سوگند (3)

1392/03/04

…قسمت قبل

با صدای گنجشکان که هر روز قبل از طلوع آقتاب لابلای شاخ وبرگ درختهای باغچه دور هم جمع میشدن وهمهمه میکردند از خواب بیدار شدم.به محض اینکه اومدم غلت بزنم درد جانکاهی تو دنده هام پیچید و اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود وحشیانه به ذهنم هجوم آورد.جای ضربات مشت و لگد فریدون در تماس با موکت سخت و سرد کف اتاق با شدت بیشتری درد میکرد.
قبل از اینکه روشنی صبح پاک و با طراوت که از قاب پنجره نیمه باز به داخل اتاق سرک میکشید ؛ به چشمم بیاد صدای نفسهای آروم سپهر که کنارم تو خوابی عمیق فرو رفته بود احساسات مادرانه ام رو به بازی گرفت.چهره معصومانه اش طبق روال همه روزهای گذشته ازعمرش بهم انگیزه میداد تا واسه حمایت از دنیای شاد و کودکانه اش با دیو غول پیکر مشکلات دست و پنجه نرم کنم.
آهسته لبهام رو به گونه های نرم و لطیفش نزدیک کردم وآروم بوسیدمش.بدون توجه به دردی که از تماس سرم با بالش توی شقیقه هام پیچید به پهلو کنارش دراز کشیدم و دست کوچیک و بچه گونه اش رو میون دستهای سردم پنهون کردم.پشت قربون صدقه های مادرانه ام که زیر لب زمزمه میکردم یه دنیا عذاب شرمندگی و خجالت به دلم چنگ می انداخت.
دیگه دلم نمیخواست زنجیر اسارتی که سپهر به پام بسته بود و منو زمینگیر زندگی با امیر کرده بود باعث سرفرود آوردن من در برابر حقارتها بشه و منو توی لجنزار متعفنی که داشتم توش دست و پا میزدم خفه کنه.نگاهم به جای خالی امیر کنار بساط منقل خاموش گوشه اتاق افتاد توی دلم کورسوی امیدی به قول مردونه اش درخشید.وقتی میرفت با سابقه ای که از سستی اراده امیر توی ذهنم بود حتم داشتم به چند ساعت نکشیده عذاب خماری اونو به سمت خونه خواهد کشوند و بعد از اینکه جنسی رو که با هزار تقلا تهیه کرده به بدن زده دست و پا زنان توی عالم نعشگی و خواب دست رد به سینه همه رویاهایی تازه اش زده و جنم مردانه ای که ازش دم میزد رو دوباره تو نطفه خفه خواهد کرد.
نیمه خیز شدم تا پتو رو جثه کوچک و نحیف سپهر بکشم که چشمم به بازوی کبود و متورمش افتاد و اون لحظه احساس کردم بندبند بدنم در حال جداشدنه.تیرگی کبودیهای بدنم در مقابل نگرانی بابت دردی که جگرگوشه ام متحمل کشیدنش شده بود؛ رنگ باخت.فکر کارهایی که باید اونروز انجام میدادم باعث شد بیخیال چرت صبحگاهی بشم.
نگاهی به گوشه و کنار خونه انداختم.طی چند سال اخیر واسه اولین بار شلوغی و بهم ریختگی خونه برام غیر قابل تحمل بود.کورسوی امیدی که به دلم تابیده بود باعث شده بود تصویر دنیا رو کنتراست ببینم.دیگه از اون همه رنگ خاکستری خسته شده بودم و زندگیم بوی نا گرفته بود.دفتر فریدون رو همون دیشب بستمش و توی دلم شوق کودکانه ای از نوشتن مشق توی یک دفتر نو برپا شده بود.
هر خشت خونه برام خاطره بود.دستمو پشت کمرم زده بودم و مثل باستان شناسی که با دقت عمر یه بنا رو برآورد میکنه چشمامو ریز کردم و با هر نگاه به گوشه و کنار خونه ناله خاطره ای دردناک توی گوشم میپیچید.پشت پنجره پذیرایی ؛حیاط قدیمی رو براندازی کردم و نگاهم به درب کوچه افتاد و کلی دلم گرفت.روزی که زیر بارون نقل و سکه به عنوان عروس پا به این خونه گذاشتم فکرش رو هم نمیکردم از اون کوله بار امید و آرزوی خوشبختی فقط یه تندیس سنگی بمونه و اغواگر مردانی باشه که اگر کسی نگاه چپ به ناموس خودشون میکرد رگ غیرتشون ورم میکرد و خون جلوی چشمشون رو میگرفت ولی چون امیر لاابالی و معتاد بود همه میدونستن غیرتش رو گذاشته در کوزه و آبش رو خورده.واسه همین از برادر خود امیر گرفته تا غریبه بدشون نمیومد بخت خودشون رو امتحان کنن تا ببینن میتونن این اسب سرکش و مغرور رو دهنه کنن و مدتی به بهای دادن علوفه ازش سواری بگیرن یا نه!
تا قبل از اینکه حریم بین من و امیر شکسته بشه و بساط منقل و وافورش توی خونه پهن بشه اگر کمی رژ لبم پررنگ میشد و یا روسریم عقب میرفت خشم امیر ستون خونه رو میلرزوند.چقدر اون روزها دور بودن که کسی تو کوچه و خیابون بهم نگاه چپ میکرد باهاش دست به یقه میشد و پای کسی رو که قصد میکرد به حریم ناموسش تجاوز کنه قلم میکرد.ولی خدا لعنت کنه فریدون رو که حریم رو شکست و دیگه ناموس واسه امیر نامأنوس ترین واژه شد.
اما با کاری که دیشب کرده بود قدم اول رو برداشته بود واسه احیای ارزشهای از دست رفته اش.وقتی پای فریدون رو که مثل موریانه به زندگیمون رخنه کرده بود از خونه برید بر علیه دیو بی غیرتی قیام کرده بود.
هرچی بود مدیون محبتهای دایی احمد بودم و اگر رشته زن و شوهری من و امیر هم قطع میشد هنوز نسبت فامیلی برقرار بود و حاضر نبودم ذره ای مادرم از دستم برنجه.تصمیم گرفتم به جای رها کردن امیر تو گردباد حتی اگر خودش از نیمه راهی که قدم توش گذاشته بود برگشت کمر همت ببندم و اونقدر درآمد داشته باشم که اجازه ندم واسه تأمین مواد پای هر کس و ناکسی رو به خونه باز کنه تا از کنار بساط عیش و عشرتی که واسه دیگران بپا میکرد خودش هم مجانی خودش رو بسازه.اگر حتی نمیشد یک شبه از دخمه زندگیم گلستان بسازم تصمیم گرفتم یکی یکی علفهای هرز رو بچینم و به جاش نهالی بکارم تا روزی که سپهر بزرگ شد و سری توی سرها درآورد زیاد بابت گذشته و زندگی خانوادگیش سرافکنده نباشه.بعد از رسوندن سپهر به مدرسه فوری به خونه برگشتم و دست به کار شدم.
اولین کار محو بساط منقل امیر بود.دلم میخواست اگر برگشت بفهمه که روی قولش حساب کردم.مشغول نظافت و گردگیری خونه شدم و چند ساعت بعد همراه با قل قل خورش قیمه و بوی پلوی دم کشیده بوی زندگی توی خونه پیچید.نگاهی به ساعت انداختم.هنوز نیم ساعتی وقت داشتم برم دنبال سپهر واسه همین گوشی تلفن رو برداشتم و شماره خانم حکیمی - مدیر سابق باشگاه که یک ماهی بود حق امتیاز باشگاه رو به معرض فروش گذاشته بود - رو گرفتم.

  • سلام خانم حکیمی جان.
  • سلام سوگندجان خوبی عزیزم؟چه عجب یادی از ما کردی؟
  • عجب نیست خدمت شما.راستش یه عرضی داشتم.
  • بگو عزیزم.من که حسابی شرمنده ات شدم دختر.راستش دلم نمیخواست تو یکی آلاخون والاخون بشی.ولی خب چاره دیگه هم ندارم.نمیتونم بذارم یه دختر جوون راهی غربت بشه.از طرفی رشته خوبی قبول شده و شانس بهش رو کرده.
  • اشکالی نداره خانم حکیمی امیدوارم هرجا هستی خوش و سلامت باشی.
  • ممنون عزیزم.بخدا بفکرت هستم.باورکن با خودم قصد کردم به محض اینکه کسی واسه اینکار پیدا شد پای قرارداد اسمت رو قید کنم و حتما بگم که سوگند و حق امتیاز باشگاه روی هم هستند.
    با صدای خنده شادش من هم سرحال شدم و گفتم:
  • حرفی نداشتم باشگاه رو اداره کنم ولی توی صحبتهاتون متوجه شدم واسه رهن خونه توی شهرستان پول لازم دارید.
  • آره عزیزم کی از تو بهتر؟اینجوری منم بابت تو خیالم راحت میشد.
  • راستش خانم حکیمی خواستم یه خواهشی ازتون بکنم.من میخوام اگه بشه حق امتیاز باشگاه شما رو بخرم.اگر فقط بتونید یه چندروز دست نگه دارید سعی میکنم این پول رو جور کنم و بیام پای قرارداد.
    با مکثی که کرد دقیقا میتونستم حدس بزنم الان چه قیافه ای شده و با بالا بردن یک ابرو ریز کردن یک چشمش دوربین توی افکارم انداخته و داره فکر میکنه به اینکه نکنه سرش به جایی خورده یا گنج پیدا کرده.واسه همین بهش گفتم:
  • میدونم تعجب کردید راستش میخوام خونه رو که در واقع مهریه ام هست بفروشم.و قول میدم خیلی سریع اینکارو انجام بدم.
    با صدایی که تردیدش رو فریاد میزد گفت:
  • سوگندجان حرفی نیست عزیز.ولی خب تو مطمئنی میتونی باشگاه رو اونقدر خوب اداره کنی که مجبور نشی ببندی؟میدونی که اونطوری این خونه هم از دستت میره و مشکلات اجاره نشینی هم به مشکلات قبلت اضافه میشه.
  • خانم حکیمی میدونم دارم ریسک میکنم.ولی خب آمار ثبت نام باشگاه بالا بود و اگر چه به خاطر اخلاق خوب شما بود که اونجا نفرات زیادی ثبت نام میکردن.منم سعی میکنم سیاستهای شما رو پیش بگیرم و علاوه بر اون یه طرحهایی توی ذهنم هست که بازدهی خوبی داره و به افزایش درآمد کمک میکنه.
  • خب خوشحالم که اینطوری حق به حق دار میرسه و نون سابقه و اسم و رسم باشگاه تو سفره غریبه گذاشته نمیشه.فقط سوگندجان من نهایتا بتونم دوسه هفته هستی رو به اقواممون بسپارم و خودم هم بیفتم دنبال کارهای انتقال پروانه کسب به نام تو.فقط عزیز دلم سعی کن بیشتر نشه که منم شرمندگی و منت فامیل ایمان روی سرم نباشه.
    با شادی وصف ناپذیری گفتم:
  • حتما خانم حکیمی جان.در اسرع وقت پول رو جور میکنم و باهاتون تماس میگیرم که بریم دنبال مابقی کار.
    تقریبا تمام راه بین خونه و مدرسه سپهر رو انگار میدویدم.دلم میخواست اولین نفری که از تصمیم من آگاه میشه سپهر باشه.وقتی رسیدم زنگ مدرسه خورده بود و موجی از بچه های آبی پوش به طرف درب مدرسه هجوم آورد.توی صورت هر کدومشون معصومیت موج میزد وحتم داشتم دقایقی بعد شیطنت و بازیگوشیشون به اقتضای جنسیت و سن و سال اونها مثل بمب انرژی خونه ای رو منفجر میکنه.در میون اونها درصد کمی آروم و متشخص راه میرفت و سرش به کار خودش بود.یکی داشت کاپشن اون یکی رو از دستش میکشید.اون یکی دنبال چندتا دیگه میدوید.چندتاشون دسته به دسته تو سروکله هم دیگه میزدن و واسه هم داشتن پزدادن مردونه رو تمرین میکردن.وقتی چشمم به سپهر افتاد که آروم و بیصدا تک و تنها سرش رو زیر انداخته بود و حیاط رو به طرف درب خروجی طی میکرد دلم گرفت.یکبار بهم گفته بود که دلم نمیخواد بابا واسه جلسه انجمن اولیاء و مربیان بیاد مدرسه.چون چندتا از دوستاش از طرف پدراشون منع شده بودن با سپهر قدم بزنن.یادم نمیره که فرداش چه قشقرقی توی دفتر مدرسه بپا کردم و فوری جلسه اضطراری اولیاء و مربیان برپا شد و این نکته به اون چندنفر تذکر داده شد.
    چشم سپهر که بهم افتاد گل از گلش شکفت و خوشحال به طرفم دوید و در حالیکه دستش رو توی دستم گذاشت با شوق و ذوق کودکانه برام شروع به تعریف وقایع اونروز کرد و از نمرات خوبی که گرفته بود و تشویقهای معلمش با خوشحالی برام حرف میزد.
    موقع رد شدن از خیابون ناخودآگاه بازوش رو گرفتم که از درد ناله ای کرد و یاد کبودی بازوش افتادم آه از نهادم بلند شد.
  • بمیرم الهی مادر ببخشید یادم نبود بازوت سیاه شده.خیلی درد میکنه؟
  • نه اونقدرام نه مامان درد نمیکنه.ناراحت نباش خودش خوب میشه.
  • قربون تو پسرم برم که اینقدر مهربون و خودداری.قول میدم همین روزا با یه خبر خوب خوشحالت کنم.
  • قراره برام دوچرخه بخری؟
  • هم دوچرخه بخرم و هم اسمت رو توی یه مدرسه دیگه بنویسم.
  • آخ جووووون.مامان خیلی خوب میشه.
  • آره پسرم.قراره خونمون رو عوض کنیم و بریم یه خونه تروتمیزتر.اونوقت تو هم میتونی یه اتاق خوشگل با یه تخت قشنگ و کلی وسایل نو داشته باشی.
    اونقدر سپهر خوشحال شده بود که دیگه توی پیاده رو دستش رو از تو دستم کشیده بود و شروع به لی لی کردن و جست و خیز کرده بود.از شوقی که توی صورتش مثل گل نشسته بود ته دلم بیشتر قرص میشد و مصمم تر میشدم به انجام کاری که پیش رو داشتم.واسه همین مسیرم رو به جای خونه به طرف مغازه برادر امیر تغییر دادم و تصمیم گرفتم اولین قدم رو همون لحظه بردارم.
    خوشبختانه مغازه قنادی محمد هنوز باز بود و بعد از اینکه وارد شدم به طرف صندوق دریافت پول رفتم و سراغ محمد رو از دختر جوونی که پشت میز نشسته بود گرفتم.اشاره ای به داخل کرد و گفت :
  • ایشون توی زیرزمین مشغول هستن.به اون آقا بگید راهنماییتون کنن.
    به طرف یخچال بلندی که دختر جوون اشاره کرد رفتم و در حالی که شیرینی های تازه - از پشت ویترین یخچال هم آدم شیرینی و طعم خامه سفید و تازه و تکه های رنگی میوه که داخلش غرق شده بود رو میتونست حس کنه - دل ضعفه ای به دلم انداخت به مرد جوون که فقط سر و گردنش پیدا بود گفتم :
  • ببخشید من با حاجی کار داشتم هستند؟
  • سفارش داشتید؟
  • خیر از بستگان نزدیکشون هستم.بگید سوگند باهاتون کار داره.
    در حالیکه داشتم توی ذهنم به این فکر میکردم چه بستگان نزدیکی هستیم که چندسالی هست همدیگرو ندیدیم.و ممکنه محمد اصلا تحویلم نگیره و از این همه فاصله ای که از خانواده اش گرفتم گله مند باشه صدای بشاش و مهربون محمد که انگار دایی احمد دوباره زنده شده بود منو به خودم آورد.
  • سوگند چطوری دخترعمه؟چه عجب از این طرفها؟!
    در حالیکه سپهر رو بغل کرده بود و صورتش رو بوسه بارون میکرد گفت:
  • این کره خرو ببین چه بزرگ شده.بی غیرت رو باش که سراغی از عمو نمیگیره.
    سپهر فقط میخندید و صورت بچه گونه اش از اون سیل محبت سرخ شده بود.
    دستی به سر سپهر کشید و یک آن جدی شد و گفت:
  • نگفتی راه گم کردی؟!حتما یه چیزی شده که اینجا اومدی.
  • آره راستش در مورد مسئله ای باید باهات حرف میزدم پسردایی.
    به طرف زیرزمین اشاره کرد و گفت:
  • باشه بیا از اینطرف بریم پایین.هم من بالای سر پاتیل باشم و هم برام تعریف کن ببینم چی شده.
    چندتا پله رفتیم پایین و منظره کارگاه شیرینی پزی محمد اگرچه به شیکی و مرتبی بالا نبود ولی مکانیزه و تمیز بود. میشد حدس زد که واسه بنا کردن یه همچین جایی محمد خیلی زحمت کشیده و پشتکار به خرج داده.دلم گرفت از اینکه چرا امیر نباید مثل برادرش ذره ای پشتکار و همت دایی احمد رو به ارث ببره و تمام بدبختی و مصیبتش رو گردن بی پدریش بندازه.
