صورتی سبزه و کشیده با اندامی مثل سرو در آغوش نسیم پیچ و تاب می خورد. وقتی باد بوم نقاشی رو از دستش کشید من که حمید باشم در کسوت یک ناجی بوم رو از باد پس گرفتم. کجا؟ درست دم در خونهء حمید یالقوز. دختر که می دونست چقدر نیاز دارم دعوتم رو قبول کرد تا مدل نقاشیم بشه. در مقابل چشمای گرد شده ام شروع کرد به سبک کردن تن پوش. رویا شیرین تر از اون بود که بتونم تحمل کنم. از چُرت نیم روزی پریدم. یک بوم سفید سرگرم خندیدن به ریشم بود.
خواب یک پیام بیشتر نداشت: حمید، حالت خوب نیست، یه فکری بکن.
همهء فکر من این شد که درخواست مدل نقاشی رو به صورت یک یادداشت بزارم تو یه پاکت.
روز بعد که دیگه جوگیر نبودم کاری که کرده بودم به نظرم مضحک می اومد. با این حال مهارم دست خودم نبود. شماره تلفن و اسمم رو پشت پاکت اضافه کردم، دو ساعت بعد حوالی یک آموزشگاه عالی هنر منتظر دختری بوم به دست. بالاخره بعد از مدتی انتظار، کسی رو که فکر کردم شباهت بیشتری به دختر خوابم داره انتخاب کردم: ببخشید خانم، این برای شماست.
دختره که نگاه متعجبش شباهتی به دختر خوابم نداشت گفت: از طرف کی؟ واسه چی؟
دو روز بعد تلفن شد: آقای حمید بوم ساز؟
قبل از این که بیاد کمی مرتب کاری کردم و زنگ زدم به رفیقم که ازش بوم و قاب می خریدم قیمت گرفتم و از هر سایز یه نمونه.
ناهید اونی نبود که پاکت کذایی رو بهش داده بودم. وارد آتلیه که شد قدری متعجب شد: شما خودتون…
چند روز بعد از تحویل بوم های سفارشی ناهید زنگ زد: با دوستم میایم برای مدل.
پول سه بومی رو که قول داده بودم گذاشتم توی پاکت و منتظر موندم.
ناهید: این دوستم فریما ست. رو راست دنبال پوله. خودتون که بهتر می دونین رشته هنر پُرخرجه.
یه دیونه که شاید فقط تو وجود بی هنری مثل من قادر به سکونت باشه زبونم رو اینطوری چرخوند: من برای مدلم بیشتر از اون ارزش قائلم که ساعتی کرایه اش کنم. بهش به عنوان شریک هنری نگاه می کنم. از فروش تابلو، اگه فروش بره، سهم می بره.
دوتایی نگاهی به هم کردن و معلوم شد توافقی با پیشنهاد من ندارن. فریما: راجع بهش فکر می کنیم.
دلم می خواست یه جوری حرفم رو عوض کنم ولی دیوانه نگذاشت. در حالی که پاکت رو به ناهید می دادم گفتم: اینم تخفیفی که از فروشنده بوم گرفتم. امیدوارم در کارتون موفق تر از من باشین.
با بسته شدن در، راهی که دختر خواب برام باز کرده بود کور شد. چطوری آدم می تونه از پس خودش به عنوان دشمن بربیاد؟ عصبانیت و خشمی که منقبضم کرده بود نشوندم پشت سه پایه و جلوی آینه: این تابلو هرچی ازش در بیاد اسمش رو می ذارم دیوانه.
دو روز بعد صدای زنگ تلفن حکم ناقوسی آرامبخش داشت: آقای حمید، مهشید هستم، همون که هفتهء قبل پاکتی از شما دریافت کرد…
خودمو وشکون گرفتم. نه خواب نمی دیدم. باید از دیوونه درونم تشکر می کردم که با خرابکاری هاش کمک کرده بود بیراهه نرم. مهشید اسمش هم جذاب بود. ترکیب ماه و خورشید. طیفی از رنگ های سرد و گرم. وقتی وارد آتلیه شد و فرصت کردم از نزدیک ببینمش بعضی حالت هایی رو که تصور کرده بودم توی چهره اش دیدم: اندوه، امید، بهت. باید حس های دیگه ای رو که پنهان بود به موقع شکار می کردم.
