بابا نان داد

1396/07/07

مقدمه(خواندن اجباری) :

1_این داستان سکسی نیست و خاطرات زندگی نویسندس،ضمنا،داستان طولانی هستش…

2_چرا این داستان رو نوشتم؟نوشتم چون از بچگی هر کسی از راه رسید یقمو گرفت و گفت چرا این قدر افسرده و منزوی هستی!؟گاها حتی تو همین سایت،نوشتم که بفهمین چرا…

3_این داستان ممکنه خاطرات بد نویسنده که با خواننده مشترک هستش رو به یاد خواننده بیاره،پس اگه از دوران کودکی خاطرات تلخی از قبیل تجاوز جنسی و روانی،کتک خوردن و اعتیاد والدین دارید لطفا با مسىولیت خودتون بخونید…

4_هدفم از نوشتن این داستان ناراحت کردن خوانندگان عزیز،ایجاد حس ترحم و مظلوم نمایی،جلب توجه و یا…نیست!مینویسم چون خسته شدم از این که هرموقع از درد گفتم ملت گفتن به خدای خوب خواب تو کتاب توکل کن یا این که خدا رو شکر کن که مثلا دست و پات سالمه!خسته شدم از این که همش دردامو بریزم تو خودم ولی بازم یقمو بگیرن که چرا اینقدر افسرده بازی در میاری!از خسته شدن خسته شدم…مینویسم به امید این که چند نفر رو با نوشتن این سرگذشت نجات بدم،از هر چیزی که باید…

داستان رو از یه دختر جوون شروع میکنم،یه دختر بیست ساله که از بچگی زیر دست یه پدر معتاد بزرگ شده بود و از همون بچگی خیاطی و قالی بافی میکرد تا کمک خرج تحصیل برادرا و تک خواهرش باشه تا مادرش کمتر کتک بخوره و بد و بیراه بشنوه…این دختر جوون قصه ما یه روز دید که رخت عروسی تنشه و داره با یه معلم بیست و چهارساله ازدواج میکنه که نه تا حالا اونو دیده و نه حسی بهش داره،پسر جوونی که اون هم به تازه عروسش حسی نداشت و تنها دلیلش برای ازدواج فراموش کردن شکست عشقی و به هم خوردن نامزدی قبلیش و اصرار مادرش برای ازدواج بود…اونا ازدواج کردن و رفتن زیر یه سقف،ولی به یه هفته نرسیده عروس خانم فهمید که اقای داماد مثل پدرش دستی به منقل داره!البته وضع داماد به خاطرسیگاری که میکشید و الکل و قرصایی که میخورد از پدر عروس خانم هم بدتر بود،ولی نگرانی اصلی عروس خانم تبدیل خونه جدیدش به پاتوق دوستان اقای داماد بود،عروس خانم بدون معطلی تقاضای طلاق کرد اما چون توی اون منطقه طلاق برای یه دختر جوون حکم نابود شدنش رو داشت با وعده های سر خرمن مادرشوهر و خواهر شوهراش که میگفتن اگه بچه دار بشه داماد هم ادم میشه حاضر شد درد حاملگی و زایمان رو تحمل کنه تا در اخر بچه نحیفی رو به دنیا بیاره که اول حتی امیدی به زنده بودنش نبود،اما بدشانسی اورد و زنده موند…اون بچه من بودم!

خب…بابایی ادم نشد و بدتر شد!الان که میدید زنش بچه داره و تضمینی اسیر اون خونه لعنتی شده راحت با مشت و لگد و کمربند میفتاد به جون زنش تا از گریه و درد کشیدنش لذت ببره!دقیقا مثل یه بیمار سادیسمی!اما بدبختی اصلی مادرم،مادربزرگم (پدری) بود که با ما تو یه خونه زندگی میکرد و به دقیق ترین شکل بخوام بگم،رفتارش با عروسش مثل رفتار زن تناردیه با کوزت بود!..پدرم حدود دو سالگی من به خاطر مشکلات قلبی و عصبی از درس دادن معاف شد و فقط مجبور بود برای فرمالیته سه روز در هفته،برای حداقل دو ساعت تو مدرسه باشه،بقیه مواقع خونه بود و فحش میداد و ازون اب بی رنگ سمی و ازون قرصای بد بد که مامانم میگفت میخورد…در همین حال منم در حال بزرگتر شدن بودم ولی مشکلی وجود داشت!من نه گریه میکردم،نه کلمات رو ادا میکردم!طوری که همه فکر میکردن عقب افتادم!همین دلیل بدبختی من تو سال های اول زندگیم بود!چون تو خراب شده ای زندگی میکردم که توش یه مرد معتاد یا لخت میگشت یا زنشو کتک میزد و یه زن افسرده بود که کتک های شوهرش رو با سوزوندن تن بچش با اتو و چاقوی داغ جواب میداد یا عجوزه ای بود که از سر بیکاری با دختراش(عمه هام) عروسش رو تحقیر میکرد…اون حرف نزدن و گریه نکردن تا چهار سالگی من ادامه داشت،بعد از اون کم کم زبونم وا شد و متاسفانه بعدش خیلی بیشتر از همه اون سال های سکوت اشک ریختم!..

پنج سالم بود…یه بچه پنج ساله که دیگه کسی فکر نمیکرد عقب افتادس،برعکس،فکر میکردن قراره تبدیل به یه نابغه بشه!از هم سن و سال هام باهوش تر و کنجکاوتر بودم،زیاد حرف نمیزدم اما به لطف دایی کوچیکم که وقتایی که تو خونه پدربزرگم (مادری) بودیم بهم درس میداد تو همون سن خوندن و نوشتن بلد بودم تا حدود کمی ریاضی (در حد ابتدایی)…اما توی همون سن اتفاقی افتاد که بعدا برام خیلی گرون تموم شد…

یه شب که با پدر و مادرم راهی عروسی بودیم،من اونور خیابون پدربزرگم (مادری) رو دیدم و چون خیلی دوسش داشتم دست مادرمو ول کردم و دویدم طرفش…هنوز بعد این همه سال چیزی از اون شب یادم نمیاد،ولی پنج روز بعد وقتی که از اولین کمای زندگیم بیدار شدم بهم گفتن که با یه موتور تصادف کردم و بعد از ده متر کشیده شدن کف خیابون سرم خورده به گوشه جدول و بی هوش شدم…اگه فکر میکنین بدترین نتیجه اون تصادف لعنتی ضربه مغزی شدن و کما،یا کنده شدن پوست شونه و کتفم یا اون سردرد مزخرفی بود که تا چندماه بعد به هوش اومدنم طول کشید بود اشتباه میکنین!بدترین بخشش همون زخم کوفتی بود که رو صورتم افتاد،یه زخم عمیق،که مجبور شدن هفده تا تا بخیه بهش بزنن،زخمی که به خاطرش بعدا تو مدرسه لقب افتخاری (نصفه سیبیل) رو روم گذاشتن…

یک ماه بعد از اون اتفاق با فریاد مادرم از خواب پریدم،رفتم تو حیاط،حیاطی که با بوی خوش بنزین معطر شده بود…مادرم گفت برم و بابایی که احتمالا اون موقع اسمش هم یادش نبود رو بیارم رو بالکن خونه…اوردمش و مادرم شروع کرد به ایراد یه نطق تند و تیز با صدای بلند…همه همسایه ها جمع شدن،فقط اون موقع نمیدونستم چرا وقتی هر کدوم از همسایه ها حرفی میزدن مادرم میگفت:اگه یه قدم بیاین جلو فندک رو روشن میکنم!که البته اخرش هم فندک رو روشن کرد…تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ یه زن بیست و پنج ساله و تنها چیزی که میدیدم یه گوله بزرگ اتیش بود…مادرم حدود شیش،هفت ثانیه سوخت تا اخر همسایه هایی که پشت در در حالت اماده باش بودن تونستن با سطل اب،پتوی خیس و کپسول هایی که از مغازه های خودشون اورده بودن اتیش رو خاموش کنن و مادرم رو برسونن بیمارستان،عموهامم رفتن بالا پیش بابام…منم برگشتم تو خونه و رفتم تو اتاق مادربزرگم تا بخوابم!خب من چه میدونستم وقتی اقا حمید،همسایمون میگفت مادرم خودکشی کرده منظورش چیه!تازه چشام داشت گرم میشد که باز یه صدایی اومد…داییام اومده بودن خونمون!حتی دایی بزرگم که تنها مخالف ازدواج پدر و مادرم بود و بعد ازدواج خواهرش حتی به عروسیش هم نیومد اومده بود!فقط نمیدونستم چرا دارن بابایی رو میزنن!و نمیدونستم چرا بابام همش میخنده و به مادرم فحش میده!فردای اون روز با مادربزرگم (مادری) تو بیمارستانی بودم که مادرم به خاطر خودسوزی و پدرم به خاطر پنج،شیش تا استخون شکسته و… توش بستری بود…داییام از مادرم ناراحت بودن،میگفتن که چرا هیچ چی بهمون نمیگفتی!چرا بهمون نگفتی باهات اینطوری رفتار میکنن!دایی بزرگم هم همش به مادرم میگفت:بهت که گفته بودم اون حرومزاده ادم نیست!هیچکدومتون حرف منو باور نکردین!حرف برادرتونو!اما حرف فلانی و فلانی رو باور کردین!..خب…بعد در مورد اون خانومه که هفته پیش بابام اورده بود خونه حرف زدن،همون خانومی که مادرم وقتی دیدش جیغ کشید و با صدای بلند داد زد: (همه کاراتو،جنده بازی هاتو تحمل کردم!الان جنده اوردی خونمون؟)…خب مگه چه اشکالی داشت که بابام بعضی شبا غیبش میزد؟چرا وقتی مامانم اون خانمه رو دید جیغ زد؟اون خانم که مهربون به نظر میومد!چرا بعدش مادرم رفت تو اتاق بغلی و زار زار گریه کرد؟

پدر و مادرم یکی دو هفته بعد مرخص شدن…بابام کلا تو گچ بود و مادرم هم به جای بوی اون عطری که دوست داشتم بوی گند گوشت سوخته میداد…شانس اورد که صورتش اسیب زیادی ندید،اما بدشانسی اورد و دست هایی که با دوخت و دوز منبع درامدش بودن رو برای چندماه از دست داد…یعنی خونه مون رسما شد جایی که مادربزرگم با هزار منت و تحقیر،با حقوق بازنشستگی شوهر مرحومش ادارش میکرد…در مورد پدربزرگم (پدری) باید بگم که ادمی بوده که خیلی محترم بوده و رو خونوادش غیرت و تعصب خاصی داشته،جوری که مادرم همیشه میگفت کاش مادربزرگت میمرد و پدربزرگت میموند!اینطوری بابات حتی جرىت نمیکرد به سیگار کشیدن فکر کنه!الکل و قرص و تریاک پیشکش!..حیف که پنج سال قبل از تولدم مرده بود…

برگردیم به داستان…

اون روزا هم گذشت،مادرم دوباره برگشت پشت چرخ خیاطیش و بابایی برگشت سر بساطش و مادربزرگ گرامی هم برگشت تو اتاقش و مشغول بد و بیراه گفتن به عروسش شد…اما الان یه چیزی فرق میکرد!دیگه مادرم کتک نمیخورد،دایی کوچیکم هم هر چند روز یبار سر میزد خونمون،منم دیگه میرفتم کودکستان و هر روز برای چند ساعت نفس راحت میکشیدم…فقط یه مشکل کوچیک برام پیش اومده بود…هیچکس منو نمیخواست!مادرم و خانوادش میگفتن وقتی بزرگ بشم میشم یکی مثل بابام!از اونطرف هم بابام و خانوادش همینجوری الکی از من بدشون میومد!یعنی وضع گاهی طوری میشد که هر کس از بغلم رد میشد یه چیزی بارم میکرد!..تو مدرسه هم که دوستی نداشتم و کلا فقط یه گوشه مینشستم و سرم به کار خودم بود،نه همبازی،نه دوستی…کلا خودم بودم و خودم!

من یه پسر هفت ساله بودم!پس با استدلال های پدر عزیزم باید نماز میخوندم!بابایی نماز خوندن رو یادم داد،ولی اصراری نمیکرد نماز رو همیشه بخونم…بجز مواقعی که مادرم برای چند روز قهر میکرد میرفت خونه خودشون…اون موقع بابا بعد این که نمازش رو میخوند میومد و بهم میگفت که باید نماز بخونم،خودشم کنارم مراقب می ایستاد،فقط نمیدونم چرا موقع نماز خوندن پشتم رو لمس میکرد؟اون کارش حس بدی بهم میداد،میدونستم کار بدی میکنه،چون بهم یاد داده بودن که بقیه نباید پشت ادم رو لمس کنن،ولی میترسیدم چیزی بگم،فکر میکردم…نه!راستش هیچ فکری نداشتم که چرا اون کارو میکنه!بعد دو ماه که اخر رفتم و ماجرا رو به مامانم گفتم خیلی ناراحت شد و با بابام دعوا کرد،بابامم اونو کتک زد،ولی دیگه مجبور نشدم نماز بخونم…البته بابایی از دست منم ناراحت شده بود،برای همین من رو هم به لیست کتک خورهاش اضافه کرد…واقعا نمیفهمیدم!چرا منم باید مثل مامان کتک بخورم؟چرا بابایی باید با کمربند به جونم بیفته؟هر موقع که از مادربزرگم (پدری) میپرسیدم که چرا پدر و مادرم کتک کاری میکنن جوابش این بود که: (مادرت زن بدیه،برای همین بابات ادبش میکنه!)…ولی من که پسر بدی نبودم!پس چرا باید کتک میخوردم؟

وضع طوری بود که از سی روز ماه،مادرم بیست و دو سه روزش رو خونه خودشون بود…البته منو نمیبرد!منم یا تو مدرسه بودم،یا زیر مشت و لگد بابام!مادربزرگم هم که یه پیرزن بی ازار هشتاد ساله بود که از اتاقش بیرون نمی اومد،فقط همونجا مینشست و به همه بد و بیراه میگفت…وضع همینطور ادامه داشت تا هشت سالگی من،و یه روز جمعه نحس و داغ تابستونی که مادرم خونه نبود…

هیچوقت نمیشد جمعه باشه و من (فیتیله) نگاه نکنم!اصلا به عشق جمعه بقیه روزهارو سر میکردم!صبح حدودای ساعت ده و نیم به شکم دراز کشیده بودم و پاهامو تو هوا تکون میدادم…تا این که بابایی اومد و پرسید که مادرم هنوز نیومده؟منم گفتم نه و سرمو برگردوندم سمت تلویزیون…خب واقعا نمیدونم اون صحنه تکون خوردن پاهای بی موی لاغرم تو هوا چقدر سکسی بود،ولی اتفاقی که بعدش افتاد…

نمیدونستم کدومش منو زودتر میکشه،دردی که تو کل بدنم بود و با تک تک سلول هام حسش میکردم یا این که اون حس تخمی خفگی…دست و پا میزدم و مقاومت میکردم؟نه!چون دردش بیشتر میشد!همون لحظه که بابایی با یه دست سرمو فشار داد به بالش و با دست دیگش شلواری که پام بود رو کشید پایین،میدونستم قرار نیست اتفاق خوبی بیفته…نمیدونستم بازم از اون اب سمیا یا قرصاش خورده یا نه،ولی تک تک جملاتی که تو گوشم میگفت رو یادمه…مخصوصا تکرار مکرر این جمله رو…(بچه کونی کثافت!به خاطر توىه که نمیتونم از شر اون مادر جندت خلاص بشم!کاری میکنم دیگه پاتو تو این خونه نذاری!)…تو تموم اون یه ربع،بیست دقیقه ای که روم خوابیده بود با اون دستای گنده اش منو میزد…بعد ده دقیقه دیگه گریه هم نمیکردم!فقط سعی میکردم نفس بکشم…هرچند این کار وقتی پدر سی و دو ساله هفتاد کیلوییت روی توی فسقلی هشت ساله مشغول باشه کار سختیه…

تموم شد!اون دقیقه های لعنتی تموم شد!فقط نمیدونم چرا بعد حس کردن اون اب گرم تو بدنم،وقتی چیزشو از پشتم بیرون کشید دردم صد برابر شد…نمیتونستم تکون بخورم…بلند شد و یه لگد به پهلوم زد و گفت: (حالا برو پیش مامان جونت!)…خندید و از خونه رفت!منم همونطور خوابیده بودم و فقط یه کلمه تو سرم بارها و بارها تکرار میشد،(چرا!)…

بعد از یک ساعت و نیم،از حالت شوک در اومدم و خودم رو سینه خیز کشیدم تا راه پله چوبی خونه…کار سخت ماجرا تازه شروع شده بود!باید چهارده تا پله رو میرفتم پایین،ولی فقط تا پله سوم با پای خودم اومدم…نمیتونستم راه برم،ولی باید میرفتم پایین…پس خودمو انداختم!اونقدر درد داشتم که درد افتادن برام مهم هم نبود…و باز سینه خیز ادامه دادم تا رسیدم به مقصد…ته مونده اون لگن سفید گنده ای که مادرم توش لباس میشست رو خالی کردم و شیر اب سرد رو باز کردم و بعد پایین کشیدن شلوارم با شرت نشستم اون تو…توجهم بیشتر از اون درد،جلب اون مخلوط بدرنگ اب و خون شده بود،دوساعتی اون تو بودم،تا وقتی که حس کردم اونقدری دردم کم شده بتونم خودمو به خونه مادرم برسونم…خونه ای که فاصله اش با خونمون کمتر از دویست متر بود!خونه ای که توش سایه ام رو هم با تیر میزدن…

با یه درد غیرقابل وصف لباسامو عوض کردم و لنگان لنگان و با تکیه دادن به دیوار خودمو رسوندم اونجا…پدربزرگ و مادربزرگم(از طرف مادری) دوستم داشتن،ولی مادرم و دایی هام ازم متنفر بودن،به همون دلیلی که قبلا گفتم…میگفتن منم میشم یکی مثل بابام!..وقتی با چشمای گریون ماجرا رو براشون تعریف کردم،اولش حتی باور نکردن،تا وقتی که مادرم باهام رفت تو یه اتاق دیگه و گفت لخت بشم…نمیدونم کدوم صحنه داغونش کرد،دیدن کبودی های روی تنم یا مایو کارتونی سفید خونیم که مشخص میکرد خون زخمم هنوز لخته نشده…ولی بعد که جیغ زد و گریه کرد فقط یه فکر تو سرم بود…(اگه براش مهم بودم،چرا توی اون خونه تنها با مردی که میشناختش ولم میکرد؟)…

با صدای جیغ مادرم همه خونواده مادریم در حالی که لخت بودم ریختن تو اتاق و منم فقط سعی میکردم چیزی پیدا کنم تا خودم رو باهاش بپوشونم،یه پتوی قرمز اونجا افتاده بود،برداشتم و مثل چادر خودمو باهاش پوشوندم…دایی هام دستم رو گرفتن و بردنم بیرون،ولی من ازشون میترسیدم!برای همین شروع کردم به گریه کردن…اونا هم بدون حرف اضافه منو از لای پتو کشیدن بیرون و خب…اونا هم شوکه شدن!شاید با دیدن اون کبودی ها بچگی خودشون یادشون افتاد…بعدش بدون حرفی رفتن پایین،منم پتو رو دوباره پیچیدم دور خودم و یه گوشه نشستم،تا وقتی که خالم اومد و با چشمای گریون بغلم کرد و شروع کرد به دلداری دادنم…خالم رو دوست داشتم،برعکس مادرم خیلی باهام مهربون بود…

دایی هام کجا رفته بودن؟خب…رفته بودن سراغ بابایی!البته نمیخواستن بکشنش،به قول خودشون،فقط میخواستن یکم نقاشی بکشن!رو دست و پا و صورتش،البته بعد بیخیال صورتش شدن…همسایه ها بابایی رو بردن بیمارستان،دایی هامم برگشتن و ماجرا رو گفتن…مادرم ترسید که بابایی بره پی شکایت،اما دایی هام بهش اطمینان دادن که بابایی هم مثل امریکاست…یعنی هیچ غلطی نمیتونه بکنه!چون اگه شکایت کنه،مادرم هم میتونه ازش به جرم تجاوز جنسی شکایت کنه و از این حرفا…این یعنی بنده استفاده ابزاری داشتم و یه سوپاپ اطمینان برای گروکشی های خونواده مادری بودم!

خب…اون روز گذشت…کل روز فقط یه حرف شنیدم،نباید به کسی چیزی بگی!چون اینطوری بیشتر صدمه میبینی!چون مامانت اذیت میشه!..منم مادرمو با همه کاراش بازم دوست داشتم،پس تصمیم گرفتم خفه خون بگیرم…

جیغ و داد و صدای گریه ام کل خونه رو بیدار کرده بود،اولین شب بعد اون اتفاق،در حالی که خودمو خیس کرده بودم بیدار شدم…ساعت چهار صبح بود و فهمیدم حتی یک ساعت هم نخوابیده بودم،حس بچه ای رو داشتم که فکر میکرد تو کمد یا زیر تختش یه هیولا زندگی میکنه…حس مزخرفی بود!این که فکر کنی یه هیولا تو گوشه تاریک اتاق منتظرته تا چشاتو رو هم بذاری و بعد اون بیاد بالای سرت و تورو با خودش ببره…سوزش و درد مقعدم کمتر شده بود،هرچند هنوز هم نمیتونستم جایی بشینم…بعد از چند ساعت،بردنم پیش دکتر و با دروغ یه گواهی جعلی برای یه هفته گرفتیم تا ببینیم بعدا چی میشه…خب…کابوس ها و بیخوابی و شب ادراری من ادامه داشت،ولی مشکل اصلیم این بود که که تو مدرسه وقتی قفل میکردم و مشغول فکر کردن میشدم کافی بود تا یکی همون موقع بهم دست بزنه تا بپرم بالا و جیغ بزنم و گریه کنم،البته مشکل دیگه ام مشکل رفتن به دستشویی بود،گفته بودن حرفی در این مورد،حتی پیش خودشون هم نزنم،منم فکر میکردم این سکوت،شامل سکوت در مورد گزارش کردن عفونت انتهای روده ام هم میشه،پس فقط درد کشیدم تا این که دو هفته بعد از اتفاق خسته شدم و ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم،اونم روز بعد اول من رو برد پیش متخصص اطفال و بعد هم پیش یه روانشناس تو گرگان…از دوره درمان عفونت نمیگم،چون…بیخیال…ولی در مورد بیخوابی و وضع روحیم…خب،روانشناس به درد نخورد و بعد از دو هفته رفتیم پیش روانپزشک،اونم نسخه هفت،هشت نوع قرص ارامبخش و ضد اضطراب داد دستم و من رسما با خاندان آل بنزودیازپىین و (لام) ها اشنا شدم…من هنوزم خونه مادریم زندگی میکردم،الان دیگه میتونستم بخوابم،اونقدر دلم برای خواب راحت تنگ شده بود که اوایل دوره درمان،روزی چهارده،پونزده ساعت میخوابیدم و بقیش رو هم یا یه گوشه مشغول خوندن کتاب بودم،یا تو مدرسه…ولی خب،کاهش تمرکز و خواب الودگی تو کلاس باعث شد دز قرص هارو کم کنم،بعد هم تو کتابخونه ثبت نام کردم و سعی کردم زندگی عادی رو ادامه بدم،بعد از مدرسه میرفتم کتابخونه و تا عصر اونجا بودم،بعد هم برمیگشتم خونه و شب هم هشت،نه ساعت میخوابیدم…ولی وضع عادی نبود!پر از خشم و نفرت و شوق انتقام بودم،اما سعی میکردم عادی رفتار کنم تا کسی بهم مشکوک نشه…هفت ماه تو خونه مادریم بدون دیدن بابایی سر کردم،تا این که روز تولدم شد و رفتم سراغ بابایی تا کادوم رو ازش بگیرم…زندگیش رو!

قایم کردن اون کارد اشپزخونه زیر لباسم یا بیرون اوردنش از خونه مادریم کار سختی نبود،بخش سخت کار پیدا کردن بابایی و فرو کردن کارد تو قلبش بود…اصلا برام مهم نبود که عقلش سرجاش هست یا نه،فقط میخواستم بدوم سمتش و کارشو تموم کنم…اروم از پله ها رفتم بالا و در اتاق نشیمن رو باز کردم،بوی اب سمی همه جارو برداشته بود و بابایی درازکشیده به پهلو،مشغول دیدن اخبار بود،با صدای باز شدن در برگشت سمت من و منم تا دیدم داره از جاش پا میشه دویدم سمتش تا بزنمش…ولی اون راحت با یه دست پرتم کرد گوشه و اتاق و همون کاردی که دستم بود تو سینم فرو کرد و …

چند دقیقه بعد وقتی داشتم خون سرفه میکردم و کم کم دیگه حس کردم اون تاری دید و نفس های بریده و حس کردن داغی خون توی تنم معنی نفس های اخرو میده،وقتی بابایی بالای سرم داشت نقشه میکشید که با جسدم چیکار کنه،دایی هام که انگار اون کاغذی که تو خونه مادریم گذاشته بودم رو پیدا کردن درو باز کردن و بعد دایی بزرگم منو با موتورسیکلت رسوند بیمارستان…

دو روز بعد دکتر اومد پیشم و گفت ریه راستم سوراخ شده ولی عمل جراحی موفقیت امیز بوده و…بعد هم ازم پرسید چه اتفاقی افتاده،ولی من حرفی نزدم…شاید به خاطر ترس بود،شاید به خاطر اون حس حماقتی که داشتم…حرفی نزدم و پتو رو کشیدم رو سرم!مثل بچه ای که مادرش صبح برای رفتن به مدرسه صداش میکنه ولی اون خوابش میاد!ولی خبر نداشتم به لطف دایی ها و پدربزرگم بابایی همون موقع تو بازداشتگاه بود…

بعد از حدود یک ماه رفت و امد به دادگاه،برای بابایی دو سال حبس بریدن،فقط دو سال!شاید این حکم سبک رو مدیون عموم که نفوذ زیادی داشت بود،شایدم تو دستگاه عدالت و قضاوت این کشور،وقتی یکی بچش رو به قصد کشت میزنه دو سال حبس،ولی برای زنی که به حکم اعدام اعتراض میکنه شونزده سال حبس میبرن!نمیدونم،فقط میدونم اون دو سال خیلی زود گذشت!

قبل از این که بحث بابایی و ازاد شدنش رو ادامه بدیم،میخوام یه فلش بک بزنم به دوره ای تو همون هفت ماه بعد ماجرای تجاوز و اتفاقی که بعدا روم تاثیر زیادی گذاشت…

اون کتاب قرمز با ستاره طلایی روش،بدون حتی یه کلمه روی جلدش حسابی فکرم رو مشغول خودش کرده بود،چرا پدربزرگم وقتی منو سر کمد کتاباش دید عصبانی شد؟یعنی اون کتاب چی بود که اینقدر سعی میکرد منو ازش دور نگه داره؟…رفته بود بیرون،بدون قفل کردن در اتاقش،بهترین موقعیت برای من کنجکاو که بعد از یه هفته برم تو اتاقش و دنبال اون کتاب بگردم…توی کمد نبود…ولی مطمىن بودم همون حوالیه،بعد از ده دقیقه جست و جو،زیر کمد پیداش کردم و لاشو باز کردم،کتاب قدیمی بود،تحریر و نثر عجیبی هم داشت،با کلمات عجیب و غریبتر…فهمیدم اون کتاب به اون قطوری که من فکر میکردم نبوده،بیشتر حجمش کاغذهای دستنویس بود که بعد از اتمام کتاب بهش چسبونده بودن…صفحه اولش رو باز کردم و نوشته مشکی بزرگ روش رو خوندم…(مانیفست (بیانیه) حزب کمونیست)…زیر لباسم قایمش کردم و اومدم بیرون،از مادرم اجازه گرفتم و رفتم به پاتوق تازه ام،کتابخونه شهر… گوشه کتابخونه نشستم و مشغول خوندن شدم،مشغول خوندن مقدمه معروفش که بعدها بیشتر از همه چیز اون کتاب رو مخم رژه رفت…

(شبحى در اروپا در گشت و گذار است،شبح کمونيسم.

همۀ نيروهاى اروپاى کهن براى تعقيب مقدس اين شبح متحد شده اند:پاپ و تزار، مترنيخ و گيزو، راديکالهاى فرانسه و پليس آلمان.

کجا است آن حزب اپوزيسيونى که مخالفينش،که بر مسند قدرت نشسته اند نام کمونيستى روى آن نگذارند؟

کجاست آن حزب اپوزيسيونى که به نوبۀ خود داغ اتهام کمونيسم را خواه بر پيشگام ترين عناصر اپوزيسيون و خواه بر مخالفين مرتجع خويش نزند؟

از اين دو امر نتيجه حاصل می شود:
همۀ قدرتهاى اروپا اکنون ديگر کمونيسم را به مثابۀ يک قدرت تلقى می کنند.

حال تماماً وقت آن رسيده است که کمونيستها نظريات و مقاصد و تمايلات خويش را در برابر همۀ جهانيان آشکارا بيان دارند و در مقابل افسانۀ شبح کمونيسم،مانيفست حزب خود را قرار دهند.(چاپ المانی مانیفست کمونیست از کارل مارکس،1848))

بعد یک هفته،کتاب و صفحات بعدش رو تموم کردم و کتاب رو گذاشتم سرجاش زیر کمد،اما این فقط یه شروع بود…قبل از پیدا کردن اون کتاب،علاقه اصلیم به کتابهای داستان قدیمی بود،مثنوی،کلیله و دمنه و داستان های به اصطلاح ترسناک…اما اون کتاب دید من رو به همه چی عوض کرد و من که قبل از اون تنها جرم سیاسیم تماشای بی بی سی بود زدم تو کار خوندن کتاب های تاریخی/سیاسی یا علمی و کم کم اعتقاداتم رو از دست دادم…تو ده سالگی دیگه فکر نمیکردم که همه زجرایی که میکشم به خاطر (سیجعل الله بعد عسر یسرا) یا ازمون الهی هستش،دیگه مطمىن شدم که یه خدای مهربون اون بالا تکیه داده به عرش ننشسته که مارو عاقبت به خیر کنه…دیگه هیچی برام مهم نبود،ترجیح میدادم تو نظریه تکامل داروین نوه یه شبه میمون باشم تا زن و شوهری تو کتابهای به اصطلاح مقدس که به خاطر سیب،گندم،انگور یا هر کوفت دیگه ای با اردنگی از بهشت برین بیرون انداخته شدن…

خب…زندان حسابی عوضش کرده بود…وقتی برگشت دیگه از کتک خبری نبود،دیگه بوی اب سمی و منقل و تخته های قرص های ارامبخش مادرمو اذیت نمیکرد…فقط دود سیگارش همون ریه ای که پاره کرده بود رو اذیت میکرد…فکر نکنید مثلا بعد ازادیش افتاد پی ما تا حلالیت بگیره و جبران کنه و این حرفا…نه!اینا مال فیلماست!ولی حداقل به اون عنی سابق نبود،هر چند که دیگه بود و نبودش برام فرقی نمیکرد…این درسی بود که چند ماه بعد خودش رو نشون داد…

واقعا داشتم اینکارو میکردم؟اره!من جلوی در خونه یکی از منفورترین ادمای شهرمون بودم…محمد خیر زاده(مستعار)…یه قاچاقچی معروف مواد که به خاطر نفوذ و قدرتش معروف بود،هر چند چند سال بعد از اون روز دارش زدن…بگذریم…

خیرزاده رو میشناختم،وقتی بچه بودم بابایی چند باری مجبورم کرده بود تا ازش (قره قروت) بگیرم،وقتی که هنوز پیشرفت نکرده بود و فقط یه ساقی خورده پا بود…البته من اون روز به خاطر تریاک اونجا نبودم،دنبال یه چیز خاص تر میگشتم…هرویین…همون چیزی که توی اون چند ماه با کشتن چندتا از همشهری های جوونم مجبورم کرد که در موردش تحقیق کنم…در جا منو شناخت که عجیبم نبود،به تیپ کت و شلواری و صورت شیش تیغ و رفتار دکتر مانندش اصلا نمیومد که یه معتاد مفنگی باشه،هر چند که فکر کنم اونم از زخم روی صورتم منو شناخته بود…اطراف رو نگاه کرد و بعد منو کشید داخل خونش…بعد نیم ساعت حرف زدن و اتمام تفتیش بدنی اقا،تونستم متقاعدش کنم که دستم با مامورها تو یه کاسه نیست و من فقط یه بچه پی چند گرم (دوا) برای یکی دیگه هستم (کسی جز پدرم…چون همه شهر فهمیده بودن که ترک کرده)…رفت داخل خونش و بعد ده دقیقه صدای یه موتور رو پشت در شنیدم…یکی از نوچه هاش با یه پاکت فریزر گره شده که تهش یکم پودر سفید بود اومد داخل و گفت (این دو گرم از همون چیزیه که میخوای،دو گرم،خالص خالص)…(خب،فک کنم کافیه!)…طبق قراری که قبل از رفتن خیرزاده داخل خونه باهاش گذاشته بودم تراول پنجاهی که از جیب بابایی کش رفته بودم رو دادم دست اون جوون و بدون حرف اضافه بعد قایم کردن دوا زیر لباسم از خونه تجملی خیرزاده زدم بیرون و نیم ساعت بعد تو خونه بودم،یا دقیقتر بگم،با یه سرنگ دامپزشکی شصت سی سی که از اتاق پدربزرگ گله دارم کش رفته بودم توی اتاقم بودم…بیست میلی لیتر اب داغ تو لیوان و دو گرم هرویین خالص (هرویین با خلوص بالا در اب گرم حل میشه)…موقع هم زدن محتویات لیوان با قاشق به روزایی که گذشت فکر میکردم،روزایی که باعث شده بود فکر کنم قرار نیست با ادامه زندگی چیزای بهتری رو تجربه کنم،به پوچی مطلق ناشی از حس ارمانگرایی درونیم که از خوندن کتاب هایی خاص و فکر کردن در مورد مطالبشون نشات گرفته بود…به بابایی و کاراش،به مادرم و حرفاش و به اخرین ذره های معلق داخل لیوان…

اخرین کاری که بعد فرو کردن سرنگ تو گردنم و تزریق انجام دادم،جدا کردن سرسوزن و چپوندن سرنگ و سرسوزن تو سطل اشغال بود…حتی وقت نکردم قفل در اتاقمو باز کنم…سرم گیج رفت،افتادم و زیر ده ثانیه بعد؛هیچ،هیچ،هیچ…

نه میتونستم تکون بخورم،نه حال حرف زدن داشتم،چشامم همه جارو تیره و تار میدید،ولی گوشام صدای خوشحالی پرسنل بیمارستان رو میشنید،هر چند خیلی درکی از اون محیط و اتفاقات نداشتم اما مطمىن بودم که تو بیمارستانم…حس میکردم زیادی گرممه و انگاری سرم میخواد منفجر بشه…صدای گردش خون توی سرم رو میشنیدم و بعد،دوباره خاموشی مطلق…

دفعه بعدی که بیدار شدم وضعم بهتر بود،مادرم هم کنار تختم مشغول گریه کردن بود…هنوزم نمیتونستم تکون بخورم،اما دیدم بهتر شده بود و قوه درکم تا حد قابل قبولی برگشته بود…اونقدری که بفهمم پرستارا داشتن از مادرم طلب شیرینی میکردن!:/

طی چند هفته بعد،وقتی کم کم داشتم رو به راه میشدم تازه فهمیدم تو اون 104 روزی که تو کما بودم اتفاقات زیادی افتاده،مثلا این که دوره دبستانم تموم شده،مادربزرگ پدریم به خاطر سکته تو هشتاد و سه سالگی عمرشو داده به شما،مادرم حامله بوده و الان یه جنین شش ماهه تو شیکمشه و اون اتفاقی که بعد اولین بیداریم افتاده تشنج ناشی از مننژیت بوده…تو اون سه،چهار هفته ای که دوران نقاهت رو میگذروندم فک کنم حداقل دویست نفری اومدن عیادتم:/…راستش اصلا نمیدونستم اون همه فک و فامیل و همسایه و اشنا دارم!هیچکدوم رو هم نمیشناختم،البته جز خانواده مادری رو…روز اخرم اهالی بیمارستان منو با یه مشت داروی تازه به عنوان ضد تشنج راهی خونه کردن و منم به همون جهنمی که همیشه ازش بدم میومد برگشتم…

تقریبا سه ماه بعد،درست تو دوران اوج گرفتن افسردگیم و شروع سال اول راهنمایی،خواهر کوچیکم به دنیا اومد و بعد یه مدت توجه مادرم هم تماما معطوف اون شد،بابایی هم که دیگه از اتاقش بیرون نمیومد…این بیخیالی بقیه منو هم به بیخیالی انداخت و تو اذر 89 برای اولین بار طعم مستی رو چشیدم و دروغ گفتم اگه بگم که از حس و حالش بدم میومد،مخصوصا وقتی که چندتا الپروزولام هم کنارش میخوردم و عملا گاهی تو مدرسه هم نىشه بودم…

الکلی شدن همانا و دوبار زدن مچ دست طی شش ماه همانا…الکلی شدن همانا و معدل چهارده برای من به اصطلاح (مخ) همانا…الکلی شدن همانا و کتک زدن پدر و مادر همانا…الکلی شدن همانا و تبدیل شدن به پدرم همانا…اولین بار،یه روز از اتاقم اومدم بیرون و مادرمو با چشم و صورت کبود دیدم،عصبانی شدم و گفتم (اون کجاست؟)…وقتی گفت (کار خودته) شکستن رو دوباره و دوباره تجربه کردم،با همه بدی هاش،دوستش داشتم و دوستم داشت،پس برام سخت بود با اون وضع ببینمش…فکر نکنید ادم شدم و الکل رو ول کردم،نه!فقط دفعات بعدی وقتی گوشه اتاقم داشتم خودم رو با الکل خفه میکردم کلیدای دو تا در اتاقم رو قایم میکردم تا نتونم موقعی که حالم بده برم بیرون…بعد از حدود ده بار کتک کاری تو مدرسه،دوباره مسخره بازی مشاوره شروع شد و مجبورم کردن برم پیش روانشناس که خب،بازم به درد نخورد…برنامه روزانه ام خیلی ساده بود،مدرسه،الکل،خواب،مدرسه،الکل،خواب،مدرسه…حتی برای ناهار هم از اتاقم بیرون نمیومدم و عملا با ویفر و اب معدنی هایی که سر راه میخریدم گذران عمر میکردم،دیگه از کتاب و کتابخونه خبری نبود…وضع تخماتیکم تا سال و بعد و وقتی که مدرسه دیگه ثبت نامم نکرد و مجبور شدم برم یه مدرسه ادامه داشت،اما در اخر تسلیم عذاب وجدانم شدم،چون درنهایت ارامشم رو تو زیبایی بینهایت چشمای یه فرشته مهربون پیدا کردم…تسلیم شدم چون یه داستان تازه رو شروع کردم،داستان یک عشق ممنوعه…

الان ساعت نه صبح هفتم مهر 96 هستش و الان زیر پتوم خوابیدم و بدنم حسابی رو ویبرس،نه به خاطر سرما،شاید چون تونستم یک ماه سر قولم به محسن بمونم و سراغ الکل و قرص نرم،شایدم به خاطر یاداوری همه اون اتفاقاتی باشه که تا تجربش نکنین نمیفهمین چه حس و حالی داره باشه،نمیدونم،فقط میدونم که همه درد و بدبختی های بچگیم یه طرف و غم وضع الانم یه طرف…دکتر کوچولوی خوشمل من،کاش فقط پنج دقیقه تو بغلت بودم…حاضرم بقیه عمر بی ارزشم رو بدم تا فقط پنج دقیقه عشق و محبت خالصانه اش رو داشته باشم،ولی خب،اون فعلا مساىل مهم تری از من داره…منم بهتره به جای نگاه کردن به اون چاقوی کوفتی اویزون رو دیوار به این فکر کنم که چطور تا شروع کلاس هام و مشخص شدن وضعیت خوابگاه یه خونه دانشجویی پیدا کنم تا مجبور نشم هفته ای سه بار از این طرف کشور بکوبم و راهی دانشگاهی اون سر کشور بشم…الانم یاد یکی از دیالوگام با محسن که تو داستان قبلیم هم اوردم افتادم…

(_احمقانس!

_خب معلومه که احمقانس!اگه احمقانه نبود که اینقدر جالب نمیشد!)

معلومه که احمقانس…

راستش اول میخواستم اسم این داستان رو بزارم (وقتی خدا خوابه)…ولی خب،خدایی نیست که بخواد خواب باشه یا بیدار…اسم داستان رو گذاشتم (بابا نان داد)،چون از بچگی هر موقع کلمه بابا رو میشنوم،میخندم و یادم میفته که بابا نان نداد،بابا فحش داد،بابا شکنجه داد،بابا…

شاید براتون جالب باشه که روزای این خونه چطوریاس…یه خونه،چهار اتاق،سه قلمرو…گاهی حتی یه هفته هم با پدر و مادرم چشم تو چشم نمیشم و تنها دلیلی که از اتاقم بیرون میام خفه کردن صدای جیغ و داد خواهر و برادر اوتیسمیم یا کوفت کردن یه چیزی برای ادامه دادن این وضعیت تخماتیکه…نمیدونم این خونه لعنتی چی داره،یه موقع تنها ارزوم فرار کردن از این خونه بود و الان هر چند ماه یبار،به زور،اونم شبا از خونه میزنم بیرون…و من الان یه پسر هجده ساله ام که بیشتر بهم میخوره هفتاد سالم باشه،با یه جسم نحیف و ضعیف و یه روح ظریف…نمیگم همیشه ادم خوبه داستان بودم،ولی اونقدری خوب و معصوم بودم که اگه خدایی وجود داشت باید یکم هوامو نگه میداشت…

پ.ن:روند زندگی من میتونست یه جور دیگه ای باشه،مثلا میشد نهایتا یکی از (ریچ کیدز) بودم و با بنزم میرفتم برج میلاد تا بستنی چهارصد تومنی بخورم،میشد پسر یه خونواده محترم باشم که بعد شش سال درس خوندن تو مدرسه تیزهوشان پزشکی تهران قبول میشد و الان تو کیونش عروسی بود،میشد یه جقی متعصب مذهبی بشم که میومد تو این سایت تا با عکس بقیه جق بزنه و به دارک وب و شدو و بقیه دوستان فحش بده و ادمین رو به همکاری با موساد متهم کنه،یا اصلا میشد همون بچگی میمردم و این زندگی نکبتی رو تحمل نمیکردم…ولی اخر سر تبدیل شدم به یه اتىیست همجنسگرا که تا الان دوتا افتخار بیشتر نداره،یک ماه موندن سر قولی که به عشقش داده و قبولی تو مهندسی مکانیک دانشگاه ایکس…یه جسد با کلی خاطره مزخرف و یه اینده مبهم که فعلا حتی نمیتونه جلوی اشکاش که رو صفحه گوشی میچکن رو بگیره،چه برسه به این که بره تا برای اخرین بار تنها ادم عزیز زندگیش رو ببینه،قبل این که امشب راهی فرودگاه بشه…

نتیجه گیری این داستان زیادی سادس،سن و سال و جنسیت تون مهم نیست،وضعیت تاهل تون هم همینطور،فقط طوری نباشید و نشید که بعدا بچتون تا چند سال از ترس نتونه با گذاشتن بالش زیر سرش بخوابه یا این که مجبور بشه هر شب به زور ارامبخش تو یه اتاق قفل شده بخوابه…یادتون باشه،بچه ها فراموش نمیکنن…

سرانجام،به پایان رسید این دفتر،اما،حکایت همچنان باقیست…

نوشته: میتی


👍 66
👎 4
18946 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

655080
2017-09-29 20:24:09 +0330 +0330

پس امشب میره…دلیل بی قراریت…یا بهتره بگم قرارِ دلِ بی قرارت…
چیزی واسه گفتن ندارم مهدی…اشکه فقط…?..

1 ❤️

655090
2017-09-29 20:48:17 +0330 +0330

خیلی زیبابود،لایک،،،خسته ام نباشی عزیزم،لایک،لایک

1 ❤️

655091
2017-09-29 20:48:18 +0330 +0330

ای بابا، میتی، نتیجه گیری بزار دست خواننده، خودت بریدی و دوختی دیگه، لایک هم خودت بزار خخخ

1 ❤️

655097
2017-09-29 20:55:07 +0330 +0330
NA

ﻫﻌﻴﻴﻴﻲ ﻣﺘﻲ :(

1 ❤️

655098
2017-09-29 20:55:48 +0330 +0330

خوب بود.خوشمان امد

1 ❤️

655102
2017-09-29 21:03:25 +0330 +0330

basi naraht shodm
: ( awli bod ,moafaq bashi

1 ❤️

655114
2017-09-29 21:23:55 +0330 +0330

جدا که متأثر شدم.چیزی نمیتونم بگم.یعنی ذهنم قفل کرده فقط سکوت میکنم و لایک!
و اینکه داستانت یه بار دیگه بهم یاد داد که قضاوت نکنم تحت هیچ شرایطی…

1 ❤️

655131
2017-09-29 22:43:03 +0330 +0330

جالبه

يه عده محدود فقط دارند به داستانها امتياز مي دند، داستانهاي خاله قزي مثل اين تو سايت داستان هاي سكسي كلي راي مثبت مي گيره ، در عوض زير داستاهاي سكسي پر فحش و بد و بيراهو ديسلايكه

اونطرف تو نظر سنجي از ٨٠٠ نفر ، نود درصد راي مي دهند كه مخالف اين نوع داستانهاي غير سكسي تو اين سايت هستند

اين مسئله حداقلش باعث شده ، داستانهايي كه هيج ربطي به اين سايت ندارند ، بشند داستانهاي برگزيده كه اون قسمت رو كاملا بي مصرف بكنه

كي قراره اين مشكلو حل كنه نمي دونم، مي دونم ادمين تمام تلاششو مي كنه تا انكلهايي مثل اين بوب لاور و بقيه اراذل رفيقشو كه اكثرا هم ١٦ سال كمتر سن دارند را از سايت خارج كنه ، ولي اينا مثل سوسك توالت از يه سوراخ ديكه سر درميارند ،

فعلا كه دور دوره ايناست نميشه هم كاري كرد، منم اهل منفي دادن به داستان نيستم ، چون مي دونم نويسندش زحمت كشيده ، پولي هم بابتش نگرفته ، خودش بايد عقلش برسه كه داستانشو اينجا نگذاره

1 ❤️

655143
2017-09-29 23:22:36 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم واقعا …وقتی شروع به خوندن کردن فکرش هم نمی کردم تهش حال و روزم این بشه …گفتم داستانه و بخونم و تهش یه کامنت نقد براش بنویسم…اما مگه میشه؟مگه میشه یه آدم اینهمه توی زندگیش عذاب بکشه؟حتی تصورش هم غیر ممکنه…همیشه بدترین حالت خودمو در نظر می گرفتم و میگفتم چقدز من بدبختم بخاطر فلان دلیل و بیسار اتفاق اما الان میدونم من و امثال من و ماهایی که داریم دلنوشته تو رو می خونیم باید خفه خون بگیریم و شکایتی نکنیم چون اگر خود من یک هزارم این اتفاقات برام افتاده بود الان نمیتونستم سرپا وایسم…داستان قبلت رو یادمه همونجا هم برات آرزوهای خوب کردم اما نمیدونستم اینهمه تلخی رو پشت سر گذاشتی …کاش محسن یکم مهربونتر بود و این رفتارها رو نمیکرد …نمیدونم…حس دلسوزی یا ترحم ندارم بهت …تنها حسی که بهت دارم یه احترام فوق العادس بخاطر سرپا بودنت…مقام بودنت …زندگی کردنته …همین …موفق باشی لایک

2 ❤️

655151
2017-09-30 00:23:32 +0330 +0330

دوست عزیز مهدی جان زندگی توی این دنیا همه اش با سختی و مشقت و رنج همراهه و روزای خوبش نسبت به روزای درد آورش خیلی کمه امیدوارم زندگی روی خوشش رو بهت نشون بده سعی کن مقاومت کنی و ناامید نشی میدونم سخته و گفتنش فقط آسونه ولی بازم سعی کن پایان شب سیه سپید است امیدوارم…

1 ❤️

655157
2017-09-30 01:49:25 +0330 +0330

دوست عزیز امیدوارم،ازین به بعد زندگی خوبی داشته باشی

1 ❤️

655170
2017-09-30 05:35:13 +0330 +0330

:)
متاسفم نمیتونم لایک بدم به این داستان.بیشتر از اینکه خوشم بیاد متاثرم کرد.

1 ❤️

655173
2017-09-30 06:00:21 +0330 +0330

لامصب کیون که نیست صندوقچه غمه:(

1 ❤️

655196
2017-09-30 08:44:35 +0330 +0330

تف به دنیایی که بخواد این همه مصیبتو رو دوش یه آدم بذاره
تف به این روزگار لعنتی که یکی شب تو پر قو بخوابه و یکی با کبودی و اثر چاقو رو بدنش …
از صمبم قلبم میخوام …اگر اون بالا خبری هست و کسی هست و تورو میبینه … که امیدوارم باشه …یه نظری بندازه و حداقل ادامه راهتو روشن کنه … حتی خودمم خندم گرفت ازین دعا … چه لبخند تلخی …
دلم میخواد گریه کنم … حس ترحم نیست عزیز …
دارم فکر میکنم اگر من به جات بودم …
(لازم ب ذکره که حتی یک غلط املایی هم نداشت و طرز نگارش عالی بود ،که این با توجه به داستان زندگی و کیفیت تحصیلت عجیبه .بهت تبریک میگم)

1 ❤️

655207
2017-09-30 10:59:52 +0330 +0330

😢 😢 😢

1 ❤️

655210
2017-09-30 11:14:25 +0330 +0330

از همه دوستانی که لطف کردن و برای خوندن داستانم وقت گذاشتن تشکر میکنم،یه عذرخواهی گنده هم به همه شما دوستان بدهکارم،رفقا،شرمنده تک تکتونم که اینطوری حالتون گرفتم…

کسری جان،شما خیلی به من لطف داری عزیزجان،مرسی بابت حماییت… ? ?

ارش عزیزم…اره،دیشب رفت…ببخشید که قلب خوشملتو به درد اوردم عزیزم…گریه نکن،منم گریم میگیره ها!

عاشق جوراب نازک عزیز،خوشحالم که دل نوشته ام تونسته نظر مساعدتون رو جلب کنه،مرسی بابت حمایتتون عزیزجان…

رابین هود عزیز…مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین عزیزجان،راستش نوشتن اون نتیجه گیری به عمد بود،همونطور که احتمالا متوجه شدین،اون نتیجه گیری اخرش یه حالت کنایه و تلنگر داره،ولی حرف شما هم متینه عزیزجان…

0 ❤️

655214
2017-09-30 11:31:07 +0330 +0330

چطور تو سن کودکی بلد بودی مواد تزریق کنی یکم عجیبه

1 ❤️

655216
2017-09-30 11:33:13 +0330 +0330

سودابه خانم عزیز،جواب همه کامنت هاتون رو با هم میدم عزیزجان…این یه اخلاق بد ما ایرانی هاست که فک میکنیم مشکلات بقیه به نسبت مشکلات ما بی ارزشه،ظاهربین بودن و قضاوت بیجا هم که دیگه هیچی،یه عادت روزمره شده برامون…منم مثل ممدفرشاد عزیز براتون ارزوی صبر میکنم عزیزجان،حتما خیلی براتون سخت بوده تحمل اون ماجراها،به خصوص از دیت دادن بچتون…مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین عزیزجان،و متاسفم بابت یاداوری حقابق تلخ زندگیتون… ? ?

شدو عزیز،مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتی عزیزجان،ببخشید که نصف شبی حالتو گرفتم…

Sam63esf عزیز،امیدوارم چیزی که ازش خوشتون اومده باشه سبک نوشتن بنده بوده باشه،نه چیز دیگه…ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین…

میس اسمایل عزیز،اول تشکر میکنم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین،دوم عذر میخوام بابت ناراحت کردنتون،سوم،خوشحالم که از سبک نوشتن بنده راضی بودین…

0 ❤️

655217
2017-09-30 11:52:34 +0330 +0330

اىورت خانوم عزیز،مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین و ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم،ضمنا،بابت حمایتتون هم ممنونم بزرگوار…اما باید بگم خیلی سخته که ایرانی باشی و افراد رو زود قضاوت نکنی،انگار این بخشی از فرهنگ و وجود ماست،به هر حال،بازم ممنونم ازتون…

ممدفرشاد عزیز…ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتی و ازت معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم…بله فرشاد جان،خیلی وقتا،خیلی حس هارو نمیشه حتی به زبون اورد،نوشتن در موردشون که دیگه هیچی…بازم ممنونم ازت بابت لطفی که بهم داری…

فنسی خانم عزیز،لطفا چیزی نگین!میدونیم که شما هم دلتون گرفته،پس لطفا چیزی نگین،به حد کافی شرمده دوستان شدم…

کسری جان (باب/بوب لاور)…مرسی بابت ارزوی قشنگت،و ممنونم ازت که وقت گذاشتی و درد و دل های منو خوندی عزیزجان…و ببخش که باعث ناراحتیت شدم… ? ?

0 ❤️

655221
2017-09-30 12:16:43 +0330 +0330

جناب میاگو…خوشحال شدم که نهایتا باهاتون همکلام شدم…خب،در جواب حرفاتون باید بگم که این مسىله همچین هم عجیب نیست…شاید شما و امثال شما از هواداران داستان هایی مثل؛

(کون دادن من به برادرم)

(بهشت زیر پای مادران است)

(کون دادن در کوهستان بعد ار مشروب)

(من یک جنده ام)

و…باشید،داستان هایی تخیلی که کمترین ارزشی برای خوندن ندارن و نه حسی در اون ها هست و نه معمولا محتوای درستی دارن…اما همه با شما هم نظر نیستن،من چند وقت پیش زیر داستان یکی از دوستان از شدت عصبانیت شروع به نقد شما و امثال شما کردم،کارم درست نبود،اما استدلالم چرا!اگه مسىله تحریک شدن باشه با عکس میشه خیلی بهتر از داستان تحریک شد،ولی اگه منظور اصلی داسان خوندن باشه،باید بگم که داستان ها نباید که همش مدل (خوشگلم،افتاد دنبالم،کونم گذاشت) باشه!این یه دل نوشته است عزیزجان،اولش هم که گفته شده سکسی نیست!اجباری نبود که بخونید!اگه پی داستان های سکسی هستین فقط کافیه به عنوان داستان ها دقت کنید یا این که تو بخش داستان ها،دنبال داستان های مورد نظرتون با تگ های مشخص شده بگردین،تاریخ داستان ها که مهم نیست برای شما،محتواش مهمه،مگه نه؟دلیل این هم که زیر بعضی داستان ها پر از فحش و دیسلایکه هم سادس،ادما از تلف شدن وقتشون بدشون میاد!داستانی که ارزش خونده شدن داشته باشه یا دیسلایک نمیگیره…

در مورد اون نظر سنجی مسیحای عزیزهم باید بگم تعداد رای ها (۵۷۱) رای هستش،نه هشتصد تا،درصد موافقان سکسی بودن داستان ها هم هفتاد و پنج درصده،نه نود درصد…

در مورد این که چه داستان هایی برگزیده میشن هم من یا ادمین تصمیم گیرنده نیستیم،خوانندگان از محتوا و نوشتار و موضوع یه داستان خوششون میاد،پس با لایک کردن اون داستان،باعث میشن بره تو قسمت برگزیده ها…این یعنی این که حرف های شما در مورد بی علاقگی خوانندگان به داستان های سکسی اشتباه محضه…

در مورد بخش اخر حرفاتون هم باید بگم من این داستان رو برای لایک و دیسلایک ننوشتم،یه درد و دل ساده نوشتم که اول داستان هم گفتم سکسی نیست!دلیل این هم که این داستان اینجاست سادس،جای دیگه ای رو ندارم!وگرنه من اصلا حوصله شنیدن مزخرفات امثال شمارو هم ندارم…

1 ❤️

655222
2017-09-30 12:27:21 +0330 +0330

اشکال نداره کسری جان…

سپیده خانم عزیز،منم در برابر این همه لطفی که به من دارید نمیتونم حرف زیادی بزنم بزرگوار…یه درسی که از زندگی یاد گرفتم اینه که چیزی که معمولا بعد از بد،نصیب ادم میشه (بدتره)…در مورد محسن داستانم،خب…اونقدری دوسش دارم که تنها چیزی که برام مهمه خوشحالی و خوشبختیشه،بقیش دیگه مهم نیست…ممنونم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین و از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام…

1 ❤️

655225
2017-09-30 12:52:03 +0330 +0330

شاهزاده عزیز،در مورد دو کامنت متوالی تون باهاتون موافقم بزرگوار،و اما کامنت سوم…اول ازتون تشکر میکنم بابت افتخاری که دادین و داستانم رو خوندین،دوم معذرت میخوام که باعث ناراحتتیتون شدم بزرگوار…در مورد بخش های دوم حرفاتون ولی باید بگم که من به دلیل تجربیات یا نفرت شخصی قید حدا رو نزدم بزرگوار،اتىیست شدن من حاصل تفکر در مفاهیم کتاب های ممنوعه و فکر کردن به وضعیت ادمهاست،به هر حال،با این که خودم اعتقادی ندارم،بابت ارزوی صمیمانه تون ممنونم…

تنهای تنهای عزیز،مرسی بابن وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین و مرسی بابت دلداری صمیمانه تون بزرگوار…

H.akherat عزیز،ممنونم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین و مرسی بابت ارزوی صمیمانه تون بزرگوار ?

پروانه خانوم عزیز،خیلی خوشحالم که شمارو اینجا میبینم بزرگوار،افتخاریه برام…با حرفاتون هم موافقم عزیزجان،ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین،ممنون بابت دلگرمی و نصیحت های صمیمانه تون و ممنونم بابت حمایتتون بزرگوار… ?

اژدهای سیاه،اهورای عزیز…مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتی عزیزجان…و در مورد پدرم،راستش چیزی که از دیدن دوباره و دوباره صورتش هم برام دردناک تر بود،این بود که بعد از اون اتفاق هم مجبور بودم پدر صداش کنم…ضمنا،منو ببخش که باعث شدم گونه هات خیس شن عزیزجان… ? ?

0 ❤️

655232
2017-09-30 13:21:48 +0330 +0330

مرلین جان،نیازی به لایک نیست عزیزجان،همین که وقت گذاشتین و داستانم رو خوندین خودش خیلیه برام…ببخشید اگه موقع خوندن اذیت شدین بزرگوار…

سامی عزیز،حضور شما اینجا خودش افتخاریه برای من!مرسی بابت ارزوهای زیبا و صمیمانه ات سامی عزیز… ? ?

مورشن عزیز…با این کامنتتون،فک کنم (هر جا سخن از خودکشی باشد،نام میتی خان میدرخشد!^-^)…بله مورشن عزیز،بین تقریبا هشت میلیارد انسان،مطمىنا فقط من نیستم که همچین تجربیات تلخی دارم،شاید عدد همدردهای من و امثال من از هزارها بگذره و به میلیون ها برسه…مورشن عزیز،اول ممنونم بابت افتخاری که دادین و وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین،دوم ببخشید که باعث ناراحتیتون شدم بزرگوار…

پرشین لیدی عزیز،مرسی بابت حرفای قشنگ و صادقانه تون و ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین…در مورد بخش دوم حرفاتون هم باید بگم که شاید فکر میکنید که وضع درسی من بد بوده…راستش از اول دبستان (که البته توصیفی بود) تا اتمام دوم راهنمایی هیچوقت معدل (سالیانه) من کمتر از هجده نبوده مگر در همون سال اول راهنمایی…ولی سال سوم و چهارم (پیش دانشگاهی) رو خراب کردم…در مورد سبک نوشتاری هم شما و دوستان بهم لطف دارین،هر چند قلم من در مقابل اساتید واقعی شهوانی اصلا حساب نمیشه…بازم ممنونم ازتون بزرگوار،بابت همه چی…

سیسمونی عزیز،نبینم اشکاتو!ببخشید اگه باعث ناراحتیتون شدم بزرگوار…

کیمیای عزیز،همونم زیاده عزیزجان،ممنونم ازتون…

ماهان عزیز،خیلی هم عجیب نیست عزیز جان،همونطور که تو داستان هم گفتم من بعد از مرگ چند نفر از تا جوون همشهری پی تحقیق افتادم و وقتی با کامپیوتر توی کتابخونه مشغول تحقیق در مورد هرویین بودم بین روش های مصرف تزریق رو دیدم که نوشته بود موثر ترین روش ممکنه،من هم کار خاصی نکردم،فقط بعد از دیدن چندتا عکس تصمیم گرفتم که اون رگی که میخوام توش تزریق کنم شاهرگ گردن باشه،بعد تو اتاقم سرنگو برداشتم و با سوزنش رک گردنم رو سوراخ کردم و بعد هم ته سرنگ رو فشار دادم،همین!

1 ❤️

655234
2017-09-30 13:31:34 +0330 +0330

ایول عزیز…واقعا افتخار بزرگیه برام که شمارو هم اینجا میبینم عزیزجان…در مورد حرفاتون،خب،شما خیلی به من لطف دارین بزرگوار…راستش من هیچوقت دلیل رفتارهای پدر و مادرم رو نفهمیدم ایول جان،هیچوقت هم نپرسیدم،شاید به خاطر تجربیات زمان بچگی خودشون بوده،نمیدونم…ازتون ممنونم که افتخار دادین و داستان زندگیم رو خوندین ایول عزیز،ازتون هم معذرت میخوام اگه بابت ناراحتی یا رنجش خاطرتون شدم بزرگوار… ? ?

1 ❤️

655237
2017-09-30 14:05:20 +0330 +0330

ایول عزیز،بازم ممنونم بابت لطفی که به من دارید،ولی الماس…یکم زیاده برام…چون الماس مقاومه و نمیشکنه،ولی من چرا…اگه وقت داشتین،خوشحال میشم اگه لطف کنید و داستان دیگه منو که یه دو قسمت به اسم (داستان یک عشق ممنوعه) هست رو بخونید و برام نقد کنید،چه زیر داستان یا خصوصی…تو پروفایلم هست اگه خواستین…بازم ممنون بابت این همه لطفی که به من دارین بزرگوار…

0 ❤️

655252
2017-09-30 17:12:46 +0330 +0330

حاج میتی جواب مارو ندادیا!!من عین پلیس فتا میمونم حواسم به همه چی هس ? ?

1 ❤️

655253
2017-09-30 17:23:09 +0330 +0330

مهدی جانم!

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز!!

عزیزم…
اول راهی,جوانی ,سرزنده ای,از همه مهمتر زنده ای و زندگی ارزشِ ادامه دادن و رفتن رو داره…
پس ,نه گذشته دردناکت رو رها کن و نه به آینده نامعلومت فکر کن, در لحظه زندگی کن بار و بندیلتو جمع کن, کفشاتو بپوش و راه بیفت, اونقدر برووووووووووووووووو تا صدای پاشنه کفشت گوش ناامیدی رو کر کنه…
اینم میدونم که گاهی کفشها،پاهات رو میزنن,زخم میکنن و به درد میارن اما حتی شده لنگان لنگان ادامه بده …
بهترین رشته رو قبول شدی,که مطمئنا دانشگاه خوبی هم هست,پس بیخیال همه چی آینده ت رو بساز رفیق!
یادت نره که زندگی نه موندن و درجا زدنه, و نه رسیدن…زندگی به سادگی رفته…همین و بس !!!

راستش اینکه میدیدم اینور اونور میگفتی افسرده ام و ناامیدم و فلان , ازت دلخور میشدم ولی اونقدرا باهات راحت نبودم که بیام بت بگم…پس لطفا حالا که یه در جلوت وا شده, یه جاده سرسبز هم پیش روت میبینی, همه چی رو بنداز دور و فقط بروو…

اسم داستانتم باید میذاشتی وقتی خدا گم شد…
خدایی که یقینا بوده و الان بخاطر خلقت این بشر دوپا شرمسار و پشیمون,معلوم نیست کجا گم و گور شده!
بهترینها رو برات آرزو میکنم دوست عزیزم (inlove) ?

2 ❤️

655262
2017-09-30 18:20:57 +0330 +0330

شاهزاده خانم عزیز،مرسی بابت شعر زیباتون،هر چند برای من گنگ و بی مفهومه و تا حدی ازار دهنده…ولی بازم ممنون عزیزجان

امین جان گل،راست میگی عزیزجان!شرمنده اخلاق ورزشیت!مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتی عزیزجان،واقعا ممنونم ازت…

ارمین عزیزم…مرسی بابت دلگرمیت عزیزجان،ولی ارمین جان،تو داستان هم گفتم،همه دردهای زندگیم یه طرف،غم رفتن محسنم یه طرف…میدونم میخوای دلداریم بدی عزیزجان،تلاش صادقانه ات رو هم میبینم،ولی راستش خیلی ناامید تر از این حرفام…ولی ممنون رفیق،بابت این که همیشه هوامو داشتی و داری…در مورد اسم داستان،خب…برعکس تو که احتمالا ندانم گرایی من کاملا اتىیستم،پس بازم حداقل از نظر من اسم پیشنهادیت درست نبود…به هر حال ارمین جان،هر موقع خواستی باهام حرفی بزنی یا انتقادی بکنی،بدون تعارف بیا پی وی،با تو که رو در بایستی ندارم عزیزجان!راستی!ممنون بابت افتخاری که دادی و وقت گذاشتنت برای خوندن داستانم… ? ? ?

1 ❤️

655269
2017-09-30 20:03:13 +0330 +0330

میتی، این برخورد پدر با شما همونجوری که گفته شد
ریشه در عقده های حل نشده کودکی داشته، که یا موشکافی نکرده بودی و یا اگه هم بررسی کردی، بزرگواری کردی و نگفتی.(احتمالا مادربزرگ پدری مشوق تربیتی پدر بود.)

حالا با و ضعیت بد و رقت انگیز کودکی و نوجوانی گذشتی، دارای تفکرات ایده آل اتیسم هم شدی، اما بایستی با حسرت به گذشته نگاه کنی و آه و افسوس بکشی؟؟ گذشته ها گذشت،پل های پشت سرت هم خراب شد، تموم.
از الان برنامه ریزی آینده داشته باش، با تمرکز و دقت نقشه ی موفقیت های آینده بریز،،
به چه امیدی؟؟ به امید :

تغییر دادن درون زنگار گرفته ات
مادرت که دوسش داری
محسن که به عشقش تغییر کردی
آبجی و داداش کوچیکه ات
دایی هات و…
راستی، از کامنت سودابه خییییییییلی بهم ریخته ام.
با کامنت های شاهزاده هم موافقم، خداباوری دارم. خدا مث عقل آدمیه که هستش ولی دیده نمیشه.
ارادتمندم، نگارش و روایی داستانت دوس داشتم. آفرین 23

2 ❤️

655364
2017-10-01 06:30:52 +0330 +0330

رابین هود عزیز،همونطور که گفتید این نوع رفتار معمولا ریشه در کودکی افراد داره و بله،راستش تا حدودی چیزایی فهمیدم،بیشتر از گذشته مادرم و چیزهایی که ازش یه زن عصبی ساخته…ولی خب،بعضی حرفا گفتن نداره…در مورد بخش دوم حرفاتون هم باید بگم رابین عزیز،قطعا گذشته ها گذشته و نمیشه اصلاحشون کرد،همچنین نمیشه فراموششون کرد!باور کنید یا نه،من هیچوقت کمربند نمیبندم یا همونطور که انتهای داستانم گفتم تا چند سال مجبور بودم جای بالش روی یه پتوی تا شده بخوابم…این چیزا رو نمیشه فراموش کرد عزیزجان…به هر حال،به همون دلایلی که گفتید مجبورم برای بهتر کردن ایندم تلاش کنم،حداقل به خاطر قول و قرارم با محسن یا به خاطر دل شکسته مادرم…در اخر هم باید بگم خوشحالم که سبک نوشته هام تونسته نظرتون رو جلب کنه،بابت همه حرفای مفیدتون هم ممنونم بزرگوار… ? ?

Mrs_secret عزیز،متاسف نباش بزرگوار،به قول رابین هود عزیز،گذشته ها گذشته…من هم قطعا همه تلاشم این خواهد بود که مثل پدرم نشم عزیزجان!در اخر هم بابت ارزوی قشنگ و صمیمانه تون،و قتی که برای خوندن داستانم گذاشتین ازتون تشکر میکنم… ?

0 ❤️

655371
2017-10-01 11:09:01 +0330 +0330
NA

مهدی جان داستان دردناک زندگی ات رو خوندم، حرفی برای گفتن ندارم. از اینکه این همه بی عدالتی و ظلم در حق آدمهای بیگناه شده همه انسانها باید شرمگین باشند. از نظر من چه خدایی باشه که در زندگی بشر مرده و چه خدایی نباشه نتیجه اش یک چیز هست. فقط ملتهایی که قبول کردند مسئولیت زندگی شون با خودشونه و دلیل این همه بدبختی ضعیف ترها، خودخواهی و ظلم قوی ترهاست تونستند وضع اکثریت مردم رو بهتر کنند. تا زمانی که مسئول بدبختی ها و خوشبختی های ما موجودی ندیده به اسم خداست وضع مون بدتر و بدتر خواهد شد و با کاسبی ای به اسم نمایندگی خدا هر روز بیشتر خون ما رو تو شیشه کردند. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ما رو وارد زمین بازی کردند که قوانینش رو ما ننوشتیم پس اونقدر خودت رو سرگرم این بازی کن تا دردهات فراموش بشن. اگه خودت رو مشغول زندگی نکنی بیشتر رنج خواهی کشید. برات بهترینها رو میخوام داداش. قلمت هم خیلی خوبه.

1 ❤️

655398
2017-10-01 13:51:29 +0330 +0330

هي! حاجي تازه خوندمش. خب خودمو واسش آماده کرده بودم اما نه اینقدر. فکم قفله نمیدونم چی بگم. قصه ی تو یه عمر درده. من واسه چی بیشترش کنم؟

1 ❤️

655418
2017-10-01 16:29:56 +0330 +0330

این داستان می‌تونه یه سناریوی خوب واسه یه فیلم هندی باشه

1 ❤️

655420
2017-10-01 16:48:10 +0330 +0330

یا در زندگی نگارنده روزهای خوب و خوش زیادی وجود داشته که تونسته درس بخونه و در رشته مهندسی مکانیک قبول بشه
یا آموزش عالی ما به قهقرا سقوط کرده که یه نفر با این همه گرفتاری تونسته وارد دانشگاه بشه اونم رشته مهندسی مکانیک

1 ❤️

655437
2017-10-01 18:10:13 +0330 +0330

پوریا 1979 عزیز،با همه حرفاتون موافقم بزرگوار،ممنون برای وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین عزیزجان و ممنون بابت ارزوی صمیمانه تون…و در اخر باید بگم خوشحالم که سبک نوشتنم تونسته توجهتون رو جلب کنه… ? ?

Sobi عزیز،لازم نیست حرفی بزنید عزیزجان،همین که برای خوندن داستانم وقت گذاشتین خیلی هم زیاده… ? ?

مرد همجنسگرای عزیز،در پاسخ به کامنت اولتون باید بگم منم با شما موافقم عزیزجان،این زندگینامه میتونه فیلمنامه خوبی برای یه داستان غمگین هندی یا حتی وطنی باشه…ولی باید به این نکته هم توجه کنید که از این نوع زندگی ها کم وجود نداشته و نداره!شاید خیلی از دوستان تجربیات من رو داشته باشن ولی سکوت کنن،کاری که من کردم فقط و فقط نوشتن داستان زندگی خودم و اشاره به واقعیت زندگی خیلی های دیگه بوده…

اما در جواب کامنت دومتون مرد همجنسگرای عزیز،باید بگم که تنها دوران شیرین زندگی من اشنایی با محسن داستان بوده و هست،که البته سکوت و عدم ابراز علاقه ام به محسن اون دوره هم کم عذابی نبوده برام،تهش هم که خب…در مورد قبولی در دانشگاه هم باید بگم که احتمال دوم شما هم بی مورد نیست،هر چند منم به نوبه خودم تلاش زیادی کردم…من درصد های کنکورم رو میگم،شما بررسی کنید که واقعا من میتونستم رشته مهندسی مکانیک قبول بشم یا نه…

شیمی هفتاد و سه درصد(شیمی درس مورد علاقمه)

فیزیک بیست و دو درصد

ریاضی چهار درصد(وقت کم اوردم)

عمومی ها هم بین سی تا پنجاه درصد…

حالا شما میتونید بررسی کنید و ببینید که میشد مهندسی مکانیک قبول بشم یا نه…البته منم قبول دارم قبولی در رشته های خوب تو رشته ریاضی فیزیک خیلی هم سخت نیست…به هر حال،امیدوارم شبهات شما برطرف شده باشه،بابت وقتی که برای خوندن با دقت داستانم گذاشتین هم ممنونم ازتون… ? ?

0 ❤️

655548
2017-10-01 21:36:38 +0330 +0330

سلام مهدی جان
از پریشب که شروع کردم بسکه تصور یک کودک در اون حالاتی که توصیف کردی برام سخت و رنج آور بود ناچار تیکه تیکه خوندم تا الان که تموم شد.واقعا نمیدونم چگونه حس و حالم رو برات بیان کنم…خوب بابا وقتی خوبه که خوب باشه…اما واقعا نمیدونم با چه زبونی تحسینت کنم،کاش نصف توانائی های تورو من داشتم…بدون تعارف میگم مهدی،تو باید الان زنده نمیبودی…در بهترین حالت باید تا آخر عمر تو بیمارستان روانی بستری میبودی…نمردی…دیوانه هم نشدی…چون توانائیهات خیلی خیلی از یک آدم عادی بیشتره،…
از اینکه هنوز روی قول یکماه پیشت هستی بینهایت خوشحالم…لطفا همینطوی ادامه بده.
صمیمانه و صادقانه بهترینها رو برات آرزو میکنم… ? ? ?

2 ❤️

655595
2017-10-02 01:47:11 +0330 +0330

پیام عزیز،شما خیلی لطف دارین بهم،ولی مطمىنم منم ضعف های زیادی دارم،فکر نکنید که مثلا من کم نیاوردم،شش بار سابقه خوددکشیم چیز دیگه ای میگه عزیزجان…اون تجربیات هم از من یه ادم فوق العاده احساساتی و حساس ساخته،یه ادم عصبی و غمگین و منزوی…پیام عزیز،من توانایی خاصی ندارم و از نظری،وضعم زیاد با یه بیمار روانی فرق نمیکنه…به هر حال پیام عزیز،اول متاسفم که باعث اذیت شدنتون شدم بزرگوار،دوم هم ممنونم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین… ? ?

1 ❤️

656128
2017-10-04 16:13:17 +0330 +0330

به ياد ندارم براي نوشتن اراده كرده باشمو تهش نتونم…
ولي سر نوشته ي تو اين اتفاق برام افتاد…
هيچي ندارم كه بگم،هيچي نميتونم بگم
جز آرزوي آرامش برات

1 ❤️

656709
2017-10-06 17:08:30 +0330 +0330

اریامن عزیز،همین که افتخار دادین و برای خوندن داستانم وقت گذاشتین خیلی ممنونم ازتون عزیزجان… ? ?

1 ❤️

656814
2017-10-07 00:58:28 +0330 +0330

کایرای عزیز،بازم اشک شمارم در اوردم یعنی؟راستش؛

خودم که بدبختم

داستان زندگیمم که (با عرض پوزش از دوستان) تخمیه! (البته بیشترش!)

فقط اونی که عاشقشم فوق العادس!^-^

کایرای عزیز،مرسی بابت این همه لطفی که بهم داری و ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین عزیزجان… ? ?

1 ❤️

657379
2017-10-10 04:44:08 +0330 +0330

اقا مهران عزیز،لازم نیست چیزی بگین بزرگوار،همین که وقت گذاشتین تا داستانم رو بخونین هم بسه برام،ممنون بابت لطفتون و ممنون بابت ارزوی قشنگتون… ? ?

1 ❤️

657405
2017-10-10 07:41:02 +0330 +0330

الان دوباره داستان رو خوندم و به یه اشتباه لپی رسیدم که بابتش از همه دوستان عذرخواهی میکنم…

من تو بخش تجاوز جنسی فصل رو اشتباهی نوشتم،فصل درستش پاییزه،وقتش هم اوایل ابان ماه بود که منطقه ما گاهی تو همون دوره زمانی هم معمولا افتابی و داغه،برعکس بعضی مناطق که تو اون دوره حتی برف هم میباره…فک کنم چون از صفت داغ برای روز ((جمعه نحس و داغ)) استفاده کردم تو داستان به اشتباه به جای (پاییزی) نوشتم (تابستونی) و فک کنم به خاطر تلخی ماجرا خودمم یادم رفته و دقت نکردم که تو فصل تابستون که مدرسه ها باز نیست!

بازم از همه دوستان معذرت میخوام که به خاطر ناراحتی شدید موقع نوشتن داستان،همچین اشتباه احمقانه ای رو مرتکب شدم…هرچند دوباره تاکید میکنم که این داستان در کمال تاسف حقیقت داره…

1 ❤️

657739
2017-10-12 17:12:15 +0330 +0330

گریه نکن عمو ایرج،منم گریم میگیره ها!:(

0 ❤️

658149
2017-10-15 14:19:07 +0330 +0330

راستش من انتشار این داستان رو فقط به ارمین و ارش گفته بودم،چون ترجیح میدادم بقیه دوستان صمیمی،این داستان رو نخونن،نمیخواستم ناراحتشون کنم…

0 ❤️

658930
2017-10-21 13:46:16 +0330 +0330

Mr.cupper عزیز…

لازم نیست چیزی بگین عزیزجان…ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین و ممنون بابت ارزوی قشنگ و صمیمانه تون… ? ?

0 ❤️

659399
2017-10-24 18:38:05 +0330 +0330

اه لعنت به نت تاخمی |:
خا میگم نا امید نشو
میدونم خیلی زخم خوردی اما نمیتونم درک کنم پس الکی حرفیو نمیزنم
با اینکه خیلی وقته گریه نکردم برای واقعیت زندگیت یه حس گریه دارم ولی بازم اشکی ندارم |:
تو سعی کن روش زندگیتو عوض کنی و سعی کنی زندگی بهتری بسازی و …
خا یبار نظر دادم نت ترکید حسم پرید (dash)

1 ❤️

659403
2017-10-24 19:17:38 +0330 +0330

مرتضی جان،اول ممنونم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتی،دوم ممنونم به خاطر دلداری صمیمانه ات،خوشحالم که حداقل اشک تو یکی رو در نیاوردم!^-^… ?

0 ❤️

659505
2017-10-25 09:28:18 +0330 +0330
NA

ﺍﻗﺎ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻮ ﭼﻘﺪ ﺗﺨﻤﻲ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺟﻖ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ
ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻛﻴﻮﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﺰﺍﺭ

1 ❤️

659506
2017-10-25 09:30:20 +0330 +0330
NA

ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺩﻓﻌﻪ ﻗﺒﻞ ﺣﺴﺶ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ :ﺩﻱ

1 ❤️

659508
2017-10-25 09:54:37 +0330 +0330

شدو عزیز…اره واقعا،جق تو این زندگی…شومبول ده سانتیت تو این زندگی!^-^

اذزش ن گذاشتن نداره،خوشبختانه حالا حالاها قرار نیست قیافشو ببینم…

از اولین کامنت ها کامنت تو بود و راستش فکر میکردم داستان رو خوندی،نگو گشادیت اومده بود!^-^…به هر حال،ممنونم ازت که لطف کردی و پای درد و دلم نشستی عزیزجان… ? ?

0 ❤️

659510
2017-10-25 10:08:53 +0330 +0330

جالب بود برادر، خوب نوشتی.

1 ❤️

659527
2017-10-25 13:50:20 +0330 +0330

فرهاد21 عزیز،خوشحالم که تونستم نظر مساعدتون رو جلب کنم،ممنون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین… ? ?

0 ❤️

662425
2017-11-19 11:34:53 +0330 +0330

خیلی دردناک بود

1 ❤️

663989
2017-12-03 07:34:36 +0330 +0330

تنها داستان این سایت که دوبار کامل خوندمش و هردوبار روم تاثیر گذاشت

1 ❤️

663990
2017-12-03 08:24:44 +0330 +0330

داستان نثر تقریبا خوبی داشت و قابل پذیرش بود . نویسنده اطلاعات تقریبا خوبی راجب مسائلی که ازشون صحبت میکرد داشت و این برای خواننده ای که شاید اطلاعاتی راجب موضوعات مطروحه مثل کمونیسم نداره میتونست میزان باور پذیری و همراهی با داستان رو افزایش بده . منطق روایی داستان هم برای خواننده عام قابل قبول بود اما در نهایت قابل تشخیص هست که نوشته ها مستند نیست و یک ذهن خلاق اونها رو چیدمان کرده . انتظار میرفت بعضی جاها فضاسازی محیطی بیشتری انجام بشه و به بعضی موضوعات عمیق تر پرداخته بشه و گذرا عبور نشه مانند روانپزشک که بهتر بود تعدادی دیالوگ بین شخصیت داستان و روانپزشک تبادل بشه . ارزوی موفقیت دارم براتون

1 ❤️

664519
2017-12-06 14:30:06 +0330 +0330

جاستین و khodamعزیز، ? ? ?

Dodoste عزیز،اول ممنونم بابت و وقت و دقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین،دوم هم باید بگم که این داستان واقعی هستش ولی انگار به خاطر عجله ای که سر انتشارش به بهانه شروع دانشگاه کردم باعث کم شدن کیفیت و ارزش نوشته ام شدم،در مورد حرفاتون فقط میتونم بگم که شروع کلاس های بنده از دهم مهر بود و اگه به تاریخ انتشار داستان که بی نوبت منتشر شده دقت کنین میتونین بفهمین که بهانه ام قابل قبول هستش…بابت این که نتونستم داستان رو با جزىیات بیشتری بنویسم عذر میخوام،ولی بحث امنیت خانواده ام رو هم لطفا در نظر بگیرید…به هر حال،ممنونم از دقت بالا و حرفای دقیقتون و لطفتون به شخص بنده… ? ?

0 ❤️

666391
2017-12-21 00:00:21 +0330 +0330

داستان یا واقعیت با قلمی توانا نوشته شده بود
بدترین عنوان دنیا رو هم یدک میکشید
میتی خان اون موجود دوپا که شما بابا صداش میزنی اصلا و ابدا آدم نیست من یکی شرمم میشه اگه بهش حیوان بگم
بابای شما معتاد بود متجاوز بود شکنجگر بود روانی و یا هر کوفت و زهرماری به نظر من تقصیر اون نبوده اون بلاها و کارا
بلکه تقصیر خودت مادرت دایهات پدربزگ و مادر بزرگات بوده که همچین شاخ و دم درآورده براتون
منم بابا معتاد بود از اول جونیش تا وقتی عمرشو داد به خدا
تا اونجایی که از بچگیام یادم بیاد پدرمو مثل بت میپرستیدم . دس رو مادرم بلند نکرد تو زندگیش . فقط یه بار منو زد که الان فکرشو میکنم باید منو میزد نه اونطوری با کمربند که فقط صدا داشت و درد نداشت بلکه باید منو میزد که خون بالا بیارم که اونم اگه مادرم یه شب و روز شلوغ نمیکرد تو هم به من نمیگفت با نصیحت حلش میکرد
بعد خدمت سربازی که یه کم هیکل گنده کردم منم میزدم پشت حرفای مادرم و زندگیش رو زهر مار میکردم خونه خودش راهش نمیدادم با کمکی مادر ولی پدر معتاد من چیکار کرد ؟
حتی غم به ابروش نمیاورد واسه اینکه من ناراحت نشم
الان واسه من چی مونده یه دنیا عذاب وجدان
هر بابای نامرد و نا لوتی نیست
هر معتادی هم متجاوز و شکنجگر نیست
تقصیر از خودتون بوده
شکنجتون میداد خودتون توانشو نداشتین شکایت میکردین
شکایت رو جواب نمیدادن به فک و فامیل پناه میبردین
فک و فامیل نداشتین فرار میکردین
حالا نشستین و سوختین و ساختین و قبولش کردین والا تقصیر اون نبوده تقصیر شما بوده که این همه پررو شده
واسه کل داستانت ناراحت شدم ولی وقتی بخش تجاوز رو خوندم خون جلو چشامو گرفت چند خط بعدش دایهای بی بخار رفت یه کتکی زدن و برگشتن خدایش فکر کنم یه سکته ناقص هم زدم
اون موجود دوپا به درک یعنی تو اون شهر یه آدم پیدا نمیشد این جونور رو بکشه !!!
از موضوع تجاوز به بعد بی عرزگی بود کوتاه اومدن و قبول کردن اینکه ما بدبخت زاده شدیم و باید بدبخت و بی آبرو هم بمیریم
میتی جان به قول یکی از دوستان بریدی و دوختی محکوم کردی به دین 2 میلیارد نفر … کردی که همش تقصیر بابای معتاد بوده
آخر سر چی شد تافته جدا بافته گریزان از اجتماع معتاد به الکل {مواد مخدر سالمتره } همجنسباز . ناامید از زندگی

0 ❤️

666642
2017-12-23 03:14:20 +0330 +0330

دو روزه این اراجیف رو خوندم مغزم هنگ کرده
آدرس بابا جونت رو خصوصی برام بفرست
یه هفته نشده میای یه داستان واسه ملت میگی از نفله شدن بابایت که چطور خواجه شد

0 ❤️

667941
2018-01-05 00:36:00 +0330 +0330

Bkc…

وقتی جای من نیستی،جای من حرف نزن،جای من فکر نکن،جای منم تز صادر نکن…با عقاید کوفتیت به حد کافی اشنایی دارم،پس با بحث کردن باهات در مورد گرایشم خودمو حرص نمیدم…بقیه مساىلی هم که مطرح کردی جواب دارن اما اگه میخواستم درموردشون حرف بزنم تو داستان میگفتم…

0 ❤️

675140
2018-02-25 18:49:01 +0330 +0330

در این حد بگم که خوندن این داستان همانا و بیمارستانی شدن من همانا!
قلب من طاقت درد و ناراحتی آدمارو نداره . داستانتو که خوندم…
باهات همدردی نمیکنم،ترحمم نمیکنم،ولی خوبه که دیگه به خودکشی فکر نمیکنی!
نمیگم زندگی رو بچسب ، چون خودم خیلی زودتر از تو از زندگی بریدم…
فقط امیدوارم بدتر تر از اینا سرت نیاد…

1 ❤️

679691
2018-03-30 15:44:27 +0430 +0430

داداش من ، حرفت درسته
دروغه اگه بگم درکت می کنم
فقط اونی که اون بالاست و می گی وجود نداره تا الان چند بار خودشو نشونم داده
من می گم تو گوش کن :
تا حالا شده تصادف کنی (توی 13 سالگی) و تا بیمارستان نرسیده مرگ مغزی بشی ؟!
بعد داداشت بیاد همونی که متنفری ازش رو قسم بده … و یک ساعت بعد قلبت بزنه و چند روز بعد بهوش بیای
می دونی خواهره من تصادف کرد و خدارو قسم دادم که اگه دوباره نبینمش کافر بشم
منی که نمازمو دو سال قبل موعدش شرو کرده بودم
الان هم ب عنوان کوچیک تر قبولت دارم . حق هم داری اون گذشته هر کسی رو از پا در میاره . بدون خدا خیلی سخته . دروغه معاد هم شیرینه . اگه اسلامو قبول نداری لاجیک شو . تفکرات بابابزرگت اگه درست بود پدرت و عمه هات اینجوری از آب در نمیومدن و زندگیت این جوری نمی شد …
واست آرزوی خوشبختی نمی کنم . آرزو می کنم خدای زندگیتو پیدا کنی … و عاقبت بخیری با تفکرات خودم

0 ❤️

746425
2019-02-07 02:00:51 +0330 +0330

دوس دارم در آغوش بگیرمت نه از روی ترحم نه
یه احساس خاص ناب خالص همدردی نمیدونم

1 ❤️

757449
2019-03-30 21:50:55 +0430 +0430
NA

مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا این ظلم بر انسان کنند

چگونه میشود جلوی سرازیر شدن اشک هارا گرفت
چگونه به خودم بفهمانم که هنوز خدایی هست
چگونه میشود که حیوانیت جای انسانیت را بگیرد
چگونه دنیا میتواند اینقدر بی رحم باشد که در مقابل کودکی باستید، در کربلا هم میگویند که اینطور شده
چگونه میتوانم داستان را بخوانم و راحت از کنارش عبور کنم
چطور با این همه ظلم خدایی که مارا افریده است هیچکاری نمیکند یعنی واقعا خوابش برده! یا خیلی صبور است!!
چگونه چند روز دیگر همه مان این داستان و این اشک هایی که ریخته ایم را یادمان میرود؟
چطور با چیز های کوچک انقدر ناراحت میشویم مگر ما بسیار کوچک و بی ارزش نیستیم!

دیگر نمیدانم چه بگویم و فقط تاسف میخورم اما ارزو دارم که همه چیز دستخوش تغیرات خوب برای این فرد شود

و او که با همه این سختی ها زنده است،زندگی کند…

1 ❤️

757566
2019-03-31 11:09:54 +0430 +0430

تاپیک دعوای شما و اقای سجاد رو دیدم از یکی از بچه ها پرسیدم جریان چیه حوصله خوندن ندارم … بعد گفت بیام و داستان زندگیتو بخونم، دختر سر سختی هستم کم پیش میاد اشکم در بیاد، اما الان …

واقعن متاثر شدم، فک نمی کنم به این زودیا از فکرم بری بیرون

هیچ وقت راه اون … ادامه نده حیف اسم پدر…

1 ❤️

765389
2019-05-04 03:14:37 +0430 +0430

عزیزم معلومه که واقعا زندگی سختی رو پشت سر گذاشتی…امیدوارم از این به بعدش برات بهتر باشه…

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها