رفقا (۲)

1402/06/30

...قسمت قبل

(منظره عاشقانه)

*یعنی و معنی نداریم ، گفتم دستتو میذارم تو دستاش ، تموم…
حالا هم بلند شید بریم خونه هامون که ساعت دو نصف شبه

فردای اون‌شب زنگ زدم به رضا هنوز خطش خاموش بود واسه همین رفتم جلو خونه شون که مادرش از پشت آیفون گفت باباش گفته هیچ‌کدوم از دوستاشو خونه راه ندیم ، خیلی نگرانش بودم اما از اونجایی که می‌دونستم مجید آقا مراقب اوضاع هست دلم قرص بود
برگشتم خونه تا اشکان رو سوار کنم برسونم مدرسه بمحض دیدن اشکان که توی لباس مدرسه مشغول تموم کردن ناهارش بود دوباره یاد چهارخونه پوش خودم افتادم « قشنگ یادمه که هر دفعه آرش میومد تو ذهنم داخل قفسه سینه‌م یه فشار لذت بخش رو حس میکردم و ناخودآگاه توی دلم قربون‌صدقه‌اش میرفتم واقعا یاد اون روزا بخیر ،اتفاقا همین هفته پیش داشتم به یکی از همکارام میگفتم که حاضرم برگردم و فقط یه سال از دوران هفده تا بیست سالگی مو دوباره زندگی کنم بعد بمیرم» بگذریم ؛
اشکان رو رسوندم مدرسه و گازشو گرفتم سمت مدرسه آرش اینا ، تعطیل شده بودن که رسیدم و دیدم آرش با یه دانش‌آموز دیگه کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودن آرش قدِ بلند و اندام لاغری داشت اما مشخص بود که بدنش ورزیدس ، خوش‌تیپ بود ،خودش یه سری تغییرات توی برش و دوخت لباس فرم مدرسه‌ش داده بود مثلا کمر و آستین پیرهنش رو یکم تنگ تر کرده بود و فاق و پاچه های شلوارش رو هم تغییر داده بود ،طبق معمول قسمت جلویی موهای شلال و مشکی براقش پریشون شده بود و یه جلوه خیره کننده به صورت برنزه و اون چشم و ابروی درشت و کشیدش داده بود…
همینطور ازسمت مخالف خیابون مشغول تماشای آرش و فکر کردن به این بودم تا چجوری باهاش ارتباط بگیرم که یکی دیگه از دانش‌آموزا همراه دونفر هم سن و سالای من رفتن کنارشون و بعد از چندلحظه بگومگو اون بچه مدرسه‌ایه یکی خوابوند تو گوش دوست آرش و همزمان آرش خواست از دوستش دفاع کنه که یکی از اون دونفر دستشو گرفت پیچوند و خوابوندش رو زمین جوری‌که صورت آرش چسبید به آسفالت خودشم خم شده بود و همینجور گردن آرش رو فشار میداد رو زمین ،سریع موتور زدم رو جک و دوییدم سمتشون بمحض اینکه رسیدم از پشت سر یه لگد محکم گذاشتم بین پاها و تو تخم پسری که آرش رو روزمین نگه‌داشته بود پرتش کردم کنار و با اون دوتای دیگه گلاویز شدم البته شانس آوردم که درگیریمون طولی نکشید و ملت ریختن و جدامون کردن به آرش و دوستش تعارف کردم برسونمشون اول قبول نکردن ولی من گفتم ممکنه اینا باز تو مسیر بیان سراغتون و با موتور سریع تر می‌رسین خونه که قبول کردن و سوار شدن ، توراه علت دعوا رو پرسیدم که فهمیدم این پسره چند روز پیش تو مدرسه با دوست آرش دعوا کرده و الان با داداشش اومده برا تلافی ، دوست آرش اول پیاده شد و آرش هم موقع خداحافظی ازم تشکر کرد و گفت عصر می‌بینمت منم تمام شجاعتم رو یجا جمع کردم ویه چشمک بهش زدم وای وقتی در جواب چشمک زدنم لبخندش رو دیدم انگار که سند تمام دنیارو بنامم زده بودن باکله خودمو رسوندم جلو خونه امیر اینا و بهش پیله کردم که همین حالا باید منو اصلاح کنی…
~پیمان چِت نکن ناموسا حال ندارم
+ضد حال نزن جون کاکووو… مگه بیست دقیقه بیشتر میشه؟؟
~اصلا تو بگو دو دقیقه من الان اصلا حالم خوب نیست ،خود خرت که از همه بهتر شرایطمو میدونی
+عیبی نداره کاکو ،فقط یادت باشه یبار بهت رو زدیم رومونو نگرفتی
اومدم هندل بزنم که…
~آی کیرم تو دهنت پیمان ،گمشو برو درمغازه تو کشو زیر میزم کیف وسایل خودت رو بیار ، سشوار و ژل و اینا هم اگه میخوای بیار
+عشششق منی نمک‌دووون
اون روز امیر هرچی هنر داشت رو سر و صورت من بکار گرفت و یه کُپ یونانی خوشکل که مُد اون روزا بود با یه ریش سایه روشن خوشکل برام ست کرد ، یه شلوار تِست مشکی دم‌پا گشاد که از بغل خط اتو میخورد با یه پیرهن قهوه‌ای سوخته کمر کُرستی آستین کوتاه و یه نیم پالتو مشکی با کفش های چرم قهوه‌ای سوخته پوشیدم و یه ساعت قبل از تعطیل شدنشون رفتم داخل پارک کنار مدرسه اشکان ، موتورمو گذاشتم جلو دکه ای که تو پارک بود و روی صندلی سنگی کنار میز شطرنج رو به سمتی که میشد مسیر ورود آرش نشستم ، پنج یا ده دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم آرش از روبروم داره میاد براش دست بلند کردم اومد سمتم…
+به‌بههه چه گل‌پسری
®کو‌ کجاس؟
+کی کجاس؟آها گل پسره رو میگی؟
®هومم
+همینجا کنارم وایستاده و داره با بوی ادکلنش دیوونم میکنه
®خوبه‌خوبه،،، چه زودم پسرخاله میشی
یه چشم قرّه بهم رفت و همونجوری که خنده رو لبام ماسیده بود راه افتاد سمت مدرسه و چند قدم بعد برگشت یه‌نگاه سرتاپام انداخت و بلند بلند زد زیر خنده
®واااییی پسر:):):) خیلی قیافت خنده دار شده کاش یه دوربین داشتم ازت فیلم‌ میگرفتم
+دم‌ شما گرم بابااا ،خوشحال شدم موجبات شادی شما رو فراهم کردم
اخمامو کشیدم توهم و سرم انداختم پایین آرش برگشت سر میز و ،
® چه لفظ‌قلم هم حرف میزنه… موجبات شادی شما گفتنت کجا اون فوحشا و لاتی حرف زدنای ظهرت کجا
باز زد زیر خنده ،،
+هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد آقای محترم
®شخص راوی ایراد روانی دارد آقای لفظ قلم:):)
مقاومت و فیگور گرفتن بی‌فایده بود آخه از طرفی طرف حسابم تو رندی و حاضر جوابی کم نمی‌آورد از یه طرف هم پافشاری روی غرورم تو اون لحظه میتونست همه چیزو به فاک بده .

