علی وقتی دید که کاغذِ توی دستم رو انداختم داخل سطل آشغال، ناراحت شد و گفت: این چه کاریه؟
با بیتفاوتی گفتم: هر روز سر کلاس ده بار پیغام کاغذی میدی که عاشقمی. توقع داری کلکسیون کاغذ جمع کنم؟ با این دست خط فاجعهات؟
علی لحنش رو شیطون کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد.
جدی شدم و گفتم: میشه ازت خواهش کنم که دیگه این کار رو نکنی؟ اگه یک نفر این کاغذهای مسخره تو رو بخونه، چه فکری پیش خودش میکنه؟ اینکه یک پسر عاشق یک پسر دیگه شده؟!
-آره مگه چیه؟
+عقلت رو از دست دادی. یا فراموش کردی تو چه مملکت و فرهنگی داری زندگی میکنی.
-برام مهم نیست که بقیه چه فکری میکنن.
+اما برای من مهمه.
-اوکی بابا، عصبانی نشو. راستی بابات جواب دعوت بابام رو داد.
+چی گفته؟
-قبول کرده. فردا شب شام مهمون ما هستین.
+تو اون خونه، من آخرین نفر از همه چی با خبر میشم.
-الان ناراحتی که میخوای همراه با پدر و مامان جونت، بیایی خونه ما؟
+صد بار گفتم به سهیلا نگو مامان.
-چه بخوای، چه نخوای، مامانته.
+اون زن بابامه.
-چرا ازش خوشت نمیاد؟ زن به این مهربونی.
+امروز حوصله ندارم علی، بذار به حال خودم باشم.
-اوکی، پس فکر کنم همدیگه رو نبینیم تا فردا شب. البته امیدوارم اینقدر اخمو نباشی.
برام جالب بود که پدرم این همه از پدر علی خوشش اومده. دیگه میشه گفت که فقط رابطه کاری نداشتن و تبدیل به دو تا دوست هم شده بودن. علی یک برادر بزرگ تر به اسم عباس هم داشت. پسری که متوجه شدم در جریان جزئیات کاری پدرش هست و بهش کمک میده. در کل، من هم از خانواده علی حس خوبی دریافت کردم. وقتی علی من رو به اتاقش برد، لبخند زدم و گفتم: کی فکرش رو میکرد یک روز حتی خانوادههامون هم با همدیگه دوست بشن.
علی اومد جلوم. صورتم رو با لبهای نرم و لطیف و سرخش بوسید و گفت: کی فکرش رو میکرد که تو با من دوست بشی؟
لمس لبهاش، حس خوبم رو بیشتر کرد. یک بوسه کوتاه از لبهاش زدم و گفتم: تو اشتباهی پسر شدی. مگه میشه پسر اینقدر خوشگل و نرم و لطیف باشه؟
علی جلوم زانو زد. خواست کمربندم رو باز کنه که نذاشتم. دستم رو پس زد و گفت: نترس، هیچ کَسی اینجا نمیاد.
کمربند و دکمههای شلوارم رو باز کرد. شلوار و شورتم رو تا زانو داد پایین. کیر نیمه راست شدهام رو گرفت توی مشتش و گفت: لبهام داره له له میزنه تا اینو لمس کنه.
سر کیرم رو شبیه بستنی مکید. تو کمتر از یک دقیقه، کیرم کامل بزرگ شد. علی با اشتیاق و ولع، شروع به خوردن کیرم کرد. از طریق کیرم میتونستم لبهای علی رو لمس کنم و این حس بینظیر بود. شدت ساک زدنش رو بیشتر کرد و آبم توی دهنش خالی شد. تا قطره آخر آب منیم رو خورد. جوری که انگار داره خوش مزه ترین چیز دنیا رو میخوره. بعد ایستاد و گفت: دفعه بعدی باید تو اتاق خودم بکنیم.
به خاطر تعطیلیهای پشت هم، دو روز بود که علی رو ندیده بودم. دل تو دلم نبود که زودتر تعطیلیها تموم بشه و همدیگه رو ببینیم. از حال و هوای خودم خندهام میگرفت. همیشه علی رو به این متهم میکردم که نمیتونه جلوی احساسات خودش رو بگیره و صبور باشه، اما انگار خودم از علی بدتر شده بودم. علی برای من تبدیل به یک نیاز شده بود. بودنش و لمس کردنش و بو کردنش، انرژی و امید درون من رو هزار برابر میکرد. وسوسه شدم که من هم براش یک نامه بنویسم. پشت میز تحریرم نشستم و تمام حس و حال اون لحظهام رو براش نوشتم. آخرهای نامه بودم که درِ اتاقم باز شد. سهیلا بود و گفت: بابات تماس گرفته و گفته که تا دو هفته دیگه نمیاد. در ضمن، اگه تو از تنهایی تو اتاق دق نکردی، من از تنهایی توی خونه، دارم دیوونه میشم.
سهیلا یک تاپ و دامن کوتاه مغز پستهای تنش کرده بود. مثل همیشه یک لباس لُختی و اندامی و تنگ. و هورمونهای جنسی من، همچنان با دیدن سهیلا، تحریک میشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: تو که خودت منشی بابا هستی و میدونی. اکثر سفرهای خارجیش همیشه طول میکشه.
سهیلا دست به سینه شد و گفت: یعنی تو کل این مدت، جنابعالی باید تو اتاقت باشی و من مثل ارواح تو خونه پرسه بزنم؟ یعنی اینقدر از من بدت میاد؟
+من از تو بدم نمیاد.
-مشخصه، حتی یک ذره هم برات مهم نیست که چه حال و روزی دارم.
دفتر رو بستم. ایستادم و گفتم: خب بگو من چیکار کنم؟
سهیلا لبخند زد و گفت: داره بارون میاد. بریم ماشین سواری تو بارون. شام هم بیرون میخوریم.
از پیشنهاد سهیلا خوشم اومد و گفتم: دوش بگیرم و بریم.
چهره سهیلا، خوشحال شد و گفت: چی بپوشم؟
از سوالش تعجب کردم و گفتم: من بگم؟
سهیلا لحنش رو تغییر داد و با حالت خاصی گفت: وقتی بابات نیست، مَرد خونه تو هستی. یعنی دوست دارم فکر کنم که الان مَرد من، تویی. حالا بگو چی بپوشم؟
تیپهای بیرونی سهیلا رو توی ذهنم مرور کردم و گفتم: یادته اون شب که من و مامانم اومدیم شرکت و برای اولین بار تو رو دیدیم؟
-آره مگه میشه یادم نباشه.
+اون شب مامانم از لباست خیلی خوشش اومده بود.
سهیلا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چی پوشیده بودم؟
+یه کت و دامن. کت کرم رنگ و دامن بلند مشکی. شال روی سرت و تاپ زیر کتت هم مشکی بود.
سهیلا سریع یادش اومد و گفت: آره یادم اومد. اما خیلی جالبه.
+چی جالبه؟
-هنوز حاضر نیستی که از طرف خودت من رو بپذیری یا درباره من نظر بدی. میگی اون لباس رو بپوشم، چون مادرت خوشش اومده بود. اما اوکی مشکلی نیست. گفتم که در هر حالتی، دوست دارم وقتهایی که بابات نیست، تو مَرد من باشی.
حق با سهیلا بود. ماشین سواری توی بارون و اونم توی خیابونهای خلوت شیراز، خیلی حال و هوام رو تغییر داد. سهیلا با سرعت آروم رانندگی میکرد و یک موزیک جذاب از ابی در حال پخش بود. نزدیک به یک ساعت گذشت. سهیلا صدای موزیک رو کم کرد و گفت: در چه حالی؟
+خوبم، مرسی.
-خوبه حداقل به یک دردی خوردم. برای شام چیکار کنیم؟
+هوس دیزی سنگی کردم.
سهیلا سرعت ماشین رو بیشتر کرد و گفت: یه جای محشر سراغ دارم. پیش به سوی دیزی سنگی.
یک رستوران سنتی مجلل بود که هرگز ندیده بودمش. با راهنمایی گارسون، وارد یک کلبه چوبی شدیم. یک بخاری کوچک هم داخلش داشت. سهیلا کنار بخاری نشست و گفت: چطوره؟
یک نگاه به کلبه کردم و گفتم: عالیه.
سهیلا همینطور به من زل زده بود و گفت: باورم نمیشه.
من هم نگاهش کردم و گفتم: چی رو؟
-اینکه بالاخره داره رابطهمون خوب میشه.
+چرا اینقدر برات مهمه که رابطهات با من خوب بشه. تو مورد اعتماد بابامی. حتی اقواممون هم تو رو پذیرفتن. من هم که مزاحمتی براتون ندارم. یعنی مانع بین تو و بابام نیستم. پس چرا باید این همه دنبال رضایت من باشی؟
سهیلا مکث کرد. انگار تردید داشت که حرف توی ذهنش رو بگه. آب دهنش رو قورت داد و گفت: علتش اینی نیست که توی ذهنته.
با دقت بیشتری نگاهش کردم و گفتم: پس چیه؟
چهره سهیلا جدی شد و گفت: چون فارغ از اینکه تو پسر شوهرم هستی…
+خب بعدش؟
-باشه بعدا دربارهاش حرف میزنیم. الان مطمئن نیستم که بعد از شنیدن جواب من، چه واکنشی داری. ترجیح میدم ریسک نکنم و شب خوبمون رو حفظ کنیم.
وقتی با علی دست دادم، دوست داشتم بغلش کنم. اما چند نفر دیگه هم توی رختکن سالن بودن. نمیدونستم علی هر بار زیبا تر میشه یا به چشم من زیبا تر به نظر میاد. به صورت زیبا و پوست سفید و صاف و لب های سرخش نگاه کردم. دستش رو توی دستم فشار دادم و گفتم: امشب کمتر مُرده خوری کن. یکمی اون جلو اگه بدوی، به جایی بر نمیخوره.
چهره و نگاه علی شیطون شد. سرش رو آورد جلو و درِ گوشم گفت: فقط یه چیز تو این دنیا هست که من دوست دارم بخورمش.
لحظهای رو توی ذهنم تصور کردم که علی جلوم زانو زد و کیرم رو گذاشت توی دهنش. یک موج لذت و شهوت از توی بدن رد شد و گفتم: سهیلا امشب تا دیر وقت تو شرکت کار داره. بعد از سالن، بریم خونه ما.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم، کولههامون رو انداختیم و همدیگه رو بغل کردیم. لبهای علی رو بوسیدم و گفتم: بریم حموم؟
چشمهای علی خمار شهوت شد و گفت: بریم، جفتمون خیلی عرق کردیم.
همونجا توی هال لُخت شدیم. من زودتر رفتم توی حموم و دوش آب رو ولرم کردم. وقتی علی خواست وارد حموم بشه، محو تماشای اندامش شدم. پوست بدنش هم مثل پوست صورتش، صاف و سفید بود. زیر بغل و اطراف کیر من، کمی مو داشت اما توی هیچ قسمت از بدن علی، خبری از مو نبود. متوجه نگاه من شد و گفت: چی تو ذهنته؟
خیسی توی چشمهام رو با دستهام پاک کردم و گفتم: فکر کنم تو اشتباهی پسر شدی.
علی نزدیکم شد. کیر بزرگ شدهام رو گرفت توی مشتش و گفت: چطور؟
+صورتت، بدنت، حتی یک سری حرکاتت. شبیه دختراست. حتی از اکثر دخترا هم خوشگل تری.
-یعنی میخوای بگی چون شبیه دخترا هستم، بهم حس داری؟
+نمیدونم، مطمئن نیستم.
کیرم رو توی مشتش فشار داد و گفت: من هیچ حسی به دخترا ندارم. به نظر من که تو اصلا شبیه دخترا نیستی. خوشگلی اما پسری. برای همین ازت خوشم میاد.
صدای خمار و شهوتی علی، شهوت من رو بیشتر کرد. برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار. ازش فاصله گرفتم. حالا میتونستم فرم کون و رونهاش رو از پشت و توی روشنایی ببینم. بعد از چند لحظه، صابون رو برداشتم و رفتم نزدیکش. سوراخ کونش و کیرم رو کفی کردم. اول کمی کیرم رو توی شیار کونش حرکت دادم. بعد کیرم رو تنظیم کردم روی سوراخ کونش و به آرومی فرو کردم داخلش. علی دستهاش رو به حالت تسلیم، چسبوند به دیوار و گفت: تا ته فرو کن نوید.
کیرم رو به سختی و تا ته توی سوراخ تنگ کونش فرو کردم. مطمئن بودم که داره درد میکشه اما انگار داشت با تمام وجودش از درد لذت میبرد. تا چند دقیقه، کیرم به سختی توی سوراخ کونش جلو و عقب میرفت. اما کم کم مسیر سوراخ کونش روون شد و میتونستم با ریتم سریع تری تلمبه بزنم. بهش فهموندم که کمی خم بشه تا راحت تر بتونم بکنمش. هم زمان دستم رو بردم جلوش و کیرش رو گرفتم توی مشتم و براش جق زدم. آه کشیدنهاش هر لحظه بلند تر میشد. بعد از چند دقیقه، فهمیدم که آبش اومد. من هم چند تا تلمبه شدید دیگه زدم و آبم رو توی سوارخ کونش خالی کردم. تا چند لحظه و همونطور که کیرم توی سوراخ کونش در حال کوچیک شدن بود، بغلش کردم. بعد علی رو برگردوندم. بغلش کردم و گفتم: من تو رو همینطوری دوست دارم. بعد از مادرم، هیچ کَسی تو این دنیا، مثل تو، به من آرامش و امنیت نمیده.
علی لباس تمیز نداشت و یک دست از لباسهای خودم رو بهش دادم. بعدش با پدرش تماس گرفتم و به بهونه اینکه تنها هستم، قرار شد که علی شب رو پیش من بمونه. توی آشپزخونه بودیم و برای علی میوه آورده بودم. هم زمان داشتیم درباره اتفاقهای توی فوتبال حرف میزدیم. با سلام سهیلا، به خودمون اومدیم. علی ایستاد و گفت: سلام.
سهیلا با دقت خاصی من و علی رو ورانداز کرد و رو به علی گفت: خوش اومدی عزیزم.
ناخواسته دچار استرس و دلشوره شدم. نگاه سهیلا مشکوک بود. وقتی وارد اتاقش شد، من هم رفتم دنبالش و گفتم: زود اومدی. فکر میکردم تا آخر شب توی شرکت بمونی.
سهیلا مانتوش رو درآورد. زیرش یک تاپ قرمز و شلوار جین پوشیده بود. سعی کردم به برجستگی سینههاش نگاه نکنم. شال روی سرش رو هم برداشت و گفت: خیلی خسته بودم. دیگه مخم نمیکشید. فردا شب تو هم باید بیایی کمک.
+اوکی باشه مشکلی نیست.
سهیلا لبخند محوی زد و گفت: در ضمن، عافیت باشه.
+چی عافیت باشه؟
-پسرای خوشگل وقتی حموم میرن، قشنگ معلومه.
بدون فکر و مکث گفتم: با هم نرفته بودیم.
-مگه من گفتم با هم رفتین؟
+اوکی من برم پیش علی. قراره امشب اینجا بخوابه. فکر میکردم تا دیر وقت نمیایی.
-اینجا خونه خودته نوید. لازم نیست چیزی رو به من توضیح بدی. تو هر کاری دوست داری میتونی بکنی. این منم که مهمون ناخونده شدم و باید خودم رو با تو وفق بدم.
سهیلا راست میگفت. به خاطر چند تا معامله پشت هم، کارهای شرکت خیلی زیاد شده بود. از من خواست تا توی بایگانی کمک بدم. تا ساعت ده شب مشغول بودیم. سهیلا ایستاد و گفت: برای امشب کافیه. بقیهاش رو خودم فردا تموم میکنم.
آخرین سندها رو گذاشتم توی زونکن و گفتم: اوکی.
سهیلا با لحن مهربونی گفت: مرسی نوید. اگه تو نبودی، تنهایی از پسش بر نمیاومدم.
+خواهش میکنم.
-فکر کنم امشب هم باید شام رو بیرون بخوریم.
+خیلی خستهایم. ساندویچ بگیریم و ببریم خونه.
-پیشنهادات برای غذا، همیشه عالیه.
وقتی وارد خونه شدیم، جفتمون از خستگی، ولو شدیم رو کاناپه. سهیلا به من نگاه کرد و گفت: نوید کاش یکی بود ساندویچها رو میذاشت تو دهنمون.
از حرف سهیلا خندهام گرفت و گفتم: موافقم.
سهیلا ایستاد و گفت: کَسی نیست عزیزم. باید خودمون بذاریم تو دهن همدیگه. من میذارم تو دهن تو و تو بذار تو دهن من.
دوباره از لحن سهیلا خندهام گرفت. سهیلا انگار دوباره شارژ شد و گفت: تا شام نخوردیم، من دوش بگیرم. شکم پُر نمیتونم برم حموم.
سهیلا وقتی از حموم بیرون اومد، یک شلوارک چرم بالای زانوی طلایی، همراه با یک بالا تنه ستش تنش کرده بود. رونهای پاها و خط سینههاش، اینقدر توی چشمم بود که دوباره اون حس دوگانه وارد بدنم شد. هم زمان که مشغول خشک کردن موهاش بود، رو به من گفت: نوید میشه خواهشا یکمی من رو ماساژ بدی. کمر و پاهام کوفته شده بسکه رو صندلی شرکت نشستم.
منتظر جواب من نموند. رفت توی اتاقش و گفت: بیا زودتر ماساژم بده که حسابی گشنم شده.
تمام تمرکزم رو روی این گذاشتم که بیشتر از این نسبت به اندام فوق سکسی و نیمه لُخت سهیلا، تحریک نشم. وقتی وارد اتاقش شدم، دمر روی تخت خوابیده بود. وضعیتی که فرم زیبای کونش بیشتر دیده میشد. صداش رو کشدار کرد و گفت: داری استخاره میکنی عزیزم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه اومدم.
روی تخت و کنار سهیلا نشستم و با دستهام و به آرومی شروع کردم به ماساژ کتفهاش. سهیلا گفت: نوید قشنگ بشین رو پاهام و درست ماساژم بده.
کمی مکث کردم و نشستم روی رون پاهاش. نیم تنهاش اینقدر لُختی بود که فقط قسمت کمی از کمرش رو میپوشوند. دستهام رو گذاشتم روی کمرش و سعی کردم زودتر ماساژش بدم تا از این وضعیت خلاص بشم. بعد از چند دقیقه، سهیلا گفت: رونهام رو هم ماساژ بده نوید.
رفتم پایین تر تا بتونم رونهاش رو هم ماساژ بدم. وقتی یکی از رونهاش رو گرفتم بین دستهام، دلم لرزید و کیرم بزرگ شد. چشمهام رو بستم و توی دلم گفتم: خودت رو جمع کن نوید.
بعد از ماساژ رونهاش، خواستم بلند بشم که سهیلا برگشت و گفت: عجله داری یا گشنته؟
نگاهم به ناف و قسمتی از شکمش افتاد که لُخت بود. برای دومین بار، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بریم شام بخوریم.
سهیلا از پهلوهام گرفت و خوابوندم روی تخت و نشست روی من. خودش رو به کیر بزرگ شدهام فشار داد و گفت: معنی این همه مقاومت تو رو نمیفهمم.
نصفی از وجودم اسیر شهوت بود و نصف دیگهام، درگیر عذاب وجدان. خواستم سهیلا رو پس بزنم که از مُچ دستهام گرفت و از هم بازشون کرد و چسبوند به اطراف تخت. یک بوسه کوتاه از لبهام زد. دوباره به کمرش موج داد تا کیرم رو بیشتر لمس کنه. احساس کردم که داره کُسش رو به کیرم میمالونه. هم زمان گفت: خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. فهمیدی که چرا این همه دارم تلاش میکنم تا بهت نزدیک بشم. تو هم از من خوشت میاد. اما داری الکی با حست میجنگی. داری بیمورد با من میجنگی.
دوباره لبهاش رو چسبوند به لبهام. اینبار مدت زمان بیشتری ازم لب گرفت. بعد دستهام رو رها کرد و نیمتنهاش رو داد بالا و سینههاش رو انداخت بیرون. این اولین بار بود که سینههای یک زن رو از نزدیک میدیدم. سینههاش رو چسبوند به صورتم و گفت: بخورش عزیزم. فکر کن این شامته.
نیمه وجودم داشت با نیمه دیگهام میجنگید. اسیر شهوت شده بودم، اما کاری که سهیلا داشت با من میکرد درست نبود. اینکه به پدر خودم خیانت کنم، کثیف ترین کار دنیا بود.
وقتی فهمیدم که داره شلوارکش رو هم در میاره، با تمام زورم از روی خودم پسش زدم. به خاطر دوگانگی احساسات و روانم، عصبی شده بودم. با عصبانیت گفتم: بس کن.
سهیلا خواست دوباره مُچ دستم رو بگیره که ایستادم و گفتم: سری بعد اگه بهم دست بزنی، به بابا میگم.
سهیلا از واکنش من خوشش نیومده بود. نیمتنهاش رو کشید روی سینههاش و با حرص گفت: نمیتونی ازم فرار کنی. بالاخره برای خودم میشی. در ضمن اگه به گفتن باشه، من هم حرفهای جالبی دارم که درباره تو و علی جون، به باباهای جفتتون بگم.
استرس درونم بیشتر شد و گفتم: رابطه من و علی به تو ربطی نداره.
سهیلا ایستاد. اومد به سمتم. دستهام رو گرفت توی دستش و گفت: ربط داره. من میتونم از جفتتون محافظت کنم. همونطور که من فهمیدم خبری بین شما هست، بقیه هم میتونن بفهمن. شما دو تا یکی رو لازم دارین تا ازتون حمایت کنه.
دستهام رو از توی دست سهیلا درآوردم و گفتم: من نیازی به حمایت تو ندارم. تا حالا فکر میکردم که به خاطر پدرم داری سعی میکنی که بهم نزدیک بشی اما…
سهیلا حرفم رو قطع کرد و گفت: اما عاشقت شدم. میفهمی، عاشقت شدم. جُرم کردم؟
+آره جُرم کردی. تو شوهر داری. تو زن پدرمی.
-داری سختش میکنی.
+نه سختش نمیکنم. فقط آدم عوضی و نامردی نیستم. مامانم من رو اینطوری بار نیاورده.
-اینقدر اسم اون مامان زشت و حال به هم زنت رو جلوی من نیار.
کنترل خودم رو از دست دادم و یک کشیده محکم زدم توی صورت سهیلا و گفتم: اسم مامان من رو نیار.
اشک توی چشمهای سهیلا جمع شد. دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت: هر چقدر دوست داری بزن اما من عاشقتم و هیچ وقت بیخیال تو نمیشم. اما بدون اگه یک درصد از رسیدن به تو نا امید بشم، کاری میکنم که تا آخر عمرت عذاب بکشی.
بیست و پنج سال بعد:
مهدیس وقتی از درمانگاه خارج شد، من رو دید. لبخند زنان سوار ماشین شد و گفت: نمیدونستم شما هم اهل سوپرایز کردن هستی نوید خان.
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: لازم بود حرف بزنیم.
شال روی سرش افتاد روی شونههاش. سرش رو به سمت من خم کرد و گفت: پس بریم یک جای خلوت.
ماشین رو به حرکت درآوردم. توی مسیر، جفتمون در سکوت و غرق در فکر بودیم. احساس میکردم که روان مهدیس هم مثل من و به خاطر این چند سال فشار عصبی که روی همهمون بود، خسته شده. میتونستم حدس بزنم که چقدر داره به خودش فشار میاره تا ظاهر خودش رو محکم و قوی نشون بده. اما گاهی توی چشمهاش همون مهدیس گذشته رو میدیدم. یک دختر معصوم و تنها که توی این دنیای تاریک و بیرحم، گیر کرده و ترسیده.
ماشین رو بردم بالاشهر. البته یک جای پرت و دور افتاده و خلوت. جایی که متوقف شدیم، کل تهران دیده میشد. از ماشین پیاده شدم. مهدیس هم پیاده شد. چهارزانو نشست روی کاپوت جلوی ماشین و گفت: نکنه آوردیم اینجا تا سکس کنیم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه امشب خبری از سکس نیست.
-پس چه خبره؟
+خبر خاصی نیست. امشب قراره درباره آخرش حرف بزنیم. دیگه موش و گربه بازی بسه. بالاخره وقتشه این بازی مسخره رو تمومش کنیم. اما سوال اینجاست که چطوری تمومش کنیم.
-تو دوست داری چطوری تمومش کنیم؟
+جدی باش مهدیس. لازم نکرده جلوی من فیلم بازی کنی. بهتر از همه میدونم که چی تو دلت میگذره.
چهره و نگاه مهدیس جدی شد و گفت: سوالم جدی بود. هنوز مطمئن نیستم که چطوری تمومش کنیم. ما تو موقعیتی هستیم که میتونیم کل تشکیلاتشون رو از بین ببریم. یا فقط میتونیم با یک معامله ساده، خودمون رو برای همیشه از این بازی بکشیم بیرون.
+اگه نابودشون کنیم، معلوم نیست چه واکنشی نشون بدن. ما هنوز نمیدونیم که اونا تا کجا میتونن پیش برن. ما هنوز مطمئن نیستیم که سهیلا مسئول مرگ علی بوده یا نه. شاید فقط خواسته بلوف بزنه تا من رو عصبی کنه.
-واقعا هیچ وقت وسوسه نشدی که باهاش سکس کنی؟ عکسهای اون موقعهاش رو دیدم. یک زن فوقالعاده سکسی و جذاب بوده.
+این چندمین باره که این سوال رو میپرسی؟
-و چندمین باره که تو میپیچونی و جواب نمیدی؟
کمی مکث کردم و گفتم: فکر میکنی هر کَسی اگه جای من بود، وسوسه نمیشد؟ اما نهایتا اون قسمت از وجودم که شبیه انسان بود رو ترجیح دادم. چون دوست نداشتم یک خائن پست باشم.
-و شاید این انتخابت به قتل بهترین دوستت ختم شده باشه.
+داری تو زمین سهیلا بازی میکنی؟
-نه، فقط میخوام بدونم که اخلاقیات یک آدم تا کجا میتونه براش ارزش داشته باشه. اگه میدونستی که جون دوستت در خطره، حاضر بودی که باهاش سکس کنی؟
+تو فکر میکنی سهیلا فقط دنبال سکس بود؟
مهدیس پوزخند تلخی زد و گفت: همه ما آخرش به فکر خودمون هستیم. تو حاضر نبودی اسیر سهیلا بشی. حتی به قیمت…
حرف مهدیس رو قطع کردم و گفتم: نیومدیم اینجا که درباره مرگ علی حرف بزنیم.
-گفتی شاید اگه از ریشه نابودشون کنیم، روانی بشن و قصد جونمون رو کنن؟
+تو نظر دیگهای داری؟
-قبل از اینکه نگران جونم باشم، دوست دارم بدونم که اصلا ارزشش رو داشت یا نه؟ اینکه سه سال تموم، مثل اونا و تو زمین اونا بازی کنیم. خب آخرش که چی؟ مگه نه اینکه همیشه بازی رو اونا میچرخوندن و میچرخونن؟ مگه نه اینکه من با نقشه لیلی وارد اون اتاق شدم؟ مگه نه اینکه من به خواست اونا تبدیل به همون هرزهای شدم که دوست داشتن؟ مگه نه اینکه جلوی چشمهام به سحر تجاوز کردن و من هیچ کاری نتونستم بکنم؟
مهدیس سکوت کرد. بعد از چند لحظه، با بغض گفت: مگه نه اینکه سحر رو از من گرفتن؟ مگه نه اینکه سه سال تموم دارم تو ترس و استرس زندگی میکنم؟ از ترس اینکه کِی قراره همون بلاهایی که سر مائده آوردن رو سر من هم بیارن. حتی با این همه مدرکی که ازشون داریم، باز هم باید ازشون بترسیم. این دقیقا یعنی چی نوید؟
سعی کردم لحنم ملایم باشه و گفتم: ما هیچ کار بیهودهای نکردیم. هر کاری که تو این سه سال کردیم، برای حفظ امنیت خودمون بود. وگرنه الان تو موقعیتی نبودیم که بخواییم تصمیم به نابودیشون بگیریم. سرنوشت من و تو به طرز باورنکردنی به هم گره خورده. اتحاد داریوش و سهیلا و محمد، باعث شد که ما به هم برسیم. آره نقشه اونا بود که ما به هم برسیم، اما همهاش تحت کنترل اونا نبود. تو توی اتاق سحر، هرزه نشدی. تو عاشق شدی. تو هنوزم عاشق سحر هستی. چیزی که اونا یک درصد هم فکرش رو نمیکردن. تو ژینا رو بخشیدی و بعد از رفتن سحر، تبدیل به بزرگ ترین حامیش شدی. وجود تو پُر از عشق و محبته. چیزی که اونا درکش نمیکنن. تو اجازه ندادی ما از هم بپاشیم. تو به تمام آدمهایی که برات مهم هستن، وفاداری. این ربطی به اونا نداره. این انتخاب خودت بوده و هست. اونا هرگز فکر نمیکردن که ما اینطور پشت هم باشیم. برنامهشون این بود که تو، توی اون اتاق، فقط تغییر کنی و بتونن شکارت کنن. اما هنوز موفق نشدن. الان هم انتخاب نهایی با توعه. فقط قبلش باید یک چیزی رو بدونی.
-چه چیزی؟
+چیزی که خیلی زود فهمیدیم اما ازت مخفی کردیم. دوست ندارم اون عوضیا بهت بگن. وقتشه خودم بهت بگم.
مهدیس با تعجب گفت: چی رو از من مخفی کردی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: توی خانواده تو یک راز وجود داره. یک راز تاریک.
چهره مهدیس بیشتر تغییر کرد و گفت: حرف بزن نوید، حوصله مقدمه چینی ندارم.
چند لحظه تمرکز کردم و گفتم: مائده تنها دخترِ پدر توعه.
مهدیس با بُهت به من زل زد و گفت: این یعنی چی؟
چشمهام رو برای چند لحظه بستم. تصویر سحر اومد جلوی چشمم که بهم گفت: اگه این رو بشنونه، بیشتر از همیشه داغون میشه. اون فکر میکنه که فقط مانی و مائده، تنها موجودات کثیف و روانی اون خونه هستن. اما ما چارهای نداریم. باید بهش بگیم. وگرنه اونا بهش میگن. شاید هم تو یک موقعیت بد بهش بگن.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: مادرت به پدرت خیانت میکرده. پدر مهدی یه مَرد ناشناسه. پدر تو و مانی هم یک مَرد ناشناس دیگه است. تنها بچه واقعی از پدرت، مائده است. که انگار اون هم از دست مادرت در رفته. اینطور که متوجه شدم، مادرت میخواسته که از پدرت، هیچ بچهای نیاره. چون که به اجبار خانوادههاشون، با هم ازدواج کردن. اونا نذاشتن که مادرت با عشق واقعیش ازدواج کنه. مادرت هم عقدههاش رو جور دیگه خالی کرده.
چشمهای مهدیس به لرزش افتاد. از شدت شوک زیاد، حتی نمیتونست حرف بزنه. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و گفتم: علت مرگ پدرت، سکته نبوده. پدرت خودکُشی کرده. از پشتبوم یکی از خونههایی که داشته میساخته، خودش رو پرت کرده. البته یک نفر در اون لحظه، شاهد خودکُشی پدرت بوده. یک شاهد که توی پرونده، هیچ اسمی ازش برده نشده. چون به درخواست خودش، خواسته که همیشه ناشناس بمونه. همه چی رو از اظهارات اولیه شاهد متوجه شدم. پدرت بنا به دلایل نامعلوم به مادرت شک کرده بوده. از همه بچههاش آزمایش DNA میگیره و مطمئن میشه که زنش بهش خیانت کرده. در لحظه خودکُشی، با شاهد ماجرا حرف میزنه و همه چی رو بهش میگه. حتی اینطور که مشخصه اسم پدر تو و مانی رو هم میگه. یعنی میشناختش. اما شاهد ماجرا، فقط در همین حد اشاره میکنه که پدرت، اسم پدر واقعیت رو میدونسته. که البته همون اظهارات اولیه ناقص رو هم پس میگیره و بعدش کلا یه داستان دیگه میگه. نتونستم بفهمم اون شاهد کی بوده و چرا حرفش رو عوض کرده.
مهدیس همچنان مثل مجسمه داشت من رو نگاه میکرد. به چشمهای بُهت زدهاش نگاه کردم و گفتم: مطمئنم که اونا هم این مورد رو میدونن. همیشه از خودم میپرسیدم که چرا همون موقعی که فرصتش رو داشتن، تو رو با اون همه مدرک، وادار نکردن که بری طرفشون. احساس میکنم که تو تنها موجود توی این دنیا باشی که مانی بهش اهمیت میده و همون باعث شده که تا الان آسیبی بهت نزنن. چون از یک پدر هستین. البته شاید این مورد رو از همه مخفی کرده باشه، حتی از داریوش و محمد و سهیلا.
مهدیس همچنان در شوک بود و حرفی برای گفتن، نداشت. طاقت نداشتم که مهدیس رو تو این شرایط ببینم. برگشتم و به تهران نگاه کردم. این همه چراغ روشن بود اما نهایتا این تاریکی بود که به چشم میاومد. چند دقیقه گذشت که مهدیس با صدای لرزون گفت: مطمئنم که اون شاهد، عموم بوده. حالا میفهمم که چرا از مادرم متنفره. حالا میفهمم که چرا فقط به مائده اهمیت میده. اظهاراتش رو پس گرفته، چون تصمیم نداشته آبروی برادرش بره. واقعا اسم پدر واقعی من رو توی اظهارات اولیهاش نگفته؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
-داری راست میگی یا نمیخوای پدر واقعیم رو بشناسم.
+من حتی نمیدونستم که شاهد، چه کَسی بوده. فقط تونستم کاغذهای اظهاراتش رو گیر بیارم.
-چرا این همه مدت ازم مخفی کردی؟
+دوست نداشتم بیشتر از این…
-روت نمیشه بگی؟ بیشتر از این بفهمم که چه خانواده لجنی دارم؟ یا اینکه بفهمم یک بچه حروم زادهام؟
جوابی نداشتم که به مهدیس بدم. چند دقیقه سکوت کرد، اما یکهو با یک لحن خاصی گفت: صبر کن ببینم. برگرد به من نگاه کن نوید.
برگشتم. مهدیس چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: گفتی که “خیلی زود فهمیدیم اما ازت مخفی کردیم.” به غیر از تو دیگه چه کَسی در جریانه که گفتی “فهمیدیم” و “کردیم”.
از خودم توقع نداشتم که همچین سوتی واضحی بدم. اینقدر ذهنم درگیر گفتن حقیقت به مهدیس بود که حواسم نبود از چه کلماتی دارم استفاده میکنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره یکی دیگه هم در جریانه. یکی که از اول در جریان همه چی بود. یکی که باران رو اون برامون جور کرد تا چشم و گوش ما توی محفل داریوش باشه. یکی که هرگز از زندگی تو بیرون نرفت. یکی که به خاطر تو با مانی معامله کرد. حاضر شد بهش تجاوز کنن و از زندگیت بره بیرون. اما هرگز از زندگیت بیرون نرفت. آدمی که هنوز عاشقته و حاضره هر کاری به خاطرت بکنه. کَسی که همین الان هم داره به حرفهای ما گوش میده. چون اونم مثل من، توی دلش غوغاست. به خاطر تو.
مهدیس از کاپوت ماشین اومد پایین. جوری به من نگاه کرد که هرگز ندیده بودم. لرزش چشمهاش بیشتر شد و با صدای لرزون گفت: چچچی داری مممیگی نوید؟
گوشیم روی اسپیکر بود و سحر گفت: هنوزم به تته پته میفتی جوجه؟
مهدیس یک قدم عقب رفت. اشکهاش جاری شد و حتی احساس کردم به سختی داره نفس میکشه. به آرومی گفتم: ما چارهای نداشتیم. مانی به سحر گفته بود اگه دور و بر تو پیداش بشه، باید دکتر شدن رو توی خواب ببینی. گرچه حدس میزنم اگه سحر تن به خواستهشون نمیداد، مانی کاری به کارت نداشت. اما سحر حاضر نبود به خاطر امنیت و آینده تو، حتی یک درصد ریسک کنه.
مهدیس حتی انگار دیگه نمیتونست روی پاهاش بِایسته. روی زانوهاش نشست و اشکهاش جاری شد. وضعیتش اینقدر ناراحت کننده بود که احساس کردم قلبم داره از سینهام بیرون میزنه. بغضم رو برای چندمین بار قورت دادم و حس کردم که اشکهای من هم داره میاد. مهدیس سرش رو بالا آورد. به آسمون نگاه کرد و با تمام توانش فریاد کشید.
من و ژینا و سمیه و کیوان و باران و کارن، دور هم و روی کاناپه نشسته بودیم. سحر سیگار به دست، از داخل آشپزخونه و همراه با یک لیوان چای وارد سالن شد. ژینا رو به سحر گفت: هنوزم فقط برای خودت چای میریزی؟
سحر ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: تو هم هنوز زبون داری؟
سحر لیوان چای خودش رو گذاشت روی عسلی کاناپه. نشست کنار سمیه و گفت: اصلا اجازه نمیده باهاش حرف بزنم. جوری باهام برخورد میکنه که انگار غریبهام. میدونستم روی سگ داره اما فکر نمیکردم این همه خفن باشه.
ژینا رو به سحر گفت: دست پرورده خودته.
باران رو به سحر و با طعنه گفت: درکش میکنم.
سحر رو به باران گفت: همین مونده که توی عوضی به من زخم زبون بزنی.
باران پوزخند زد و گفت: چه بخوای، چه نخوای، تو همینی. هیچ کدوم از اینایی که اینجان، تو رو نمیشناسن. حتی اون جوجه رنگی عاشق. اما من تو رو خوب میشناسم. تو هیچ وقت نفهمیدی که توی زندگیت چی میخوای. هیچ وقت نتونستی توی مواقع حساس زندگیت، انتخاب درستی داشته باشی. فقط بلدی آدمهایی که دوست داری رو از خودت برونی.
سحر ایستاد و رفت به سمت باران. از بازوهای باران گرفت و وادارش کرد که بِایسته. برش گردوند و با سرعت بردش به سمت دیوار. کوبیدش به دیوار و گفت: باور کن تو ساده ترین مشکلم هستی، اما اگه دلت میخواد که دک و پوزت رو یکی کنم، هیچ مشکلی ندارم.
پوزخند باران همچنان روی لبهاش بود و گفت: من ساده ترین مشکل تو نیستم. من تنها تجربه واقعی تو از زندگی هستم. واقعیتی که هرگز نمیتونی ازش فرار کنی.
ایستادم و رفتم به سمتشون. از هم جداشون کردم و گفتم: واقعا تو این شرایط باید بیفتین به جون هم؟
سحر چند لحظه و با عصبانیت به باران زل زد. بعد رهاش کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت. سمیه گفت: اینجا جمع شدیم که تصمیم نهایی رو بگیریم. نه اینکه با هم دعوا کنیم.
باران هم چند لحظه به سحر نگاه کرد. بعد نگاهش رو از سحر گرفت و رو به سمیه گفت: طبق قرارمون، من برای هر نقشهای آمادهام. تا این لحظه صبر کردم که جای بکآپ اصلی فیلمها و عکسهاشون رو بفهمم. حالا هم که فهمیدم، اما تصمیم با شماست. در هر حالتی، تا دو هفته دیگه من ایران نیستم. خود دانید.
سمیه رو به من گفت: باید چیکار کنیم نوید؟ ازت خواهش میکنم یک راهکار مشخص بهمون بده. اگه اون فیلمها پخش بشه، زندگی خیلیها به خطر میفته.
سعی کردم آروم باشم و گفتم: توقع داشتم که تصمیم نهایی رو مهدیس بگیره.
باران با تمسخر گفت: اونم که فعلا اعصاب معصابش از دست این دیوونه به هم ریخته. توقع داشته توی این سه سال، بهش میگفتین که نقشهتون چیه. فکر نمیکرده که سحر خانم این همه خودخواه باشه که جای جفتشون تصمیم بگیره.
ژینا رو به باران گفت: واقعا موجود رو مخی هستی.
باران گفت: رو مخ بودن، مثبت ترین ویژگی منه عزیزم.
کارن رو به باران گفت: میشه بس کنی؟
بعد رو به من گفت: آقا نوید، همونطور که باران گفت و طبق قرارمون، ما کار خودمون رو کردیم. از شما هم ممنونیم که سر تمام قول و قرارت بودی. اما به هر حال باید تصمیم بگیرین.
خواستم جواب کارن رو بدم که مهدیس از اتاق خارج شد. چشمهاش قرمز خون بودن. مانتو و شلوار جینش رو درآورده بود و با یک تاپ صورتی و شورت سفید بود. از داخل بسته سیگار سحر، یک نخ سیگار برداشت و روشنش کرد. نشست روی جزیره. یک پُک عمیق از سیگار زد و رو به باران گفت: حق با نویده. نمیتونیم به صورت کامل نابودشون کنیم. اگه مدارک و فیلمهای اونا رو پخش کنیم، زندگی خیلیهای دیگه به خطر میفته که اصلا توی این بازی نبودن. فقط عضو محفل شده بودن که عشق و حال جنسی کنن. کاری که خودمون هم بارها کردیم.
ژینا رو به مهدیس گفت: یعنی فقط یک معامله ساده کنیم و تموم؟ بعد وسط معامله بهشون بگیم که “لطفا به غیر از این عکس و فیلمهایی که دارین الان به ما میدین، اون بکآپها رو هم پاک کنین؟” بعد اونا بگن که “عه ببخشید، حواسمون نبود و چشم پاکشون میکنیم.”
مهدیس یک پُک دیگه از سیگار زد و گفت: در ظاهر آره، معامله میکنیم و هر طرف، هر مدرکی که از طرف مقابل داره رو تحویل میده.
ژینا گفت: خب این در ظاهر. بعدش چی؟
مهدیس گفت: اگه نتونیم از ریشه نابودشون کنیم، میتونیم دست و پاشون رو قطع کنیم. جوری که هیچ وقت دستشون به ما نرسه.
سمیه گفت: چطوری؟
مهدیس رو به سمیه گفت: شبی که باهاشون قرار میذاریم تا معامله کنیم، باید خونه مائده آتیش بگیره. یک آتیش سوزی که طبیعی به نظر بیاد. اونا تمام مدارکی که از ما دارن رو بهمون میدن و مطمئن هستن که از همهشون بکآپ دارن. خبر ندارن که در همون لحظه، هر چی که بکآپ دارن، از بین میره. اما در عوض، ما بکآپ تمام مدارک اونا رو نگه میداریم و بعدش این بهترین اهرم فشار ماست. برای اینکه دیگه جرات نکنن طرف ما بیان.
باران لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: حالا این شد یه نقشه حسابی. بالاخره من هم میتونم حرصم رو سرشون خالی کنم. چون با چشم خودم دیدم که اونا چقدر روانی هستن و فقط دنبال تفریح جنسی نیستن. یعنی هستن اما تفریح اونا سوء استفاده از بقیه است. سوء استفاده از تک تک زن اون احمقهایی که با دست خودشون، زنهاشون رو در اختیار این عوضیا گذاشتن.
سحر رو به باران گفت: یعنی میخوای بگی تو یکی نگران اینی که مبادا از کَسی سوء استفاده بشه.
باران به سحر نگاه کرد. با اشاره سرش من رو نشون داد و گفت: من جای تو بودم به مشکلات مهم ترم فکر میکردم.
ژینا رو به باران گفت: تو میگی مدارک رو فقط دو جا نگه میدارن. اگه جای سومی هم باشه، چی؟
باران گفت: شما جرات کردین که مدارک اونا رو بیشتر از دو جا نگه دارین؟ که اونا بخوان همچین حماقتی کنن. در ضمن، اگه مطمئن نبودم، بهتون اطمینان صد در صدی نمیدادم. سه سال دهنم بین اونا سرویس شد تا به اینجا رسیدم.
سحر رو به باران گفت: سرویس شدی؟ یا تمام این مدت، مشغول عشق و حال بودی؟ در ضمن کدوم عشق و حالی رو سراغ داری که تو سه سال، این همه پولدارت کنه؟
مهدیس با عصبانیت و رو به سحر گفت: خفه شو سحر. برام مهم نیست که قبلا چی بین تو و باران گذشته، اما همه ما به باران و کارن مدیونیم.
چشمهای باران برق زد و رو به سحر گفت: بالاخره آدم حسابت کرد و باهات حرف زد.
مهدیس رو به باران گفت: تو هم لطفا خفه شو باران.
بعد رو به ژینا گفت: اولا که، هم اونا متخصص کامپیوتر دارن و هم ما. موقع معامله مدارک، اگه از یک هارد جدید استفاده بشه، همهمون میفهمیم. چون تاریخ کپی کردن فایلها مشخصه. دوما که، هیچ آدم عاقلی، یه مشت عکس و فیلم سکسی که براش مهمه رو صد جا کپی نمیکنه که بعدا نتونه جمعش کنه. اونم داریوش و محمد و مانی که به شدت محافظه کارن. سوما که، ما اصلا بهشون فرصت نمیدیم که کپی سوم از مدارک بگیرن. بهشون اطلاع میدیم که مدارک مهمی ازشون داریم و کمتر از یک ساعت بعد باهاشون قرار میذاریم. اونا هم نهایتا خیالشون راحته که یک بکآپ اصلی از همه چی دارن. چهارما که، از طریق شنودهایی که باران کار گذاشته، اگه بخوان تو همون فرصت کم، یک کپی سوم درست کنن، متوجه میشیم. اما نهایتا این رو در نظر بگیر که اونا یک هزارم درصد هم نمیتونن حدس بزنن که باران آدم ماست و موفق شده جای بکآپ اصلیشون رو بفهمه.
سمیه گفت: میتونم یک سوال سخت بپرسم؟
مهدیس رو به سمیه گفت: میدونم سوالت چیه. در ضمن خبر دارم که از اون دختره پانیذ خوشت اومده.
سمیه گفت: تصمیمت برای عسل و گندم و پریسا چیه؟ هر سه تای اونا دارن قربانی میشن. تنها شانسشون ما هستیم.
همه سکوت کردن و به مهدیس خیره شدن. مهدیس آخرین پُک از سیگارش رو کشید. سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت: عسل چیزی به ما نگفت که خودمون ندونیم. اما خب با اطلاعاتی که بهمون رسوند، متوجه شدیم که تو مسیر درستی هستیم. به هر حال از من قول گرفت تا کمکش کنم. در مورد گندم هم، نیاز نیست که ما کار دیگهای بکنیم. همینکه تمام مدارک اونا رو از بین ببریم، گندم از شرشون خلاص میشه. بعدش انتخاب با خودشه. اما در مورد پریسا، دلیلی نمیبینم که نجاتش بدیم. برام مهم نیست که چه اتفاقی براش میفته.
باران گفت: وقتی نقشهات عملی بشه، دستِ بالا رو داری. میتونی با اهرم فیلمهایی که بهت رسوندم، وادارشون کنی تا نقشهشون رو روی پریسا عملی نکنن.
ژینا گفت: میبینم اینجا یکی هست که به پریسا علاقه داره.
مهدیس رو به باران گفت: ما داریم گندم و عسل رو ازشون میگیریم. نمیتونم ریسک کنم و پریسا رو هم ازشون بگیرم. اگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشن، غیر قابل پیشبینی میشن.
سمیه رو به مهدیس گفت: کِی نقشهات رو عملی میکنی؟ مانی قراره از گندم و شایان دعوت کنه که دو شب دیگه برن سکس پارتی.
باران گفت: آره و انگار یک نقشه حسابی برای گندم کشیدن.
مهدیس گفت: برنامه ریزی من، برای هفته دیگه است. تو این پارتی، هر اتفاقی که برای گندم بیفته، باید تحمل کنه. نهایتا این راهی بوده که خودش انتخاب کرده.
باران رو به مهدیس گفت: چقدر شبیه اونا حرف میزنی! و چقدر راحت میخوای پریسا رو قربانی کنی. اونا میخوان پریسا رو وادار کنن تا با پسر خودش سکس کنه. کاش فقط سکس بود. میخوان که پریسا از طریق پسر خودش حامله بشه. میفهمی این یعنی چی؟
مهدیس چند لحظه به سحر نگاه کرد. بعد سرش رو به سمت باران چرخوند و گفت: همه ما توی این جریان قربانی هستیم و خیلی چیزها رو از دست دادیم. تو فقط همون کاری رو بکن که بهت گفتم. پریسا ارزش این رو نداره که براش دلسوزی کنی. اونم یه کثافت لجنیه مثل اونا. از اولش باید به این فکر میکرد که شاید یک روز این کثافتکاریهاش، دامن پسرش رو هم بگیره.
تا حدود زیادی میتونستم علت خشم و عصبانیت مهدیس رو بفهمم. حدس زدم که پریسا رو داره با مادر خودش مقایسه میکنه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: دو تا سوال مهم دیگه باقی مونده. اول اینکه با لیلی چیکار کنیم؟ دوم اینکه چطوری مطمئن بشیم شبی که قراره خونه مائده آتیش بگیره، کَسی تو خونه نباشه و آتیشسوزی به بقیه آپارتمان سرایت نکنه؟
مهدیس یک نخ سیگار دیگه روشن کرد و گفت: یک جور برنامه ریزی میکنم که مائده و پسرش، اون شب تو خونه نباشن. آتیش سوزی، دقیقا باید از اتاق محمد و هاردهای بکآپ شروع بشه. وقتی مطمئن شدیم که اتاق محمد کامل سوخته، خودمون به آتشنشانی خبر میدیم.
ژینا رو به مهدیس گفت: لیلی چی؟ اونا به هیچ وجه نمیفهمن که باران، نفوذی ما بوده. لیلی اولین نفریه که بهش شک میکنن.
مهدیس به سحر نگاه کرد و گفت: لیلی خیلی وقته که دیگه تو لیست مشکلات من نیست. سرنوشت اونم برام اهمیت نداره.
نوشته: شیوا
برم ببینم چه بمب گذاری هایی کردی میام نظرمو و حدسامو میگم
اسم داستان داره داد میزنه که توش چیا هست🤯
لایک شیوای عزیز و ممنون که برگشتی
فقط اینکه به نظرم لیلی زیادی توی حاشیه اس
مریم کجاست
و ممنون که خوااااااهر و مادر این پریسای لجن رو یکی میکنی
عالی و بینظیر
چرا حس میکنم بدون مرز داره تموم میشه😔😞
سلام شيوا جان وقعا خسته نباشي همه چي عالي بود ممنونم اغراق كم شده بود 👏👏👏و سرعت داستان بي نظير بود دوباره داري به روزاي اوجت برميگردي 👏👏👏👏👏
*دقیقا اونجایی که مهدیس و نوید دارن راجب چطور تموم کردن ماجرا حرف میزنن ، در واقع شیوا داره به خودش میگه اینو چطور تمومش کنم حالا😂😂
*تا اینجا حدسای درستی داشتم فقط اون قسمت که چطور سهیلا به داریوش و محمد وصل شده مجهوله که من حدس زدم سهیلا خواهر داریوشه!!
*شیوا حس کردم خیلی ریز میخوای مانی و همچین سوپرمن طور جلوه بدی که قراره سوپرمن خواهر تنیش یعنی مهدیس باشه آما این کارو نکن واقعا چون این حرکت از اون شخصیت عوضی گونه مانی بعیده
*چرا حرفی از مهدی نیست تو گروها؟ یعنی یک فرد موذی به تمام عیاره این مهدی ،چطور تونسته بین اون حجم از کسافت کاری خانوادش بمونه و دم نزنه و در ضمن خودشم جزوی از اونا نشه!
این طور که معلومه این داستان شاید تا ۵ قسمت دیگه تموم بشه( به احتمال زیاد) اما فصل دو هم میتونه داشته باشه،یا شاید هم خواهد داشت!! فصل دو میتونه با کام بک گروه داریوش شروع بشه چون گروه مهدیس خودشون دارن میگن ما نمیخواییم از ریشه بزنیم فقط دست و پا قطع میکنیم که نتونن کاری بکنن ولی مسئله اینجاس که ریشه میتونه دوباره رشد کنه 🙃
“این همه چراغ روشن بود اما نهایتا این تاریکی بود که به چشم میاومد.”
اینجا که رسیدم 20 بار خوندم این جمله رو. خیلی چسبید. دست مریزاد.
راضی به زحمت نبودیم،
میخوای دیرکردهای قبلی رو جبران کنی؟
سلام حرص و عصبانیت و دلخوری از اعتماد به آدما رو میشه از رفتار مهدیس به بقیه و داغون کردن خودش فهمید با اینکه در کل شخصیت مثبتی داره ولی از روی لج داره بعضی ها رو میسوزنه .
در کل عالیه شیوا جان
سلام
خشم نفرت انتقام دلخوری و اذیت شدن و آزار کسانی که دوستشان داری را بطور زیبایی در شخصیت مهدیس قرار دادی .
عالی
خیلی خفن و باحال میشه هر قسمت که میری جلووووو
یه شهوانی و یه مجموعه بدن مرز 😁❤و دیگر هیچ
عالی بود پشمانم ریخته
اصلا انگار خود واقیعته . انگار خودت همونجایی داری میبینی کاراکترها و صداشون رو میشنوی خیلی تصویر سازیت قویه دختر
موفق تر باشی نسبت به قبل❤️🙂
عالی بانو خودم ریختم پشمام مونده منتظر قسمت بعدی هستیم این ۲ ماه را برامون زود جبران کن.😍😍😍
اینکه تکراری بود، دقیقا همین داستان با ی اسم دیگه قبلا نوشته شده بود
خیلی عالی و غیر قابل پیش بینی تر از همیشه👌🏻
نمی دونم چرا حس میکنم این داستان یه مهره ی اصلی پشت پرده داره، به جز داریوش و سهیلا و محمد 🤔
داستان داره روندشو طی میکنه و این سوال کلیشه ای نحوه ی آشنایی مانی با اون اکیپ به زودی مشخص میشه
فقط یک مورد داخل لایه ی داستان از چند قسمت پیش برای من همچنان سواله که به نظرم خوب میشه به اونم بپردازی
اون آدمی که عسل جریان محفل رو بهش گفته بود و تنبیه شد کی بوده؟
پ.ن: عکس شخصیت علی و سهیلا رو هم هنوز اد نکردی 😎
داستان خوب… اما میشد چندین قسمتش کنی که اینقد ذهنمون با اسم ها درگیر نشه و بیشتر توضیح بدی
ولی بازم خوب بود خسته نباشی.
تا صابون خوندم که حالم بد شد دیگع نخوندم آخه با صابون؟؟
عالی بود شیوا جان
فقط سعی نکن که برا جمع کردن داستان با عجله و شتابزده عمل کنی که ریتم داستان بهم بخوره.
ممنون و لایک
در این حد بگم که اول صبحی با کلی درس و کوفت و زهرمار اول اومدم بدون مرزو بخونم 😄
چقدرررر اون تیکه آخرش و حرفای مهدیس زیبا بود 👏🥺
یبار از این کاراکتر خوشم اومد اونم همین لحظه بود
حتی گندمم ارزششو نداره اونم یه لجنیه که فانتزی سکس با خواهر برادرشو داره!!
حقیقتا فقط منتظرم پریسا هرچه سریع تر به گا بره تا روحم ارضا شه 🤤
چرا من فکر می کردم ممد طیبی اون شاهد بوده؟🤔
پس اون مانی تخم جن از کجا فهمیده؟
واقعا ممنونم ازت دمت گرم مرسی که این قسمت رو زود نوشتی
ممنون عالی بود خانم خشکله مرسی،چقدر فکر میکنم ک ماجرای مائده و مانی و مهدیس به خانواده خودت نزدیکه
شیرمادر و نون پدر حلالت باد😂این هفته واقعا حال اومدم با داستانات
هفته خوبی برام رقم زدی دمتگرم
از اونجایی که قسمت بعدی باید جذاب باشه، خواهشا یدونه از اون خوباش رو بزار برای گندم (که میدونم میزاری)، تا الان کارکترا از روانی بودن داریوش اینا حرف میزدن، ولی در عمل چیز خاصی نبوده، یعنی چیزی نبوده که تو پورن معمولی نباشه (اگر فرض کنیم اون قضیه حاملگیو رو مائده اجرا نکرده باشن). هر چه قدر لازمه وقت بزار.
چه لذتی داره وقتی میبینی دوتا داستان شیوا پشت سر هم باید بخونی
داستانت داره به آخرای خودش میرسه و امیدوارم توی این چند وقت که نبودین این داستان رو تموم کرده باشین و داستان بعدی تون رو هم شروع کرده باشید 👏 👏 👏
داستان در قسمت جذابیت پیشین را بازیافته است.
عالی هستی شیوا فقط امیدوارم هندی تموم نشه تیم مانی تیم قوی تریه مشخصا نباید ببازه به این سادگی
ممنون لالت ابن داستان قشنگ اما يه سئوال
از مهدي پسر اول خانواده اسمي برده نشد !!!
شيوا دوباره داستانو خوندم و مهدي پدر دار شد ببخشيد 😁😁😁😁
مرسی دلورس عزیز.
تیتراژ پایانی ت هم عالی بود. 😘
چطوری نوید با یک نگاه فهمید پریسا نفوذیه! ولی داریوش نفهمید باران و کارن نفوذی هستن!!!؟ تو استخر وقتی باران و داریوش تنها شدن،بینشون چی گذشت؟ من که میگم اونا می دونن باران نفوذی بوده و یه نقشه خفن دیگه کشیدن! 😀
اووووف
عالی بود شیواجون
به شدت منتظر قسمت بعدیشم
واااااای شیواجون عالیه مثل همیشه کولاک کردی عزیزم 💖💖💖
ماشالا شیوا اینکه تو همجوره مینویسی خیلی خوبه و نشان از قدرت قلمت داره.
منم به پیشنهادت گوش کردم و دوباره داستان هام رو برای سایت فرستادم
جمع کردن این سریال بشدت سخته و برات آرزوی موفقیت میکنم
درضمن اگر سهیلا تو گروه داریوش ایناست پس ممکنه یه نسخه از همه مدارک دستش باشه و مشکلات زیادی بوجود بیاره
بنظرم اگر قرار باشه اینجوری بایه معامله ساده تموم بشه یکم انتهای داستان مسخره میشه
دمت گرم ک برامون وقت میزاری و مینویسی 😘
مرسی شیوای ما.
سورپرایزِ وحشتناکی بود.
متشکرم💋♥️🥀🌹💋
یه کم بعضی شخصیت ها رو فراموش کردم، چطوری وارد داستان شدن.
باید برم بچرخم تو داستان
ولی این طوری بوش میاد که اخرای داستان باید باشه و این خیلی ناراحت کننده هست.
شیوای عزیزم، ممنونم از ذهن خلاقت
هربار بیشتراز قبل شگفت زده میشم و بیشتر از قبل تحسینت میکنم.
جزو ۳ تا داستان برتر بدون مرز بود…رابطه مانی و مائده حتی عجیبتر از قبلم شد،انگار کاری که مانی با مائده کرده یه جورایی انتقام از مادرش بوده
و درود به اپیزودهایی که توش سحر داره 😍
شیوا شیوا
ترکوندی مغزمو با ارضا شدن بترکی
از ایران زدم بیرون و مثل چیز دارم حمالی میکنم و داستانت کلی به من هیجان داد ممنونم ازت حساب کن تو اوج کار و شلوغی چند سطر میخوندم دوباره دو ساعت بعد حتی تو اوج کار یک جای داستان جایی که نوید داشت به مهدیس میگفت اشکم درومد و بغض کردم تو خیلی خوبی شیوا هرکس تو یه زمینه ای بازیگری کارگردانی و… یک نفر دوست داره برا من از همه اونای که دوست دارم افراد معروف و خاص عزیز تری امیدوارم موفق پر انرژی و همیشه خوشحال باشی ❤️
دمت گرم، انگار یه رمان نویس قهاری که رو نمیکنی
از مدل پیشروی داستان معلومه داریم به آخر هاش نزدیک میشیم همونطور که اکثر بچه ها حدس زده بودن: سهیلا نقشی تو مرگ علی داشته.مهدیس بچه پدرش نیست و احتمالا بچه داریوشه.نقشه اون روانی های داستان سکس پریسا با بچه خودشه…
دیدار دوباره سحر و مهدیس اونقدر هیجان انگیز نبود…احساسی که باران هنوز به سحر داره اونقدر زیاد نبود…هیچ اتفاق دور از ذهنی نیفتاد.اینا همه به من اینو میگه که قسمت های هیجان انگیز و جذاب که در رابطه رویه رویی این دو گروه هست به زودی میاد…امیدوارم این قسمت های نهایی به شدت هیجانی و غیر قابل پیش بینی باشه…همراه با شلیک گلوله!
حسی که این آخر های داستانت از پریسا میگیرم و حسی که از مادر مهدیس و مانی میگیرم .خیلی شبیه حسی که از زهرا توی داستان کابوس سکس خانوادگی میگرفتم…برام جالبه بدونم این کار و از قصد کردی یا خود به خود پیش اومده.
لعنتی تو چقدر عالی هستی آخه سوپرایزم کردی شیوا مثل همیشه عالی بود
تو واقعا حیفی که این همه استعداد داری ❤❤❤❤
راستی شیوا قسمت بعدی که نوشتی به زودی به همین زودی ها است یا نه رفت برای عید نوروز 😂😂
واقعا سخته که توی زمان کم همچین داستانی رو نوشتن. که هم روابط شخصیتها درست پیش بره. هم ویرایش شده باشه. فقط تایپ کردن خالیش کلی زمان میخواد. خداییش کار یه تیم رو به تنهایی انجام میدی. جدا خسته نباشید هنرمند عزیز.
هیچکاک شهوانی هستی. 🌹
اینکه مهدیس مانی خواهر تنی آن درست ولی داریوش پدرشان نیست چون زمانی که مانی به دنیا آمده داریوش ۱۰ سالش و مهدیس به دنیا آمده ۱۶ سالش بوده داریوش اگه مانی و مهدیس تنی نبودن میدونستی که واردش پدر مهدیس پس سد این موضوع باید ب ریم سراغ کسی که بالای ۵۰ سال یا ۴۷ سال باشه مثل محمد طیبی یا عباس
چقدررررر اسم قشنگی واسه این داستان انتخاب کردی منتظر آتیش سوزی و شلیک به هیتلر داستان هستیم 😍
به نظرم اینکه این قسمت خوب بود ببین عزیزم سعی کن تو سه چهار قمست جمعش کنی دیگ تابو و اینجور چیزا رو هم ننویس به پایان برسون چون واقعا این داستان رو در کلیاتش دوس دارم لطفا همینطوری به نفع سحر اینا تموم کن با شیوه خلاقانه و زیبا ولی دیگ منحرفش نکن لطفا🙏
ایول به این نویسنده قدر و ماهر تو نوشتن.واقعا کمتر مغزایی مث تو هست شیوا.ما که از دست جاعش خلاص شدیم.ایشالا همه ایرانی ها خلاص شن و استعداد هایی مث تو بتونن آزادانه بنویسن و چاپ کنن و مردم بتونن این کتاب ها رو بخرن و این نویسنده ها از استعدادشون درآمد کسب کنن.یکی مثل تو که ایران واسش کافی نیست باید بره تو سطح بین المللی.شیوا یه پیشنهاد.البته خودت راجع بهش تحقیق کن.میتونی داستان هات رو تو آمازون بنویسی یا به فروش بزاری مستقیم با دلار خیلی کلفت پول در بیاری.در حد یه درآمد ماهی سه چهار هزار دلاری.واسه اینجا زیاد خوب نیست این درآمد ولی تو ایران فوق العاده س.نظرم راجع به این قسمت هم مثل بقیه قسمتا اینه که فوق العاده بود.قربان شما.خدافس
بی صبرانه منتظر باز شدن گره داستان شایان و گندمم بخصوص نحوه آشنایی عجیبشون و خیانت هایی که مانی ازشون حرف میزد. و همینطور طریقه آشنایی مانی با داریوش و محمد که تو حالت عادی و طبیعی امکانش خیلی پایینه
این قسمت از داستانت هم مانند قسمتهای قبلی بسیار جذاب و غیر قابل پیش بینی بود ، واقعاً قلم بی نظیری داری شیوا جون ، بهت تبریک میگم.
با خواندن این قسمت دو تا مطلب به ذهنم رسید: یکی شوخی و یکی جدّی
شوخیش اینکه: اینطور که داری مسیر اصلی داستان رو پیش میبری میترسم به این نتیجه برسیم که حوا هم به آدم خیانت کرده و هابیل و قابیل از یک پدر نباشند !!
مطلب دوم راجع به بحث بک آپ گیری هست که در خلال داستان مطرح کردی ، اگر زمان حال داستانت مربوط به مثلا بیست سال پیش باشه کاملا درست و بدون اشکاله ، ولی اگر فرض کنیم زمان حال داستان مربوط به سال جاری و سالهای اخیر باشه در اینصورت باید در نظر بگیریم که روش بک آپ گیری کاملا تغییر کرده و فایلهای پشتیبانی یا همون Backup Files به جای ذخیره شدن در هارددیسک و هارد اکسترنال و تراشه های فیزیکی میتونه در درایوهای مجازی گوگل ، مایکروسافت و یا سرورهای دیگه ذخیره بشه و اونوقت با آتش زدن خانه مائده مدارک از بین نمیره و موضوع منتفی نمیشه.
ضمناً موزیک تیتراژ پایانی که ایندفعه انتخاب کردی خیلی قشنگه و من گذاشتمش روی Repeat و همینطور دائما داره از هدفون پخش میشه. ❤️ ❤️ ❤️
از این داستانت بر خلاف چند تای دیگه که خونده بودم اصلا خوشم نیومد
راستش از بعد از جامپ ۲۵ ساله حوصلم سر رفت و ۱۰ خط درمیون خوندم شده بود فیلم سینمایی
به نظرم اینجا جای خوندن فیلم نامه سینمایی نیست
البته بیشتر داستانات کلی حاشیه روی داره تا صحنه سکسی ولی این دیگه واقعا کم بود
و باز هم میگم برام عجیبه که نوید سهیلا رو نکرده، باید شبی سه بار میکردش
😅😅😅
گی نمیخونم فقط بخاطر نوشته شما بود خوندم
موفق باشی
از ابتدای این داستان تا این قسمت سوتی های ریز و درشت و مغایرت های زمانی زیادی میشه پیدا کرد ولی طنز ترین سوتی تعلق میگیره به این قسمت. خانم نویسنده وقتی میشه رفت داخل خانه محمد طیبی و آتش سوزی را از اتاق محمد و دقیقا محل هارد کپی ها ایجاد کرد خب چه دردیه آتش سوزی راه بیاندازن هارد کپی ها را از آنجا خارج میکنند و تمام.این را از یه بچه هم بپرسی راه حل دوم را پیشنهاد میده
به نظر من تارانتینو باید بیاد سراغ این حرام زاده های لعنتی تا اونایی که خودش ساخته
ولی توعه نامرد!!! این نقشه رو بدون سوپرایز نمیزاری…
دارم از استرس اینکه همه چی برگرده و تهش نقشه اینا شکست بخوره، دیووووووونه میشمممممم
وااااااااااوووو🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯
پ.ن: یادمه تو کامنتای یکی از قسمتای اول گفته بودی حتی شاید تا بیست قسمت هم بره!!! و من برام خیلی تعجب آور بود که بیست قسمت؟ کی حوصله اش میشه بخونه؟؟!!! الان قسمت سی و پنجیم😁😁😁 و من با تمام وجود پیگیرم😁😁😁 دم قلمت گرم👏😊
فوق العاده اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم قطعا بهترین داستان تاریخ شهوانیه این داستان✌💯
شیواجان بهترین نویسنده شهوانی بودن
مثل یک چشم بودن تو شهر کوراست.
شما نویسنده خوبی هستی. اما داستانت کلیشه ای و تکراری بود.
امیدوارم روز به روز پیشرفت کنی
قلمت مانا
بی نظیر و هیجانی بود❤❤❤❤
با چیزایی که خوندیم ، میشه گفت تو قسمت بعدی، یه سکس گروهی با فانتزی خاص برای گندم داریم🤤🤤🤤+ ترکیدن همه چیز
چه شود…
بی صبرانه منتظریم شیوا جون، فقط این دفعه انقدر زیاد فاصله نذار ، ما ایوب نیستیم😂😂😂😂❤
OMG!!!
عجب چیزی شده بدون مرز!
داره غوغا می کنه
من که خیلییی راضی ام تا اینجا
تا اخر حمایتت میکنیم
من خودم عاشق شخصیت مهدیس و نویدم
به امید روزی که بدون مرز رو باخیال راحت به چاپ اِنُم برسونی
سحر طرف اونا نباشه صلوات.ناموسا اگه بگی نویدم با اوناست مهدیس خودش تنها وایساده هم دیگه تعجب نمیکنم.
لعنتی جذاب. این دو کلمه فقط برای تو معنی داره.
یواش یواش به این دارم میرسم که قراره در قسمتهای بعدی مارا به گا ( عه ببخشید، بی ادبی شد. 🙈 به فنا 😄) بدی. 😱🥺
بی تعارف بگم. بی نظیری.
خسته نباشی 🌹
نمیدونم چرا این قصه ظرفیت هالیبود بودن داره .
و فکر کنم در ادامه بهد از نام اوت کردن داریوش مانی و محمد.
بایست برند سراغ سهیلا 😃😃
من فقط یه پایان خوش میخوام به همراه گاییده شدن دهن اون مانی پدرسگ ، شیوا برامون یه پایان خوش با گاییده شدن دهن اون مانی حروم زاده در بیار . مثل گیم آف ترونز پایان تلخ نزاری که حالمون خیلی گرفته میشه .دمت گرم
عوضی تر از خودت بازم خودتی خیلی حال میکنم با داستانهات
همه چیز مثه خودت عالی، نظر زیادی دادن میشه وراجی
یه دونه ای وروجک جان 😍 ❤️ 💋 🌹
چیمیشد همیشه انقدر زود میزاشتی؟؟؟ 😍 😍 😍 عالی بود مرسی
کاش راوی داستان بعدی لیلی باشه…
خیلی دلم میخواد با فضای فکریش آشنا بشیم
خسته نباشی شیوا❤️
بازهم یه قسمت فوق العاده
خیلی خوشحالم داستان داره به اوج خودش برمیگرده
فقط یه موضوعی هست که تو یه دیوونهای و قطعا نمیذاری نقشه اونا همینطوری اجرا بشه😂
و همین به شدت نگرانم میکنه
ولی واقعا حیف شد سکس سهیلا و نویدو ندیدیم
سحر حرف نداری 👏👏👏
خیلی باید خفن باشی ک کاری کنی کسی که داستان با تگ گی هیچ وقت نمیخونه بازم داستانتو بخونه و لذت ببره
یکی از آرزوهام اینه که از این داستان سریال ساخته بشه … (از کجا معلوم شاید ۲۰ سال دیگ …شاید ۱۰۰ سال دیگ😅)
حالا انتقاد: شایدم من اشتباه کنم …ولی هیچ مردی با تمایلات عادی تو داستانت نمیبینم ک شخصیت مثبتی باشه …همه مردا یا عوضین یا بی غیرتن …تنها مردای خوبی هم ک وجود دارن گی ان .
شاید نقشه اجرا بشه و سهیلا و کسایی دیگه که پشت پرده باشن که هنوز خودشونه نشون ندادن بکاپ قوی بزنن ولی دیگه ناموسا داستان خیلی جنایی میشه هرکاری میکنی بکن ولی کاری با سحر نداشته باش
عالی بود ممنون ک برگشتی
منتظر داستان بعدیت هستیم میدونم خیلی مشغله داری دمت گرم ک وقت میزاری
با اجازه از شيواي عزيز
بازي بچه دار شدن را اولين بار روي مائده انجام دادن
و نميدونم چرا احساس ميكنم باران داره با داريوش همكاري ميكنه
چون در جريان استخر كه پريسا و كارن بالا داشتن سكس ميكردن از جزئيات استخر حرفي زده نشد
شیوا اسم اهنگ و میگی پلیز؟ من متن اهنگ و جستوجو کردم ولی پیدا نکردم از اینجا هم نمیتونم دانلود کنم
خسته نباشی شیوا جان
ازت یه خواهشی دارم لطفا کمیت را به کیفیت ترجیح نده
ما خیلی علاقه مندیم داستان تورو بخونیم ولی داستان با کیفیت
تقریبا به قسمت های پایانی نزدیک می شیم و نوشتن اخرای داستان دوبرابر سختره پس لطفا هیچ عجله ای نکن برای نوشتن داستان نکن
بنظرم دیدار دوباره سحر و مهدیس یا رمانتیک تر باید میشد یا خشن تر
و رهبری گروه( نوید سحر مهدیس … )رو هم باید نوید باشه یا سحر برای نقش مهدیس بنظرم سنگیه
مر30
خب خب خب بزار من تئوری آنها هام و سوال هام رو بگم.
اولاً بابای مهدی کیه ؟دوماً مهدی خیلی توی داستان پرت هستش و این مشکوکش میکنه. با توجه به همچین خانواده عجیبی. و به نظر من در واقع یکی از کله گنده های پشت پرده باشه و تو دسته داریوش و اینا باشه. ولی یه چالش اینجا وجود داره توی داستان های قبلی نشان داده شده که مانی از مهدی خوشش نمیاد!!!
دوماً مانی از کجا به قضیه پی برده؟ کی بهش گفته و چطوری مانی با محمد توی اون سن آشنا شده؟ من احتمال میدم دوست محمد که یا کسی که با محمد ارتباطی داره بابای مانی باشه. محمد و بابای مانی حقیقت را به بهش گفتند و باعث انداختن ایده سکس با مائده و محفل به ذهن مانی شدن.
سوما داستان این شکلی تموم میشه که همه گروه مهدیس همینجوری عمل می کنند که اینجا گفته شده و دستشون توسط داریوش و مانی رو میشه از اونجایی که این نقشه خیلی بیسک و تابلو حس و باران ممکنه جاسوس دو طرفه باشه یا بخاطر پریسا/گندم لوشون بده و سحر و نوید کشته بشن. یا اینکه نوید و سحر نقشه بکاپ دارند (از اونجایی که سحر و نوید باهم حرف زدن که به مهدیس صد درصد اعتماد نکنن)و داستان با مردن یکی از عزای گروه مانی تموم میشه.
من نظر نمیدادم توی داستان ها ولی این داستان ات اینقد منو جذب کرده که دلم میخواست ایده هام رو باهات در میون بزارم. امیدوارم که تو قسمت های بعد به جواب سوال هم برسم و امیدوارم نوید و مهدیس از داریوش رو دست نخور و اینبار این اونا باشن که بازی رو میگردنن و تموم میکنن . هم مهدیس و هم نوید حق یک زندگی با عشق رو دارن . امیدوارم آخر داستان رو غمگین, عاشقانه تموم نکنی و لذت مجازات حرمزاده ها رو بهمون بچشونی. 😭 🙏 🙏 ❤️ ❤️ 😍 👏 😘
شیوا جونم به لبم رسیده یه چیزی بگو خب حداقل یه تاریخ تخمینی چیزی بگو جان مادرت.
عالی بود ولی یه گاف داشت
تو قسمتای قبلی گفته بودین مادر نوید مرده
ولی اینجا گفتید وقتی نوید با مادرش رفته شرکت و سهیلا رو دیده مادرش از لباس سهیلا خوشش اونده
تو یه نویسنده ی فوق العاده با یه مغز سکسی هستی …میدونستی من همه قسمتارو تو ۳روز تموم کردم انقدر که جذاب بود ❤❤❤
ممنون شیوا ک علیرغم مشکلات و محدودیتها و حال عمومی خودت این دو تا قسمت اخیر رو نوشتی 🌹 🌹 👌
من الان هم مائده رو خوندم و هم حرومزاده های لعنتی.
ممنونم ک کماکان داستانت رو جذاب و پر کشش ادامه میدی. 🌹 🙏
سلام شیوای عزیز از داستانت لذت میبریم اما…
چند قسمت هست شتابزدگی در پیش بردن داستان دیده میشه طوری که حس میکنیم چند قسمت اخیر کار خودت نیست اون روانی و منطقی بودن قسمت های قبل درشون نیست،
این قسمت یکهو نوشتی ۲۵ سال بعد که این منطقی نیست با فرض اینکه نوید اون موقع بیست سالش بوده که سهیلا عاشقش میشه با این ۲۵ سال یعنی نوید الان حدود ۴۵ سالشه ؟؟!! این با معرفی شخصیت های داستان که نوید رو ۳۲ ساله معرفی کردی جور در نمیاد.
این قسمت گفتی مانی چون مهدیس خواهر تنیش هست هنوز احازه نداده آسیبی بهش بزنند این خرف با شخصیت آشغالی که از مانی معرفی کردی اصلأ منطقی نیست . یادمون هست مانی در بچگی مهدیس رو آزار جنسی میداده و بخاطر اهدافش میخواسته از اون هرزه بسازه و در شب خواستگاری مائده با خواهری که از مادر یکی بودن چکار کرد پس لطفأ سعی نکن در ادامه داستان مانی رو خوب جلوه بدی یا حامی مهدیس چون به شدت از ارزش داستانت کم میشه حداقل از نظر خیاچلی کثیری از خوانندگان که از مانی متنفرند.
هنوز از چگونگی حسی که بین باران و پانیذ بوجود اومده چیزی ننوشتی.
چرا گندم با وجود اینکه اهداف مانی رو متوجه شده میخواد در محفل دو شب دیگشون شرکن کنه در خالی که مانی هنوز تهدیدی بخاطر داشتن فیلم به گندم نکرده.
هنوز مشخص نکردی عسل مگه عاشق کی بوده و چرا داریوش که گفتی برادر عسل هست نمیگزاره عسل با عشقش رابطه داشته باشه.
مشخص نشد اون قسمت که پسر پریسا سکس سه نفره مامانش رو دید نقشه خود باند داریوش و مانی بود یا عموی پسر پریسا بهش خبر داده بود.
هنوز ابعدا شخصیتی و خانوادگی مریم سلحشور رو برای خواننده باز نکردی.
مهمترین مطلب اینکه هنوز از بچگی و شیوه زندکی و با کی و کجا زندگی کردن سحر از بچگی تا دانشگاه رو مشخص نکردی و کامل توضیح ندادی در مالی که سحر از محبوب ترین شخصیت های داستانت هست،
هنوز از شخصیت لیلی و اینکه بعد از دانشگاه کجا رفت و چکار کرد و چرا به سهیلا اینقدر وفادار بود که بخاطرش چند سال برای سحر و مهدیس نقش بازی کنه ننوشتی و توضیح ندادی که چرا یک دانشجویی پزشکی باید جندگی کنه و خودش رو در اختیار داریوش بگذاره.
سمیه در داستان ناشناخته هست بیشتر توضیح بدین درباره اش،
دوست داریم در مورد روناک و اینکه سرنوشتش وی شد بیشتر بدونیم.
از شخصیت محمد و چگونه به این موجود تبدیل شده هیچ اطلاعی نداریم و ورا در محفل های سکسی که با پریسا و عسل و … داشتن خبری از محمد و حتی مائده نبود از ابتدا مرور کنیم تمام لذت ها رو داریوش و و بردیا و رضا و مانی مردند پس چرا محمد باید بخاطر لذت اینها این همه از اعتبار و حرفه اش و امکاناتی که داره خرج کنه و خودش سکسی با عسل و پریسا و… نداشته باشه؟؟!! و ایا مودش تنهایی از این کارها رو میکرده یا همکارانی هم کمکش میدادن و شاید بهاطر جور کردن خانمها برای شخصیت های بالای حکومتی کاری باهاش نداشتن.
چرا مادر مهدیس؛ مهدی رو بیشتر از بقیه بچه هاش دوست داره آیا مهدی از همون کسی هست که مادرشون عاشقش بوده؟
پدر مانی و مهدیس بنظر باید یک شخصیت مربوط به داریپش باشه؟!!
اول فکر میکردیم برادر شایان دوست داریوش در خارج هست بعد متوجه شدیم که اینطور نیست و سهیلا منظورت بوده.از برادر شایان چیزی ننوشتی و ایا اون هم شخصیتی در این داستان داره ، و اگر نداره هدف از آوردن اسمش در این داستانی که همه یک شخصیت از داستان رو شکل میدن چیه ؟؟!!
و چندین سوال نامفهوم دیگه
سلام شیوای عزیز از داستانت لذت میبریم اما…
چند قسمت هست شتابزدگی در پیش بردن داستان دیده میشه طوری که حس میکنیم چند قسمت اخیر کار خودت نیست اون روانی و منطقی بودن قسمت های قبل درشون نیست،
این قسمت یکهو نوشتی ۲۵ سال بعد که این منطقی نیست با فرض اینکه نوید اون موقع بیست سالش بوده که سهیلا عاشقش میشه با این ۲۵ سال یعنی نوید الان حدود ۴۵ سالشه ؟؟!! این با معرفی شخصیت های داستان که نوید رو ۳۲ ساله معرفی کردی جور در نمیاد.
این قسمت گفتی مانی چون مهدیس خواهر تنیش هست هنوز احازه نداده آسیبی بهش بزنند این خرف با شخصیت آشغالی که از مانی معرفی کردی اصلأ منطقی نیست . یادمون هست مانی در بچگی مهدیس رو آزار جنسی میداده و بخاطر اهدافش میخواسته از اون هرزه بسازه و در شب خواستگاری مائده با خواهری که از مادر یکی بودن چکار کرد پس لطفأ سعی نکن در ادامه داستان مانی رو خوب جلوه بدی یا حامی مهدیس چون به شدت از ارزش داستانت کم میشه حداقل از نظر خیاچلی کثیری از خوانندگان که از مانی متنفرند.
هنوز از چگونگی حسی که بین باران و پانیذ بوجود اومده چیزی ننوشتی.
چرا گندم با وجود اینکه اهداف مانی رو متوجه شده میخواد در محفل دو شب دیگشون شرکن کنه در خالی که مانی هنوز تهدیدی بخاطر داشتن فیلم به گندم نکرده.
هنوز مشخص نکردی عسل مگه عاشق کی بوده و چرا داریوش که گفتی برادر عسل هست نمیگزاره عسل با عشقش رابطه داشته باشه.
مشخص نشد اون قسمت که پسر پریسا سکس سه نفره مامانش رو دید نقشه خود باند داریوش و مانی بود یا عموی پسر پریسا بهش خبر داده بود.
هنوز ابعدا شخصیتی و خانوادگی مریم سلحشور رو برای خواننده باز نکردی.
مهمترین مطلب اینکه هنوز از بچگی و شیوه زندکی و با کی و کجا زندگی کردن سحر از بچگی تا دانشگاه رو مشخص نکردی و کامل توضیح ندادی در مالی که سحر از محبوب ترین شخصیت های داستانت هست،
هنوز از شخصیت لیلی و اینکه بعد از دانشگاه کجا رفت و چکار کرد و چرا به سهیلا اینقدر وفادار بود که بخاطرش چند سال برای سحر و مهدیس نقش بازی کنه ننوشتی و توضیح ندادی که چرا یک دانشجویی پزشکی باید جندگی کنه و خودش رو در اختیار داریوش بگذاره.
سمیه در داستان ناشناخته هست بیشتر توضیح بدین درباره اش،
دوست داریم در مورد روناک و اینکه سرنوشتش وی شد بیشتر بدونیم.
از شخصیت محمد و چگونه به این موجود تبدیل شده هیچ اطلاعی نداریم و ورا در محفل های سکسی که با پریسا و عسل و … داشتن خبری از محمد و حتی مائده نبود از ابتدا مرور کنیم تمام لذت ها رو داریوش و و بردیا و رضا و مانی مردند پس چرا محمد باید بخاطر لذت اینها این همه از اعتبار و حرفه اش و امکاناتی که داره خرج کنه و خودش سکسی با عسل و پریسا و… نداشته باشه؟؟!! و ایا مودش تنهایی از این کارها رو میکرده یا همکارانی هم کمکش میدادن و شاید بهاطر جور کردن خانمها برای شخصیت های بالای حکومتی کاری باهاش نداشتن.
چرا مادر مهدیس؛ مهدی رو بیشتر از بقیه بچه هاش دوست داره آیا مهدی از همون کسی هست که مادرشون عاشقش بوده؟
پدر مانی و مهدیس بنظر باید یک شخصیت مربوط به داریپش باشه؟!!
اول فکر میکردیم برادر شایان دوست داریوش در خارج هست بعد متوجه شدیم که اینطور نیست و سهیلا منظورت بوده.از برادر شایان چیزی ننوشتی و ایا اون هم شخصیتی در این داستان داره ، و اگر نداره هدف از آوردن اسمش در این داستانی که همه یک شخصیت از داستان رو شکل میدن چیه ؟؟!!
و چندین سوال نامفهوم دیگه
یک چیز فکر منو مشغول کرده
در یک قسمت خیلی قبل تر که اولین بار باران و کارت با پریسا و داریوش سکس میکنند پریسا سکس داریوش و باران رو کنار نمیبینه و فقط نیبینه دارن صحبت میکنند.و اما داریوش ادعا میکنه و به پریسا میگه سکس رو قبل از اینکه تو بیای انجام دادیم،
من حدس میزنم ساید باران خواسته علاوه بر اینکه از نوید امتیاز میگیره از داریوش هم امتیاز بگیره و در اون حرف ها جریان رو بصورت کامل یا شاید جوری دیگر که به نفع خودشون باشه برای داریوش گفته باشه و داریوش ازش خواسته در در زمین نوید بازی کنه تا در مواقع حساس بتونه باران بتونه بهشون کمک کنه ،
البته احتمال این خیلی کمه چون باران اون زمان نمیدونسته پریسا هم بازیچه هست و اگر میخواست بگه قائدتأ باید به پریسا میگفت و از اون طریق به داریوش منتقل میشد.
شیوا جان این داستان به اندازه کافی شخصیت منفی داره،
اگر بازم شخصیت منفی بهش اضافه کنی از جذابیت کم میکنه
داستان خوب و دلنشین باید جوری باشه که یک زمان های با پیدا شدن بعضی از شخصیت ها نور امید در خواننده برای حل مشکلات و کامیابی قهرمانان داستان بوجود بیاد.
پس لطفأ اگر میخوای از شخصیت های مثل مهدی برادر مهدیس و شهرام برادر شایان استفاده کنی به نظرم ایجاب میکنه یک شخصیت مثبتی داشته باشند و برای کمک به مهدیس و گندم به داستان اضافه بشن و حتی میشه مهدی رو قهرمانی کرد که مانی بخاطر ترس از اون نتونسته قبلأ نقشه اش رو برای مهدیس اجرا کنه.
داستان به یک شخصیت مثبت گره کشا نیاز داره
شاید مهدی یا شاید عموی مهدیس و یا شاید برادرشایان یا حتی (مریم سلحشوری که بعضی چیزها رو برای گروه سحر نقش بازی کرده )با ورودشون به عنوان یک شخصیت بتونند داستان رو جذاب تر یا
هیجانی تر کنند.
آیا پدر واقعی مهدیس میتونه یک شخصیت گره گشا باشه؟
وقفه بین انتشار قسمت ها باعث شده سر نخ داستان از دستمون در بره. از طرف دیگه انگار خیلی اتفاق ها این وسط افتاده که چیزی ازش نمیدونیم.
اینا باعث شده حس کنم داری سعی میکنی این مجموعه رو زودتر به پایان برسونی. بهت حق میدم چون این حجم از محتوا و خلاقیت کلللییی انرژی میگیره ازت. اما واقعا ناراحتم که داری تمومش میکنی.
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم اصلا نمیشه نادیده گرفت قلم زیبات رو دمتگرم بیگ ایولللللللل
داستانو الان خوندم. نمیدونم چرا با اینکه نوتیف تگ روشنه ولی هیچ پیامی نمیاد. 😕
عالی مثل همیشه، کارت درسته شیوا بانو. 👌
فقط تنها ایرادی که داستان به نظرم داره این هست که روندش خیلی کند پیش میره، و این ۳۵ قسمت رو میشه توی تعداد قسمت های کمتری تموم کرد.
در کل خیلی خوبه، دمت گرم، خسته نباشی. ✨🌹
سامعلیک
شیواخانوم ما اولش فک کردیم این حروم زاده های لعنتی شاید داستان سکسی شده فیلم سینمایی جنگی (حرام زاده های لعنتی ) باشه ولی یه خورده که خوندیم دیدیم که اصلا قضیه چیز دیگه است. فقط که گی می کردنند و بعد زن بابا سهیلا شروع می کنه مخ بزنه و خلاصه ولی هه اینکه زحمت کشیدی ونوشتی و تایپ کردی دست مریزاد داری 167 لایک نوش زت زیاد
شیوا میتونی پایان تلخ براش نزاری؟
با توجه به داستان هات، احتمالش بالاست که پایان خوب نداشته باشه
شیرین و تلخ بهتره باز تا کامل تلخ
مثل مجموعه داستان شیرینی سکس خانوادگی
فکر کنم منظورم رو فهمیدی
🤯 بازم دستت راه افتاد لعنتی همینجوری بنویس وقتی با خوندن قسمتی ذهن خواننده به اینور انور کشیده نشه حس میکنم تمرکز لازم رو نداشتی و جدا جذابیت اون قسمت از بین میره برام
ممنون و خسته نباشی 💛
شيوا جان بسيار عالي
فقط يه نكته به كون كن هاي عزيز بگم تحت تاثير داستان با كف صابون كون نكنيد آب صابون ميره تو سوراخ كيرتون و سوزش وحشتناك مي گيريد
موقع جمع کردنش نیست. امیدوارم ژن مهران مدیری توت نباشه…
کیراتون رو کف نزنید برای گاییدن کسی، صابون پدر مخاط روده اش رو درمیاره.
نمیدونم چرا انقدر زنهای متجاوز یا شروع کننده تو داستانها زیادن! بخش سهیلا رو بد دراوردیش به نظرم…
هزارتا ممنون
انگشتای هنرمندتو میبوسم
یک ماه شد که تو کف قسمت بعدی هستیم😕
دو قسمت رو روال افتاده بود داستان بعد از اون وقفه دو ماهه باز خراب شد😕
فاک
جدی جدی سر صحنه ای که سحر از پشت تلفن با مهدیس حرف میزنه اشکم در اومد
برام عجیبه که مانی مامانش رو نکرده. (یا کرده؟؟؟ 😂 )
ممنون شیوا جان
خیلی خوبی
خیلی طرفدارتم
اما از طرفی هم از دستت ناراحتم
فاصله بین آپلود داستان ها خیلی زیاد شده که باعث میشه هم موضوع کمرنگ بشه تو ذهن مخاطب هم اینکه مخاطب دلسرد بشه از اینکه هی بیاد تو تاپیک و ببینه قسمت جدیدی اضافه نشده
از سه روزی ۱ قسمت به ماهی ۱ قسمت یا حتی طولانی تر رسید
امیدوارم اگر این موضوع به دلیل مشکلاتت هست هرچی زودتر حل بشن و با قدرت و سرعت بتونی به بقیه داستان ادامه بدی
#اشکان
فوقالعاده بود امیدوارم آخرش هم همینقدر قوی تموم بشه😍
موزیک پایانیش هم که اصن اووف
به نظر میرسه نزدیکترین کارکتر داستان به خودت، مهدیس باشه
البته تا اینجا!
آورین شیوا
همینجوری زود پیش برو