    با کلی زحمت بهش قضیه فروش خونه رو گفتم و تصمیمی که واسه تاسیس باشگاه داشتم.محمد هم با تردید به این قضیه نگاه میکرد ولی وقتی نور امید رو توی چشمای من و سپهر دید بهم قول داد که موضوع رو با بقیه مطرح کنه تا هرچه زودتر واسه انتقال سند به نامم اقدام کنن.دست آخر بهم یادآوری کرد که ممکنه مهدی برادر وسطی امیر سنگ بندازه و حتی بیشتر از مادرش بخواد مانع راه بشه.موضوع لج بودن مهدی باهام تازگی نداشت و خودم هم به خاطر برخوردی که چندسال پیش باهاش داشتم میدونستم سایه ام رو با تیر میزنه.از روزی که فهمیدم بهم نظر داره و با اردنگی بیرون انداختمش از خونه تا بحال ندیده بودمش.اگرچه اون زمان پای فریدون به زندگیم باز شده بود ولی رابطه با برادر امیر بزرگترین خیانت چه به امیر و چه منصوره زن مهدی محسوب میشد و هیچ اجباری وجود نداشت که به خواسته کثیف اون تن بدم.از اون گذشته میدونستم مدتی نگذشته تشت رسوایی من توی فامیل از بام آسمون به زمین میفته و پیامد اون پای بقیه مردهای فامیل هم به خونه ام باز خواهد شد.
    محمد چه از نظر ظاهری و چه از نظر اخلاق کاملا با امیر و مهدی متفاوت بود.میدونستم دستش به خیر هست و اگر کمکی از دستش بربیاد ازم دریغ نمیکنه.توی این سالها بعد از فوت دایی اوایل چندین بار ازش کمک خواسته بودم و بی منت و چشمداشت در طبق اخلاص گذاشته بود.اما با دورشدن از کل خانواده دیگه روم نشد ازش چیزی بخوام.
    وقتی توی خونه عقدنامه و بقیه مدارکم رو آماده گذاشتم و همراه سپهر تو یه فضای دنج و بی تنش نهار خوردیم دستش رو گرفتم و به طرف خونه مادرم به راه افتادم.این روزها چون بیکار بودم فرصت بیشتری واسه سرزدن به مادر و ماهرخ پیدا میکردم.میدونستم الان ماهرخ پشت پنجره اتاقش نشسته و انتظارمون رو میکشه.وقتی به جای بهار دختر کوچولوی ماهرخ مادر درب رو برومون باز کرد تعجب کردم.علی الخصوص مادر رنگ و روش پریده بود و مثل همیشه سپهر رو هم ناز و نوازش نکرد.
    سپهر دنبال همبازیش دور حیاط رو کاووش کرد و وقتی داشتم از پله های قدیمی پا به ایوون مرتفع میگذاشتم کف حیاط مبهوت مونده بود.وقتی صداش کردم با نگرانی گفت:
  • پس بهار کو؟!
    حتی اخم مادر واسه جواب دادن به سپهر باز نشد و سکوتش داشت کشنده میشد.واسه همین به محض ورود به طرف اتاق ماهرخ رفتم و با دیدنم اولش آروم اشکاش سرازیر شد و وقتی کنار ویلچرش ایستادم و سرش رو تو بغلم گرفتم هق هق گریه اش جرات فریاد زدن پیدا کرد و دیگه یقین داشتم مادر کار خودش رو کرده و بهار رو به مرتضی تحویل داده.لباسم از بارون بی امان اشکهای ماهرخ خیس شده بود و خودم ابری تر از لحظه ورودم بغض مثل چوب پنبه راه صدام رو سد کرده بود.
    از دست مادر دندون غروچه ای کردم و با همه اینکه میدونستم جواب همیشگی رو تحویلم خواهد داد به سراغش رفتم تا بلکه دلیل کوتاه اومدن جلوی فامیلش رو بهم بگه.از عصبانیت داشتم میلرزیدم ولی سعی میکردم تن صدام زیاد بلند نباشه که بیشتر ازبیش باعث رنجشش بشه.
  • مامان میشه بگید این فک و فامیل چی به شما بخشیدن که حاضری جگرگوشه ات رو بخاطر آرامش زندگی خاله زاده ات آزار بدی؟!
  • اون بچه دیر یا زود باید میرفت.حالا که سرشون به سنگ خورده و مرتضی هم بهار رو به عنوان فرزندش پذیرفته چرا نباید بدیمش؟!
  • مامان بهار وقتی باید میرفت که نوزاد بود.نه الان که 5 سالشه و خوب و بد دنیارو میفهمه.چطور از بچه 5 ساله انتظار داری یک شبه بپذیره پدر داره و باید اون دختره بدعنق رو به عنوان مادر بپذیره؟!در ثانی این کمال نامردی هست که وقتی فهمید بچه دار نمیشه چنگ به خوشبختی ماهرخ زد و تنها دلخشویش رو ازش گرفت تا مجبور بشه برگرده گوشه اون آسایشگاه لعنتی و بپوسه؟
  • کی میتونست آینده بهار رو تضمین کنه؟!من که آفتاب لب بومم؟!مادر علیلش؟!یا تو که هزار تا مشکل توی زندگیت داری و فکر میکنی اگر بهم نگی منم نمیفهمم.
  • مامان جان من از دست و پای خودم نامید نشدم هنوز.ولی ماهرخ چه گناهی کرده که تنها دلخوشیش بهار بود؟! شما دیگه شورش درآوردید.فرض میکردید هنوز هم مرتضی انکار میکرد بچه از اون هست و تا میومد احساس ندامت میکرد دودستی تقدیمش نمیکردید.در ضمن شما میخوایی جواب کتایون و بهزاد رو چی بدی؟! اگه فردا واسه دیدن مادرشون بکوبن بیان و بهار رو نبینن میخوایی بگی چکارش کردی؟! تازه اونا داشتن بهار رو به عنوان خواهر بین خودشون میپذیرفتن و چشم روی هم میگذاشتی اونا توانایی اینو پیدا میکردن که ماهرخ و بهار رو باهم سرپرستی کنن.مگه بار آخر بهزاد نگفت فقط کافیه ماهرخ یکسال دیگه دندون سر جیگر بذاره تا سربازیش رو تموم کنه؟
  • سوگندجان اونا جوونن باید برن پی سرنوشت خودشون.نمیتونن مادر علیلشون رو نگهداری کنن.
  • میدونین چیه؟!اینها همه بهانه ست مامان.تو میخواستی این لکه ننگ رو از دامن ماهرخ پاک کنی.فقط همین.ولی خیلی دیر به فکر افتادی مامانجون! شما عادت داری به جای شعور و احساس آدمها تصمیم بگیرین و براتون مهم نیست ما چی رو دوست داریم یا نداریم.بلکه همیشه گفتین صلاح در این هست.من نمیفهمم این صلاح و مصلحت آدم چیه که همیشه با احساسمون ساز مخالف میزنه.
    مامان من و ماهرخ چه گناهی کردیم که مثل بابا عاطفی هستیم و بیرحمی و سرسختی تورو به ارث نبردیم؟!
    صدای ماهرخ سرجا میخکوبم کرد که از درگاه اتاقش فریاد زد:
  • بسه دیگه سوگند.به مامان بنده خدا چکار داری؟!ما اگر بدبختی تو زندگیمون میکشیم سر حماقت و نادونی خودمونه.کی مامان بهم گفت برم از بلندی خودمو پرت کنم پایین و خودمو از پاهای خودم نامید کنم و تو فراق بچه هام بسوزم؟!
    کی گفت برم از اعتماد مادرم سوء استفاده کنم و خام چرب زبونیهای مرتضی بشم و به یه صیغه عقد تو هوا خودم رو زنش بدونم اونم بدون هیچ مدرکی ازش حامله بشم؟!مامان گریه نکن من بر خلاف سوگند تمام حماقتهامو به گردن میگیرم و شرمندتم.به جای اینکه روزهای خستگی عصای دستت بشم شدم وبال گردنت.مامان توروخدا منو برگردون آسایشگاه تا بیشتر از این خجالت زده ات نباشم…
    طاقت گریه های ماهرخ رو نداشتم.دست سپهر رو گرفتم و بدون اینکه حرفی رو که به خاطرش رفته بودم به مادر بزنم به سمت خونه خودم برگشتم.وقتی رسیدم خونه سپهر نشست سر درس و مشقش و من که سردرد امانم رو گرفته بود طاقباز دراز کشیده بودم در حالیکه خیره به سقف اتاق نگاه میکردم گذشته مثل پرده سینما جلوی چشمام جون گرفت.
    یاد روزی افتادم که سرزده رفتم خونه مادر.و ماهرخ بیخبر از اینکه مادر سر راه کلید بهم سپرده تا یکروزی رو که بخاطر ختم یکی از اقوام نزدیک تا ورامین میرفت و برمیگشت دلشوره تنهایی ماهرخ امان ازش نگیره؛ مشغول راز و نیاز عاشقانه با مرتضی بود.اولش که وارد خونه شدم به هوای اینکه ممکن بود ماهرخ بترسه چندبار صداش کردم.وقتی موقع ورودم پای پنجره اتاق ندیده بودمش و جوابی نداد حدس زدم خواب باشه.
    بی سروصدا خودمو به پشت درب اتاقش رسوندم و اومدم دستگیره رو بچرخونم دستم همونجا خشک شد و از ترس یه قدم به عقب برداشتم.از صدای ناله های ماهرخ که با صدای آشنای مردی آمیخته شده بود خیلی زود فهمیدم قضیه از چه قرار هست و وقتی بین آه و ناله بلندی که ماهرخ به راه انداخته بود اسم مرتضی رو شنیدم متوجه شدم بالاخره پسره عوضی کار خودش رو کرده و تو غیبت مادر خودش و مادرم که نسبت دختر خالگی باهم داشتن خودش رو به ماهرخ رسونده و اونم به تلافی دوسه سال دور از دسترس بودن جنس مخالف براش داشت دلی سیر از عزا درمیاورد.
    فقط مشکل گوشهای تیز سپهر و چشمهای درشت و مشکی رنگش بود که حس کرده بود خبرهایی هست.فوری دست سپهر رو گرفتم و از حیاط خونه گذشتم و درب خونه زن داداش مرتضی نفس زنون ایستادم.وقتی درب به روم باز شد به بهانه خرید سپهر رو سپردم دستش و به سرعت خودمو به خونه رسوندم.تو فاصله رفت و برگشتم هنوز اوضاع به همون شکل ادامه داشت و من توی دلم حسابی به ماهرخ و بخت و اقبال بلندش خندیدم.وقتی یاد سکس بی دروپیکر خودم با امیر می افتادم خنده ام میگرفت.هیچوقت نتونسته بود حس لذت رو بهم ببخشه و بیشتر اوقات هنوز رابطه ما شروع نشده به ارضای زودهنگام امیر منجر میشد و تن و بدنم اغلب اوقات مثل کوره داغ و تب دار بود.
    به خاطر احساس لذتی که مرتضی به ماهرخ داده بود و وقتی فهمیدم به میل و خواسته ماهرخ اونجا حضور داشته و قبلا هم یه چند مرتبه ای فیض کامل به خواهرم رسونده گناهش رو بخشیدم و فقط امیدوار شدم زمانی که ازدواج میکنه و سراغ زندگی خودش میره ماهرخ آسیب زیادی متحمل نشه.به دلیل 8 سالی که ماهرخ از مرتضی بزرگتر بود و ازدواج اولش و از همه اینها مهمتر شرایط جسمی ماهرخ ازدواج این دوتا باهم محال بود.وقتی ماهرخ سرخوش و ساده لوحانه بهم گفت مرتضی حاضر شده تا آخر عمر به پای عشق منو خودش بمونه و حتی اگر نشد به هم برسیم هیچوقت ازدواج نکنه ته دلم به سادگی خواهرم خندیدم ولی دلم نیومد دنیای شادش روخراب کنم.
    دنیای شاد و عاشقانه ماهرخ چندماه بعد با تهوع مکرر و شروع علائم بارداریش روی سرش آوار شد و چند روز بعد ازدواج شتابزده مرتضی با دختری تحصیلکرده و زیبا نشونه این بود که همون وقت که واسه فرونشوندن حس شهوتش کنار گوش ماهرخ زمزمه عشق میکرده با چشماش دختری رو از توی دانشگاهشون واسه ازدواج کاووش میکرده و چه بسا با توجه سطح بالاتر اون دختر وجود ارتباط عاطفی بینشون غیرقابل انکار بود.
    از یک طرف مادر حسابی به پچ پج من و ماهرخ و گریه های وقت و بی وقتش مشکوک شده بود و از طرف دیگه من تنها امیدم فریدون بود تا منو خواهرم تو آتیش خشم و غضب مادر خاکستر نشیم.حس بدی داشتم و هیچ بعید نمیدونستم مادر زیر بار این غصه دیگه دوام نیاره و درجا سنگکوب کنه.اصلا دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم.تنها پناهم تو اونروزها مادرم بود و خواهری که نفسش به نفس مادرمون بسته بود.اون دوتا توی اون خونه کوچیک و قدیمی همراه با قاب عکس قدی بابام توی طاقچه بین لاله های عتیقه که از عروسی مادر عمرشون میگذشت همه گذشته من بودن.باید واسه حفظ آبروی خواهر و مادر بی پناهم تن به خواسته فریدون میدادم.واسه همین بهش زنگ زدم و صدای چندش آورش رو بزور تحمل کردم و براش ماوقع رو گفتم.وقتی حرفامو شنید گفت:
  • نه من نمیتونم مسئولیت زن کسی رو به عهده بگیرم.
  • ولی اون که زن کسی نیست.خواهرم بیوه ست.تازه حرفی هم نداره کنار زندگیت باشه و لطفت رو جبران کنه.
  • ببینم منظورت اینه که از هلویی مثل تو بگذرم و برم سراغ دختر علیلی که از کمر به پایین هیچ حسی نداره؟! نه سوگندجون به همچین ریسکی نمی ارزه.اونهمه خطر بالای تو واسه خودم خریدم.
    دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
  • خیلی حیوونی ولی چاره ای ندارم و فعلا مجبورم بهت باج بدم.باشه عوضی تو اینکارو انجام بده بعدش میام مزدت رو حساب کن.
    باز صدای خنده اش مشمئزم کرد و گوشی رو از گوشم دور کردم ولی شنیدم که گفت:
  • عصر بیا پیش پرداختش رو بهم بده.اومد و بعد از اینکه کارت تموم شد غیبت زد اونوقت چاره چیه؟! من دستمزدم رو دو بار جلو میگیرم و یه بارهم بعد از اینکه کار تموم شد.
  • خیلی خب باشه.حداقل انسان باش و نمیخوام ماهرخ از این قضیه چیزی بفهمه.بذار یکبار هم که شده تو چشم اون طفلک یه آدم خیر پیدا بشه که بدون چشمداشت کاری براش میکنه.
  • عصر ساعت 4 منتظرتم.فقط دیر نکنی دختره چشم سفید.اینم بدون چشم سفیدی کنی بیخیال قرار و مدار میشم.
    نمیدونستم دردمو باید به کی بگم و از شدت خشم بدنم میلرزید.چندبار تا عصر تصمیم گرفتم نرم و به جاش همه چیز رو با مادرم درمیون بذارم.اون حتما تدبیری می اندیشید.ولی وقتی یاد قولم به ماهرخ و صورت شکسته و موهای از غصه سفید شده اش افتادم خفه خون گرفتم و با توجیه آرامش مادر تن به خواسته فریدون دادم.راس ساعت 4 مثل قربانی که با پای خودش به مسلخ میرفت زنگ خونه فریدون رو زدم.فریدون شاد و سرحال درب رو به روم باز کرد و با خوشرویی به داخل دعوتم کرد.
    انگار خودش از اونهمه عجز و ناتوانی من دلش به رحم اومده بود که خنده های وقیحانه اش به لبخندی ملایم و مرموز روی لبش شده بود.مثل دفعه قبل وسایل پذیرایی کامل برام مهیا کرده بود ولی اشتها نداشتم به چیزی لب بزنم.میدونستم واسه چه کاری اونجام و دلم میخواست زمان به سرعت باد بگذره و از اون قفس رها بشم.
    کنارم نشست و سعی کردم بی تفاوت دست سنگینش رو که به دور بازوم پیچید تحمل کنم.منو به آغوشش نزدیک کرد و در حالیکه کنار گوشم زمزمه کرد "یه حالی بهت بدم که هرروز بیایی بهم بگی فریدون منو بکن"لبهاش رو به گردنم گذاشت و همزمان با هرم داغ نفسش که به پوستم خورد یه حس خشم بهم دست داد که شهوتی که داشت برانگیخته میشد تشدیدش کرد.
    چشمام رو بستم و از دست خودم کفری بودم از اینکه به جای مقاومت دارم احساس لذت میکنم.لبهای فریدون از پای گردنم سرخورد و بروی سینه هام رسید و توی یک چشم برهم زدن در حالیکه با یک دست داشت یکی رو چنگ میزد فرز و سریع با دست دیگه سینه دیگه ام رو هم از سوتین دکلته ام بیرون انداخت و با ولع شروع به مکیدن کرد.لای پام داشت مرطوب میشد و خودم رو به کاناپه فشار دادم تا حس خوبی که وسط پام داشت بوجود میومد سرکوب کنم.
    در حین اینکه همه اندامم رو لمس کرد و حتی اونوقتی که به فرمانش سرپا ایستادم تا برهنه ام کنه مثل برده ای گوش به فرمان ایستادم و حاضر نبودم چشمام رو باز کنم و اون صحنه رو ببینم.دلم میخواست اون تیکه از زمان بدون تصویر باشه و اگر ترس از فریدون نبود که زیر قولش بزنه حتی توی گوشهام پنبه میگذاشتم تا خاطره صدا و نفسهای شهوت آلودش رو نداشته باشم.
    ولی وقتی برهنه روی کاناپه خوابوندم و سرش رو بین دوتا پام حس کردم که رونهامو لیس میزنه و وقتی موهاش با پشت دستم لمس شد و خیسی نامانوسی همراه با داغی دهانش به بین دوتا پام رسید دیگه از خودم بیخود شدم.تا بحال همچین تجربه ای رو نداشتم و احساس لذتی وصف ناپذیربهم دست داده بود که مخفی کردنش امکان نداشت.خیلی زود تو حرکتهای ماهرانه زبون و مکشهای به جای فریدون به نقطه حساسم و پیچ و تابی که همزمان به کمرم میدادم حس خوبی بهم دست داد که توی یک لحظه منو به اوج آسمون برد و برق آسا به همون کاناپه سلطنتی برگردوند.از رطوبتی که از واژنم راه افتاده بود فریدون از خود بیخود شده بود و سریع خودش رو به بالا رسوند و دوباره پاهام رو دوطرف بدنش بالا برد و با شدت آلتش رو تا ته توی واژنم جا داد.
    به چند دقیقه نرسید که دوباره احساس لذت میکردم ولی دلم نمیخواست چشمامو باز کنم تا اون حس با دیدن فریدون بپره.وقتی دوسه دقیقه گذشت به دستورش دوزانو جلوش نشستم و با خم شدن روی دسته مبل واسه فریدون میدون دست و پنجه نرم کردن با وسط پام رو باز کردم.اینبار سر آلتش رو شدیدتر و با فاصله کمتری انتهای واژنم حس میکردم.نمیفهمیدم چرا از ارگاسمش خبری نیست.حدس زدم به خاطر رضایت خودم حس لذت کمتری میبره ولی وقتی روی تخت تکون و تقلاهای وحشتناکش ادامه پیدا کرد بین نفس زدنهاش بهم اعتراف کرد یه عدس شیره انداخته بالا تا بتونه ساعتها از خجالت عقب و جلوی بنده دربیاد.تا سه بار ارگاسمی که رسیدم همه چیز عادی شد ولی وقتی دیگه خسته شده بودم و به جای صدای ناله جیغ میکشیدم و از درد تابش موهام توی دستش که منو ثابت نگه داره طاقتم تموم شده بود تو اوج صدای بلند برخورد رونهاش به پشت رون و باسنم با فریادی بی حرکت باقی موند و تمام آبش رو داخل بدنم خالی کرد.رخوت و بیحالی ناشی از ارضاءشدن مکرر توان برام باقی نگذاشته بود و فرار از اون قفس به فرزی و چالاکی قبل امکان نداشت.وقتی بیحال به پهلو ولو شدم فریدون از پشت سر بغلم کرد و در حالیکه تو اغوش میفشرد دوسه تا بوسه آبدار از گونه ها و گردنم گرفت و گفت:
  • دیدی سوگند چقدر لذت داشت؟!اگر چه هنوزهم باید در برابر دخترهای هات و سکسی با تو جای غسل جنابت باید غسل میت به جا آورد.عیبی نداره دختر خوب خودم راه میندازمت.
    تو دلم بهش خندیدم و اینکه چقدر زود احساس خودمونی بودن میکنه.ولی وقتی توی راه برگشت دست توی کیفم بردم تا کرایه ماشین رو حساب کنم و چشمم به چندین تراول 50 هزارتومانی افتاد دیگه نسبت به زشتی کارم به تردید افتادم.وقتی شمردم و دیدم 10 تاست نه تنها به فریدون زنگ نزدم تا اعتراض کنم بلکه واسه نحوه خرج کردن هر قرونش نقشه کشیدم تا سپهر مدتی متحمل سختی و گرسنگی نباشه.

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
49541 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

382548
2013-05-25 03:43:42 +0430 +0430
NA

منم بعد از مدتها بالاخره موفق شدم بیام …
زنبیل میذارم تا سه قسمت را با هم بخونم وبرگردم …
امتیازم را الان دادم
با سپاس از ﻧﺎﺋﯿﺮﯾﮑﺎی گلم

0 ❤️

382549
2013-05-25 04:12:21 +0430 +0430
NA

نمردیم و تو زندگیمون یکبار اول شدیم
ناپیریکای عزیز
بی شک باید در مقابل اعجاز قلمت سر فرود آورد ،
همیشه نگاهم به کسانی که خواسته .و آگاهانه مورد ظلم قرار می گیرند منفی بوده و اعتقاد داشتم کسی که مورد ظلم قرار بگیردو عکس العملی نداشته باشد خودش ظالم است و ظلمی مضاعف در حق خودش کرده.
و این نگاه در مقابل کسانی که آگاهانه مظلوم قرار میگرفتند حتی به نفرت تبدیل میشد.
ولی تو بقدری زیبا و شیوا سرنوشت سوگند را به تحریر درآوردی که باید در این نگرشم تجدید نطری داشته باشم
درود برتو 5 قلب سرخ تقدیم داشتم ایکاش بیشتر میشد.
عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

382550
2013-05-25 04:40:26 +0430 +0430
NA

هیچوقت دوس نداشتم زیر داستانی که نویسندش جواب نظر خواننده رو نمیده ،نظر بذارم. نایریکا قبلا اینجور نبود که به خواننده بی محلی کنه .ولی یکی دو داستان اخیر دیگه زیر داستان جواب خواننده ها رو نمیده. به هر دلیلی باشه ،کار خوبی نیست.

0 ❤️

382551
2013-05-25 04:41:51 +0430 +0430
NA

نمیدونم چرا این قسمت زیاد جالب نبود زیاد برام کشش نداشت امیدوارم قسمت بعد جابتر بشه مرسی موفق باشی

0 ❤️

382552
2013-05-25 05:20:00 +0430 +0430
NA

خوب بود nakreeaجان ولی من توی متن یه اشتباه دیدم که قابل چشم پوشیه 5تا قلب تقدیم شد

0 ❤️

382553
2013-05-25 07:47:47 +0430 +0430
NA

قصه تلخيه…
ممنونم ناييريکا جان, اين بار هم گل کاشتي. خسته نباشي عزيزم.

0 ❤️

382554
2013-05-25 07:58:19 +0430 +0430
NA

داستانت زیبا و پر محتوا بود
دست مریزاد خانمی
بازم بنویس…

0 ❤️

382555
2013-05-25 10:58:03 +0430 +0430
NA

قصه ناراحت کننده ای بود که با مهارت عالی نوشته شده بود.پیروز و سربلند باشی.

0 ❤️

382556
2013-05-25 13:04:29 +0430 +0430
NA

کوس مغزگوتورن.ننویس بابا

0 ❤️

382557
2013-05-25 15:07:05 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود ؛هیچ ایراد قابل توجهی در داستان ندیدم و می توان گفت نائیریکای گرامی با توجه و اِعمالِ نظریات و انتقادات خوانندگان ایرادات کوچک قسمت قبلی را رفع نموده و کاری بسیار شسته ،رُفته ارائه نموده است. البته از “نائیریکا” ی گرامی انتظار دیگری جز خیلی خوب نوشتن ، نمی رفت.
من معمولن در محتوا وارد نمی شم ولی نائیریکای مهربان تصوّر نمی کنید که “سوگند” ِ قصه ی ما که شخصیتی دوست داشتنی و خود ساخته و متکی به نفس و… تصویر شده و به اصطلاح , نقش اولِ “آدم خوبها” را بازی می کنه و علی القاعده, مخاطب با او همذات پنداری می کند و به او واعمالش به دیده ی نیکو می نگرد ؛ بیش از حدّ ،در پذیرش و انجام چند باره اعمال غیر اخلاقی و غیر متعارف جنسی ولنگ و باز عمل می کند؟؟؟ ( این ها که مؤدبانه گفتم و نصف فسفر مغزم سوخت! تا نوشتم به صورت عامیانه وکَتره ای فقط در یک جمله خلاصه می شود: فکر نمی کنید که سوگند لاشیه؟؟!) چون اگر قرار بر این باشه که در صورت بروز هر مشکل کوچک یا بزرگی در خانواده از اعتیاد همسر گرفته تا کم پولی(نه بی پولی،چون سوگند فقط کمی پائین تر از سطح زندگی طبقه متوسط زندگی می کنه) و بد اخلاقی و نا سازگاری مادر شوهر! همسران به فوریت دوره راه بیفتند و روسپیگری کنند . سنگ روی سنگ در اجتماع بند نمی شود !
اینها که عرض کردم نمی تواند برچسب متحجّر بودن و متعصبانه نگاه کردن را به من بزند ؟! خیلی از دوستان از جمله خودتان بنده را می شناسید و می دانید که این نوع از وصله ها! با یک تُن سریش ! هم به من نمی چسبد!!! (این پاراگراف را به عنوان دفاع پیشاپیش در مقابل دوستانی که احتمالن بعد از خواندن مطالب، تهمتِ تحجّر و انجماد فکری ؛ به من خواهند زد نوشتم!!!)
احترام به بنیان خانواده اختصاص به کشور یا دین یا قومیت خاصّی ندارد و در تمامی ممالک جهان از لیبرال ترین و آزاد ترین آنها تا دُگم ترین و متحجّر ترین کشور ,خانواده به عنوان کوچکترین واحد جامعه مورد احترام و صیانت است و عمل خائنانه ی همسری که به دلائل کوچک یا بزرگ نسبت به تقدّسِ خانواده ، جفا روا می سازد , به هیچ بهانه قابل توجیه و دفاع نیست. و از اینها بد تر هنگامی خواهد بود که خیانت چند باره ی آن همسر با توسّل به لطائف الحیل نه تنها مذموم و نکوهیده نشان داده نشود بلکه عملی از روی اجبار و کاملن معصومانه جلوه نماید. متاسفانه "سوگند"ِ قصه ی ما هر بار به دلیل و توجیهی که در ذهن خود می سازد نزد فریدون می رود و بعد از انجام عملیات! هم خندان و بدون عذاب وجدان با جیب پر از پول باز می گردد! برای جلوگیری از سوء تغذیه فرزندش؟؟؟ برای انتقام در برابر همسرش؟؟؟ برای فرو نشاندن احساسات سکسی ارضاء نشده و فرو خورده ی خودش؟؟؟ و خلاصه دلیل و توجیهی برای خود می تراشد!!! و این اصلن چیز خوبی نیست!
تالی فاسد ِ این توجیه پذیر جلوه نمودن خیانت ،بسیار بیشتر از ضرر محتمل ناشی از از بین رفتن قبح ِ سکس با محارم است . چون مخاطب این موضوع بسیار گسترده و به تقریب شامل تمامی افراد جامعه است.

باقی بقایت…

0 ❤️

382558
2013-05-25 15:38:51 +0430 +0430
NA

عالى بود
فقط همين,

0 ❤️

382559
2013-05-25 19:11:59 +0430 +0430
NA

چى شده؟ كَسى مُرده؟

0 ❤️

382560
2013-05-25 23:48:55 +0430 +0430
NA

ناییریکای عزیز فقط میتونم بگم شاهکار بود مثل همیشه نمره کامل تقدیم شد

0 ❤️

382561
2013-05-26 00:25:33 +0430 +0430
NA

ایول روودی جان
چه کامنت غرایی فرمودین .منکه از خوندنش لذت بردم.
واقعا دید شما به زندگی و زندگیه جاری در داستانها بسیار عمیق و قابل تامله و نگرش تحسین بر انگیزی دارین.
آفرین

0 ❤️

382562
2013-05-26 01:08:42 +0430 +0430

یواش یواش داره معصومیتت کم میشه
و داستانت داره هارمونیشو از دست میده شاخ و برگش زیاد شده سعی کن کمی هرسش کنی
ولی قلمت هنوز زیباست

0 ❤️

382563
2013-05-26 02:10:46 +0430 +0430

سلام ناییریکای عزیز
بسیار زیبا و دلنشین
آفرین بهت میگم و میگم دست مریضاد
قلمت شیواست ،شیواتر باشه عزیزم
اینقدر زیبا نوشتی که چیزی ندارم بگم جز اینکه بهت بگم دستت درد نکنه
فعالترین نویسنده و یکی از بهترین نویسنده های سایت که با نوشتن داستان سوگند ثابت کرد که یکی از نویسنده های ناب این سایت هست
منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم ناییریکای گلم
زنده باشی و سرفراز

0 ❤️

382565
2013-05-26 02:58:32 +0430 +0430
NA

داستان نویسنده ای که جنبه انتقاد نداره نباید خوند . منم نخوندم چون میدونم اگه بخونم ازش انتقاد میکنم و اگر انتقاد کنم فحش میخورم ! پس همون بهتر که نخونمش ! :D :D :D :D

0 ❤️

382566
2013-05-26 03:55:11 +0430 +0430
NA

http://shahvani.com/content/کاش
خوشحال میشم داستانم رو بخونی

0 ❤️

382567
2013-05-26 03:57:35 +0430 +0430

دوستان سلام
علیرغم اینکه بارها و بارها اشاره کردم به اینکه کمرنگ شدنم دلیل بر بی محلی به مخاطب و یا کم اهمیت نگاشته شدن عزیزان نیست ظاهرا دادا شیره از دستم دلخور شده و ما هم که کوچیکتر از این هستیم که در مقابل فرمان داداش غیرتی و متعصب و در عین حال عزیزمون سرکشی کنیم و سر تسلیم فرود نیاریم.قبلا هم اشاره کردم که اگر سعی کردم کمتر صحبت کنم و از داستان دفاعی کنم دلیلش این بود که دوستان راحت تر ابراز نظر کنن و شاید بدین منوال کمی چالشها و مشکلاتی که منجر به زودرنج شناخته شدن من رفع بشه.با وجود اینکه هیچ قصدی خدای نکرده مبنی بر توهین و اهانت نداشتم و اتفاقا پاسخ پیام داداش خوبم رو دادم ولی به دیده منت اینبار سعی میکنم طبق روال گذشته در خدمت عزیزان باشم کما اینکه گویی این قسمت یه مقدار جای گفتگو هم بین من و شما عزیزان وجود داره.

راد داریوش عزیز تبریک میگم کامنت اولی مزه اش بد نیست.چندین بار واسه خودم اتفاق افتاده و حس خوبی داشتم.منون عزیز بابت ابراز محبتت و تشکر بابت امتیاز کامل.در مورد دیدگاهی هم که فرمودی با نظرت موافقم ولی گاهی خود آدم متوجه نیست چقدر داره مورد اجحاف قرار میگیره و اصلا حقی رو وسط نمیبینه که بخواد واسه احقاق اون اقدامی بکنه.

DODOL DARAZ عزیز سپاس بابت امتیاز و ممنون که اینقدر اعتماد داری ولی بازم امانت نگه میدارم اگه خوندی خوشت نیومد بهت پس نمیدم :D

شیر جوان عزیز خوشحالم که علیرغم دلخوریت بازهم حضور پیدا کردی دادا.تذکرت پر از تحکم و قاطعانه بود ما هم سر تسلیم فرود آوردیم.خوشحالم که همراه مایی

دختر آریایی عزیز متاسفم که این قسمت جذبت نکرد.امیدوارم توی قسمتهای آینده باز هم حس خوب شما رو برانگیخته کنه.

Ali das جان ممنون بابت امتیاز کامل و ببخشید اگر نقصانی وجود داشت و به دیده اغماض نگریستی.منم چشم پوشی میکنم از اینکه اسمم رو اینقدر درب و داغون نوشتی جان برادر :D

هانیکوجان بیا بالا ببینم این قسمت چند تا بستنی زدی تو رگ ناقلا؟!امیدوارم رفع کسالت شده باشه.ممنون از حسن نظرت.

ساغر جان سپاس از حضورت.امیدوارم تا آخر قصه سعادت همراهیت رو داشته باشیم.

سالار ممنون.دیگه تو که از خودی.خب آخه من به تو چی بگم؟! ;)

پرستوی مهاجر عزیز سپاس از نظر محبتی که بهم روا داشتی و حسن نظرت.

خسته 1361 اسمت خسته است عیبی نداره تنت خسته نباشه.خوشحالم نظرت رو جلب کرده.

جربزه جان خوش اومدی از درسها چه خبر؟!امیدوارم موفق و موید باشی.

مهران جان سپاس و به دیده منت.ولی هدف قصه والاتر از قضاوت در مورد معصومیت سوگند هست.جالبه بدونی سوگند به اشتباهات خودش واقف هست.و شاید تو قسمتهای بعد متوجه بشی که دنیا بر پایه علت و معلول استوار هست و هر چه کنی به خود کنی.

عاشق سینه چاک عزیز نخوندی هم ممنون.ولی ایکاش میخوندی و منصفانه نظر میدادی و انوقت میدیدی که جنبه انتقادپذیری من تو حلق مازیار بلواسه!!! :D

علیرضا جان تو که همیشه منو شرمنده کردی داداش.ممنون که اینهمه حمایت میکنی و در پناه لطفت خودت همه نقصان و کاستی ها رو به دیده اغماض نگاه میکنی.امیدوارم لایق محبت باشم.

سون عزیز و آرش داداش با یه فاصله کوتاه خدمت میرسم و عرض میکنم خدمتتون.فعلا به این وسیله فقط خواستم مراتب سپاسگذاری از لطف و محبتتون رو بجا آورده باشم. .

0 ❤️

382568
2013-05-26 04:21:52 +0430 +0430
NA

دوباره این نویسنده بی جنبه داستان آپ کرد . کسی نیست بگه عزیز من برو با یه انتشاراتی قرارداد ببند داستانت را بکن رمان بده بیرون . نه اینکه این داستانهای هزار و یک شبت را اینجا بدی تو حلق کاربرای بیچاره که واسه سرخوشی اومدن اینجا که گریشون بندازی . چی بگم ؟ موجود عجیبی هستی ! :W :W :W :W :D

0 ❤️

382569
2013-05-26 07:07:15 +0430 +0430
NA

[quote=شیر جوان عزیز]ایول روودی جان
چه کامنت غرایی فرمودین .منکه از خوندنش لذت بردم.
واقعا دید شما به زندگی و زندگیه جاری در داستانها بسیار عمیق و قابل تامله و نگرش تحسین بر انگیزی دارین.
آفرین[/quote]
ممنونم شیر جوان عزیز.باعث افتخاره که اساتید(شما) ؛ نظر شاگردهاشون(بنده)را بپسندند. من تا همیشه در محضر شما و دیگر اساتید تلمّذ خواهم کرد. ولی…
می کشمتتتتتتتتت!!! رودی مرد! مراسم چهلمش هم نزدیکه؟! “7” یا “seven” یا " -7-seven " یا"هفت" یا حتّا “سون” (که این یکی اش دیگه نوبره البته!) چه اشکالی داره مگه داداش؟؟؟ اسم خودم را هم که می دونی! البته شوخی کردم و بازهم می گم شما منو هر چی دوست داری صدا کن.

[quote=سکس و عشق و حال و صفا و…]فقط به نظر من تنها ضعف داستان استفاده از منقل بود . منقل دیگه خیلی کلیشه ای شده و با توجه به گرونی تریاک ؛دیگه اقشار بی بضاعت معتاد خوابش رو ام نمیبینند که با وافور صفا کنند [/quote]
آرش جان این تیکه را واقعن خوب اومدی . خیلی خندیدم .

من اینجا دو تا نقل دیگه هم می زنم (با پرّروئی و زیر داستان دیگران و فضولانه!!!) ولی از حق سرقفلی! خودم که در اثر سابقه ایجاد شده و مثل حق وتو! در سازمان ملل می مونه! استفاده می کنم:

[quote=عاشق سینه شرحه شرحه!]داستان نویسنده ای که جنبه انتقاد نداره نباید خوند . منم نخوندم چون میدونم اگه بخونم ازش انتقاد میکنم و اگر انتقاد کنم فحش میخورم ! پس همون بهتر که نخونمش ![/quote]
خوب داداش نخون ! مگه مجبورت کردند ؟ نخون ! ولی من قول می دم اگه انتقاد بی غرض و منطقی ات را مطرح کنی همه کاربرها از جمله خود "نائیریکا " مدافعت خواهند بود .باور کن
[quote=تنهایم نگذار ]دوباره این نویسنده بی جنبه داستان آپ کرد . کسی نیست بگه عزیز من برو با یه انتشاراتی قرارداد ببند داستانت را بکن رمان بده بیرون . نه اینکه این داستانهای هزار و یک شبت را اینجا بدی تو حلق کاربرای بیچاره که واسه سرخوشی اومدن اینجا که گریشون بندازی . چی بگم ؟ موجود عجیبی هستی ![/quote]
دوست عزیز و گل؛ خدا وکیلی این انتقاده؟؟؟
دوستان جسارت منو عفو کنید و اینو بدونید که من وکیل مدافع نائیریکا نبوده, نیستم و نخواهم بود و همیشه تند ترین انتقادات را خودم برای نوشته هاش مطرح کرده ام ولی فکر می کنم این ها سر ریز اختلافات بیرون از اینجا است . باز هم منو ببخشید.

0 ❤️

382571
2013-05-26 08:15:01 +0430 +0430
NA

بانو 5 تا قلب که قابل شما را ندارد…
من تا بتوانم بشما قلب خواهم داد

0 ❤️

382572
2013-05-26 08:17:01 +0430 +0430
NA

با سلام :
عاغا من لذت میبرم …چه کنم … نبرم ؟…
دو هفته نتوانستم بیام تا آمدم رفتم سراغ لیست دیدم سوگند 1.2.3… بالاهای لیست قرار داره رفتم دیدم ناییریکا نوشته … خدایش کیف کردم دومم هم شدم … دیروز تا حالا سه بار هر سه قسمتو خوندم با تمام کامنت ها…
حالا هم اینجام برای سپاسگذاری از دست وپنجه ناییریکا که با داستان زیبایش حال میکنم

0 ❤️

382573
2013-05-26 08:24:10 +0430 +0430

داستان فوق العاده زیبایی بود
این سوگنده عجب چیزیه!
چه زود راه افتاد :-D
دستت طلا بانو
[quote= نائیریکا ]
عاشق سینه چاک عزیز نخوندی هم ممنون.ولی ایکاش میخوندی و منصفانه نظرمیدادی و انوقت میدیدی که جنبه انتقادپذیری من تو حلق مازیار بلواسه!!!
[/quote]
حلق من خیلی کوچیکتر از این حرفاست باور کن جا نمیشه! :-D

0 ❤️

382574
2013-05-26 08:52:02 +0430 +0430
NA

اقا فیلمشو ندارین بزارین
چند تا سایت پورن معرفی کنید

0 ❤️

382575
2013-05-26 09:03:54 +0430 +0430
NA

سون عزیز

محترمانه میگم شما دخالت نکن . من طرف صحبتم نویسنده داستان هست نه شما که زود نقل زدی . پس خواهشا خودتو قاطی قضیه نکن !

0 ❤️

382576
2013-05-26 09:42:54 +0430 +0430
NA

tanhayam nagozar گرامی ؛ چون اینجا داستان یا تاپیک ِمن نیست ترجیح میدهم جوابتون را ندهم که ادامه ی بحث ما خللی به مباخث دوستان دیگر که می خواهند کامنت بگذارند و کار درست انجام بدهند یعنی “نقد داستان” , نه کل کل !!! وارد نسازد. و گرنه خودتون خیلی خوب می دونید که در صورت هم آورد شدن با بنده در مجادله ی کلامی مخصوصن اینجا که من حرف حق می زنم احتمال پیروز شدن جنابعالی بسیار ناچیز است. اینکه من پاسخ شایسته برای شما ننوشتم تنها برای پرهیز از ایجاد ناراحتی احتمالی برای دیگران است نه اینکه نمی توانستم!!! بنده در آن نقل قول خیلی محترمانه خدمتتان عرض کردم که اینکار شما انتقاد نیست , بهانه جوئی و تخریب است. هیچ به این فکر کرده اید که چرا من کامنت های خیلی تند تر و توهین آمیز تر از کامنت شما را نقل نکردم؟ مثل این:
[quote=tapik]کوس مغزگوتورن.ننویس بابا[/quote]

چون ربطی به من نداشت , ذیل هر داستان عدّه ای از کاربرها به دلائل مختلفی مثل عقده گشائی, اظهار فضل, خود بزرگ بینی , دلبری کردن برای دیگران! و حماقت… کامنت هائی می گذارند که هیچ نکته ی دندان گیری در آنها یافت نمی شود فقط چیزی گفته اند از ترس اینکه مبادا “لال” ,فرض شوند !!!
ولی شما از آن دسته نیستید و به همین دلیل هم من به شما ایراد گرفتم نه به دیگران. امیدوارم منظور بنده را خوب متوجه شده باشید. و لطفن ادامه ی این بحثتان با بنده را همینجا متوقف کنیم
باقی بقایت… .

0 ❤️

382577
2013-05-26 10:06:18 +0430 +0430
NA

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺑﺸﻪ ﺑﻴﺴﺖ.ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﻭ ﻧﮑﻨﻪ.

0 ❤️

382578
2013-05-26 14:58:16 +0430 +0430
NA

سلام نائریکا جان
مرسی آبجی
زیبا بود
امتیاز کامل تقدیم شد

0 ❤️

382579
2013-05-26 16:43:36 +0430 +0430

سلام دوست گلم نائیریکا جان.امید دارم خوشو خرم باشی،ببخشید دیر اومدم،داستان عالی بود،مثل2قسمت قبل،ناقلا من گفتم تا آخر هفته قسمت بعدیرو آپ کن،تو چرا جدی گرفتی؟ :-D
5قلب تقدیمت عزیزم
قسمت بعدی رو زود آپ کن منتظریما ;-)
فدات،شیدا

0 ❤️

382580
2013-05-26 23:13:46 +0430 +0430

سون عزیز سلام مجدد
راستش با توجه به نکته سنجی شما جواب دادن به کامنت شما یه کم نیاز به وقت داشت که متاسفانه تا الان نتونستم سایت بیام.عذرخواهی منو بپذیر دوست عزیز.در پاسخ به نکاتی که فرموده بودید باید بگم انتظار میرفت این مسائل مطرح بشه و روزی که طرح این داستان توی ذهنم شکل گرفت به موازات اون حتی برخوردهای شدیدتری رو پیش بینی کردم.ولی با توجه به سابقه و داستانهای قبل حباب و عشق پنهان که ازم منتشر شده بود امید داشتم که برداشت از داستان منسوب به تایید افکار و ایده های سوگند از سوی من نویسنده نباشه و این که دست به قلم شدم و این داستانی با این موضوع نوشتم دلیل بر رد صلاحیت اخلاقی بنده نشه و یه جورایی اشتباهات سوگند به پای بنده نوشته نشه.
از سوی دیگه چون داستان از زندگی دوستی نزدیک برداشت شده بود و مشاهده زندگی کنونی ایشون بیشتر منو راغب کرد تا این قصه به تصویر کشیده بشه چرا که تحولاتی که توی آدمها شکل میگیره و تغییری که تو مسیر زندگیشون بوجود میاد ممکنه واسه من نوعی آموزنده باشه که دقیقا دست به همون آزمون و خطاها نزنم تا درست به نقطه ای برسم که دیگری قبلا رسیده.
سون جان بابت آخر عشق پنهان سرزنش شدم از جهت اینکه آخر داستان قابل تشخیص بود.خود شما شاید بتونید حدس بزنید که نوشتن اون داستان طولانی حتی تایپش چقدر زحمت داره.ولی توی کامنت قسمت آخر هم به دوستان نظرم رو گفتم اینکه حتی 100 نفر با شرایط مشابه ندا قصه رو بخونن و حتی 1 نفر تجدید نظری توی زندگیش کنه و دوباره آشیونه ای ساخته بشه خستگی همه شب زنده داریها و زحمتهای چند ماهه از تنم دور میشه.خوشبختانه این شاهد خوبی بر مدعای من هست که خود بنده نسبت به کانون خانواده و بحث تعهد آدمها نسبت به هم چه دیدگاهی دارم.از سویی خود من با سوگند ده سال مراوده نزدیک داشتم و نه تنها ذره ای دیدگاه ایشون تو بنده رخنه نکرد بلکه باعث تعهد بیشتر من در قبال فردی که تنها علاقه مند بهش بودم - و هیچ تعهد کتبی نسبت به هم نداشتیم- شده بود.درسته حق با شماست گاهی ممکنه روایت یک سری داستانها به ترویج مسائل ضد اخلاقی دامن بزنه ولی در صورتیکه آخر قصه تاکید بر ارزش بودن یک ضد ارزش داشته باشه.
کمی بردباری کنی در پایان خواهید دید که نگارش داستان با چنین موضوعی دال بر مهر تایید بر ضد ارزشهای این داستان نیست.
و از سوی دیگه به قول لقمان حکیم ادب از که آموختی؟گفت از بی ادبان.از این جنبه هم به موضوع پرداخته بشه و حتی بنده زنده نباشم تا آخر داستان رو به سایت برسونم کسی که مهارت معکوس سازی مسائل رو داشته باشه و از یک انعطاف پذیری منطقی تو رفتارش برخوردار باشه به نتیجه مثبت خواهد رسید و اون کسی هم که فاقد اینها باشه مطمئنن تو این وانفسای فساد این داستان رو هم که نخونه خودش راههای دیگه پیش روش باز هست.

0 ❤️

382581
2013-05-26 23:51:28 +0430 +0430

آرش جان با عرض پوزش بابت تاخیرم؛قبل ازهمه خوشحالم که خط سیر داستان جذبت کرده و ممنون از این همه نکته سنجی.یه جورایی پای دوسه تا مخاطب پیگیر و تیزبین که در بین باشه موقع نگارش رو دقت نویسنده اثر زیادی داره که جایی رو سوتی نده.البته این مسئله واسه من یکی خیلی لذت بخش هست و کلا موقع نگارش از تمام توانم بهره میگیرم تا اثری مطلوب به جا بذارم و اصلا دیدگاهم این نیست که بذار طوری بنویسم بهانه دست کسی ندم بلکه همیشه به خودم یادآوری میکنم طوری بنویسم که حتی مخالفانم هم تسلیم مهارتم بشن چه برسه به دوستان خوبی مثل شماها که همیشه برام نصایحتون راهگشا بوده.
از جهت منقل و وافور که فرمودی عزیز پوزش از دو جنبه اول اینکه راستش رو بخواهی جز یه طرح شماتیک از وافور حتی روش کارش هم دستم نیست.ادعا ندارم تا بحال ندیدم بلکه به یمن مدتی زندگی در خوابگاه حتی نوع مصرف مواد صنعتی امروزی رو هم دیدم ولی این یکی رو حقیقت نسبت بهش چشم و گوشم بسته بود و به نوعی قیمت دستم نبود =))
ولی خب حق بده زیاد جالب نبود از وسایل مصرف مواد مخدر جدید نام برده بشه چون حقیقتا اینبار سون به جای تذکر اعدامم میکرد و حق هم داشت.خداییش این دیگه بدآموزی محسوب میشد و با این یه مورد نمیشه شوخی کرد :D
در مورد طولانی بودن داستان هم این نوید رو میدم که داستان حتی به اندازه نصف عشق پنهان هم نیست و نهایتا تو سه چهار قسمت دیگه جمع و جور شده و به پایان خواهد رسید.ولی بازهم به دیده منت دوست عزیز حتما تو نگارش قسمتهای آینده سعی میکنم به قول مهران جون نوشته هام رو هرس کنم.و بازهم ممنون از حسن نظری که نسبت به داستان داری امیدوارم تا آخر توفیق همراهیت رو داشته باشیم.

0 ❤️

382582
2013-05-27 00:19:17 +0430 +0430

مازیار جون خوش اومدی عزیزم فقط من با شما باید هر چه زودتر بشینیم یه قرارداد رهن واسه اون حلق جنابعالی بنویسیم چون بنده ناخودآگاه به محض اینکه جای وسیع کم بیارم از حلق مبارک شما مایه میذارم خب این درست نیست در حق شما احجاف هست به هرحال ما اینجا نماز میخونیم. =)) =))
ببخشید هم بابت مزاح هم بابت اینکه اینبار جنبه شوخی تو تو حلق من. :D
از این حرفها گذشته ممنون بابت حسن نظری که اعلام فرمودید.امیدوارم افتخار حضور پررنگتری از شما پای داستانم داشته باشم.ارادت بنده رو بپذیر.

تینا جون خوش اومدی عزیزم.امیدوارم که اوضاع بر وفق مرادت باشه و هرچه زودتر قسمت دوم داستانت رو منتشر کنی.یکی از کسانی که همیشه براش آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم تو هستی.امید که همیشه خندون و سرحال ببینیمت.

یاریاس جان ممنون عزیزم.امیدوارم شما هم همیشه سلامت و خوشحال باشی.خب چه کنم دیگه من کلا بی جنبه ام.مگه نشنیدی لقب بی جنبه ترین کاربر سایت رو گرفتم. =)) =))
خوش باشی عزیز.با اینکه دوست ندارم زیاد مخاطب رو منتظر ندارم ولی فکر میکنم باید یه کم دست نگهدارم؛کما اینکه قسمت چهارم هم تقریبا آماده ست.کلا توی این سایت زیاد فعال باشی از چشم میفتی و این حقیقت محض هست که این مدت درک کردم.

سحر عزیز داستانت رو خوندم گلم.از دیدگاه خاطره نویسی حرف نداشت.خیلی روون و قابل درک بود و کاملا به دل مینشست.کما اینکه به نوعی مسائل تورو من هم تجربه کردم خیلی با نوشته ات ارتباط برقرار کردم ولی از نقطه نظر داستان نویسی عزیزم یه مقدار جای کار داره که باید از منابع مفید کمک بگیری تو ارتقاء کار نوشتن.و البته بازهم تاکید میکنم اگر علاقه مند به این هستی که رشته نویسندگی رو پیگیر باشی و داستان بنویسی در غیر اینصورت به صرف گذاشتن خاطراتت توی سایت به نظر من عالی بود.موید باشی عزیزم.

sevil n جان سپاس عزیزم.امیدوارم شما هم تو همه زمینه های زندگی موفق باشی.

0 ❤️

382583
2013-05-27 02:44:09 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیز کامنت زیباتون را خوندم و با وجود اینکه شاید کمی دیر باشه جواب می دم.
اول من یک عذر خواهی بهتون بدهکارم بابت اینکه کامنت های من زیر این داستان طولانی شد ولی همونطوری که ملاحظه فرمودید چند تا از اونها برای احقاق حق شما بود. بگذریم
فقط یک نکته کوتاه اینکه بنده انقدر شعور وفهم اجتماعی دارم که این موضوع مهم که اعمال قهرمانان داستان به پای نویسنده نمی شود را درک نمایم. و در عین حال این را هم می دانم که اصولن رسالت نویسنده خصوصن نویسندگان با گرایش اجتماعی مانند سرکار علّیه ،دیدن و نشان دادن دُمل های چرکین اجتماع است. و حتّا بزرگنمائی آنها . در عین حال این را هم خوب می دانم که اگر می شد با سرپوش گذاشتن روی مفاسد اجتماعی آنها را رفع نمود روش مجری در داخل ایران تا کنون به نتیجه رسیده بود و یک نکته بسیار مهم اینکه بنده اصولن منجی اجتماع نیستم ولی آن کامنت را نوشتم فقط برای اینکه کاربران بخوانند و نظر مثبت آنها نسبت به “سوگند” (به قول آرش عزیز فاحشه ی مقّدس, آرش عزیز لقب مریم مجدلیه حواری عیسی مسیح را به سوگند اعطا کرد!) و کارهایش کمی تعدیل شود . وگرنه من یک اعتقاد بسیار محکم قلبی دارم دال براینکه: «انسان برای اشتباه کردن ساخته شده».
زیاده جسارت است…! پیروز باشید

شمل

0 ❤️

382584
2013-05-27 03:12:17 +0430 +0430

سون جان اتفاق امر وقتی کامنت ارسال شد یادم افتاد که مراتب سپاس رو به جا نیاوردم بابت حمایتی که کردید.فقط همین رو میگم حضور شما باعث دلگرمی و خرسندی من هست.امید که در پایان نتیجه داستان مورد رضایت و عنایت شما قرار بگیره و رسالت خودم رو به نحو احسن به سرمنزل مقصود برسونم.

0 ❤️

382585
2013-05-27 04:18:13 +0430 +0430
NA

همه تون از یه قماشید !

0 ❤️

382586
2013-05-28 08:25:12 +0430 +0430

مرسی نائیریکا جان
غلط املائى از نائیریکا:
احجاف:اجحاف :-D
قسمت بعدی رو آپ کن که داره داستانت مثه زندگی من میشه :-(

0 ❤️

382587
2013-06-01 11:41:18 +0430 +0430
NA

Very very PERFECT Honey

0 ❤️