«فکر کنم دیگه لازم نباشه یادآوری کنم که وقتی پارتنر آدم مثل خود آدم حاضر جواب و پایه مرض ریختن باشه چه لذتی داره ،قطعا اکثرمون این لذت رو میشناسیم»

+قدم بزنیم؟
®بزنیم
اون روز انقدری گرم صحبت کردن شدیم که زمان از دستمون خارج شد و با دیدن بچه هایی که داشتن از پارک رد میشدن یادمون افتاد به داداش‌ هامون ،باهم رفتیم سمت مدرسه و من اشکان ، آرش هم برادرش کوروش رو به هم‌دیگه معرفی کردیم و با دستور آقا اشکان رفتیم سمت قسمت اسباب بازی ها و یه نیم ساعت چهل دقیقه هم به این بهونه کنار هم گذروندیم تا اینکه گوشی من زنگ خورد و امیر بهم گفت باباش خواسته برم خونه شون ، از آرش خداحافظی کردم و بعد از اینکه اشکان رو رسوندم خونه رفتم پیش امیر
از در که وارد شدم دیدم مملی هم اونجاست یه سلام علیکی کردم و نشستم که مجید آقا شروع کرد حرف زدن
*بچه ها متاسفانه حدس من و پیمان درست از آب در اومد…
مملی و امیر که نمیدونستن مجید آقا داره از چی حرف میزنه با تعجب داشتن به مجید آقا نگاه میکردن ،
*امروز ظهر رفتم خونه آبجیم تا یه سر به رضا بزنم کشوندمش داخل اتاقش و رفتم زیر زبونش ،
اولش وانمود کرد خودش قصد خودکشی داشته اما راحت میشد ترس توی چهرش رو دید ،همینجوری که داشتم باهاش کلنجار میرفتم مادرش اومد تو اتاق و تا درو پشت سرش بست بغضش ترکید ،گریه و التماس که داداش دستم به دامنت این جلال دیوونه شده میخواد همه مونو بی‌چاره کنه…
~چی میگی بابا… یعنی آقا جلال رضا رو مسموم کرده؟
*آره بابا ظاهرا که…
~ظاهرا که چی؟ گوه خورده مرتیکه پوفیوز
الان میرم حقشو کف دستش میذارم
خون جلو چشمای امیرو گرفته بود همچین که سه نفری حریفش نمی شدیم تا جلو رفتنشو بگیریم و مجید آقا مجبور شد با یه چک جانانه امیرو آروم کنه…
*بگیر بتمرگ سرجات نره‌خر یه‌ عُمر با خدا زدگی بچه‌بزرگ نکردم که الان بخوام بذارم خودشو بی‌چاره کنه
~یعنی شما میگی همینجوری دست رو دست بزارم تا این مرتیکه رضامو بخوابونه سینه قبرستون؟؟
*دِ اگه میخواستم دست رو دست بزارم که اینجا جمعتون نمیکردم ،حتما چاره کارو پیدا کردم که صداتون زدم
-میخوایین به پلیس بگین ؟
*مادر رضا هم همین حرف تو رو میزد ،اما اگه از جلال شکایت کنیم قضیه رو به پلیس میگه اونوقت واسه امیر و رضا خیلی بد میشه ، حتی ممکنه اعدامشون کنن
+اعدام!!! جلال میخواسته رضارو بکشه اون وقت اینارو اعدام کنن؟
*آقا پیمان انگار حواست نیست اینجا ایرانه هاا
حتی اگه دور از جونش رضا می‌مرد همچون جلال باباش بوده نهایتا چند سال حبس بهش میدادن ، حالا بگذریم که اگه کار به پلیس و قانون بکشه حکم این دوتا حد الهی و اعدامه…،
~خوب بابا شما می‌گی چیکار کنیم؟؟
*جونم برا امیر آقایی که شما باشی بگه باباجون ،مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش ،ببینید بچه‌ها من و جلال خیلی ساله همو می‌شناسیم ،از بچگی باهم بزرگ شدیم ،
دراصل جلال اول رفیقمه بعد دوماد و شوهر خواهرم ،من جلال خوب میشناسم درسته خیلی مذهبیه و
واسه خاطر تعصب و چرندیات حرف مردم و آبرو دست به همچین کاری زده ولی هیچ هم بعید نیست همون شب تو بیمارستان وقتی یه قدمی از دست دادن بچه‌ش وایساده بوده پشیمون شده باشه هرچی باشه رضا بچه‌شه ،پاره جگر شه ولی خوب به هر حال از یه طرف مانمی‌تونیم روزه شک دار بگیریم و خوش خیال باشیم از طرف دیگه هم من یه فکری دارم که اگه شما جوونا کمکم کنید هم میتونیم جلال رو قشنگ دلتنگ رضا کنیم و ترس از دست دادن بچه‌شو به جونش بندازیم
هم اینکه یه بهونه برا این میشه که من چند روزی مدام کنار جلال باشم و آروم آروم باهاش
حرف بزنمو سر عقل بیارمش…

