو ادامه دادم بعد از چند دقیقه آینه رو نگاه کردم و همزمان نور ماشین روبرو خورد تو ماشین و دیدم خانم سرش رو تکیه داده و چادرش باز شده و زیر چادر فقط سوتین پوشیده

چشمام چهارتا شد و یه لحظه برگشتم که ببینم اونی که دیدم واقعیت بوده یا توهم،همزمان با نگاه من به عقب سرش رو آورد بالا و نگاهمون به هم گره خورد نگاه من به خط سینه هاش و نگاه اون به خط نگاه من
گفت بابا یواش خوردیشووون
دهانم خشک شده بود و نمیتونستم جوابش رو بدم
مدت ها بود از این فاصله همچین صحنه ای ندیده بودم،انگار شهوتم جوشید،مثل پسرایی که قرار اولشونه استرس گرفتم و نمیدونستم چی باید بگم
دوباره نور از روبرو خورد و من این بار با دقت بیشتری تو آینه نگاه کردم،حواسش بود و گفت خوشت اومده ها
بازم چیزی نگفتم…
میخوای به جای کرایه از مثبت شونزده تبدیل بشن به مثبت هجده؟؟؟
فقط تو آینه نگاش میکردم،چشماش کشیده بود،ابروهاش نازک،گردن کشیده و پوست گندمی
بازم کیرم یه تکونی خورد،سعی کردم به خودم مسلط بشم
گفتم قبوله
آخی چرا صدات میلرزه گل پسر؟بار اولته؟
آروم گفتم نه ولی خیلی وقته…
یه مقدار مهربونتر گفت جلوتر یه خروجی داره که الان هیچ رفت و آمدی توش نیست،چهارصد متر بری داخل و چراغای ماشینتو خاموش کنی من کرایه رو حساب میکنم
منطق میگفت نباید به حرفش گوش کنم ولی منطق در برابر شهوت هیچ شانسی نداره
نهایتش این بود که دو نفر اونجا منتظر باشن و ماشین و موبایل رو میبرن
واسه امتحان کردنش گفتم نرسیده به شهرک خونه مجردی دارم بریم؟
بریم ولی اینجوری علاوه بر کرایه پس کرایه هم باید بدی

باشه میدم مشکلی نیست
پس بریم

فهمیدم نقشه ای نداره و صرفا یه جنده پولیه که میخواد کرایه نده
خروجی رو پیچیدم و در جواب چی شدش؟گفتم خونه ندارم الکی گفتم…
ماشین رو خاموش کردم و چراغ سقف رو روشن
چادر رو انداخت و اومد جلو و صندلی رو تا آخر خوابوند،یه سوتین و یه دامن مشکی بلند
دستم رو از زیر دامن به روناش رسوندم و دامن رو زدم بالا تا پاهای تپلش رو ببینم
با اون دستم سوتینش رو باز کردم و اونم همزمان کمربند شلوارم رو باز کرد،بر خلاف پایین تنه ش سینه هاش خیلی بزرگ نبودن
نوکشو گذاشتم توی دهانم و محکم مک میزدم
آهش دراومد ولی نفهمیدم واقعا لذت میبره یا کارشو خوب بلده،اون یکی سینه شو با دستم فشار میدادم
کیرم رو از توی شورت درآورد و با دستش اندازه میگرفت
منم یه خورده از روی صندلی بلند شدم و شلوار و شورتمو تا زانو دادم پایین،صندلی رو کامل دادم عقب و سرش رو به سمت کیرم هدایت کردم
خیلی خوب ساک میزد،کامل تف میریخت و از پایین تا بالا میومد و یه دفعه تا ته حلقش فرو میکرد
به کمک خودش دامنشو درآوردم و وقتی زانوهاشو گذاشت رو صندلی و سرش روی کیرم بود اختلاف عرض کمرش و باسنش شهوتم رو دو برابر کرد
وقتی کیرمو تا ته میکرد تو حلقش دستم رو روی سرش نگه میداشتم که بیشتر بره داخل و متوجه شدم خوشش میاد
کونش در دسترس بود و اول آروم و وقتی دیدم خوشش میاد محکم بهش کشیده میزدم،انقدر محکم که جای انگشتام روی کونش میموند
صندلی خودم رو هم خوابوندم و اونم دراز کشید و پشتش رو به من کرد،هر دو خیس عرق بودیم و با وجود دنده و ترمز دستی با شرایط سخت پاش رو دادم بالا و کیرم رو بی هیچ ملاحظه ای توی کسش فرو کردم
جیغش در اومد و من هم از ترس صدای بلندش و هم در ادامه ی سکس خشن محکم دهنشو گرفتم و با همون قدرت کمر زدم،
با همون پوزیشن دو سه دقیقه بعد تمام آبم رو توی کسش خالی کردم و انقدر غرق در شهوت بودم که اصلا نفهمیدم اون ارضا شد یا نه؟ البته که خیلی هم مهم نبود…

پیاده که شد یه سیگار روشن کردم و صدای ضبط رو هم زیادتر کردم:

برای من نوشته گذشته ها گذشته
تموم زندگی هوس بود
برای او نوشتم برای تو هوس بود
ولی برای من نفس بود

حالم خوب بود…
ماشین رو که توی حیاط پارک کردم یه جفت کفش زنونه و مردونه دیدم
یعنی مهمان داشتیم؟
ساعت ۱۱ بود
رفتم داخل و دیدم لیلا و رضا کنار مامان و بابا نشستن و یه جعبه شیرینی هم جلوشونه
همشون میخندیدن و من در حال بررسی شرایط و دلیل اومدن بچه ها و جعبه شیرینی که مادر گفت آقا سینا مبارکه داری عمو میشی…
چند ثانیه ای طول کشید تا ویندوزم بالا اومد و متوجه شدم جریان چیه…رضا رو سفت بغل کردم و بهشون تبریک گفتم،اشک تو چشمام اومد و جاری شد،رضا و لیلا داشتن پدر و مادر میشدن و من عاشق این شادی از ته دلشون بودم…

شادی!
اسم دخترشون رو گذاشتن شادی،نقل و نبات بود این دختر
چند ماه که از تولدش گذشت و کم کم اطرافیانش رو میشناخت فقط تو بغل من میومد و واسه من میخندید
منم دو سه روز یه بار دلتنگش میشدم،حتی اگه رضا سر کار بود میرفتم ده دقیقه شادی رو بغل میکردم و برمیگشتم

اوضاع خودم بهتر شده بود،برای چندتا سازنده کار طراحی نما و دکوراسیون انجام دادم و خیلی مورد استقبال قرار گرفت،دو سه تا سازنده ی کله گنده تماس گرفتن و یواش یواش اسمم داشت به عنوان یکی از بهترین طراحان داخلی و نما مطرح میشد،یه خونه ی پنجاه متری خریدم و به بهترین شکل طراحیش کردم،قصدم این بود بفروشمش ولی وقتی کار تمام شد انقدر خوب شده بود که تصمیم گرفتم خودم بیام توش و مجردی زندگی کنم…

لیلا و رضا هم با شادی کوچولو برام هدیه گرفتن و اومدن خونه رو دیدن و کلی ازش تعریف کردن

یه شب که از خونه ی لیلا و رضا برمیگشتم نمیدونم چرا بیخودی فکرم درگیر لیلا شده بود
هرچی میخواستم بهش فکر نکنم نمیشد،همش فکرم حول و حوش حرکاتش و چشماش و لبخندش و اینا میچرخید
انگار جلوم بود…
بعد از زایمان به قول قدیمیا استخوون ترکونده بود و نسبت به قبل زیباتر و جذابتر شده بود
اما اینا به من چه مربوطه؟؟؟
همیشه لیلا رو به عنوان یه خانم همه چی تمام تحسین میکردم و به رضا میگفتم لیلا از آسمون برات رسید و اونم با خنده تایید میکرد و میگفت منم تو آسمون همراش بودم دوتاییمون تو یه پرواز بودیم

اما الان این افکار مسخره داشت اعصابم رو به هم میریخت

ادامه…

نوشته: دیده بان


👍 23
👎 0
31601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

866005
2022-03-29 01:13:39 +0430 +0430

خوشمان آمد

0 ❤️

866069
2022-03-29 04:20:08 +0430 +0430

مرسی از داستان زیبات عزیز
لطفا ادامه بده و قسمت بعدی رو هم زودتر بذار لطفا 🙏 🙏 🌹

0 ❤️

866121
2022-03-29 13:50:52 +0430 +0430

دیده بان داستان های خوبی مینویسی خوشم میاد اما نمیدونم چطوری این خونه پنجاه متری گفتی مگه خونه هم پنجاه متری داریم ؟ این که سوئیت هم نمیشه . احتمالا خواستی بنویسی صدو پنجاه متری نوشتی پنجاه . برای همینم فشار اومده به چند جا ‌…خخخ ننویس دیگه پنجاه عزیز برادر. خونه پنجاه متری میشه قبر بچه

0 ❤️