خیسش کردم ... جبران کرد

1401/08/06

یه وقتایی هست آدم با یکی آشنا میشه، و جالب اینه که اون آدم انگار قراره پُل ارتباطی بشه واسه ما با یه دنیای دیگه و به سبب وجود اون با کلی آدم دیگه که روابط و ارتباط های مهم تری برات هستن دیدار کنی…
این خاطره ی منم از چنین کسی سرچشمه می‌گیره…کسی که اولین عشق من شد، با اینکه نه اولین شخص تو زندگیم بود و نه باهاش تجربه ی کاملی کردم…حتی بیشتر از ۴ ۵ بار ندیدمش ولی خب باعث کلی رفاقت، رابطه و داستان های مهم و متفاوت شد بعداً…
همیشه آدم احساسی بودم و این تقریبا از کسی پنهون هم نیست… شروع ماجرا مال حدود سال ۹۰ هستش که من پیش دانشگاهی می رفتم. اون زمان دوست دختر داشتن یه آپشن خفن به حساب میومد… من که خودم از خانواده متوسط یا کمی بالاتر از متوسط بودم که وضعیت مون بد نبود، ولی این دختره که تو کنسرت همای مستان تو کاخ نیاوران بهش شماره دادم و باهاش دوست شدم از مرفه ترین خانواده های کشور به حساب میومدن! یه تِک برو بیا به کشورای خارجی، ملک تو لندن، خَدَم و حَشم، راننده و سینما اختصاصی و اصن یه وضعی… شایدم سر همین ننه باباش اذیت می کردن، نمی ذاشتن ببینیم همو درست…البته بچه بود…اول دبیرستان بود…اون موقع هم با این نسل الان فرق داشت یه کم…ماها هم بچه بودیم، هم به نسبت تابو شکن بودیم.
با این مقدمه بلند بریم برسیم به شروع داستان…
داستانی بسیار بلند و پر پیچ و خم که امیدوارم ارزش وقتی که میذارید رو داشته باشه.

اون روز تابستونی یه قرار ۵ نفره گذاشته بودیم پاساژ گردی و کافه و اینا؛ من و یاسمن، رامین (که پسر عممه و با دوست صمیمی یاسی یعنی سوگل دوستشون کردیم و الان که این همه سال میگذره، این دو تا باهم ازدواج کردن) و سوگل، و دوست دیگرشون الینا …

مادر سوگل قرار بود باهامون باشه، دخترا رو بیاره و مراقبِ شون هم باشه لابد… هم کلاسی بودن و مادراشون با هم برو بیا داشتن (اگه کمی به نظر تون عجیبه میفهمم… قشر بسیار مرفه جامعه یه کم مدل اجتماع شون عجیب، یا اون موقع حداقل این چند خانواده عجیب بودن واقعا…واسه ماهم که باحال بود)

ما دوتا با تاکسی و کلی داستان رسیدیم پاساژ گلستانِ شهرک، اینا هم با مامان سوگل با یه مزدا هاچ بک آجُری رنگ اومدن (میدونستیم البته)، رسیدیم به هم، یاسَ‌م رو گرم در آغوش گرفتم(دقیقا جلو مادر دوستش که تاحالا ندیده بودم) و گفتیم بریم تو پاساژ و بچرخیم … دستش تو دستم بود و ۶ نفری میرفتیم (قرار بود مادر الینا هم بیاد که مامان سوگل تنها نمونه و میشدیم ۷ نفر) خاله بازیو نیگا!
همین وارد پاساژ شده نشده، مامان گُهه یاسی زنگ زد و گفت غلط کردی رفتی و پاشو بیا و اینا! حالا قبلش اوکی داده بود و با مادر سوگل حرف زده بود و … ولی دوباره رد داده بود…می‌گفت بسته! کافیه پاشو بیا!!! هِی از یاسی خواهش و اصرار… هی از مامان سوگل … نشد که نشد
یاسمن رفت… دلم شکست … اینا خوش میگذروندن…من اصن نمیشنیدم! رد دادم… ولی خب گذشت …دیدم دارن میگن آخی… طفلک ماهان… نیگا چقدر دوستش داره یاسی رو … الینا اومد خیلی داداش طور دست انداخت رو شونم که عیب نداره…الان دل خودشم شکسته … بعدم شروع کرد یه خاطره از خودش گفت… بعدم مامانش اومد و بعده چند دقیقه ما بچه ها از مامانای اینا جدا شدیم…رفتیم پاساژو گشتیم بعدم گفتیم بریم بوستان پشت گذر (یه پارکیه پشت پاساژ گلستان…معروفه … اون موقع پاتوق لش بازیه بچه های ۶۹ ای ۷۰ ای اینا بود ک از ما یه کم بزرگ تر بودن و مدرسه ای نبودن)
رفتیم پارک قدم زنون و صحبت…فاز مسخره بازیمون گرفت…مخصوصا منو رامین این الینا رو ایستگاهه حرف هایی که خودش می زد کرده بودیم…طفلک با ۱۶ سال سن خوب خرراااابی بود…(بکارت ارتجاعی، بدن متناسب…زیبایی نسبی‌ش با در نطر گرفتن نوجوانی بی تقصیر نبودن) فقط تو یه ربع ۳ نفرو تعریف کرد اومدن هرکدوم یه ۱۰ روز یه هفته تو زندگیش، عاشقش کردن، کردن کس و کونشُ، پیچیدن…
دلم براش سوخت ولی فاز اون موقع اذیت بود؛
“مگه خراب تر از تو ام داریمُ”؟!؟! 🤣🤣
" یه آیدا پشه بود ساک نذری میزد" با هم همکار نیستینُ… 🤔😂
تقصیر خودته “نیگا الان واسه یه پاساژ گردی که تازه دوست پسر هم نداری که باهات باشه، ببین چه تیپ سکسی زدی یو” 😆🥲
هی خندید و گفت خب حالا و اینا ولی یهو گرفت دنبال مون!! حالا رامین با سوگل بود…من ولی تنها، بیش از حد خودمم ک گه خوردم…
داشتم مثلا از دستش در میرفتم (چند قدم جلوتر بودم) دیدم شلنگ آب باغبون پارک بازه…برداشتم چرخیدم گرفتم روش…
خیس آب شد…مث موش آب کشیده…‌
بچه ها هم از اون دور قه قهه زنان اومدن‌‌‌…
الینا (-) : کثافت یخ کردم…شوخی پشت وانتی کردی و…
ماهان (+) : تقصیر خودته ! دنبال من کردی بزنی شَل پَل کنی مارو؟ (رزمی کار بود آخه) بیا تسلیم…اصن خیسم کن…
(-) : لازم نکرده…
(+) : بشینیم رو ی نیمکت آفتاب بخوری خشک شی بچه جون…
(-) : بچه خوابه!
(+) : عه بی ادب تو از کجا میدونی!
(-) : روکار که نیستی، تو پارکی…خوابه دیگه!
(+) : بله … لابد دیگه‌…درست می‌فرمایید…