خلاصه مجیدآقا بعد از اینکه مطمئن شد ما کمک می‌کنیم برنامه‌ای که چیده بود رو باهامون در میون گذاشت و قرار شد سر شب که آقا جلال برمی‌گرده خونه انجامش بدیم .

ساعت حدودای هشت و نیم شب بود که جلال رسید خونه و من هم دور نزدیک خونه منتظر بودم تا اینکه نیم ساعت بعد رضا طبق خواست مجیدآقا به بهونه اینکه نباید تو بحث بینشون حضور داشته باشه از خونه اومد بیرون راه افتادم سمتش ،سوارش کردم و بی هیچ حرفی راه افتادیم توی مسیر دوسه بار سعی کردم سر صحبت رو باز کنم اما رضا با سردی و جواب های سربالا بهم فهموند که قصد صحبت کردن نداره خوب طبیعی‌هم بود که نخواد حرف بزنه ، اصلا نمیدونست که من چقدر از ماجرا خبر دارم .
امیر و مملی قبل از ما رفته بودن باغ و من به محض اینکه رسیدیم جلو درباغ رضارو
پیاده کردم و با ممل راه افتادیم برگشتیم ، می‌دونستیم اولین کسانی که جلال ازشون سراغ رضا و امیر رو میگیره ماییم و به همین‌خاطر می‌خواستیم وقتی میاد تو محل باشیم و اظهار بی اطلاعی کنیم .

فردای اون روز یه‌سر رفتم مدرسه آرش اینا و از دفتر مدرسه جدول بازی های تیم فوتسال شون رو گرفتم نزدیک ترین بازی‌شون جمعه همون هفته بود ،تا آخر هفته دو سه مرتبه دیگه هم آرش رو دیدم اما هیچ حرفی راجع به مسابقاتشون نزدم و گذاشتم تا با حضورم کنار زمین غافلگیرش کنم ،روز جمعه با مملی و امیر و رضا رفتیم برا تماشای فوتسال ،معمولا اینجور بازی ها بجز والدین بازیکن ها آنچنان تماشاچی ندارن و امیر و رضا هم بعد از این همه اتفاق و استرس اومدن تا یه هوایی عوض کنن تقریبا یه ربع مونده بود به بازی که رسیدیم ورزشگاه و من از بچه ها جدا شدم تا یه‌مقدار تنقلات بگیرم که جلو بوفه ورزشگاه با آرش و دوستش روبرو شدم که داشتن میرفتن سمت رختکن ؛
+به‌به چه پسرای ورزش‌کاری
®اوهوع چه پسر ورزش دوستی ،ازین ورا!!؟؟
+اومدم بازی رو ببینم
®اَه پسر من فک میکردم فقط ما بیکاریم ،آخه این بازی هم دیدن داره!!
+وقتی بازیکنش شما باشی بله که دیدن داره
یه چشمک همراه لبخند بهش زدم و با خنده رفتن سمت رختکن و منم رفتم پیش بچه ها ،
موقع ورود بازی کن ها به زمین آرش یه نگاه به سکوها انداخت و با دیدن من دست بلند کرد و با دیدن ما چهار نفر که هم زمان براش دست تکون‌ دادیم و اسم مدرسه شون رو فریاد زدیم خندید، راحت میشد حس غرور و خوشحالی رو از چهره‌ش خوند انصافا خوب بازی می‌کرد ،با تمرکز بالایی که داشت خیلی از جاها ضعف همبازی های دیگش رو جبران می‌کرد تا اینکه آخرای بازی یه‌لحظه چشمش بمن افتاد و بی حواسیش باعث شد یه گل خوردن و بازی رو۴بر۲ برنده شدن بمحض تموم‌ شدن بازی و یه مقدار خوش و بش بازیکنای هردوتیم آرش دویید سمت سکوها و منم رفتم سمتش تا رسیدیم به هم پرید و دستاشو دورم حلقه کرد وای که هیچ واژه‌ای تو دنیا نمیتونه لذت اون آغوش ناگهانی رو‌ توصیف کنه ،گرمای اون بدنی که خیس عرق بود ، موهای خیس عرقش که قشنگ صورت منوهم خیس کردن و بوی تنش که بخاطر حرارت و تعریق زیاد به مشامم میرسید… دلم میخواست همه ساعت های دنیا از کار می‌افتادن و اون آغوش تا ابد طول میکشید ،اما افسوس که چند لحظه بعد ترس از قضاوت چشم های سنت زده‌ای که دوره‌مون کرده بودن سوت پایان اون لحظه ها رو زد ،آرش خودش رو کشید عقب و هم‌زمان که به سمت هم‌تیمی هاش میدوید صدا زد یه ربع دیگه خروجی ورزشگاه ،رضا و امیر زودتر از من و مملی رفته بودن از دکه گل فروشی کنار ورزشگاه چندتا شاخه مریم خریده بودن و قبل از اینکه آرش از ورزشگاه خارج‌شه دادن بمن ؛
+سلاااام آقایون افتخار آفرین
®سلام سلام سلام خیلی زحمت کشیدین که اومدین…«و روبه دوستای من» من آرش و دوست صمیمیم احسان
+خوشوقتم آقا احسان گل ،ایناهم باقی دالتون ها به ترتیب محمدرضا که صداش میکنیم مملی، امین آقا آرایشگر محله‌مون و ایشون هم آقا رضا که به‌مناسبت برد تیمتون زحمت این گل های خوشگل رو کشیدن
®وااای خیلی ممنون چرا زحمت کشیدین؟ همینکه واسه تشویق ما اومدین کلی روحیه گرفتیم دیگه نیازی به چوب کاری نبود

