با صدای گنجشکان که هر روز قبل از طلوع آقتاب لابلای شاخ وبرگ درختهای باغچه دور هم جمع میشدن وهمهمه میکردند از خواب بیدار شدم.به محض اینکه اومدم غلت بزنم درد جانکاهی تو دنده هام پیچید و اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود وحشیانه به ذهنم هجوم آورد.جای ضربات مشت و لگد فریدون در تماس با موکت سخت و سرد کف اتاق با شدت بیشتری درد میکرد.
قبل از اینکه روشنی صبح پاک و با طراوت که از قاب پنجره نیمه باز به داخل اتاق سرک میکشید ؛ به چشمم بیاد صدای نفسهای آروم سپهر که کنارم تو خوابی عمیق فرو رفته بود احساسات مادرانه ام رو به بازی گرفت.چهره معصومانه اش طبق روال همه روزهای گذشته ازعمرش بهم انگیزه میداد تا واسه حمایت از دنیای شاد و کودکانه اش با دیو غول پیکر مشکلات دست و پنجه نرم کنم.
آهسته لبهام رو به گونه های نرم و لطیفش نزدیک کردم وآروم بوسیدمش.بدون توجه به دردی که از تماس سرم با بالش توی شقیقه هام پیچید به پهلو کنارش دراز کشیدم و دست کوچیک و بچه گونه اش رو میون دستهای سردم پنهون کردم.پشت قربون صدقه های مادرانه ام که زیر لب زمزمه میکردم یه دنیا عذاب شرمندگی و خجالت به دلم چنگ می انداخت.
دیگه دلم نمیخواست زنجیر اسارتی که سپهر به پام بسته بود و منو زمینگیر زندگی با امیر کرده بود باعث سرفرود آوردن من در برابر حقارتها بشه و منو توی لجنزار متعفنی که داشتم توش دست و پا میزدم خفه کنه.نگاهم به جای خالی امیر کنار بساط منقل خاموش گوشه اتاق افتاد توی دلم کورسوی امیدی به قول مردونه اش درخشید.وقتی میرفت با سابقه ای که از سستی اراده امیر توی ذهنم بود حتم داشتم به چند ساعت نکشیده عذاب خماری اونو به سمت خونه خواهد کشوند و بعد از اینکه جنسی رو که با هزار تقلا تهیه کرده به بدن زده دست و پا زنان توی عالم نعشگی و خواب دست رد به سینه همه رویاهایی تازه اش زده و جنم مردانه ای که ازش دم میزد رو دوباره تو نطفه خفه خواهد کرد.
نیمه خیز شدم تا پتو رو جثه کوچک و نحیف سپهر بکشم که چشمم به بازوی کبود و متورمش افتاد و اون لحظه احساس کردم بندبند بدنم در حال جداشدنه.تیرگی کبودیهای بدنم در مقابل نگرانی بابت دردی که جگرگوشه ام متحمل کشیدنش شده بود؛ رنگ باخت.فکر کارهایی که باید اونروز انجام میدادم باعث شد بیخیال چرت صبحگاهی بشم.
نگاهی به گوشه و کنار خونه انداختم.طی چند سال اخیر واسه اولین بار شلوغی و بهم ریختگی خونه برام غیر قابل تحمل بود.کورسوی امیدی که به دلم تابیده بود باعث شده بود تصویر دنیا رو کنتراست ببینم.دیگه از اون همه رنگ خاکستری خسته شده بودم و زندگیم بوی نا گرفته بود.دفتر فریدون رو همون دیشب بستمش و توی دلم شوق کودکانه ای از نوشتن مشق توی یک دفتر نو برپا شده بود.
هر خشت خونه برام خاطره بود.دستمو پشت کمرم زده بودم و مثل باستان شناسی که با دقت عمر یه بنا رو برآورد میکنه چشمامو ریز کردم و با هر نگاه به گوشه و کنار خونه ناله خاطره ای دردناک توی گوشم میپیچید.پشت پنجره پذیرایی ؛حیاط قدیمی رو براندازی کردم و نگاهم به درب کوچه افتاد و کلی دلم گرفت.روزی که زیر بارون نقل و سکه به عنوان عروس پا به این خونه گذاشتم فکرش رو هم نمیکردم از اون کوله بار امید و آرزوی خوشبختی فقط یه تندیس سنگی بمونه و اغواگر مردانی باشه که اگر کسی نگاه چپ به ناموس خودشون میکرد رگ غیرتشون ورم میکرد و خون جلوی چشمشون رو میگرفت ولی چون امیر لاابالی و معتاد بود همه میدونستن غیرتش رو گذاشته در کوزه و آبش رو خورده.واسه همین از برادر خود امیر گرفته تا غریبه بدشون نمیومد بخت خودشون رو امتحان کنن تا ببینن میتونن این اسب سرکش و مغرور رو دهنه کنن و مدتی به بهای دادن علوفه ازش سواری بگیرن یا نه!
تا قبل از اینکه حریم بین من و امیر شکسته بشه و بساط منقل و وافورش توی خونه پهن بشه اگر کمی رژ لبم پررنگ میشد و یا روسریم عقب میرفت خشم امیر ستون خونه رو میلرزوند.چقدر اون روزها دور بودن که کسی تو کوچه و خیابون بهم نگاه چپ میکرد باهاش دست به یقه میشد و پای کسی رو که قصد میکرد به حریم ناموسش تجاوز کنه قلم میکرد.ولی خدا لعنت کنه فریدون رو که حریم رو شکست و دیگه ناموس واسه امیر نامأنوس ترین واژه شد.
اما با کاری که دیشب کرده بود قدم اول رو برداشته بود واسه احیای ارزشهای از دست رفته اش.وقتی پای فریدون رو که مثل موریانه به زندگیمون رخنه کرده بود از خونه برید بر علیه دیو بی غیرتی قیام کرده بود.
هرچی بود مدیون محبتهای دایی احمد بودم و اگر رشته زن و شوهری من و امیر هم قطع میشد هنوز نسبت فامیلی برقرار بود و حاضر نبودم ذره ای مادرم از دستم برنجه.تصمیم گرفتم به جای رها کردن امیر تو گردباد حتی اگر خودش از نیمه راهی که قدم توش گذاشته بود برگشت کمر همت ببندم و اونقدر درآمد داشته باشم که اجازه ندم واسه تأمین مواد پای هر کس و ناکسی رو به خونه باز کنه تا از کنار بساط عیش و عشرتی که واسه دیگران بپا میکرد خودش هم مجانی خودش رو بسازه.اگر حتی نمیشد یک شبه از دخمه زندگیم گلستان بسازم تصمیم گرفتم یکی یکی علفهای هرز رو بچینم و به جاش نهالی بکارم تا روزی که سپهر بزرگ شد و سری توی سرها درآورد زیاد بابت گذشته و زندگی خانوادگیش سرافکنده نباشه.بعد از رسوندن سپهر به مدرسه فوری به خونه برگشتم و دست به کار شدم.
اولین کار محو بساط منقل امیر بود.دلم میخواست اگر برگشت بفهمه که روی قولش حساب کردم.مشغول نظافت و گردگیری خونه شدم و چند ساعت بعد همراه با قل قل خورش قیمه و بوی پلوی دم کشیده بوی زندگی توی خونه پیچید.نگاهی به ساعت انداختم.هنوز نیم ساعتی وقت داشتم برم دنبال سپهر واسه همین گوشی تلفن رو برداشتم و شماره خانم حکیمی - مدیر سابق باشگاه که یک ماهی بود حق امتیاز باشگاه رو به معرض فروش گذاشته بود - رو گرفتم.
نوشته: نائیریکا
نمردیم و تو زندگیمون یکبار اول شدیم
ناپیریکای عزیز
بی شک باید در مقابل اعجاز قلمت سر فرود آورد ،
همیشه نگاهم به کسانی که خواسته .و آگاهانه مورد ظلم قرار می گیرند منفی بوده و اعتقاد داشتم کسی که مورد ظلم قرار بگیردو عکس العملی نداشته باشد خودش ظالم است و ظلمی مضاعف در حق خودش کرده.
و این نگاه در مقابل کسانی که آگاهانه مظلوم قرار میگرفتند حتی به نفرت تبدیل میشد.
ولی تو بقدری زیبا و شیوا سرنوشت سوگند را به تحریر درآوردی که باید در این نگرشم تجدید نطری داشته باشم
درود برتو 5 قلب سرخ تقدیم داشتم ایکاش بیشتر میشد.
عزت زیاد
داریوش
هیچوقت دوس نداشتم زیر داستانی که نویسندش جواب نظر خواننده رو نمیده ،نظر بذارم. نایریکا قبلا اینجور نبود که به خواننده بی محلی کنه .ولی یکی دو داستان اخیر دیگه زیر داستان جواب خواننده ها رو نمیده. به هر دلیلی باشه ،کار خوبی نیست.
نمیدونم چرا این قسمت زیاد جالب نبود زیاد برام کشش نداشت امیدوارم قسمت بعد جابتر بشه مرسی موفق باشی
خوب بود nakreeaجان ولی من توی متن یه اشتباه دیدم که قابل چشم پوشیه 5تا قلب تقدیم شد
قصه تلخيه…
ممنونم ناييريکا جان, اين بار هم گل کاشتي. خسته نباشي عزيزم.
داستانت زیبا و پر محتوا بود
دست مریزاد خانمی
بازم بنویس…
قصه ناراحت کننده ای بود که با مهارت عالی نوشته شده بود.پیروز و سربلند باشی.
خیلی خوب بود ؛هیچ ایراد قابل توجهی در داستان ندیدم و می توان گفت نائیریکای گرامی با توجه و اِعمالِ نظریات و انتقادات خوانندگان ایرادات کوچک قسمت قبلی را رفع نموده و کاری بسیار شسته ،رُفته ارائه نموده است. البته از “نائیریکا” ی گرامی انتظار دیگری جز خیلی خوب نوشتن ، نمی رفت.
من معمولن در محتوا وارد نمی شم ولی نائیریکای مهربان تصوّر نمی کنید که “سوگند” ِ قصه ی ما که شخصیتی دوست داشتنی و خود ساخته و متکی به نفس و… تصویر شده و به اصطلاح , نقش اولِ “آدم خوبها” را بازی می کنه و علی القاعده, مخاطب با او همذات پنداری می کند و به او واعمالش به دیده ی نیکو می نگرد ؛ بیش از حدّ ،در پذیرش و انجام چند باره اعمال غیر اخلاقی و غیر متعارف جنسی ولنگ و باز عمل می کند؟؟؟ ( این ها که مؤدبانه گفتم و نصف فسفر مغزم سوخت! تا نوشتم به صورت عامیانه وکَتره ای فقط در یک جمله خلاصه می شود: فکر نمی کنید که سوگند لاشیه؟؟!) چون اگر قرار بر این باشه که در صورت بروز هر مشکل کوچک یا بزرگی در خانواده از اعتیاد همسر گرفته تا کم پولی(نه بی پولی،چون سوگند فقط کمی پائین تر از سطح زندگی طبقه متوسط زندگی می کنه) و بد اخلاقی و نا سازگاری مادر شوهر! همسران به فوریت دوره راه بیفتند و روسپیگری کنند . سنگ روی سنگ در اجتماع بند نمی شود !
اینها که عرض کردم نمی تواند برچسب متحجّر بودن و متعصبانه نگاه کردن را به من بزند ؟! خیلی از دوستان از جمله خودتان بنده را می شناسید و می دانید که این نوع از وصله ها! با یک تُن سریش ! هم به من نمی چسبد!!! (این پاراگراف را به عنوان دفاع پیشاپیش در مقابل دوستانی که احتمالن بعد از خواندن مطالب، تهمتِ تحجّر و انجماد فکری ؛ به من خواهند زد نوشتم!!!)
احترام به بنیان خانواده اختصاص به کشور یا دین یا قومیت خاصّی ندارد و در تمامی ممالک جهان از لیبرال ترین و آزاد ترین آنها تا دُگم ترین و متحجّر ترین کشور ,خانواده به عنوان کوچکترین واحد جامعه مورد احترام و صیانت است و عمل خائنانه ی همسری که به دلائل کوچک یا بزرگ نسبت به تقدّسِ خانواده ، جفا روا می سازد , به هیچ بهانه قابل توجیه و دفاع نیست. و از اینها بد تر هنگامی خواهد بود که خیانت چند باره ی آن همسر با توسّل به لطائف الحیل نه تنها مذموم و نکوهیده نشان داده نشود بلکه عملی از روی اجبار و کاملن معصومانه جلوه نماید. متاسفانه "سوگند"ِ قصه ی ما هر بار به دلیل و توجیهی که در ذهن خود می سازد نزد فریدون می رود و بعد از انجام عملیات! هم خندان و بدون عذاب وجدان با جیب پر از پول باز می گردد! برای جلوگیری از سوء تغذیه فرزندش؟؟؟ برای انتقام در برابر همسرش؟؟؟ برای فرو نشاندن احساسات سکسی ارضاء نشده و فرو خورده ی خودش؟؟؟ و خلاصه دلیل و توجیهی برای خود می تراشد!!! و این اصلن چیز خوبی نیست!
تالی فاسد ِ این توجیه پذیر جلوه نمودن خیانت ،بسیار بیشتر از ضرر محتمل ناشی از از بین رفتن قبح ِ سکس با محارم است . چون مخاطب این موضوع بسیار گسترده و به تقریب شامل تمامی افراد جامعه است.
باقی بقایت…
ناییریکای عزیز فقط میتونم بگم شاهکار بود مثل همیشه نمره کامل تقدیم شد
ایول روودی جان
چه کامنت غرایی فرمودین .منکه از خوندنش لذت بردم.
واقعا دید شما به زندگی و زندگیه جاری در داستانها بسیار عمیق و قابل تامله و نگرش تحسین بر انگیزی دارین.
آفرین
یواش یواش داره معصومیتت کم میشه
و داستانت داره هارمونیشو از دست میده شاخ و برگش زیاد شده سعی کن کمی هرسش کنی
ولی قلمت هنوز زیباست
سلام ناییریکای عزیز
بسیار زیبا و دلنشین
آفرین بهت میگم و میگم دست مریضاد
قلمت شیواست ،شیواتر باشه عزیزم
اینقدر زیبا نوشتی که چیزی ندارم بگم جز اینکه بهت بگم دستت درد نکنه
فعالترین نویسنده و یکی از بهترین نویسنده های سایت که با نوشتن داستان سوگند ثابت کرد که یکی از نویسنده های ناب این سایت هست
منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم ناییریکای گلم
زنده باشی و سرفراز
داستان نویسنده ای که جنبه انتقاد نداره نباید خوند . منم نخوندم چون میدونم اگه بخونم ازش انتقاد میکنم و اگر انتقاد کنم فحش میخورم ! پس همون بهتر که نخونمش ! :D :D :D :D
http://shahvani.com/content/کاش
خوشحال میشم داستانم رو بخونی
دوستان سلام
علیرغم اینکه بارها و بارها اشاره کردم به اینکه کمرنگ شدنم دلیل بر بی محلی به مخاطب و یا کم اهمیت نگاشته شدن عزیزان نیست ظاهرا دادا شیره از دستم دلخور شده و ما هم که کوچیکتر از این هستیم که در مقابل فرمان داداش غیرتی و متعصب و در عین حال عزیزمون سرکشی کنیم و سر تسلیم فرود نیاریم.قبلا هم اشاره کردم که اگر سعی کردم کمتر صحبت کنم و از داستان دفاعی کنم دلیلش این بود که دوستان راحت تر ابراز نظر کنن و شاید بدین منوال کمی چالشها و مشکلاتی که منجر به زودرنج شناخته شدن من رفع بشه.با وجود اینکه هیچ قصدی خدای نکرده مبنی بر توهین و اهانت نداشتم و اتفاقا پاسخ پیام داداش خوبم رو دادم ولی به دیده منت اینبار سعی میکنم طبق روال گذشته در خدمت عزیزان باشم کما اینکه گویی این قسمت یه مقدار جای گفتگو هم بین من و شما عزیزان وجود داره.
راد داریوش عزیز تبریک میگم کامنت اولی مزه اش بد نیست.چندین بار واسه خودم اتفاق افتاده و حس خوبی داشتم.منون عزیز بابت ابراز محبتت و تشکر بابت امتیاز کامل.در مورد دیدگاهی هم که فرمودی با نظرت موافقم ولی گاهی خود آدم متوجه نیست چقدر داره مورد اجحاف قرار میگیره و اصلا حقی رو وسط نمیبینه که بخواد واسه احقاق اون اقدامی بکنه.
DODOL DARAZ عزیز سپاس بابت امتیاز و ممنون که اینقدر اعتماد داری ولی بازم امانت نگه میدارم اگه خوندی خوشت نیومد بهت پس نمیدم :D
شیر جوان عزیز خوشحالم که علیرغم دلخوریت بازهم حضور پیدا کردی دادا.تذکرت پر از تحکم و قاطعانه بود ما هم سر تسلیم فرود آوردیم.خوشحالم که همراه مایی
دختر آریایی عزیز متاسفم که این قسمت جذبت نکرد.امیدوارم توی قسمتهای آینده باز هم حس خوب شما رو برانگیخته کنه.
Ali das جان ممنون بابت امتیاز کامل و ببخشید اگر نقصانی وجود داشت و به دیده اغماض نگریستی.منم چشم پوشی میکنم از اینکه اسمم رو اینقدر درب و داغون نوشتی جان برادر :D
هانیکوجان بیا بالا ببینم این قسمت چند تا بستنی زدی تو رگ ناقلا؟!امیدوارم رفع کسالت شده باشه.ممنون از حسن نظرت.
ساغر جان سپاس از حضورت.امیدوارم تا آخر قصه سعادت همراهیت رو داشته باشیم.
سالار ممنون.دیگه تو که از خودی.خب آخه من به تو چی بگم؟! ;)
پرستوی مهاجر عزیز سپاس از نظر محبتی که بهم روا داشتی و حسن نظرت.
خسته 1361 اسمت خسته است عیبی نداره تنت خسته نباشه.خوشحالم نظرت رو جلب کرده.
جربزه جان خوش اومدی از درسها چه خبر؟!امیدوارم موفق و موید باشی.
مهران جان سپاس و به دیده منت.ولی هدف قصه والاتر از قضاوت در مورد معصومیت سوگند هست.جالبه بدونی سوگند به اشتباهات خودش واقف هست.و شاید تو قسمتهای بعد متوجه بشی که دنیا بر پایه علت و معلول استوار هست و هر چه کنی به خود کنی.
عاشق سینه چاک عزیز نخوندی هم ممنون.ولی ایکاش میخوندی و منصفانه نظر میدادی و انوقت میدیدی که جنبه انتقادپذیری من تو حلق مازیار بلواسه!!! :D
علیرضا جان تو که همیشه منو شرمنده کردی داداش.ممنون که اینهمه حمایت میکنی و در پناه لطفت خودت همه نقصان و کاستی ها رو به دیده اغماض نگاه میکنی.امیدوارم لایق محبت باشم.
سون عزیز و آرش داداش با یه فاصله کوتاه خدمت میرسم و عرض میکنم خدمتتون.فعلا به این وسیله فقط خواستم مراتب سپاسگذاری از لطف و محبتتون رو بجا آورده باشم. .
دوباره این نویسنده بی جنبه داستان آپ کرد . کسی نیست بگه عزیز من برو با یه انتشاراتی قرارداد ببند داستانت را بکن رمان بده بیرون . نه اینکه این داستانهای هزار و یک شبت را اینجا بدی تو حلق کاربرای بیچاره که واسه سرخوشی اومدن اینجا که گریشون بندازی . چی بگم ؟ موجود عجیبی هستی ! :W :W :W :W :D
[quote=شیر جوان عزیز]ایول روودی جان
چه کامنت غرایی فرمودین .منکه از خوندنش لذت بردم.
واقعا دید شما به زندگی و زندگیه جاری در داستانها بسیار عمیق و قابل تامله و نگرش تحسین بر انگیزی دارین.
آفرین[/quote]
ممنونم شیر جوان عزیز.باعث افتخاره که اساتید(شما) ؛ نظر شاگردهاشون(بنده)را بپسندند. من تا همیشه در محضر شما و دیگر اساتید تلمّذ خواهم کرد. ولی…
می کشمتتتتتتتتت!!! رودی مرد! مراسم چهلمش هم نزدیکه؟! “7” یا “seven” یا " -7-seven " یا"هفت" یا حتّا “سون” (که این یکی اش دیگه نوبره البته!) چه اشکالی داره مگه داداش؟؟؟ اسم خودم را هم که می دونی! البته شوخی کردم و بازهم می گم شما منو هر چی دوست داری صدا کن.
[quote=سکس و عشق و حال و صفا و…]فقط به نظر من تنها ضعف داستان استفاده از منقل بود . منقل دیگه خیلی کلیشه ای شده و با توجه به گرونی تریاک ؛دیگه اقشار بی بضاعت معتاد خوابش رو ام نمیبینند که با وافور صفا کنند [/quote]
آرش جان این تیکه را واقعن خوب اومدی . خیلی خندیدم .
من اینجا دو تا نقل دیگه هم می زنم (با پرّروئی و زیر داستان دیگران و فضولانه!!!) ولی از حق سرقفلی! خودم که در اثر سابقه ایجاد شده و مثل حق وتو! در سازمان ملل می مونه! استفاده می کنم:
[quote=عاشق سینه شرحه شرحه!]داستان نویسنده ای که جنبه انتقاد نداره نباید خوند . منم نخوندم چون میدونم اگه بخونم ازش انتقاد میکنم و اگر انتقاد کنم فحش میخورم ! پس همون بهتر که نخونمش ![/quote]
خوب داداش نخون ! مگه مجبورت کردند ؟ نخون ! ولی من قول می دم اگه انتقاد بی غرض و منطقی ات را مطرح کنی همه کاربرها از جمله خود "نائیریکا " مدافعت خواهند بود .باور کن
[quote=تنهایم نگذار ]دوباره این نویسنده بی جنبه داستان آپ کرد . کسی نیست بگه عزیز من برو با یه انتشاراتی قرارداد ببند داستانت را بکن رمان بده بیرون . نه اینکه این داستانهای هزار و یک شبت را اینجا بدی تو حلق کاربرای بیچاره که واسه سرخوشی اومدن اینجا که گریشون بندازی . چی بگم ؟ موجود عجیبی هستی ![/quote]
دوست عزیز و گل؛ خدا وکیلی این انتقاده؟؟؟
دوستان جسارت منو عفو کنید و اینو بدونید که من وکیل مدافع نائیریکا نبوده, نیستم و نخواهم بود و همیشه تند ترین انتقادات را خودم برای نوشته هاش مطرح کرده ام ولی فکر می کنم این ها سر ریز اختلافات بیرون از اینجا است . باز هم منو ببخشید.
بانو 5 تا قلب که قابل شما را ندارد…
من تا بتوانم بشما قلب خواهم داد
با سلام :
عاغا من لذت میبرم …چه کنم … نبرم ؟…
دو هفته نتوانستم بیام تا آمدم رفتم سراغ لیست دیدم سوگند 1.2.3… بالاهای لیست قرار داره رفتم دیدم ناییریکا نوشته … خدایش کیف کردم دومم هم شدم … دیروز تا حالا سه بار هر سه قسمتو خوندم با تمام کامنت ها…
حالا هم اینجام برای سپاسگذاری از دست وپنجه ناییریکا که با داستان زیبایش حال میکنم
داستان فوق العاده زیبایی بود
این سوگنده عجب چیزیه!
چه زود راه افتاد :-D
دستت طلا بانو
[quote= نائیریکا ]
عاشق سینه چاک عزیز نخوندی هم ممنون.ولی ایکاش میخوندی و منصفانه نظرمیدادی و انوقت میدیدی که جنبه انتقادپذیری من تو حلق مازیار بلواسه!!!
[/quote]
حلق من خیلی کوچیکتر از این حرفاست باور کن جا نمیشه! :-D
سون عزیز
محترمانه میگم شما دخالت نکن . من طرف صحبتم نویسنده داستان هست نه شما که زود نقل زدی . پس خواهشا خودتو قاطی قضیه نکن !
tanhayam nagozar گرامی ؛ چون اینجا داستان یا تاپیک ِمن نیست ترجیح میدهم جوابتون را ندهم که ادامه ی بحث ما خللی به مباخث دوستان دیگر که می خواهند کامنت بگذارند و کار درست انجام بدهند یعنی “نقد داستان” , نه کل کل !!! وارد نسازد. و گرنه خودتون خیلی خوب می دونید که در صورت هم آورد شدن با بنده در مجادله ی کلامی مخصوصن اینجا که من حرف حق می زنم احتمال پیروز شدن جنابعالی بسیار ناچیز است. اینکه من پاسخ شایسته برای شما ننوشتم تنها برای پرهیز از ایجاد ناراحتی احتمالی برای دیگران است نه اینکه نمی توانستم!!! بنده در آن نقل قول خیلی محترمانه خدمتتان عرض کردم که اینکار شما انتقاد نیست , بهانه جوئی و تخریب است. هیچ به این فکر کرده اید که چرا من کامنت های خیلی تند تر و توهین آمیز تر از کامنت شما را نقل نکردم؟ مثل این:
[quote=tapik]کوس مغزگوتورن.ننویس بابا[/quote]
چون ربطی به من نداشت , ذیل هر داستان عدّه ای از کاربرها به دلائل مختلفی مثل عقده گشائی, اظهار فضل, خود بزرگ بینی , دلبری کردن برای دیگران! و حماقت… کامنت هائی می گذارند که هیچ نکته ی دندان گیری در آنها یافت نمی شود فقط چیزی گفته اند از ترس اینکه مبادا “لال” ,فرض شوند !!!
ولی شما از آن دسته نیستید و به همین دلیل هم من به شما ایراد گرفتم نه به دیگران. امیدوارم منظور بنده را خوب متوجه شده باشید. و لطفن ادامه ی این بحثتان با بنده را همینجا متوقف کنیم
باقی بقایت… .
سلام نائریکا جان
مرسی آبجی
زیبا بود
امتیاز کامل تقدیم شد
سلام دوست گلم نائیریکا جان.امید دارم خوشو خرم باشی،ببخشید دیر اومدم،داستان عالی بود،مثل2قسمت قبل،ناقلا من گفتم تا آخر هفته قسمت بعدیرو آپ کن،تو چرا جدی گرفتی؟ :-D
5قلب تقدیمت عزیزم
قسمت بعدی رو زود آپ کن منتظریما ;-)
فدات،شیدا
سون عزیز سلام مجدد
راستش با توجه به نکته سنجی شما جواب دادن به کامنت شما یه کم نیاز به وقت داشت که متاسفانه تا الان نتونستم سایت بیام.عذرخواهی منو بپذیر دوست عزیز.در پاسخ به نکاتی که فرموده بودید باید بگم انتظار میرفت این مسائل مطرح بشه و روزی که طرح این داستان توی ذهنم شکل گرفت به موازات اون حتی برخوردهای شدیدتری رو پیش بینی کردم.ولی با توجه به سابقه و داستانهای قبل حباب و عشق پنهان که ازم منتشر شده بود امید داشتم که برداشت از داستان منسوب به تایید افکار و ایده های سوگند از سوی من نویسنده نباشه و این که دست به قلم شدم و این داستانی با این موضوع نوشتم دلیل بر رد صلاحیت اخلاقی بنده نشه و یه جورایی اشتباهات سوگند به پای بنده نوشته نشه.
از سوی دیگه چون داستان از زندگی دوستی نزدیک برداشت شده بود و مشاهده زندگی کنونی ایشون بیشتر منو راغب کرد تا این قصه به تصویر کشیده بشه چرا که تحولاتی که توی آدمها شکل میگیره و تغییری که تو مسیر زندگیشون بوجود میاد ممکنه واسه من نوعی آموزنده باشه که دقیقا دست به همون آزمون و خطاها نزنم تا درست به نقطه ای برسم که دیگری قبلا رسیده.
سون جان بابت آخر عشق پنهان سرزنش شدم از جهت اینکه آخر داستان قابل تشخیص بود.خود شما شاید بتونید حدس بزنید که نوشتن اون داستان طولانی حتی تایپش چقدر زحمت داره.ولی توی کامنت قسمت آخر هم به دوستان نظرم رو گفتم اینکه حتی 100 نفر با شرایط مشابه ندا قصه رو بخونن و حتی 1 نفر تجدید نظری توی زندگیش کنه و دوباره آشیونه ای ساخته بشه خستگی همه شب زنده داریها و زحمتهای چند ماهه از تنم دور میشه.خوشبختانه این شاهد خوبی بر مدعای من هست که خود بنده نسبت به کانون خانواده و بحث تعهد آدمها نسبت به هم چه دیدگاهی دارم.از سویی خود من با سوگند ده سال مراوده نزدیک داشتم و نه تنها ذره ای دیدگاه ایشون تو بنده رخنه نکرد بلکه باعث تعهد بیشتر من در قبال فردی که تنها علاقه مند بهش بودم - و هیچ تعهد کتبی نسبت به هم نداشتیم- شده بود.درسته حق با شماست گاهی ممکنه روایت یک سری داستانها به ترویج مسائل ضد اخلاقی دامن بزنه ولی در صورتیکه آخر قصه تاکید بر ارزش بودن یک ضد ارزش داشته باشه.
کمی بردباری کنی در پایان خواهید دید که نگارش داستان با چنین موضوعی دال بر مهر تایید بر ضد ارزشهای این داستان نیست.
و از سوی دیگه به قول لقمان حکیم ادب از که آموختی؟گفت از بی ادبان.از این جنبه هم به موضوع پرداخته بشه و حتی بنده زنده نباشم تا آخر داستان رو به سایت برسونم کسی که مهارت معکوس سازی مسائل رو داشته باشه و از یک انعطاف پذیری منطقی تو رفتارش برخوردار باشه به نتیجه مثبت خواهد رسید و اون کسی هم که فاقد اینها باشه مطمئنن تو این وانفسای فساد این داستان رو هم که نخونه خودش راههای دیگه پیش روش باز هست.
آرش جان با عرض پوزش بابت تاخیرم؛قبل ازهمه خوشحالم که خط سیر داستان جذبت کرده و ممنون از این همه نکته سنجی.یه جورایی پای دوسه تا مخاطب پیگیر و تیزبین که در بین باشه موقع نگارش رو دقت نویسنده اثر زیادی داره که جایی رو سوتی نده.البته این مسئله واسه من یکی خیلی لذت بخش هست و کلا موقع نگارش از تمام توانم بهره میگیرم تا اثری مطلوب به جا بذارم و اصلا دیدگاهم این نیست که بذار طوری بنویسم بهانه دست کسی ندم بلکه همیشه به خودم یادآوری میکنم طوری بنویسم که حتی مخالفانم هم تسلیم مهارتم بشن چه برسه به دوستان خوبی مثل شماها که همیشه برام نصایحتون راهگشا بوده.
از جهت منقل و وافور که فرمودی عزیز پوزش از دو جنبه اول اینکه راستش رو بخواهی جز یه طرح شماتیک از وافور حتی روش کارش هم دستم نیست.ادعا ندارم تا بحال ندیدم بلکه به یمن مدتی زندگی در خوابگاه حتی نوع مصرف مواد صنعتی امروزی رو هم دیدم ولی این یکی رو حقیقت نسبت بهش چشم و گوشم بسته بود و به نوعی قیمت دستم نبود =))
ولی خب حق بده زیاد جالب نبود از وسایل مصرف مواد مخدر جدید نام برده بشه چون حقیقتا اینبار سون به جای تذکر اعدامم میکرد و حق هم داشت.خداییش این دیگه بدآموزی محسوب میشد و با این یه مورد نمیشه شوخی کرد :D
در مورد طولانی بودن داستان هم این نوید رو میدم که داستان حتی به اندازه نصف عشق پنهان هم نیست و نهایتا تو سه چهار قسمت دیگه جمع و جور شده و به پایان خواهد رسید.ولی بازهم به دیده منت دوست عزیز حتما تو نگارش قسمتهای آینده سعی میکنم به قول مهران جون نوشته هام رو هرس کنم.و بازهم ممنون از حسن نظری که نسبت به داستان داری امیدوارم تا آخر توفیق همراهیت رو داشته باشیم.
مازیار جون خوش اومدی عزیزم فقط من با شما باید هر چه زودتر بشینیم یه قرارداد رهن واسه اون حلق جنابعالی بنویسیم چون بنده ناخودآگاه به محض اینکه جای وسیع کم بیارم از حلق مبارک شما مایه میذارم خب این درست نیست در حق شما احجاف هست به هرحال ما اینجا نماز میخونیم. =)) =))
ببخشید هم بابت مزاح هم بابت اینکه اینبار جنبه شوخی تو تو حلق من. :D
از این حرفها گذشته ممنون بابت حسن نظری که اعلام فرمودید.امیدوارم افتخار حضور پررنگتری از شما پای داستانم داشته باشم.ارادت بنده رو بپذیر.
تینا جون خوش اومدی عزیزم.امیدوارم که اوضاع بر وفق مرادت باشه و هرچه زودتر قسمت دوم داستانت رو منتشر کنی.یکی از کسانی که همیشه براش آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم تو هستی.امید که همیشه خندون و سرحال ببینیمت.
یاریاس جان ممنون عزیزم.امیدوارم شما هم همیشه سلامت و خوشحال باشی.خب چه کنم دیگه من کلا بی جنبه ام.مگه نشنیدی لقب بی جنبه ترین کاربر سایت رو گرفتم. =)) =))
خوش باشی عزیز.با اینکه دوست ندارم زیاد مخاطب رو منتظر ندارم ولی فکر میکنم باید یه کم دست نگهدارم؛کما اینکه قسمت چهارم هم تقریبا آماده ست.کلا توی این سایت زیاد فعال باشی از چشم میفتی و این حقیقت محض هست که این مدت درک کردم.
سحر عزیز داستانت رو خوندم گلم.از دیدگاه خاطره نویسی حرف نداشت.خیلی روون و قابل درک بود و کاملا به دل مینشست.کما اینکه به نوعی مسائل تورو من هم تجربه کردم خیلی با نوشته ات ارتباط برقرار کردم ولی از نقطه نظر داستان نویسی عزیزم یه مقدار جای کار داره که باید از منابع مفید کمک بگیری تو ارتقاء کار نوشتن.و البته بازهم تاکید میکنم اگر علاقه مند به این هستی که رشته نویسندگی رو پیگیر باشی و داستان بنویسی در غیر اینصورت به صرف گذاشتن خاطراتت توی سایت به نظر من عالی بود.موید باشی عزیزم.
sevil n جان سپاس عزیزم.امیدوارم شما هم تو همه زمینه های زندگی موفق باشی.
نائیریکای عزیز کامنت زیباتون را خوندم و با وجود اینکه شاید کمی دیر باشه جواب می دم.
اول من یک عذر خواهی بهتون بدهکارم بابت اینکه کامنت های من زیر این داستان طولانی شد ولی همونطوری که ملاحظه فرمودید چند تا از اونها برای احقاق حق شما بود. بگذریم
فقط یک نکته کوتاه اینکه بنده انقدر شعور وفهم اجتماعی دارم که این موضوع مهم که اعمال قهرمانان داستان به پای نویسنده نمی شود را درک نمایم. و در عین حال این را هم می دانم که اصولن رسالت نویسنده خصوصن نویسندگان با گرایش اجتماعی مانند سرکار علّیه ،دیدن و نشان دادن دُمل های چرکین اجتماع است. و حتّا بزرگنمائی آنها . در عین حال این را هم خوب می دانم که اگر می شد با سرپوش گذاشتن روی مفاسد اجتماعی آنها را رفع نمود روش مجری در داخل ایران تا کنون به نتیجه رسیده بود و یک نکته بسیار مهم اینکه بنده اصولن منجی اجتماع نیستم ولی آن کامنت را نوشتم فقط برای اینکه کاربران بخوانند و نظر مثبت آنها نسبت به “سوگند” (به قول آرش عزیز فاحشه ی مقّدس, آرش عزیز لقب مریم مجدلیه حواری عیسی مسیح را به سوگند اعطا کرد!) و کارهایش کمی تعدیل شود . وگرنه من یک اعتقاد بسیار محکم قلبی دارم دال براینکه: «انسان برای اشتباه کردن ساخته شده».
زیاده جسارت است…! پیروز باشید
شمل
سون جان اتفاق امر وقتی کامنت ارسال شد یادم افتاد که مراتب سپاس رو به جا نیاوردم بابت حمایتی که کردید.فقط همین رو میگم حضور شما باعث دلگرمی و خرسندی من هست.امید که در پایان نتیجه داستان مورد رضایت و عنایت شما قرار بگیره و رسالت خودم رو به نحو احسن به سرمنزل مقصود برسونم.
مرسی نائیریکا جان
غلط املائى از نائیریکا:
احجاف:اجحاف :-D
قسمت بعدی رو آپ کن که داره داستانت مثه زندگی من میشه :-(
منم بعد از مدتها بالاخره موفق شدم بیام …
زنبیل میذارم تا سه قسمت را با هم بخونم وبرگردم …
امتیازم را الان دادم
با سپاس از ﻧﺎﺋﯿﺮﯾﮑﺎی گلم