یهو سوگل که نشسته بود اون طرف الینا گفت ببینم تو هیچی زیر این مانتوئه نپوشیدی؟
(-) نه، چطور؟ تو از کجا فهمیدی؟
سوگل خندید و اخم کنون گفت یه نگا به خودت بنداز…! (فازِ خواهر بزرگتری برداشته بود)

من که همون موقع ک سوگل عنوان کرد دیدم… نوک ممه هاش همچین زده بود بیرون از مانتو ی کِرِم رنگِ خیس … اصن یه وضعی… همچین خوبم ممه داشت به نسبت سن و هیکل فیت ِ ش… چشمامو گرفت … ولی بازم زدیم به خنده و ی کم ک خشک شد رفتیم پیش مامانش اینا و از اونا هم یه کم حرف شنیدیم که چرا خیسه این دختر و …
شب شد، خواستیم بریم شام بخوریم، مامان سوگل گفت بریم یه چیز سفارش بدیم، بشینیم تو کافه ی لابی برج ما بخوریم اگه موافقید … مامان الینا گفت عیب نداره فقط ما دیر نگردیم، باباش منتظرمونه تو خونه… ما هم که یه مشت بچه، موافق و خوشحال!

رفتیم تو همون جایی که شبیه کافه یه گوشه ی لابی خونه ی اینا ساخته بودن یه شامی خوردیم و ماماناشون گرم صحبت بودن
رامین به سوگل گفت میتونیم به لابی مَن یا سرایدار بگیم در پشت بوم باز کنن بریم ببینیم روف گاردنُ؟ سوگل رفت آمار گرفت…اومد گفت اوکیه‌‌‌…ما ۴ تا با یارو رفتیم تو آسانسور، مامانش اینا موندن لابی…
خونه سوگل اینا طبقه ۴ اینا بود، ولی بچه ها گفتن پِنت هاوسُ فلان فوتبالیست رهن کرده، هنوز نیومده بشینه، بیاین اگه میشه و پایه این بریم ببینیم…
یارو باز کرد در ها رو، چراغ روشن کرد، تشکر کردیم و گفتیم مرسی شما برو… گفت از خونه به روف گاردن راه داره از اونجا برین بعد که اومدین خبر بدین درب ها رو ببندم…
یه واحد ۷۰۰ متری بود…من که زبونم بند اومده بود… چرخیدیم توش…هرکی یه جاش بود… من حواسم جلب یه آکواریوم شده بود که نقش یه دیوار بین یه اتاقی و یه قسمت از یه هال رو بازی می‌کرد…عظیم…زیبا…پر از ماهی و مرجان و گیاه آبزی…داشتم اینارو میدیدم که الینا اومد کنارم…
گفتم اینا رو…
گفت قشنگن…
(+)یه روز خیس شدی مارو نمودی…اینا 🐠 تو خیسی زندگی می کنن
(-)😂😂😂دهنت سرویس چه بلایی سرم اوردی، خیسی ام دوست داریا…معلومه…
(+)خیسی ای که با ممه های قلمبه و نوک سفت شروع شه رو کی دوست نداره بِی‌بی
(-)حالا هی بگو…اگه به یاسی نگفتم…
(+)ای واای… نه شوخی کردم… تو baby ای…دخترمی (-)☺️بابایی من میشی یعنی؟
(+)آره که میشم بابایی…فقط یاسی که مامانت نشه؟ چیزی نگی بهش…ما رفاقت مون پدر دختریه (منظوری ام نداشتم تا اون لحظه مجموعاً)
(-)هههه فکر کن یاسسسسی اسکل با اون ابرو هاش بشه مامان من … فاااااک نه … امروز خیلی زشت بود کارش که رفت … باید می موند حتی اگه حرف مامانشُ گوش نکنه …
(+)نگو اسکل به عشقم بابایی… چی بگم اینم شانس منه…
(-)اون اگه قدر تو رو میدونست می موند امروز…رفیق چند سالمه، میشناسمش…حالا از ما گفتن بابایی…
(+)سخت نگیریم، بریم پیش بچه ها تابلو نشیم حالا…