امیر و رضا همون‌جا باموتور من از ما جدا شدن و من و مملی هم به اتفاق آرش و احسان با ماشین امیر راه افتادیم و من به بهونه برد تیمشون تو اون مسابقه واسه شام دعوتشون کردم اما خسته بودن و قرار شد یه شب دیگه باز همو ببینیم ،
آرش و احسان رو تا سر خیابونشون رسوندم و هنوز چند قدم از ماشین دور نشده بودن که من هم پیاده شدم و آرش رو صدا کردم و ازش پرسیدم،

  • شما احیانا قصد نداری یه شماره تلفن بمن بدی؟
    ®نه خیر
    +اونوقت واسه چی؟
    ®هومممم شاید چون دلم میخواد تو شماره‌تو بمن بدی:):)
    شماره هامون رو بهم دادیم و از هم جدا شدیم ، باورم نمی‌شد که تا این حد توی رابطه‌ام با آرش پیشرفت کردم و در عین حال
    از شدت خوشحالی و هیجان سر از پا نمی‌شناختم همه وجودم پر از انرژی شده بود
    همه آدما ،درختا ،حیوون ها و حتی بی‌جون ترین اشیاء پیش چشمم خواستنی تر و دوست داشتنی تر شده بودن ، اما همزمان یه وسواس فکری ذهنمو بهم میریخت و احساسم رو سر دوراهی دلشوره و خاطر جمعی نگه می‌داشت؛

نکنه اشتباه برداشت کردم؟ شاید از نظر آرش فقط یه دوست جدید به حساب میام!!؟ نکنه اگه آرش احساس‌مو بفهمه ازم متنفر شه؟…

خوشبختانه من هیچوقت آدم محافظه کاری نبودم و واسه همین بمحض رسیدن به خونه شروع کردم به مسیج بازی :
+های
®های‌های
+در چه حالی قهرمان استراحت کردی؟
®دارم می‌کنم ،خودت درچه حالی؟
+منم با اجازت ماشین امیر دادم موتورمو گرفتم تازه رسیدم خونه ،به مامان بابات گفتی بازی رو بردین؟
®نچ تا رسیدم یه دوش گرفتم شام خوردم پریدم تو تختم ،میگم موتورت چقد باحاله DTکه میگن همینه؟
+نه جیگر این هوندا رینگ طلاییه،DT دو برابر اینه
®آها ،راستی بازم از دوستات بابت امروز تشکر کن نمیدونی چقدر پیش بچه‌ها افتخار کردم
+آی من قربون اون افتخار کردنت برم
نمک دوون ، نیازی به تشکر نیست
®خدا نکنه عزیزم ،مزاحمت نمیشم تازه رسیدی احتمالن شام هم نخوردی
+مزاحم چیه جوجو تو همیشه مراحمی
®باشه حالا یکم از شیرین زبونی هاتو نگه دار واسه بعد یهو ته نکشه ، منم دیگه بخوابم خیلی خستم
+بخواب عزیزم شبت بخیر
®شبت پر خوابای من دار

بمحض کنار گذاشتن گوشی چنان ای‌جانی گفتم که اهل خونه همزمان چشماشون چرخید سمت من ،موقع خواب رو تختم دراز کشیده بودم که مامانم در زد و وارد اتاق شد…

  • عه مامان شمایی
    ٫ پس میخواستی کی باشه ،چه‌خبر از کار و بارتون؟
  • خبر خاصی نیست فعلا مشغول کنیتکس دیوارا و سیم کشی بین درختاییم
    ٫ :چه خبر از خودت مامان جان؟
  • خودمم هیچی طبق معمول ،راستی یه جشن تولد برا هفته دیگه گرفتیم ،تو ویلای خود طرف قراره برگزار شه تعدادشونم صد و ده بیست نفر بیشتر نیست ولی قرار شده قبل اینکه مهموناش بیان از سرویس و چیدمان عکس و فیلم بگیریم برا نمونه کار
    ٫ پرسیدم چه خبر از خودت باز داری از کار حرف میزنی؟
  • خوب چیز دیگه ای ندارم از خودم بگم
    مامانم یه نخ سیگار روشن کرد و همینجوری که اولین دودش رو میداد بیرون :
    ٫ بچه جون تو دوماه با یکی رفاقت میکنی طرف یه تکون بخوره می‌فهمی چی تو سرشه بعد میخوای منو که هیجده سال با شیره جون خودم بزرگت کردم بپیچونی؟
    +نه مامان این حرفا چیه ،خدا نکنه بخوام بپیچونمت
    ٫ تو این چند سال که طلاق گرفتم نشد کسی بگه من یه تنه شما سه تارو به دندون کشیدم و من درجا بهش نگم اگه پیمان نبود محال بود بتونم از پس این زندگی بر بیام .
    اینو می‌گم که بفهمی هم خیلی روت حساب میکنم هم اینکه خیالم از بابت تو یکی راحته ولی توقعی هم که از تو دارم خیلی بیشتر از توقعیه که از ایمان و اشکان دارم دلم میخواد اگه کسی اومد تو زندگیت خبرش رو از زبون خودت بشنوم
    +الهی دورت بگردم مامان خوشگلم هنوز که اتفاقی نیفتاده ولی چشم مطمئن باش بمحض اینکه قضیه جدی بشه خودم بهت خبر میدم
    ٫ خیلی خوب پس دیگه شب بخیر
    +شب شماهم بخیر

صبح روز بعد تا از خواب بیدار شدم یه مسیج سلام صبح بخیر فرستادم برا آرش و حدود ده دقیقه بعد پیام داد که داره میره تو پارک کنار مدرسه اشکان اینا برا دویدن و نرمش صبحگاهی و منم به پیشنهاد آرش رفتم همونجا ،
یه نیم ساعتی تو اون هوای خنک و فضای دنج پارک باهم قدم زدیم تو صحبت هامون متوجه شدم که آرش و پدرش رابطه خوبی باهم ندارن اما آرش چیزی از دلیل اختلافش با پدرش نگفت و من هم نپرسیدم .
+خوب کدخدا من با اجازت کم‌کم باید برم باغ
یه سری کار هست انجام بدم
®مگه شما باغ دارید؟
+نه عزیزم یه باغ مجالس با مملی اجاره کردیم برا تابستون فعلن داریم خورده کاریاشو انجام میدیم
®باریکلا اصلا بهتون نمیخوره از این کارا بکنید
+خیلیا همین حرف تو رو میزنن بخاطر سن کم‌مون همش میگن گند میزنین و سر سال با کلی بدهی می‌افتید زندان حتی صاحب باغ هم نمی‌خواست باغشو بهمون اجاره بده ،صاحب کار قبلی‌مون ضمانت مون کرد تا راضی شد
®امیدوارم که براتون بگیره فک همشونو بزنید
+مرسی گلم ،میگم میخوای اصلا باهام بیا ظهر هم با آژانس برو مدرسه
®نمیشه مامانم اینا اجازه نمیدن بیام ،ولی آخر هفته شاید بتونم بیام ، پنجشنبه جمعه همه میخوان برن شهرستان من چون بازی داریم می‌مونم خونه
+ای جااان ایول
®حالا همچین ذوق مرگم نشو… نگفتم حتما میام که گفتم شاید

از آرش خداحافظی کردم و رفتم باغ که دیدم امیر و رضا نشستن دارن صبحونه میخورن سلام علیک کردیم و رفتم لباسامو عوض کردم مشغول پاک کردن کنیتکس هایی شدم که رو کاشی های نزدیک دیوار ریخته بود ، دیدم رضا و امیر هم واسه کمک بمن اومدن
+چیکار دارین میکنین شما دوتا
~ مگه کوری… داریم زمین پاک می‌کنیم مزدمون هم تا قرون آخرش از حلقومت می‌کشیم بیرون
+غلط کردین ،پاشو پاشو کص‌کونت جمع کن از تو دست و پا ما زیر لیسانس استخدام نداریم
×نه پیمان خارج از شوخی من اینجا خیلی حوصلم سر میره هیچ کاری نداریم بکنیم
اتفاقا دیشب داشتم همینو به مملی هم میگفتم
تو همین حین مملی که تازه از خواب بیدار شده بود همینجور که داشت میومد سمت ما ؛
-کی چی‌چی به مملی گفته؟ هزار بار گفتم منو قاطی بازی های کثیفتون نکنین…
خلاصه چهارتایی یه چند دقیقه‌ای تو سر و کله هم زدیم و بعد از یکم بگو بخند به امیر و رضا فهموندیم که لازم نیست بخاطر چند روزی که پیشمون مهمونن احساس دین کنن اما کوتاه نیومدن،
دم دمای غروب دست از کار کشیدیم امیر و مملی رفتن یه مقدار مشروب و مزه بخرن و من هم داشتم یه مقدار وسایل برا شام آماده می‌کردم که رضا سکوت رو شکوند
×چه خبر از آرش؟
+هممم خبرای خوب دیشب یکم باهم مسیج بازی کردیم ،امروز صبح هم دیدمش
×آهاا پس بگو آقا امروز این همه انرژی رو از کجا آوردن
+چش نداری یه روز مارو سرحال ببینی؟
×خوش بحالت راسیتش من خیلی داغونم این روزا زورکی جلو شماها میگم و میخندم ولی از یه طرف اصلا نمیدونم چرا اینجام و این وضعیت قراره به‌کجا برسه از طرفی هم دلم واسه خونوادم تنگ شده…
+نگران‌ نباش مشتی مجید آقا میدونه داره چیکار میکنه این وضعیت هم همین روزا درست میشه
×میدونی پیمان همه این بلاتکلیفی و دلتنگی یه طرف اینی‌که بابام انقد ازم متنفر شده که خواسته منو بکشه…
حرفای رضا به اینجا که رسید بغضش ترکید و هم‌زمان با گریه ادامه داد ،
×پیمان من و بابام خیلی باهم رفیق بودیم ،
درسته بابام واسه همه یه آدم خشک و عصبیه همه هم میگن بخاطر جنگ و دوره اسارتش اعصابش به این روز افتاده ،اما من تا همین الان که اینجا رسیدم یادم نمیاد بابام یه داد سر من و آبجیم زده باشه ، حساب کن هر وقت ناجور عصبانی میشد مامانم مارو میفرستاد پیشش تا آروم شه اما حالا کار به‌جایی رسیده که دلش نمیخواد سر به تن من باشه
+آرش دورت بگردم این اشکارو اینجوری حروم نکن، بهت که گفتم مجید آقا همین الانم داره کارا رو درست میکنه ،اتفاقا برنامش همینه که به بهونه اینکه دارن دنبال تو و امیر میگردن با بابات وقت بگذرونه و آرومش کنه
×یعنی تو میگی مجید آقا میتونه آرومش کنه؟
+پس چی که میتونه…اصلا مجید آقا میگفت بابات همون شب تو بیمارستان از ترس اینکه تو رو از دست بده داشته سکته می‌کرده

تو همین حین صدای ماشین امیر و باز شدن در باغ اومد که رضا ازم خواهش کرد امیر در جریان حرفایی که بینمون رد و بدل شده قرار نگیره و خودش هم رفت یکم آب به صورتش بزنه تا معلوم نشه گریه کرده ،همینکه امیر و ممل از ماشین پیاده شدن امیر شروع کرد به تعریف کرد ،
~بچه ها بابام زنگ زد ، میگفت این چند روزه دست آقا جلال گرفته همه کلانتری و بیمارستان و پزشکی قانونی ها رو سر زدن ،بعدم فیلم بازی کرده که یکی از همکاراش ما رو تو ترمینال همدان دیده و دوتایی امشب
قراره بزنن جاده تا بابا تو مسیر حسابی با آقا جلال صحبت کنه
×حالا بابات مطمئنه این کارا جواب میده؟یه وقت گند قضیه در نیاد بابام بدتر بیافته سر لج
~اول که جز ما چهار نفر و بابام کسی از ماجرا خبر نداره که بخواد گندش در بیاد ،بعدشم آقا جلال همون روز دومی که داشتن دنبال ما می گشتن بعد اینکه از پزشک قانونی اومدن بیرون جلو همه گفته خدا کنه بچه هامون سالم برگردن میذارم هر جور که میخوان زندگی کنن حتی گفته کمکشونم میکنم

بعد از شنیدن این حرفا از امیر گل از گل همه مون شکفت و با خیال راحت نشستیم پای بساط مشروب و قلیون و ورق بازی ،آخر کار رضا و امیر رفتن آخرای باغ و مملی هم از زور خستگی همونجا خوابش برد گوشیمو برداشتم یه زنگ به آرش بزنم اما ساعت از یک شب گذشته بود گفتم شاید شاید خواب باشه برا همین یه مسیج فرستادم :
+عمو یادگار خوابی یا بیدار؟
®سلام بیدارم چه عجب بالاخره پیدات شد
+جیگر من که صبح پیشت بودم
®گمون کنم بهتر باشه بگی دیروز صبح، یه نگاه به ساعتت بنداز
+معذرت میخوام نفس امروز خیلی کار داشتم بخدا
®اشکال نداره عزیزم شوخی کردم ،فقط خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم همش منتظر بودم زنگ بزنی یا پیام‌ بدی
+آخ من فدای این انتظار کشیدنت بشم جوجوی خوشگل ،خوب بگو ببینم در‌چ حالی؟
®در حال خراب ،سر شب با بابام بحثم شد باز هرچی از دهنش در اومد بارم کرد
+واسه چی خوب؟
®چی بگم ،بساط هر روزمونه بعد سر حوصله راجع بهش بهت میگم
+حالا خودتو ناراحت نکن اگه به منه که میگم بابا با آدم قوم خویش نمی‌شه
®ای خدا نکشتت ،این حرفا رو از کجات میاری آخه
+راستش ماهم کلن جدا از بابام زندگی میکنیم
®جدی میگی؟
+آره بابا دروغم چیه ،حتی اشکان هم تا کلاس دوم پیش بابام زندگی می کرد ،البته به زور خود بابام ،الان دیگه دوساله اونم سمتش نمیره
®پیمان یه چیز بگم بهم نمی‌خندی؟
+نه عزیزم بگو
®من این دو روزی که قراره تنها بمونم خیلی می‌ترسم
+ترس واسه چی دورت بگردم؟
®روز که مشکلی ندارم اما همینجوری‌ هم که همه خونه هستن شبا که میام تو اتاق خودم می‌ترسم ،تو میتونی این دو شب پیشم بمونی؟
+اینو جدی میگی؟
®اوهوم البته اگه زحمتت نمیشه
+زحمت چیه فدات شم ، من از خدامه…

وای که به آخر رسیدن اون هفته اندازه کل هجده سالی که از خدا عمر گرفته بودم طول کشید اما بالاخره پنجشنبه عصر از راه رسید و آرش باهام تماس گرفت که باباش اینا رفتن و منتظر رسیدن منه ،طبق برنامه ریزی که از قبلش داشتیم رفتم دنبالش که یه تاب حسابی تو شهر بخوریم،
به محض سوار شدن آرش مستقیم رفتم سمت بازار وکیل و از طبقه دوم سرای مُشیر¹ دوتا پلاک و زنجیر نقره یکی با حرفP و یکی هم با حرفRکه از قبل سفارش داده بودم رو گرفتیم
و بعدش رفتیم همون کوهی که اکثرا پاتوق من و بچه ها بود
®وای چقد موتور سواریت افتضاحه
+خخخ واسه چی ؟
®بخدا همش میگفتم الانه که زانوم بخوره پشت یه ماشین کنده شه
+متاسفانه این یه مورد قابل تغییر نیست ،مشکل از تنظیمات کارخونست
®ولی دمت گرم خیلی حال داد، یاد منم میدی؟
+بله که یادت میدم شما جون بخواه
®از کی شروع کنیم؟
+از همین امشب برگشتنه ،البته از پایین کوه…
هم‌زمان با نشستن دستش رو گذاشت روی شونه راستم و گفت
®تو همیشه انقدر خوبی ؟
+همه تلاشمو میکنم
®پیمان تو تنها کسی هستی که میدونه من شب ها می‌ترسم
+الهی فدات شم خجالت نداره که، هر کسی ضعف و قدرت های خودش داره
®نظر بابام که یه چیز دیگه هس همش میگه تو مثل دخترایی ،دست و پا چلفتی هستی ،عرضه انجام یه کار ساده نداری و…
+بابات میتونه تو زمین فوتبال حریفت شه؟
® فکر نکنم
+پس شک نکن که اشتباه میکنه ،تازه من فقط همین یه چشمه فوتبال ازت دیدم ،مطمئنم خیلی کارهای دیگه هم هست که تو عالی انجامشون میدی
®اوه پسر ساعت نزدیک دهِ ،پاشو بریم که الاناس زنگ بزنن خونه ،جواب ندم داستان میشه
خونه آرش اینا تقریبا همون جوری بود که تصور میکردم ،یه حیاط بزرگ با صفا و یه باغچه مستطیل شکل که وسط حیاط بود و داخلش پر از درختان نارنج و انگور که شاخه های درخت انگور رو منظم و با مهارت به تنه نارنج ها بسته بودن و یه سایه بون دِل تو باغچه درست شده بود و دیوار های حیاط هم با گل کاغذی و یاس و آبشار طلایی پوشونده شده بودن «که البته توی اون فصل بیشتر شاخ و برگ مونده بود تا گل» همین‌طوری تو حیاط راه افتاده بودم و داشتم به باغچه و دیوار ها نگاه می‌کردم که آرش برگشت گفت:
®تشریف نمیارید داخل؟
+اینجا خیلی قشنگه ،کار مادرته؟
®نه شاخه انگور هارو خودم کشوندم بالا بوته های کنار دیوار هم کار خودمه
+ایول پسسررر ،بیا این هم یه شاهکار دیگه که صدتا و یه نفر از عهده‌ش بر نمیان
®و یه بهونه دیگه واسه اینکه بابام بهم انگ دختر بودن بزنه
+روچه حسابی آخه؟؟!
®چه میدونم ،همش میگه این کارا زنونه هست
+همون که گفتم بابا با آدم قوم و خویش نمیشه ،میشه بیرون بشینیم؟البته اگه سردت نیست…
نشستیم روی تختی که زیر شاخه های درخت انگور بود بود و تو منقل کوچکی که روبروی تخت بود ذغال ریختیم و روشنش کردیم برا گرما ، آرش یه کتری که از ظاهرش معلوم بود مخصوص همون اجاق هست رو آب کرد و یکم چایی ریخت داخلش و گذاشت گوشه منقل تا آروم آروم بجوشه و دم بکشه خودش هم رفت داخل و با یه گیتار توی دستش اومد ،
+بابا گیتارشووو هر دم از این باغ بری می‌رسد
آرش نشست کنارم و شروع کرد به گیتار زدن و من هم با شنیدن ریتمی که گرفته بود شروع به زمزمه کردم…
بامن بگو از عشق ، ای آخرین معشوق
که برای رسوایی ، دنبال بهونم
با بوسه ای آروم ، خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیره ، رویایِ شبونم
من تو نگاهِ تو ، دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنین من …

بعد از دو سه تا آهنگ و یه خورده گپ و گفت که با وجود چایی آتیشی دبشی که چاشنیِ اون هوای سرد شده بود آرش کم‌کم دراز کشید بالاخره سرش رو روی پاهام گذاشت و هر دومون رو به لمس لحظه ای که هفته‌ها بشدت انتظارش رو می‌کشیدیم اما شرم و استرس چطور قضاوت شدن توسط نفر مقابل توان انجامش رو ازمون سلب می‌کرد رسوند و منم
بدون یه لحظه تردید انگشت های دست راستم رو ازبین موهایی که اولین منظره عاشقانه زندگیم
بودن رد کردم و لبامو به چشم چپ آرش رسوندم و دومین منظره عاشقانه زندگیم رو بوسیدم ،بله اون موهای لخت مشکی که چشم چپ چهارخونه پوش رو زیر سایه خودشون پنهون کرده بودن اولین و چشمی که با بالا زدن موهاش تو حیاط مدرسه به چشمم خورد دومین منظره عاشقانه زندگی من بودن و حالا
دیگه هیچ ترس و مانعی بین ما نبود و با خیال راحت سرمای اون شب پاییزی رو با گرما و حرارتی که از قفسه‌های سینه مون بیرون میومد کنار می‌زدیم ،بیشتر از صد مرتبه چشم ،پیشونی ،گونه و لب های آرش رو بوسیدم هربار تشنه تر میشدم البته آرش هم کم نمیذاشت و با دقت و علاقه جواب هر حرکت من رو می‌داد و همینجور که بین دست و پای همدیگه وول میخوردیم جفتمون متوجه سنگینی نفس ها و سفتی کیر هم می‌شدیم و یه دفعه دست آرش ازبین پاهامون رد شد و رسید به کیر من ،همچنان که داشت از روی شلوار بهش دست می‌کشید
®اُوُمممیخوامشش
+مال خودت
®همه وجودتو میخوام
+صاحب اختیارشی
دست دیگه‌شو آورد و از پشت یه چنگ به کونم زد و:
®اینم میخوامم
+گفتم که شما صاحب اختیاری
یه ای جان پر ازشهوت گفت و لاله گوشمو به دندون کشید ، صورت هردومون خیس خیس شده بود و گاهی بوی آب دهن به مشامم می‌رسید یه چرخ زدم و خودم رفتم زیر و آرش اومد رو سینه‌ام دست انداختم زیر لباسش و ژاکت و تیشرتش رو یجا از تنش درآوردم و شروع کردم ناخون کشیدن روی فیله کمرش
که از شدت شهوت یه قوس به کمرش داد و بالاتنش بیشتر ازم فاصله گرفت منم حمله ور شدم به سینه هاش و هرجایی که فکرشو کنید زبون و دندون زدم …
®خیلی سرده
همین کافی بود تا بلند شم و آرش رو دوتا دستم بلند کنم و ببرمش داخل ساختمون با اشاره دستش رفتیم توی اتاقش و پرتش کردم توی تخت و باز افتادم به جون اون بدن سبزه و خوش تراش ، اون شکم سفتش که وقتی زبونمو روش حرکت میدادم آهش بلند می‌شد و چنگ مینداخت تو موهام و محکم تر به سمت خودش فشارم میداد ،با فشار دست آرش کنار تخت‌خواب ایستادم و اونم نشست لبه تخت ،جوری که من بین دوتا پاهاش بودم و شروع کرد به باز کردن کمربند و دکمه وزیپ شلوارم و تا زانو کشیدش پایین ،مشغول در آوردن سویشرت و پیرهنم بودم که خیسی و حرارت زبونش رو سر کیرم حس کردم وااااایییی که چه لحظه‌ای بود آرش بعد از یکم که با زبونش کیر و تخم هامو لیس زد یه بوس به سر کیرم کرد و تا ختنه گاهمو انداخت توی دهن و شروع کرد به زبون کشیدن دور کلاهک کیرم و بعد از یکی دو دقیقه ساک زدن بلند شد و رفت دست‌شویی ،وقتی برگشت دست انداخت از پشت کمد لباساش یه بسته کاندوم بیرون کشید…
+اوهو چه مجهز
®پس فکر کردی همینجوری الکی دعوتت کردم دو روز پیشم باشی!؟
کاندوم رو کشید سر کیر من و داگ استایل لبه تخت پوزیشن گرفت منم نامردی نکردم و تا تونستم سوراخش رو زبون زدم و آروم آروم انگشت کردم ،خیلی تنگ بود کاملا مشخص بود سکس نداشته تغریبن یه بند انگشت اشاره مو فرستاده بودم داخل که دیدم داره اذیت میشه واسه همین رو به بغل خوابوندمش و سرم رو از بین پاهاش برم شروع کردم هم زمان که انگشتش میکردم کیرش رو هم ساک زدن که دیگه آرش رسما رو ابرها بود و یه دفعه شروع کرد به لرزیدن و تا خواست کیرش رو عقب بکشه دستمو انداختم دور باسنش و سفت نگهش داشتم تا توی دهنم ارضا شد ،حالم داشت بهم میخورد واسه همین سریع دویدم تو دستشویی و آبش رو از دهنم ریختم بیرون و دهنم رو شستم و بمحض اینکه اومدم بیرون چون احتمال میدادم از بهم خوردن حالم خجالت بکشه و ضدحال خورده باشه گفتم :
+وواااییییی چه حالی داد پسر
®الکییی ،توکه هنوز ارضا نشدی
+چرا دیگه… اتفاقات همزمان با خودت ارضا شدم
ولی کاندومه داشت در میومد واسه همین دوویدم سمت دستشویی
®جدن!! من فکر کردم حالت بد شد
+نه عزیزم ،مگه خوشمزه تر از آب عشق آدم خوراکی دیگه ای هم هست؟

ادامه دارد

نوشته: محمد


👍 25
👎 0
13301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

948725
2023-09-22 00:38:08 +0330 +0330

لایک اول
منتظرش بودم ، بنظرم یکی دو جا نقص داشت فقط
مثلا چرا رضا و امیر بدونه ترس میان دیدن مسابقه در حالیکه باید گم و گور بشن
چرا پدر رضا سراغ پیمان و مملی نرفت

3 ❤️

948728
2023-09-22 00:40:11 +0330 +0330

یادم رفت بگم بازم مثل همیشه عالی

1 ❤️

948752
2023-09-22 02:11:25 +0330 +0330

مقل همیشه عالی
دوست داشتیم 😘❤️

2 ❤️

948754
2023-09-22 02:17:23 +0330 +0330

خیلی خوب مینویسی خیلی رونه👍

2 ❤️

948775
2023-09-22 05:16:17 +0330 +0330

ایول بسیار لذت بخش بود 😍
اینکه استایل کاراکترها رو توصیف میکنی و محیط رو برای خواننده رسم میکنی خیلی دوست دارم.

1 ❤️

948782
2023-09-22 06:29:42 +0330 +0330

بچه ها ببخشید یادم رفت بگم ، سرای مُشیر یه بازار توی دل بازار وکیل شیراز هست که دور تادور دور یه حیاط باصفا و توی دو طبقه ساخته شده طبقه اول یا همون همکفش بیشتر فروشگاه های صنایع چرم ، منبت ،خاتم و نقره هستن و طبقه دومش پر از کارگاه های نگین تراشی و ساخت زیورآلات هست مثل همیشه از صمیم قلب ممنونم که نگاه گرمتون رو سمت دل‌نوشته من چرخوندید و داستان من رو درخور زمان با ارزش خودتون دونستید

3 ❤️

948791
2023-09-22 07:54:46 +0330 +0330

خیلی عالی بود دمت گرم زودتر بعدیشو بذار

1 ❤️

948798
2023-09-22 09:27:35 +0330 +0330

داستان قشنگیه ولی فیکه ‌

1 ❤️

948802
2023-09-22 09:34:09 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

948839
2023-09-22 13:25:49 +0330 +0330

احساس میکنم خودم تو داستانتم .قشنگ زندگی منی تو احسان

1 ❤️

949290
2023-09-24 16:54:25 +0330 +0330

کاش واقعی بود💔
همه ی داستانت قشنگ عین فیلم برام رد شد…

1 ❤️

950311
2023-09-29 22:45:04 +0330 +0330

عالی لطفا قسمت بعدی رو زودتر بزار

1 ❤️

950642
2023-10-01 23:39:49 +0330 +0330

Babakamman جان بقیشو نمیذاری چرا

1 ❤️

950709
2023-10-02 03:09:47 +0330 +0330

درود رفقا ،قسمت سه رو الان آپلود کردم ،معذرت بابت تاخیر ،یه دوست صمیمی از پیشم پرکشید چند روزیه اصلن حالم خوب نیست

1 ❤️

950784
2023-10-02 15:00:28 +0330 +0330

قسمت ۳ رو آپلود کردی ؟؟ پس چرا تو سایت نیستش

1 ❤️

951037
2023-10-04 01:42:23 +0330 +0330

قسمت ۳ رو چرا نمیذاری

1 ❤️

951815
2023-10-08 16:11:01 +0330 +0330

محمد جان قسمت ۳ چی شد؟؟؟

1 ❤️