وقتی مانتوش رو در اورد و به جاش یه شال انداخت روی دوشش دوباره برگشتم به عالم خوابی که دیده بودم و مجبور به وشکون برای توقف توهم. روی صندلی لهستانی خیلی جدی فیگور گرفت.
صدای کشیده شدن ذغال نازک طراحی روی کتان بوم موسیقی متن فیلمی بود که از پایان فیلمنامه ش چیزی نمی دونستم. گاهی تند و پر انرژی مثل “زوربای یونانی”، گاهی نرم لطیف مثل ابراز عشق دون کیشوت به “دولسینه آ” و گاهی وهم انگیز مثل “خوب بد زشت”.
خطوط مرزی و منحنی هایی که قالب اصلی چهره و حدود سنش رو مشخص می کنن ترسیم شدن. ولی خطوط چشم و دهان و گونه که با کاراکتر و حس ارتباط دارن واقعا" چموشن. انگار با سیر درونیات مدل در تغییر باشن باید بتونی در لحظهء مناسب گیرشون بندازی.
یک ساعتی گذشته بود. روی طرح ذغالی نمی تونستم جلوتر برم.
چای خوردیم و کمی حرف زدیم. دونست که مجردم و خونه و آتلیه م یکیه و کفگیرم خورده ته دیگ. با این گفتگو حس کردم خطوط چهره ش یه کم عوض شد. انحناهای نرم تر. یه بوم دیگه گذاشتم رو سه پایه: دوباره فیگور بگیر، تو همون مایه قبلی.
ذغال روی خطوط چهرهء مهشید می خرامید و “کمرباریک من” رو زمزمه می کرد. همهء تمرکزم رو گذاشته بودم روی منحنی هایی که در مرحله قبل پیداشون نمی کردم. عرقم در اومد تا با کتان سفید انسشون دادم. ترسیم بقیهء خط ها یه کپی برداری ساده بود. مهشید داشت خسته می شد.
برای امروز بسه. فردا ادمه می دیدم.
روز بعد یک ساعتی از قرار گذشت و هنوز نیومده بود: ابله، باز تندروی کردی طرف رو فراری دادی!
ولی بالاخره اومد. انگار مدلی کاملا" متفاوت جلوم باشه همه چیز تازگی داشت. چیزی بیش از یک چهره و یک حالت. سه تا بوم پشت سر هم روی سه پایه رفت.
نیم ساعتی تا پیتزا برسه به گفتگو و آماده کردن میز غذا گذشت. فهمیدم خانواده ش پولدارن و می خوان با کسی در حد خودشون ازدواج کنه. چیزی که تا به حال زیر بارش نرفته.
این که ازش نخواسته بودم الکی پیشم بمونه علاقهء مهشید رو به پروژه بیشتر کرده بود. به اندازهء خود من جدی گرفته بودش. البته با تردیدی که می تونستم توی نگاه و رفتارش حس کنم.
کار هنری حساب و کتاب نداره. نمی دونی کی شروع می شه و چطور جلو می ره. اولین تصویری که روز بعد از چهرهء مهشید توی ذهنم افتاد بهم گفت که روز روز مونالیزا بود: ترکیبی منحصر به فرد از شادی و اندوه. مثل آواز پرنده ای در قفس. با حرکت نگاهت از پیشونی تا لبهاش حس های ضد ونقیضی سراغت میاد. حسی که به تو منتقل می شه ولی از رازش فقط نقاش خبر داره و بس. مثل رازی که همین الان من دارم. این راز سوژهء چهارمین تابلو بود. چهرهء مدل باید احساسات نقاش رو نشون می داد و نه مدل.
خودمو با کشیدن خطوط روتین اصلی سرگرم کردم در انتظار ظاهر شدن حسی که اگه برای یک ثانیه هم بود شکارش می کردم. باید همهء قدرتمو متمرکز می کردم توی نگاهم طوری که اون حس بیان نشدنی رو برانگیخته کنم. نگاهمون بهم پیچید تا شاید مثل بافه ای از گیسوی شاهدخت افسانه ای ریسمان رهایی بشه. اما نشد. روز روز لئونادو و مونالیزاش نبود. از شستن دست که برگشتم مهشید مقابل طرح چهارم ایستاده بود: چشم هایت را هنگامی خواهم کشید که روحت را شناخته باشم. اینو مودیلیانی گفته، درسته؟
روز بعد صبحانه رو با هم خوردیم و گفتگوی قبلی ادامه پیدا کرد. حواسم بیشتر به لباس آبی خوش رنگ و لَختی بود که انگار با بدنش ترکیب شده بود.
گفتم: به نظرم بین ما یا کارامون یه جور هماهنگی یا ارتباط هست. نیست؟
پشت به من با خونسردی لخت شد. پوستی صاف و سفید مثل کتانِ بوم، زیر شال پنهان شد. وقتی چرخید و رو به من نشست لبه های روی هم افتادهء شال، مثلثی وارونه درست کرده بود که دو گوی سفید رو به نمایش می گذاشت. دو گوی دیوانه کننده که رنگ و حرارت منتشر می کردند. صورت مهشید به مراتب گرم تر از قبل بود. خطوط تازه ای پیدا شده بود. مرزهای بعضی از همون حس های گمشده. اسم تابلوی پنجم رو نمی شد چیزی غیر از آتش گذاشت. طرح های ناقص، تکه های گمشدهء خودشون رو پیدا کردن. بوم بعدی روی سه پایه قرار گرفت. مهشید با نگاه عمیق و آرومش بهم اتکا به نفسی می داد که تمام وجودم رو به کار می گرفت.
دیوانه های بهم چسبیده رو به اتاق پشتی بردیم. تا غروب وقت داشتیم هر بلایی می خواهیم سرشون بیاریم. غروب عاقل و سر به راه برشون گردوندیم به آتلیه. این عاقل سازی چند هفته ای ادامه داشت تا هشت پرترهء مهشید تکمیل شد که با تکچهرهء من می شد نه تا. حداقل به نظر خودمون کارهای خوبی شده بودن: خطوطی که از منحنی های نرم فاصله گرفته بودن تا مرز رنگهایی قوی باشن و به کمک هم حس زندگی بکر و وحشی رو منتقل کنن.
دو هفتهء بعد که نقاشی ها توی قاب رفتن وزنی اشرافی به تابلوها اضافه شد.
تابلوها رو دور تا دور اتاق چیده بودیم و دوتایی چیک تو چیک وسطشون کنسه می اومدیم:
تا به خودمون بجنبیم نمایشگاه افتتاح شد و استقبال خوبی هم شد. فک و فامیل مهشید همه رو درو کردن. مهشید باباشو وادار کرد دیوانه و آتش و رنگین کمان رو بخره. پول خوبی گیرمون اومد. خیلی خوشحال بودیم. در حرکتی حرفه ای سربلند شده بودیم. حالی مثل مستی که از گذشته و آینده جدات می کنه. نه پشت سرت چیزی می بینی و نه جلوت.
حرکت بعدی رو نمی دونستیم چیه. لذت بردن از تحقق آرزوهای کوچکی مثل کشیدن یک نقاشی تازه برامون کافی به نظر می رسید. هیچ نقشه ای برای آینده نداشتیم. همهء نقشه مون که سعی کردیم بهش پابند باشیم همین بود.
نوشته: مدوزا
داستان رو نخوندم ولی منظورت از دو گوی بلورین همون خایه هست؟ اگه نیست ببخشید.
ازهمون اول اسم داستانت تحریک کننده بود.
چه گوی هایی که ناناز نکردم.
شرمنده حضوربزرگواران.
یادم رفت به خاطرنگارش خوبت تشکر و آفرین بگم.
همیشه سرزنده باشی پسر
این نوشته عجیب بهم چسبید.
ممنونم مدوزای عزیز که با قلمت، این حس خوبو به من دادی.
لایک ششم، مدوزای عزیز ، راستش از لحن کلام راوی لذت بردم ، دقت و اطلاعاتی که از سوژه و تخصصش میدادی فوقالعاده بود ، اگر خودت رشته ات هنر نیست و صرفا برای این داستان مطالعه کردی که واقعا دست مریزاد ، اما اگر هم این اطلاعات رو از قبل داشتی ، باید بگم خیلی حرفه ای بکار گرفتیش ، من به شخصه داستان رو دوست داشتم ، مرسی بابت وقتی که برای خلقش به خرج دادی.
فعلا وقت ندارم بخونم ، ولی چون میدونم عالیه لایک هفتم را که عدد شانسمم هست تقدیم مدوزای عزیز میکنم ?
درود.
مدوزای عزیز.
وقتی تند تند بنویسین و منتشر کنین همین می شه.از صد تا لایک و هفتاد تا لایک رسیدین به هفت تا لایک!
قدر قلمتون رو بدونید و اسراف نکنین.
مرسی خوب بود و طبق معمول متفاوت۰
به نظرم تا اونجا که میشه از این قلم کار بکش۰چون کار می کنه۰ اعتیاد به نوشتن رو باید تحسین کرد و نه چیز دیگه۰
سلام مدوزای عزیز
بی نهایت زیبا و عمیق بود
برا من انگار از مرگ تا تولد بود
ی گوشه داشتم نگاشون میکردم
دیوانگی
صفتی در حد داسانت برای وصفش ندارم
خسته نباشی ?
مثل همیشه گرم پویا روان و دلنشین
مدوزای عزیز
ممنونم از قلم خوبت و صد البته ممنونم از اطلاع رسانیت
kandom1400 عزیز
پاسخ به انتقاد تو را بهانه می کنم برای اشاره به برخی واقعیات.
1- این داستان به هیچ وجه با عجله نوشته نشده. اگر به کیفیت جمله ها و ساختار داستانی توجه کنی خودت متوجه می شی چقدر کار برده و چقدر طول می کشه تا عبارات ایت قدر صیقل بخورن.
2- موضوع داستان برخلاف آنچه بالاش نوشته شده عاشقی نیست و هنر است. نزدیک شدن دو پرسوناژ اصلی هم به خاطر علاقه مشترک به خلاقیت است. 10 صفحه نوشتن درباره همچین سوژه ای حداقل برای من کار آسونی نبود که بتونه زود تموم شه.
3- حتا یک درصد از مخاطبان هم به اسم و سابقه نویسنده نگاه نمی کنند، اکثریت مطلق به اسم داستان نگاه می کنند و ملاک انتخاب دوزاژ سکسی است که توی اسم باشد. من با انتخاب اسمی با کمترین بار سکسی تکلیف خواننده رو روشن کردم و در واقع علامت دادم به کسانی که دنبال چیز دیگه ای هستند.
4- نه کم شدن تعداد لایک ملاک بی ارزش بودن داستانه و نه زیاد بودنش ضرورتا" یعنی که خوبه. روی تصمیم من هم در مورد چیزی که می خوام بنویسم تاثیر نداره. مخاطب نمی تونه فرهنگ داستان نویسی من و هر نویسنده دیگه ای که برای خودش سبک و سیاق داره عوض کنه، برعکس، نویسنده است که با نوع چیزی که می نویسه فرهنگی رو بسط می ده یا برعکس.
5- حرف آخر این که همه ما آماتوریم، هم نویسنده و هم مخاطب، این فراز و نشیب ها شاید کمک کنه یه پله بالاتر بریم شاید هم نه. برقرار باشید
درود مدوزای گرامی . قلم و اطلاعات خوبی داری . شک ندارم که توانت بیش از اینه . امیدوارم همیشه در اوج باشی نازنینم .
دمت گرم واقعا داستان قشنگی بود شما که کارت انقد خوبه چرا رمان نمی نویسد
Sirvanmh1373 عزيز
ممنون از لطفي که به حقير داري. من اگه رمان هم بنويسم باز جايگاه خودمو گم نمي کنم: يک نويسندهء آماتور که يه کم بيشتر از افراد معمولي با نوشته ش ور ميره. همين.
دیوونگی کاملا قابل لمس بود…به تصویر کشیدن داستانت توی ذهنم بدون دیوانگی محال بود…دست مریزاد…عاااااالی بود…کاش ی بوم دیگه هم اضافه کنی بهش بابت خواننده های دیوانه
زیبا بود منو یاد یه خاطره قدیمی انداخت…