رفتیم بعده کلی گشتن دیدم زوج عاشق یه گوشه ی این روف گاردنه، رو به شهر تو بغل هم دیگن… اومدم پخخخ کنم مسخره بازی، الینا نذاشت گفت بیا مام بریم یه سمت دیگه تماشا…انگار مسخ شده بودم… رفتم باهاش…حواسم به داستانی که از ظهر سرم اومده بود نبود … یجا رو انتخاب کرد و وایستاد، منم ی نیم قدم عقب تر بودم، ولی رسیدم و ایستادم یه نیم بدن عقب تر و کنارش… همینطور که در آرامش نگاه می کردیم و نمیدونم چی می گفتیم، آروم آروم از پشت بغل کردمش… و یهو با لب تو گردنش…بدنشُ مالوندو…از پشت کیر شق شدم رو فشردم به کون و کپل ش … بعدم رامین از دور اومد صدا کرد و یه ماشالا و نرینین و خنده ای گفت و گفت بیاین بریم سوگل رفته زنگ لابی بزنه بیان بِبَندن… راه افتادیم سمت درب خروج، البته من کیرمُ تو شرت و شلوار جین درست کردم و یه چشمکی به الی بابایی زدم و رفتیم…

از اون شب اِس بازی‌ های ما شروع شد و تا چند هفته ام رابطه من و یاسی کمرنگ تر شد…تابستون شد، رفتن سفر اروپا… همون اروپا منجر به کات شدن هم شد…دِپ شدم کمی…ولی الینا گفت بهتر …این چه ریلیشن شیپی بود که تو منو بیشتز اون میدیدی و …‌

سوگل اینا ترکیه رفته بودن و برگشتن…قرار شد ببینیم همو… باز ۴ تایی…این دفعه سرخر نداشتیم که باز ننه هاشون بیان…

رفتیم سینما…اریکه… جالبه اصلا یادم نمیاد چه فیلمی بود،حتی چه جور فیلمی بود…به ترتیب سوگل و رامین و من و الینا نشسته بودیم… بعد از ۳،۴ مین شروع کردم به نوازش بدن الینا…دستم رو پاش بود…میبردم رو زانو…میومدم رو نزدیک کسش…اون یکی دستم یا دور گردنش بود که بغلش می کردم، یا می بردم زیرش انگشت می کردمش از پشت و جلو…
حشری شده بود و کس کوچولوی خطی‌ش خیسسس…‌
ممه هاشو مالیدم و یه میک کوچولو هم زدم…
اونم از یه تایمی به بعد دستش اومد تو شرت من…کیرمو گرفت… تو گوشم گفت آبت اومده؟ گفتم نه بابایی پیش آبه…برام جق میزد، بلدم بود… دو ساعت تو سینمای تاریک ما بی پروا مست بدن هم فقط سکس دخول نکردیم… آخرای فیلم پاش رو پام بود کامل، سرش هم تکیه رو بازوم بود، چراغ سالن روشن شد، شروع کرد خودشو مرتب کرد…دکمه ای که از به ممه ش رسیده بودمُ بست، شال انداخت سرش، هنوز سرش تکیه به بازوم بود، زیر گونه‌م یه بوس کرد گفت مرسی بابایی… پاشدیم…یه چشمک زدم بهش و یهو اومدیم بریم فهمید ردیف پشت سرمون، پنج ۶ تا خانوم نشستن که شامل یکی از همه کلاسی هاشون، مادرش و کلی خانوم دیگه (لابد مثل خاله و مادر بزرگ طرف) بودن، لابد ۱۰۰٪ ماجرای مارو فهمیدن…این یه سلام گفت، سرخ و سفید شد و سریع زدیم بیرون از سالن…مجبور شدیم به بچه ها (سوگل و رامین) گفتیم دردمون اینه، کلی با هم ور رفتیم و اونام بهمون خندیدن…میگفتن واای این دختره خر خونه اسکلو بگو…تره به مدیر لو بده و …
بعدم رفتیم شاندیز اریکه، شام زدیم و قلیون، همونجام کلی تو آغوشم بود و بچه ها هم دیگه باهامون بی‌تعارف شدن و میگفتن اگه یاسمن بفهمه هنوز رابطش کات شده نشده چه اتفاقاتی افتاده رد میده و این کسشعرا…

ولی اتفاقی نیوفتاد بیشتر از اینا… در عین تعجب بعد چند روزی کم کم بهم فهموند نمیخواد بیش از این با من پیش بره و منو جدی بابایی خودش میبینه

