روزی هارون الرشید، بهلول را خواست و او را به سمت نماینده تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و گفت: «اگر دیدی كسی به دیگری ظلم می كند و یا پیشه وری در امر خرید و فروش اجحاف می كند، همانجا عدالت را اجرا كن و خطاكار را به كیفر رسان.»
بهلول ناچار قبول كرد و یك دست لباس مخصوص محتسبان آن روزها را پوشید و راهی بازار شد. دید پیرمرد هیزم فروشی چند تكّه چوب برای فروش گذاشته كه ناگهان جوانی سر رسید و یك تكّه از چوبها را قاپید و به سرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند: «بگیرید!» كه جوان با سر به زمین افتاد و تكّه ای چوب از هیزمی كه دزدیده بود، به بدنش فرو رفت، به طوری كه خون از بدنش فواره كرد. بهلول با خود گفت: «حقت بود.»
راه افتاد كه برود، بقالی را دید كه ماست وزن می كرد و با نوك انگشت، كفه ترازو را فشار می داد و بدین طریق ماست كمتری به مشتری می داد. بهلول خواست بگوید: «عمو، چه میكنی؟» كه الاغی سر رسید و سر كرد میان تغار ماست. بقال نهیب داد به الاغ كه الاغ سرش به لبه ظرف ماست خورد و در نتیجه همه ماست را به زمین ریخت.
بهلول چند قدمی جلو رفت، رسید به دكان پارچه فروشی. دید مرد بزّاز مشغول ذرع كردن پارچه است، ولی در حین ذرع كردن با انگشت نیم گز خود را فشار می دهد و با این كار مقداری از پارچه را به نفع خود می رباید. جلو رفت كه مچ دست بزّاز را بگیرد، ولی با كمال تعجّب دید، موشی میان دخل پارچه فروش پرید و یك سكّه دهان گرفت و بدون اینكه پارچه فروش بفهمد، رفت ته دكان.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دكان بزاز برگشت و رفت پیش هارون الرشید و گفت:
«محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به وجود من یا دیگری نیست.»
این مثل را در مورد پیشه وران كم فروش و متقلب به كار می برند. بدین نحو كه اگر یك نفر كاسب قصد كلاه گذاری سر مشتری داشته باشد و گران فروشی كند، این مثل را می گویند كه یعنی دست غیبی حسابش را می رسد.
↩ Sinouhe kord
درود
خوشحالم که مورد پسندتون قرار گرفت 🙏 🌹 🌹
گیرم که خلق را به طریقی فریفتی
با دست انتقام طبیعت چه میکنی 🌹🌹🌹
بسیار زیبا بود عزیز دل 🌹
نه اینکه بهش اعتقاد نداشته باشم ولی گویا محتسب سالهاست گوشه ی بازار به خواب عمیقی فرو رفته!!
قشنگ بود مرسی
↩ Joodii_abot
متأسفانه خود محتسب دست مایه دزدی بازاریان شده با هزاران قسم و آیه دروغین 😔😳
درود و دست مریزاد به شما 👌 👍
کاش گوش شنوا و چشم بینایی در بازارها و خیلی جاهای دیگر برای این همه حکمت و واقعیات تلخ وجود داشت تا عبرت بگیرند.
چون محتسبان، خود سردسته دزدان اند؛ این است که دستی از غیب برون می آید و کاری می کند!
به قول بانو پروین اعتصامی:
"محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
...
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
...
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!"
اوستا عَلَم!
مرد خیاطی پارجه مشتری را كه برش میزد، سر قیچی و اضافه مانده پارچه را پسانداز میكرد و به صاحبانش نمیداد و از آن ها لباس های چهل تکه و… می دوخت و با قیمت گزافی به دیگران می فروخت. شبی در خواب دید روز قیامت شده و او را زیر عَلَم دادخواهی بردهاند که همه تکه پارچه هایی را دزدیده بود، از آن علم آویزان است و مشتریهایش هم دارند با قیچی های گداخته گوشت و پوست او را میبُرند و میبَرند. از خواب پرید و با خودش عهد كرد كه دیگر این كار را نكند و باقیمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد.
فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت دیدی من تكههای پارچه را برمیدارم تو بگو: “اوستا، علم!”
از قضا روزی یك پارچه زربفت و بسیارگرانقیمت آوردند. خیاط به تكههای آن طمع كرد هرچه كرد دید نمیتواند از اضافه های این یكی بگذرد؛ بنابراین تکه های آن را برداشت و زیر میز کارش پنهان کرد. شاگردش متوجه شد و داد زد: “اوستا، علم! اوستا، علم!”
خیاط گفت: “اوستا علم و درد و ورم! این یكی را بكش قلم! زَری نبود سر علم!”
(سالنامه نشریه “توفیق”؛ نوروز 1349)
انگشت انگشت نَبَر، تا خیک خیک نریزی!
مرد پولداری از راه فروش نفت، ثروت کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که در گردآوری مال داشت همواره به غلامان خود می آموخت که موقع خریدن نفت، هر دو انگشت سبّابه را دور پیمانه بگذارند تا مقداری بیشتر گرفته شود و برعکس در وقت فروختن آن، دو انگشت را درون پیمانه فرو کنند تا نفت کمتری به مشتری داده شود.
غلامان، وی را از کیفر این خیانت و نتایج شوم آن برحذر میداشتند و میگفتند: ارباب، مال حرام به کسی وفا نکند. اما آن مرد سخن ایشان را نشنیده میگرفت و در جواب میگفت: شما را به این فضولیها چه کار؟ دستور مرا به کار بندید. زمانی دراز بدین منوال گذشت تا آن که روزی آن مرد شنید که نفت در فلان سرزمین بهای فراوان دارد.
حرص، وی را بر آن داشت که سفر دریا کند و مقدار زیادی نفت به آن ناحیه ببرد. به دنبال این تصمیم، هزار خیک خرید و به بالای کشتی برد. چون به میان دریا رسیدند، ناگاه باد عظیمی برخاست و کشتی سخت به تلاطم درآمد. ناخدا فرمان داد بارها را به دریا اندازند و کشتی را سبک کنند تا مسافران از خطر غرق شدن برهند.
آن مرد مجبور شد که با آه و فغان و چشمانی گریان، خیکهای نفت را یک به یک به دریا بیندازد. در این هنگام یکی از غلامان فرصت یافت و برای یادآوری و متنّبه ساختن او با خنده و تمسخر گفت: ارباب، انگشت انگشت مَبَر تا خیک خیک نریزی.
(خواندنی های ادب فارسی، دکتر علی اصغر حلبی)
“آن قطره قطره آب که در شیر می زدی
شد جمع و سیل گشت و چنین فتنه گستر است”
این بیت در کتاب فیه ما فیه مولانا از زبان شمس تبریزی نقل شده که مربوط به حکایت زیر از کتاب جوامع الحکایات اثر عوفی بخارایی است:
چوپانی، همواره به شیر گاوان و گوسفندانش “آب” می افزود و به مردم می فروخت. هرچه زن و فرزندانش او را از این کار برحذر می داشتند، نمی پذیرفت و آنان را مسخره می کرد تا زمانی که سیلی عظیم، در دامان کوه، گله هایش را با خود برد و سپس انبار و مغازه شیرفروشی او را نیز ویران و زندگی اش را تباه کرد. حکیمی به او گفت: آن قطره های آب، سیل شد و تو را به چنین روزی انداخت.
امیرخسرو دهلوی نیز این ماجرا را در بخش “مطلع الانوار” دیوان شعرش، به شکل آورده است:
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته از او شیرخوار
شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی
بردی از آن آب ملمع به شیر
نقرهٔ چون شیر ز برنا و پیر
روزی از آن کوه به صحرای خاک
سیل درآمد رمه را برد پاک
آن که جهان سوختهٔ شیر کرد
سوخته شد ناگه از آن شیر سرد
شیر خنک از تف و تابش بسوخت
جملهٔ آن شیر ز آبش بسوخت
خواجه چو شد با غم و آزار خفت
کارشناسیش در آن کار گفت:
“آن همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود”
مرد شبان زان سخنِ باشکوه
ماند سرافگنده چو سیلاب کوه!
این ها مال اون موقع ها بود
مال قصه ها و مثل ها
الان راست راست پول رو میدزدن بعدش سر آدمم منت میذارن
↩ Joodii_abot
درود مهربانو
خیلی وقتها به عینه دست غیب رو دیدم؛ حالا ممکنه طول بکشه ولی به موقعش سر وقتشون میاد این که می گید محتسب سالها گوشه بازار به خواب عمیق فرورفته، شاید ما تاوان ناشکری پدرانمون رو باید پس بدیم و هنوز وقتش نرسیده که این تاوان تموم بشه یا در حال تمام شدن است
↩ diesel max
درود
دوست بزرگوارم، تو زندگی خودم به عینه این دست غیب رو دیدم و بهش باور دارم که هر کسی تاوان کار ناپسند خودش رو پس میده؛ شرایطی که ما در اون قرار داریم هم، تاوان ندانم کاری و ناشکری نسل گذشته هست
↩ siavashazad1987
درود جناب سیاوش
بانو پروین بسیار زیبا بیان کرده
دست مریزاد 👏 👏
سپاسگزارم 🙏 🙏 🌹 🌹
↩ siavashazad1987
درود جناب سیاوش
بسیار بسیار عالی
ای کاش بانیان امر، این داستان ها را به گوش جان می شنیدند و به کار می بستند اما دریغ که 😞 😞 😞
↩ hamidhamid20009
درود جناب حمید
دست انتقام روزگار، گذشته و حال نمی شناسه
اون کسی که با هزار نیرنگ و کلک، سر مردم کلاه می گذاره هم به نوعی تاوان کارش را می دهد
دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره
↩ Mey$am-M
درود جناب میثم
این ها رؤیا نیست، برخی از ما خودمان را به خواب زدیم؛ در عین حال که واقعیّتی تلخ است
↩ Naffaaas65
درود مهربانو نفس
لطف دارید
سپاسگزارم 🙏 🌹 🌹