کلی گذشت، سه چهار سال…دانشجو شدیم…هرکی یجا…با هم دیگه ارتباط مون بیشتر اینستایی بود و رد و بدل موزیک و چی بشه یه کوهی یبار بریم و اینا…من با یکی ۷ ۸ ماه دوست شدم ولی پیچیدمش بعد از اون دیگه تا مدت ها اکثرا تنها بودم و لای اینا میچرخیدم (بیشتر منظورم سوگل و رامینِ)، الینا هم اگه شاید یبار در ماه پیداش میشد، تنها میومد و دو سه بار ماجراهایی در حد همون روف گاردن و شاندیز اریکه داشتیم…یبار که همو دیدیم و گفت بچه ها دو سه هفته دیگه تولدمه، یه مهمونی خفن میخوام بگیرم…شماها هم که حتما بیاین…بابایی به مهسان هم بگو (خواهرم)، رامین به نریمان داداشت، و دوست دخترش بگو و …
اون شب رسید… تیپی زدیم و دو ماشین رفتیم سمت خونه الی اینا…شمرون بودن، فرشته… (تا الان همه لوکیشن ها غرب تهران بود) مهمونی هم تو سالن اجتماعات لابی ساختمون شون بود (با خونه سوگل اینا اشتباه نشه، ربطی ندارن)… اجازه بدین بگم با این که برج نبود، ولی به مجلل ترین ساختمان کشور می موند… ما کمی وید برده بودیم (ما پسرونه سالیان بود میزدیم، گاهی دخترا هم باهامون پایه بودن اگه جای خاصی بود)…وارد شدیم، راهنمایی مون کردن، دخترا (مهسان و سوگل و شقایق دوست دختر نریمان) رفتن لباس عوض کردن …عجب پارتی ای بود…انگار دیسکو ئه… یاد یکی دو سفر خارجیم و کلاب ها و دیسکو ها افتادم رسما…دیجی لایو ست…میز های بلک لایت…نور پردازی رفتیم پیش الینا صاحب تولد …عرضه ارادتی خدمت خودش و خانوادش… (مادرش بابت اون روز که یاسمن تنهام گذاشت کلی سر به سرم گذاشت با اینکه ۴ سالی می‌گذشت ازش) بهمون گفت بچه ها نوشیدنی سرو میشه، مهماندار ها میارن، ولی شما بیاین از اینایی که خودمون میخوریم بزنین…البته اگه دوست داشتین…به ارشیا بگین اون راهنمایی میکنه سلف از خودتون پذیرایی کنید، اون نوشیدنی عرقِ، بابام گرفته چیز خوب و مطمئنی ام هست، میکس شده ۴ ۵ مدل، ولی بیاین اینجا چیزای خفن داریم بزنیم… به ارشیا بگین…مام گفتیم باشه چشم (رفتم در گوشش گفتم بابایی خوشگلم شبیه فرشته ها شدی، من یه کم گل دارم، دوست داشتی بزنیم) چشماش برقی زد (تو اون تاریکی و رقص نور من برق چشم دیدم 😂👀) گفت بریم بزنیم بریم…همه میان؟!!
باز تابلو کرد! (البته تریپی نبود، فقط‌ اینکه به ۷ ۸ نفر نمیرسید، فوقش اندازه ۴ نفر بود) … با من و رامین و نریمان اومد، فتیم یه پُشتی،،زدیم زیرش، کلی هم سرفه کردیم چت رفتیم لای مردم… دیگه رقصیدیم و ۳ جور درینک زدم (ودکا و شراب و کنایک داشتن،از هر کدوم یکی دو شات به شخصه ) پاره و پوره خوش میگذرونیم یه گوشه یهو سوگل اومد کنارم گفت نمیخوای بری با الینا برقصی؟ خانوم مست چت فاز سیندرلا یا چی گرفته، با همه دوست دارانش میرقصه تا بلکه شاهزاده ش پیدا شه 🤣🤣🤣
رفتم نزدیک، گفتم بابایی خوشگلم افتخار نمیدی برقصیم؟
(-)چرا که نه بابایی خوش تیپ جون… ماچی ازم گرفت و خوش انرژی رفتیم وسط… یه رقص خوش آتیه قدر ۳،۴ دقیقه باهم دوتایی در کانون توجه کردیم و بوسیدمش،بازم “،تولدت مبارک خوشگله” ای گفتم بهش و اومدم سمت بچه ها…اینام کللی ازمون فیلم گرفته بودن و میگفتن قشنگ رقصیدیم…
آخر شب دم رفتن گفتم الی بابایی امشب درخشیدیا…گفت در هم آغوشی با و رقص با تو بععععله…خوش رقص ترین بودی ماهان… گفتم بی شرف دلمو بیش از این نبر عسل…امشب بیشتر از همیشه دلم خواستت…گفت منم همینطور …بهترینی، مرسی اومدی، دوستت دارم…همو بغل کردیم، یه لب شیرینی هم گرفتم ازش که همراهی هم کرد و اومدیم خونه…
مست و چت بودیم بیش از حد و اینو نمیشد منکر شد!

یه چند شب بعدش که یه عید بود، خانواده ما عروسی دعوت بودن باغات کرج (ما سمت هروی هستیم و شمال شرقیم یجورایی، تو یه شهرک دنج و خصوصی طور قدیمی ساکنیم از سال ۸۷ زندگی می کنیم، تا کرج که خیلی راهه) و وقت خوب داشتیم…من بچه هارو دعوت کردم خونه مون که به واسطه سوگل و رامین به الینام بگم بیاد پیشم… همینطور شد… از صبحش رفتم در مغازه رامین، عصر ساعت ۴ اینا با ماشین سوگل (همون مزدا آجری که روزی برای مادرش بود، الان مادر بنز گرفته بودن، مزدا ارزونی تک دختر) ۳ تایی رفتیم دنبال الینا…اومد و طبعا نشست عقب پیش من پشت… گل داشتم …رو کردم…
(+)گیاه خوار-کش های عزیز…کیا نَسَخَن؟ دستا بالا شرتا پایین!
(-)عه بابایی همونه که تولدم زدیم؟ چیزخوبی بودا…
(+)بابایی من که چیز بد معرفی شما نمیکنم…
رامین: بده بِئک‌شیم!
رولو زدیم ۴تایی…موزیک خوبی پلی کرد رامین از پشت فرمون ( ِ ماشین دوست دخترش) Portishead بود … نگاه کردم تو چشمای قرمز خط شده ی الینا… براش خوندم ادامه لیریکسُ با وکالیست!

Please could you stay awhile to share my grief
For it’s such a lovely day
To have to always feel this way

Wandering stars, for whom it is reserved
The blackness of darkness forever

(اصولا موزیک باز بودم از کودکی، اون موزیک هم از سلِکشن خودم بود) کار عجیبی نکردم… ولی گُلُ زدم انگار…نگاهش یهو یجور قفل و خیره ی لبام شد، یاد همون شب تو روف گاردن سوگل اینا افتادم…که نگاهش پُر تمنا بود…خوندم تموم شد…اومد تو صورتم یه ماچ از لبم گرفت، یه کم تعجب کردم، ولی آغوشِش گرفتم و لب های قلوه ایشُ خوردم…سی ثانیه ای ولش نکردم… گقتم منو با چشمات خوردی لامصب…گفت آخه فاز میگیری خوردنی میشی…گفتم خودت چی پس بی شرف…این لبای شیرینته…اومد تو بغلم همونو…
رسیدیم پایین خونه ما…دیدم چراغ روشنه هنوز
(+)دهنتو سرویس…نرفتن چرا اینا هنوز…
بچه ها گفتن حالت خرابه ها… میرن حالا حرص نخور…وقت میگذرونیم تا برن مام بتونیم بریم بالا…

  • بابایی بریم شهرک تون قدم بزنیم؟
    +‌بذا ی زنگ بزنم ببینم اینا کِی میرن، میارزه یا نه، بعد بریم بابایی جون
    موبایل بابامو گرفتم…گقتم سلام پدر… کجایین؟ راه چطوره؟ گفت خونه ایم هنوز…مامانت اینا حاضر شدن شون تموم نشده… گفتم دیررره که (ساعت ۶ نشده بود، هوا روشن بود)…گفت میریم تا ده دقیقه…قطع کردم
    گفتم بچه ها اینا الان میرن…بمونیم تو ماشین تا زود بریم بالا…
    الی از همون موقع تو بغلم بود… پاش از رون روی پام بود، و از کمر بغل کرده بودمش… منتظر نموندم…گرمای بدن و عطر خوش رایحه‌ش دیوونم کرده بود… رفتم با زبون و لب تو گردن و گوشاش…
    بچه ها هم جلو نشسته بودن عین خیالشون نبود‌(دمِمون گرم… خوب با جنبه و ردیف بود اکیپ مون…یادش بخیر) … الی نفس عمیقی کشید و دست من که پهلو و بدنشُ نوازش میکردُ گرفت، برد بالا تر…گذاشت رو سینه ش …الان که یادم میاد میبینم جز بهترین بدن هایی بود که لمس کردم و …
    سفت تو کار هم بودیم و گِره تو هم، سرمو تکیه دادم بودم از اون طرف به شیشه پنجره ماشین (عقب، سمت شاگرد) که ناگهان یکی از بیرون زد به شیشه‌م … یعنی نرررررریدم به خودم؟! با کیره شق شده، تو کاره این داره که بغلمه، با دو نفر دیگه، با یکم علف … همه اینا تو ثانیه از ذهنم خطور کرد و خودم کمی صاف و صوف کردم و پیاده شدم…
    یکی از نگهبانان جاکش شهرک بود… :
    عه آقا ماهان شمایین؟! دیدم ماشین غریبست… یه خورده تکون تکون هم میخورد، شک کردم… شرمنده…
    کمکی کنم؟ نکنه کلید جا گذاشتین؟
    گفتم خیر قربان، منتظرم…ممنون از شما… قلبم داست از شدت هیجان و ترس از جا کنده میشد، و همزمان از کووون آوردم…
    نشستم تو ماشین، دیدم بچه ها دارن کس خنده میشن 🤣 گفتم کیره خر…الان دم خونه هر کدوم تون بودیم همینو بازداشت بودیم!!
    گذشت و رفتیم بالا…

سریع بساط رو چیدم و شروع کردم پیک هارو پُر عرق کردن… دلستر تلخ داشتیم، چیپس و کمی ماست خیار و سیر که خودم درست کرده بودم… سوگل گفت با اینا نمی‌خورم! تلخه و کسشعر… گفتم چشم رفیقم، برات یه چیز ردیف میارم… گشتم دیدم هیچی نداااریم…چشمم افتاد به یه سریزعرقیات…بهار نارنج، کاسنی، بیدمشک، فلفل سیاه دونه ای که سابیدم… همه رو قاطی کردم… چوب دارچین ام انداختم توش… شد یه لیوان گنده…یه ماگ! عین کسخولا 🙃😂
آوردم براش اندازه شات تو دستش میکس کردم و در کمال ناباوری گفت چقدرر باحاله! چیه اینا؟ رامین! بیا تست کن… (رامین خوشش نیومد) گیر داده بودن چیه، گفتم معجون شازده ماهان (ولی‌پرام ریخت خدایی🤣 )
الی هم گفت بابایی برا منم میاری یه کم معجون؟ گفتم واسه شما محفوظه سکسی جون…گفت ای عوووووضی…حالا دارم برات ! از این درست میکنی بازم؟
رفتم یه کم دیگه ساختم و زدیم همگی… جالب بود خدایی… ولی‌سوگل معلوم نبود چجوری انقدر حال کرد! صحبت تاس انداختن و بِت شد،یه تخته نرد آورده بودم، یه کم بازی کردیم… موزیک پلی بود…
I‘m burnin’ I’m burnin’ (Chica Bomb)

And then I looked around,
My head was spinnin’ round,
Before I looked around, it hot me (chica bomb)

نشسه بودیم رو کانتر اوپن آشپزخونه و صندلی هاش، کله هامون بعد ۳ ۴ پیک داشت گرم می شد، گل زدیم باز… رفتم چراغا رو خاموش کردم… اومدنی گفتم پاشیم یه قِر ریزی بدیم House پلِی حیفه… رامین پاشد و سوگل… الینا نشسته بود… اومدم پیشش، دست انداختم زیر بغلشو یهو گرفتم…گفت دستات چقدر یخه بابایی…گفتم تنِ تو داااغه… پاشو خوشگلم…بلندش کردم دو قدم اومدیم عقبی…تمام وزنش رو تنم بود و از پشت می مالیدم بهش…بعد از چند مین رامین اومد تو گوشم گفت ما کروم اتاق بریم؟ گفتم برین اتاق خودم! همونو تو بغل هم رفتن تو اتاق … به الینا گفتم بریزم برات یه شات دیگه؟ گفت خرابم بابایی…
گفتم پس بریزم برات!
اومدیم باز لب کانتر، دو شات زدیم…پیک تلخی بود…آوردد پایین، شات از دستش افتاد…نتونست درست بذاره رو میز…فهمیدم پارست …افتاد شکست…خودشم ترسید پرید عقب، بالای لمبر ش خورد گوشه کانتر…بگا رفت طفلک… بغلش کردم کمرشو مالیدم یه کم، گفت ببخشید بابایی گند زدم… گفتم اشکال نداره عسل…گفت مامانت بیاد دعوات میکنه… گفتم عیب نداره…الان تو جبران کن…گفت یعنی چی؟ بغلش کردم از زمین بلند کردمش فاز فیلما ببرم تو اتاق… گفتم یعنی همین سکسیِ من… سنگین بود برای منه مست‌چِت…گذاشت زمین و دستش تو دستم از هال تا تو اتاق (اتاق خودم که پُر بود، رفتین اتاق خواب بابا اینا)
نرسیده ولو تخت شد و تاپ مشکی براقی که پوشیده بودُ کند از تن…خیمه زدم رو تنش…لب و گردن و گوش های کوچولوشو خوردمُ با ریتم نفس هاش فهمیدم امشبم رویایی ئه، تا رسیدم به سینه های متوسط ولی خوش فرمش که تو یه سوتین بنفش رنگ محافظت میشدن…داشتم با دندون می کندم شون…تقریبا داد‌ زد ماهان بکن از تنم اینو…
تازه چشمم خورد دیدم در اتاقو نبستم…پاشدم درو بستم اومدم براش باز کردم سوتین ش رو انداختم یه ور تخت و شروع کردم به لیسیدن…آه می کشید مث یه بچه راهنمایی که خودش با خودش ور میره گفتم جوونم… تو که انقدر حشری ای چرا باید این همه منو منتظر بذاری… گفت کسخل بودم بابایی، امشب برات جبران می کنم دیگه… یه لب گرفتم ازش و تی شرتُ شلوارمو در اوردم، قلت زدیم رو هم و اومد نشست رو تنم…کیر سنگ شدم زیرش بود ‌و بین کسش من که کیرمو فقط تاحالا به خودش ندیده بود، دو ۳ تا پارچه لباس مانع بود… نوک قهوه ای رنگ و سفت شده ی ممه ش رو می مکیدم و گاز می گرفتم…اونم ناخون تو تنم فرو می کردم…دکمه جین‌شو باز کردم، هل دادمش از تنم پایین، نزدیک بود از پایین تخت با سر بیوفته!
خندیدیم و شلوار تنگ شو از پاش کندم …شورت ست بنفش رنگشم تا یجا اومد پایین و برای من بس بود که با یه کس زیبا، زیبا و زیبا روبرو شم (البته اصلاح نشده ولی خیلللی خیس و ورم کرده)…کشیدم بدنشُ کمی بالاتر، با سر رفتم زیر شکم ش… زبونم گذاشتم رو چوچولش و تا پایین کشیدم… باز اومدم این ۵ سانتی متر از بهشتُ بالا و این بار از لب های واژن اگزاتیک ش لب می گرفتم… زبونُ می‌فرستادم داخل … الینا پاهاشو به سرم فشار می داد و می‌گفت جووون بخور کس مو… واسه‌ت له له میزنه … آاآه ماهانی… بسته… کیر تو میخوام …انگشتاش تو موهای سرم بود و من فارغ از دنیا انقدر خوردمش که جای ۵ سال برا جفت مون لذت داشت… پاشدم…گفتم چرا ما اینوری ایم؟ برو بالای تخت الی… رفت اونوری ، سرش رو گذاشت رو بالشت…طاق باز بود…شرتمو درآوردم رفتم بین پاهاش…کیرمو کشیدم رو چاک کسش چند بار و خیسش کردم…یه حسی مثل لاپایی کردن داره، منم لذت میبردم…گفت اآااآه ماهان چرا عذابم می…تا دسته جا کردم توش…مثل کوره داااغ…خیسس از آب و تنگ و داااغ… یه جوری کوبیدم ضرب اول تا ته تو کسش که هم یه تنگی را رد کردم و هم حس کردم این جای هیج کُسی تاحالا نرسیدم بود کیرم (فقط ۲ تا کس تا قبل از اون کرده بودم) جیغ کشید البته…گفتم هیسسس…خره رامین اینا… گفتم به کیر کلفت تو یارم…بکن منووو…پاهاشو گذاشتم رو شونه‌م، ادامه دادم…ازش لب میگرفتم و تلمبه ها که می کوبیدم تو کسش…
کردن کس ارتجاعی یا حلقوی یا حال خاصی داره…تا وسطاش که کیر میره توش یه حلقه مانندی رو رد میکنه، مشخصه…خیلللی حس نابیه که من با الی داشتم تجربه می کردم
رون های خوش تراشِش کنارصورتم بود و گاز میگرفتم…زیرم داد می زد… گفتم پاشو بچرخ کس کردنی تو از پشت بکنم… تا صبح بکنم… گفت نه بابایی…از جلو بکن، میخوام ببینمت هنوز…لباتو گاز میگیری سکسی میشی…گفتم جوووونم، باشه…
دو تا پاش رو گذاشتم رو شونه سمت راستم… گِردی باسن و کس و کونش به زیبایی رخ نمایی می کرد و کیر سنگ تر از همیشه ی منم بهش رحم نکرد باز کوبیدم توش…این پوزیشِن خیلی باحاله… قبلاً آن لاک کرده بودمش…الی ممه هاشو از دو سمت بدنش گرفته و سفت کرده بود منم با کله رفتم لاش… بدنش کمی عرق‌ کرده بود، ولی اون لحظه‌همه چیز برام سکسی بود…
بعد از ده دقیقه که غرق لذت سیری‌ناپذیری بودیم ازش خواستم برگرده که داگی هم بکنمش … چرخید و پشت به من، رو زانو آماده شد… کسش که حالا باز شده بود و از این زاویه خیلی موهای بالاش هم معلوم نبودن، این بار شکل دیگه ای داست و با سوراخ کونش کنار هم خود نمایی می کردن… نشد نخورمشون… رفتم با زبون تو کارشون…الی که نمی‌دونست یه قوسی به جلو داد بدنشو و آه عمیقی کشید… دوستش داشتم و این که بلاخره به چنگ آوردمش هم برام شیرین بود… ولی کس خوشمزه ‌ش شیرین تر از همه چی… لیس میزدم و زبونمو به سوراخ کونش هم میرسونم…سوراخش مثل فیلم سوپرا صورتی نبود، قهوه ای رنگ بود و دورش هم رنگ داشت…ولی خیلللی ریز بود…لیس می زدم و البته بو و مزه‌ش رو حس می کردم… الینا هم کیف می کرد و میگفت وووی آه بابایی جونم… دیوونه نکن کثیفه… من یه لیست دیگه زدم و سعی کردم زبونمو به زور فرو کنم تو سوراخش، موافقم شدم…اوووف خوووبه بابایی مامانم…مرسسسی… براش تجربه جدیدی بود و تاحالا کحس لیس زدن سوراخ کونشُ نچشیده بود … واسه همینم چند بار گفت واای نکن کثیفه و … که منم گفتم آخه از این غنچه کوچولو تو چطوری میرینی یه “کثافت تو خودت الان داری منو میلیسی، چطوری میتونی بگی اینو” گفت و منم زبونمو باز دور کونش که شاید ۳ دقیقه خوردمش و همزمان با انگشت کس و کونشو می مالیدم بردم رو به بالا، از همون چاک باسنش مسسستقیم تا پایین رویش موهاش که از اون طرف ریخته بودن رو صورتش را با زبون پیمودم! لحظات پر از کِیف…
بدن داغش که به بدن چسبیده بود آتشم می زد و نمیخواستم این تن لاغرو از خودم جدا کنم…
ظ با شیار کس لیز و ورقلمبیده‌ش خیس کردم و رو کس و کونش یه کم لاپایی طور،دوباره بالا پایین کردم … اینبار با آرامش کردمش تو کسش…خیلی دآغبود این کس… خیلللی لیز بود…دستمو از جلو بردم رو چوچول کوچیکش و لای انگشت فشار دادمش … جیغ زددد … تلمبه میزدم…انگشت کوچیکمو دادم لیس زد آوردم گذاشتم روی سوراخ کونش و ترم جا کردم تو کونش… “آخ بابایی جووون اووووی‌یی‌یی”
جونم بابایی…این سوراخ تنگ ت رو کی بکنم؟ آب داست میومد… تلمبه هامو آهسته کردم… میکنی بابایی… اونم میکنی یبار…گفتم جووون آره که می کنم… درآوردم و باز شروع کردم کونشُ لیسیدن…برام حس بهشت داشت…
یهو صدای در اتاقم اومد…فهمیدم بچه ها اومدن بیرون تو گوش الینا هم گفتم… ولو شدم رو تخت به پهلو‌‌…الی رو هم خوابوندم…گفتم عشقم خسته شدی‌…ببخش… گفت نه دیوونه جونم… یهو رامین صداشو گذاشت سرش که آقا ماهااان… اگه زنده این یه علامتی بده گشنه‌مونه 🤤😂
رفتم رو تلگرام که فیلترم نبود پیام دادم برو یچیز بگیر پایین شهرک تا بیایم ما ام…
همون موقع هم خوند و بلند گفت بله قربان، چشم… امری ندارین؟ ساعت نزدیک ۱۰ شب بود
الینا هم دید گفت بابایی من داره دیرم میشه…گفتم مگزود تموم میکنیم میبرم میرسونم خوشگلم… دمر بودم…همونو از پهلو کیرمو که یه کم داشت شل می کرد بردم رو شیار کس داغش باز… زود چوب شدم… با دستمو بردم از زیر گردن نوک ممه‌ش و کیرم جا کردم … مثل غار شده بود…یه کم دمر کس کردن سخته… مخصوصا اگه طولانی بشه… ولی ما داغ عشق بودیم… اوووووف می‌کرد، خیلی سکسی بود این آه و اوف ها… منم دستمو رسونده بودم به کسش و کیر لیز شده‌ی خودم و می مالیدم براش … بعده لحظاتی گفتم الی بابا آبم داره میاد… دستمالم نشد بیارم…گفت بابایی بذار بیاد…ال دی میخورم فدا سرت…کردم تا ثانیه آخر…انگار این آب کیرو تا دهم ثانیه آخر ممکن نگه داشتن تو ما از کودکی نهادینه شده!
همون حین تلمبه زدم با یه شدت عجیبی ارضا شدم تو کسش… گردنشو به دندون گرفتم و بدنشُ بیشتر به خودم چسبوندم…
بهم گفت قربون این نبض زدن بدنت بشم‌‌‌ که کسمو جر دادی امشب و توش آب داغ واز کردی … من آااه … من ضربان قلب و مغز … کیرم سنگ تو کسش … آب کیرم باعث شده بود اون حس لیزی چند برابر شه و از کسش کمی هم پس داده بود بیرون…
بلاخره بعد از یه دقیقه در آوردم و به پشت اون طرف تخت افتادم…
الینا چرخید سمتم و با دستاش دو طرف صورتم گرفت و ازم لب می گرفت…گفتم عسل بابایی بازم خیس آبت کردم … یه لبخند سرخوشی زد و گفت تو بی نظیری…
گفت مرسی از تو بهترین… +بپوشیم بریم تو هال؟ - بریم ماهانم + واقعا؟ - آره دیگه…چی پس؟ +نه … میگم واقعا ماهانت شدم؟ گفت آره که ماهان خودمی… لب گرفتم ازش… پوشیدیم، چراغ سقفی رو روشن کردیم… دیدم یه کم از آبم رو تختِ و رفتیم بیرون…
رامین رفته بود شام بگیره، گرفت و آورد، زودی شامو زدیم با کلی خنده و تیکه و کنایه به ما (البته به شوخی) و ی کم تخت مامان اینارو مرتب کردم، با ماشین سوگل بردم الینا رو… دم خونشون که تو بغلم خداحافظی می کردیم؛ +ببخشید الی بابا امشب اون قدر ک باید بهت خوش نگذشت…دفعه بعدی جبران میشه… - من عاشق جبران بازی های تو ام…کی گفت خوش نگذشت؟ + اصن ارضا نشدی… - من یکی از بهترین سکس هام بود… ماهان واااقعی میگم… همین جوریه بدن من… گفتم حله جیگر…ارضا میکنمت حالا دفعه بعد…
در نهایت فرداش مامانم از تو تخت دو تار مو آورد گفت این چیه ؟ خجالت نمیکشی؟ بهت اعتماد داریم خونه در اختیارت میذاریم باید این طوری کنی؟ (موهای خودش مش و تا کنار گوش بود، موی الینا بلند تا وسط کمر و تیره ی تیره) خلاصه آبروم شدیدا رفت

واقعا دمتون گرم این همه وقت گذاشتین خوندین…امیدوارم ارزشش رو داشته باشه… خاطرات دیگری با الی بابایی که الان دو سالیه ایران نیست دارم…شاید بیام بنویسم باز… من بجز خودش بابایی ئه هیچکس نبودم و نخواهم بود…شادیش…
تشکر از شما
سلامتی، آزادی و آزادگی همه مون

نوشته: Mauhan


👍 11
👎 11
30601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

900552
2022-10-28 02:12:03 +0330 +0330

تو خوب ولی نخوندم

0 ❤️

900556
2022-10-28 02:18:01 +0330 +0330

بدک نبود ، تا اخر خوندم ایول خسته نباشی

1 ❤️

900561
2022-10-28 02:37:29 +0330 +0330

پر از غلط املایی و نگارشی بود، زیادم طولانی بود…
ولی بد نبود، مرسی

2 ❤️

900573
2022-10-28 03:14:45 +0330 +0330

انقدر بد و بی حوصله نوشتی که نصف اش ام نتونستم بخونم

0 ❤️

900576
2022-10-28 03:33:11 +0330 +0330

اسکل که بودی بعد این حجم از کس شعر دیگه رد دادی حتما بخاطر کنایک بود اسکل پلشت چهارتا کس شعر از تلمبه زنای سن بالاتر خودت شنیدی اومدی اینجا تفت دادی ولی ریدی اونم تو رخت خواب مامانت کنایک

0 ❤️

900582
2022-10-28 04:23:31 +0330 +0330

کاری به داستان ندارم ولی لحن بیانت وزبون بازیتوخودمونی کردن داستان خیلی جالب بود.خوشمان امد…

0 ❤️

900619
2022-10-28 14:24:01 +0330 +0330

آخه بیشرف بلد نیستی داستان بنویسی چرا آخه کصشعر تحویل آدم میدی ؛ پر از غلط های املایی اصن وقتم به هدر رفت تف تو صورتت ؛ کیرمو برام خواهر مادرت رزرو کردم

1 ❤️

900647
2022-10-28 18:24:38 +0330 +0330

داستان و متن ولحنش خوب بود و عالی.

0 ❤️

900658
2022-10-28 20:38:02 +0330 +0330

#کسشعر_خیالی_زیبا

0 ❤️

900715
2022-10-29 05:12:21 +0330 +0330

خیلی خوب بود برای دفعه اولتون و داستان هم گیرا بود و همه تا اخر خوندن دست مریزاد

0 ❤️

900753
2022-10-29 15:33:00 +0330 +0330

کسشعر کی میخونه

0 ❤️

900810
2022-10-30 02:34:31 +0330 +0330

بر خلاف خیلیا که با بخش سکسیش حال کردن من با همون دور همی های دوستانه‌تون و خندیدناتون شاد شدم و خندیدم احساس میکنم همه اینارو قبلا تجربه کرده بودم وقتی میخوندم مستقیم تصویر موقعیتش میومد تو ذهنم با اینکه هیچوقت تو این جمع ها شرکت نکرده بودم😊

0 ❤️

900910
2022-10-31 01:21:35 +0330 +0330

سلیقه آهنگت عین خودمه کیرم تو بقیش

0 ❤️

901601
2022-11-05 13:56:34 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

906498
2022-12-13 03:33:01 +0330 +0330

اصلا تو تام کروز
ولی من اینقدر فانتزیهاتو بد نوشته بودی که یه همه چی میخورد غیر از داستان

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها